eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع می‌شد.  تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.  خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می‌داد.  شنبه‌ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سال‌های دور از خانه» پخش می‌شد و می توانستیم از تلویزیون داخل حسینیه استفاده کنیم..  در همین حین بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه‌های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه‌های گردان داد.  آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد:  📢 برادرانی كه می‌خواهند سریال خواهر اوشین تماشا كنند، به حسینیه گردان. صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شد ...😂 و روزها بهانه ای برای سر به سر گذاشتن برادر کافشانی
#سلام_برابراهیم❤️ برادر #شهیدم! . وقتی  #نــگــاه تــــو  به مـن دوختـه شده،.. . مگـر میتـوانم  #دســت از پا خطا کنـم تـو . هم شهـیدی هم #شـــاهـــدی و هم تمـام جـــان منـی.. @SALAMbarEbrahimm
💠دکتر مصطفی چمران 🔸پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه و یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب، لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت. 🔸 مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود، ولی شهریه می گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولی . شهریه هم لازم نیست بدهی.»
💠 درسی برای مدیران جلسه كه تمام شد صدایم زد و گفت: جلسه امروز همه‌اش اداری نبود؛ حرف و كار شخصی هم بود. هر چقدر بابت پذیرایی هزينه كرده‌ايد، بنويسيد به حساب من!
کانال کمیل
@SALAMbarEbrahimm
✅باید در تاریخ ثبت کرد ... 🌹روایت "رهبر انقلاب(مدظله العالی)" از زندگی "شهید مدافع حرم اهل بیت(علیهم السّلام)" #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی❤️
💢شهید ابراهیم همت: ▪️حقیقت اینست که هرچه بگوییم خسته شده‌ایم و بریده‌ایم اسلام دست از سر ما برنمیدارد، ما باید بمانیم و کاری که میخواهیم انجام بدهیم؛ همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم و آن "عشق" است. اگر عاشقانه با کار پیش بیایی بطور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهوم پیدا نمیکند... #بسیج
با تایید رحلت حضرت امام، رحمت الله علیه، بین اسرا و عراقی ها درگیری شدیدی بوجود آمد و عراقی ها آنرا آشوب نامیدند و نهایتا منجر به ضرب و شتم 😓 اسرا شد. دنبال عاملان یا به اصطلاح خودشان آشوبگران بودند. در این میان محسن نقیبی را آنقدر زده بودند که دکمه های پیراهنش باز شده بود. وسط ضرب و شتم ها به عراقیه گفت: صبر کن، دیگه نزن! عراقی فکر کرد می خواهد عاملان آشوب را لو بدهد. امیدوارانه دست از زدن برداشت و منتظر ماند. وقتی دکمه های پیراهنش را کاملاً بست رو به عراقی کرد و گفت : حالا بزن.......! 😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#أین_عمار؟ وقتی یاد این جمله میفتم ماجرای امان نامه ی شمر برایم روشن تر میشود زیرا ماجرای امان نامه ثابت ڪرد ابالفضل هم که باشی، دشمن برای جدا ڪردنت از #ولایت برنامه دارد! @SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از کانال کمیل
دعا_توسل_با_صدای_محسن_فرهمند.m4a
2.72M
دعای توسل با صدای استاد فرهمند @salambarebrahimm
همیشه میگفت امیر عباس دست راست بابا و محمد امین دست چپ باباست🙂 باهم برای خرید بیرون میرفتیم؛ 👈مهدی همه وسایل رو خودش بر میداشت و می گفت باش🤗 الان که با بچه ها خرید میریرم. و کمکم میکنند ⬅️میگم مهدی واقعا دست راست و چپ شما خیلی کمکم می کنند➡ ️ 👈 (مهدی)غریب 🌹تکاور یگان ویژه صابرین
هدایت شده از سلام برابراهیم
j005.mp3
6.02M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
برخی ها به این دنیا می آیند تا دنیایی را عوض کنند... و تو از همین جنس هستی ابراهیم... چندماهیست که دنیایم را عوض کرده ای... @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
برخی ها به این دنیا می آیند تا دنیایی را عوض کنند... و تو از همین جنس هستی ابراهیم... چندماهیست که
وقتــــی تو هـــادیِ مـن باشے قـطـعـا ادامــه یِ مسـیـر آســـــان خـواهـد بـود شهید جاویدالاثر شادی روحش
