کانال کمیل
http://eitaa.com/joinchat/38207491Cc6c96dd0d0 رفقا چرا تو این کانال عضونمیشید🤔 هرکی که باشید مطال
همچنین این یکی کانالمون☺️
ازجفتشون حمایت کنید🌹
http://eitaa.com/joinchat/1646657543C4115473fd6
🔻چشم از آسمان نمیگرفت. يك ريز اشك میريخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولی بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهی میكرد. وقتی میرسيدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها. وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند، بيرون میآمد.
پشت بیسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقه بعد،صدای گريهی فرماندهها از پشت بیسيم میآمد.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
@SALAMbarEbrahimm
نکات شنیدنی جنگ
#عمليات_مرصاد
فرودگاه واشنگتن قبل از عمليات فروغ جاويدان به مدت 3 روز برای انتقال نيرو در اختيار مجاهدين خلق (منافقين) قرار گرفته بود.
مسعود رجوی طی تحلیلی گفته بود: نبايد اين فرصت تاريخی را از دست بدهيم و بايد حمله كنيم و در شرايطی كه رژيم ايران نيروی جنگی ندارد، كار را تمام كنيم.
مريم رجوی در جمع نيروهای حمله كننده گفته بود: وقتی از جبهه عبور كنيم آن طرف تر كسی نيست كه جلو ما را بگيرد و در پاسخ به سوالات حاضرين گفته بود:
جمع بندی نهايی در ميدان آزادی 😅
....و جمع بندی نهایی را می توان در تصویر بالا ملاحظه کرد☺️
#طنز_جبهه
آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع میشد.
تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.
خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان میداد.
شنبهها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد و می توانستیم از تلویزیون داخل حسینیه استفاده کنیم..
در همین حین بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچههای تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچههای گردان داد.
آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد:
📢 برادرانی كه میخواهند سریال خواهر اوشین تماشا كنند، به حسینیه گردان.
صدای انفجار خنده بچههای رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شد ...😂
و روزها بهانه ای برای سر به سر گذاشتن برادر کافشانی
💠دکتر مصطفی چمران
🔸پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه و یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب، لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت.
🔸 مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود، ولی شهریه می گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولی . شهریه هم لازم نیست بدهی.»
💠 درسی برای مدیران
جلسه كه تمام شد صدایم زد و گفت: جلسه امروز همهاش اداری نبود؛ حرف و كار شخصی هم بود. هر چقدر بابت پذیرایی هزينه كردهايد، بنويسيد به حساب من!
#شهید_صیاد_شیرازی
کانال کمیل
@SALAMbarEbrahimm
✅باید در تاریخ ثبت کرد ...
🌹روایت "رهبر انقلاب(مدظله العالی)" از زندگی "شهید مدافع حرم اهل بیت(علیهم السّلام)" #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی❤️
#طنز_جبهه
با تایید رحلت حضرت امام، رحمت الله علیه، بین اسرا و عراقی ها درگیری شدیدی بوجود آمد و عراقی ها آنرا آشوب نامیدند و نهایتا منجر به ضرب و شتم 😓 اسرا شد. دنبال عاملان یا به اصطلاح خودشان آشوبگران بودند.
در این میان محسن نقیبی را آنقدر زده بودند که دکمه های پیراهنش باز شده بود.
وسط ضرب و شتم ها به عراقیه گفت: صبر کن، دیگه نزن!
عراقی فکر کرد می خواهد عاملان آشوب را لو بدهد. امیدوارانه دست از زدن برداشت و منتظر ماند.
وقتی دکمه های پیراهنش را کاملاً بست رو به عراقی کرد و گفت :
حالا بزن.......! 😂😂😂
هدایت شده از کانال کمیل
دعا_توسل_با_صدای_محسن_فرهمند.m4a
2.72M
دعای توسل
با صدای استاد فرهمند
@salambarebrahimm
✍ #مهدی همیشه میگفت امیر عباس دست راست بابا و محمد امین دست چپ باباست🙂
#وقتی باهم برای خرید بیرون میرفتیم؛ 👈مهدی همه وسایل رو خودش بر میداشت و می گفت #خانم_شما_فقط_مواظب_چادرت باش🤗 الان که با بچه ها خرید میریرم. #امیرعباس و #محمد_امین کمکم میکنند
⬅️میگم مهدی واقعا دست راست و چپ شما خیلی کمکم می کنند➡
️
👈 #همسر_شهیدقاسم(مهدی)غریب
🌹تکاور یگان ویژه صابرین #شهیدمدافع_حرم
کانال کمیل
برخی ها به این دنیا می آیند تا دنیایی را عوض کنند... و تو از همین جنس هستی ابراهیم... چندماهیست که
وقتــــی تو هـــادیِ مـن باشے
قـطـعـا ادامــه یِ مسـیـر
آســـــان خـواهـد بـود
شهید جاویدالاثر #ابراهیم_هادی
شادی روحش #صلوات
#تا_صبح_در_کنار_جسد_يك_عراقی....!
🌷بادگیر و اُورکتم را برنداشته بودم و کم کم از سرما می لرزیدم. کلاً عادت نداشتم شب های عملیات بارم را سنگین کنم. کفش های کتانی مقاومی هم خریده بودم؛ بهتر از پوتین بود، چابکتر حرکت می کردم. شب سوم عملیات «کربلای۵ » بود. کنار «نهر جاسم»، روی پل پنجم، مشرف به مقر عراقی ها منتظر نشسته بودیم. دستور رسیده بود گردان ما آن شب وارد عمل نشود. چند ساعتی فرصت داشتیم تا استراحت کنیم. قرار بود لشکر «۱۹ فجر شیراز» جلو برود. به ما گفته بودند حتی تیراندازی هم نکنیم.
🌷سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. اجازه نداشتیم کلاه آهنی را هم از سرمان برداریم. مغزم داشت یخ می زد. زیر نور منورهای پراکنده دشمن، کورمال کورمال دنبال پتويى، اورکتی چیزی می گشتم که کمی گرمم کند. بچه ها گوشه ای می نشستند و از توی کوله پشتی هایشان پتو درمی آوردند، رویشان را می کشیدند و راحت می خوابیدند.
🌷....یکی را دیدم که پشت به من خوابیده و پوتین هایش از زیر پتو بیرون زده بود. دیگر طاقت نیاوردم. جلوتر رفتم، اسلحه ام را روی ضامن گذاشتم و کلاه آهنی را از سرم برداشتم. گوشه پتویش را کنار زدم و زیر آن رفتم. پشت به پشتش تکیه دادم و آرام گفتم: «ببخشید برادر، من پتو نیاوردم و دارم از سرما می میرم.» انگار خوابش عمیق بود چون تکان نخورد. اسلحه ام را بغل کردم. نمی دانم کی به خواب رفتم. یکدفعه با صدای فرمانده بیدار شدم که می گفت: «بچه های گردان علی اصغر آماده باشید، داریم برمی گردیم عقب.»
🌷نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم، اما سرحال شده بودم و دیگر از سرما نمی لرزیدم. بغل دستی ام هنوز خواب بود. پتو را کنار زدم و دم گوش او گفتم: «برادر بلند شو! بچه های گردان دارن برمی گردن عقب.» بند کتانی هایم را سفت بستم و با دست تکانش دادم: «برادر، برادر بلند شو! عقب می مونیا.» فکر کردم حتماً خیلی خسته است. پتو را از رویش کنار زدم. خم شدم ببینم از بچه های کدام گروهان است. زیر نور منورها، یک طرف صورتش را دیدم؛ از گوشش خون بیرون زده بود. شانه اش را گرفتم و کشیدم؛ به پشت افتاد و تمام چهره اش به وضوح دیده شد. ترکش نصف سرش را برده و مغزش متلاشی شده بود. صورتش خونی بود. چشم هایش سالم مانده بودند و نیمه باز نگاه می کردند.
🌷بدنم شروع کرد به لرزیدن. قلبم داشت از دهانم بیرون می زد. آرام اسلحه ام را از کنارش برداشتم و چهار دست و پا عقب عقب رفتم. عرق سردی تمام بدنم را گرفته بود. باورم نمی شد شب را کنار جسد یک عراقی خوابیده باشم. تا چند روز، منگ بودم و صورت متلاشی شده اش از جلوی چشمم کنار نمی رفت....!
راوى: رزمنده سرافراز حجت الله رفیعی از رزمندگان استان زنجان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_6033035415596827621.mp3
5.42M
معجزات شهدا
راوی: استاد رائفی پور
@salambarebrahimm
🌺مادر شهیدی که سالها پسر شهیدش برنگشت بود خیلی بیقرار بود
پدر شهید روبروی دانشگاه کرمان مغازه کاشی فروشی داشت...
دانشگاه کرمان یه شهید گمنامی رو بعد سی سال میاد توی دانشگاه خاکسپاری میکنه،شهید میاد به بخواب دختر عموش میگه به بابام بگید به مامان بگه زیاد بیقراری نکنه من خیلی بهتون نزدیک هستم
من توی دانشگاه جلوی مغازه ی بابا هستم...
پدرشهید فردا صبح میاد دانشگاه میگه این پسر منه...
اما دانشگاه قبول نمیکنه...
#دفاع_مقدس
هرگز به غیر جانان
ما جان نمی فروشیم
جان می دهیم اما
جانان نمی فروشیم
دشمن اگر ببخشد
کاخ سفید خود را
یک تار موی رهبر
بر آن نمی فروشیم
#اللهم_احفظ_قائدنا_وامامنا_وسیدنا_امام_خامنه_ای