....! 🌷بادگیر و اُورکتم را برنداشته بودم و کم‌ کم از سرما می‌ لرزیدم. کلاً عادت نداشتم شب‌ های عملیات بارم را سنگین کنم. کفش‌ های کتانی مقاومی هم خریده بودم؛ بهتر از پوتین بود، چابکتر حرکت می‌ کردم. شب سوم عملیات «کربلای۵ » بود. کنار «نهر جاسم»، روی پل پنجم، مشرف به مقر عراقی ‌ها منتظر نشسته بودیم. دستور رسیده بود گردان ما آن شب وارد عمل نشود. چند ساعتی فرصت داشتیم تا استراحت کنیم. قرار بود لشکر «۱۹ فجر شیراز» جلو برود. به ما گفته بودند حتی تیراندازی هم نکنیم. 🌷سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. اجازه نداشتیم کلاه آهنی را هم از سرمان برداریم. مغزم داشت یخ می‌ زد. زیر نور منورهای پراکنده دشمن، کورمال کورمال دنبال پتويى، اورکتی چیزی می‌ گشتم که کمی گرمم کند. بچه ‌ها گوشه ‌ای می‌ نشستند و از توی کوله پشتی‌ هایشان پتو درمی‌ آوردند، رویشان را می‌ کشیدند و راحت می‌ خوابیدند. 🌷....یکی را دیدم که پشت به من خوابیده و پوتین‌ هایش از زیر پتو بیرون زده بود. دیگر طاقت نیاوردم. جلوتر رفتم، اسلحه ‌ام را روی ضامن گذاشتم و کلاه آهنی را از سرم برداشتم. گوشه پتویش را کنار زدم و زیر آن رفتم. پشت به پشتش تکیه دادم و آرام گفتم: «ببخشید برادر، من پتو نیاوردم و دارم از سرما می‌ میرم.» انگار خوابش عمیق بود چون تکان نخورد. اسلحه ‌ام را بغل کردم. نمی‌ دانم کی به خواب رفتم. یکدفعه با صدای فرمانده بیدار شدم که می‌ گفت: «بچه‌ های گردان علی اصغر آماده باشید، داریم برمی‌ گردیم عقب.» 🌷نمی‌ دانم چند ساعت خوابیده بودم، اما سرحال شده بودم و دیگر از سرما نمی ‌لرزیدم. بغل دستی ‌ام هنوز خواب بود. پتو را کنار زدم و دم گوش او گفتم: «برادر بلند شو! بچه‌ های گردان دارن برمی گردن عقب.» بند کتانی‌ هایم را سفت بستم و با دست تکانش دادم: «برادر، برادر بلند شو! عقب می‌ مونیا.» فکر کردم حتماً خیلی خسته است. پتو را از رویش کنار زدم. خم شدم ببینم از بچه‌ های کدام گروهان است. زیر نور منورها، یک طرف صورتش را دیدم؛ از گوشش خون بیرون زده بود. شانه ‌اش را گرفتم و کشیدم؛ به پشت افتاد و تمام چهره ‌اش به وضوح دیده شد. ترکش نصف سرش را برده و مغزش متلاشی شده‌ بود. صورتش خونی بود. چشم‌ هایش سالم مانده بودند و نیمه باز نگاه می‌ کردند. 🌷بدنم شروع کرد به لرزیدن. قلبم داشت از دهانم بیرون می‌ زد. آرام اسلحه ‌ام را از کنارش برداشتم و چهار دست و پا عقب عقب رفتم. عرق سردی تمام بدنم را گرفته بود. باورم نمی‌ شد شب را کنار جسد یک عراقی خوابیده باشم. تا چند روز، منگ بودم و صورت متلاشی شده‌ اش از جلوی چشمم کنار نمی‌ رفت....! راوى: رزمنده سرافراز حجت‌ الله رفیعی از رزمندگان استان زنجان
تمرین جداییست قایم باشک ... هنوز هم می روم پشت پشتی را نگاه می کنم. در ذهنم می پیچد که شاید بابا آن پشت قایم شده و منتظر است که من بروم و پیدایش کنم. می دانم ها ولی باز می روم! 🌷 #شهید_عباس_محمد_ورامینی و فرزندش آقا میثم
4_6033035415596827621.mp3
5.42M
معجزات شهدا راوی: استاد رائفی پور @salambarebrahimm 🌺مادر شهیدی که سالها پسر شهیدش برنگشت بود خیلی بیقرار بود پدر شهید روبروی دانشگاه کرمان مغازه کاشی فروشی داشت... دانشگاه کرمان یه شهید گمنامی رو بعد سی سال میاد توی دانشگاه خاکسپاری میکنه،شهید میاد به بخواب دختر عموش میگه به بابام بگید به مامان بگه زیاد بیقراری نکنه من خیلی بهتون نزدیک هستم من توی دانشگاه جلوی مغازه ی بابا هستم... پدرشهید فردا صبح میاد دانشگاه میگه این پسر منه... اما دانشگاه قبول نمیکنه...
هرگز به غیر جانان ما جان نمی فروشیم جان می دهیم اما جانان نمی فروشیم دشمن اگر ببخشد کاخ سفید خود را یک تار موی رهبر بر آن نمی فروشیم
4_6046339862775203202.mp3
5.56M
#شهدارفتن‌وهمه‌پرپرشدن🕊 🎤 کربلایی سیدرضا نریمانی @salambarebrahimm
وقتی فرمانده را مکبر مےبینم بیشتر دلتنگ مردان بےادعا مےشوم این همان فرمانده ای است که مےگفت: "کار اگر برای خداست، گفتن برای چه؟" و ما همچنان در پیِ نام و نشان... #شهیدحاج_حسین_خرازی @SALAMbarEbrahimm
💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکه‌های بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما می‌ترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکسته‌ها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خنده‌اش را خورد و با گفت: "هر وقت از فرمان سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی." @SALAMbarEbrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قصه یک جوان #دهه_هفتادی که در راه خدمت به مردم آسمانی شد😍 @SALAMbarEbrahimm
🌷یک روز اسرای عنبر با اتفاقی در اردوگاه روبرو شدند که هم تعجب و هم غیرت آنها را به درد آورد. از ظهر گذشته بود که خودرویی وارد اردوگاه شد، به همه داخل باش دادند، کسی حق نگاه کردن از پشت پنجره به بیرون را نداشت ولی هرطور بود این خبر بین بچه ‌ها پخش شد. 🌷از در پشتی آن خودرو، چهار اسیر زن پیاده شدند همه با تعجب نگاه می‌ کردیم که این اسرای زن در اینجا و در دست این نامردان چه می‌ کنند؟ چگونه اسیر شده ‌‌اند؟ پاسخ این پرسش‌ ها ذهن ما را به خود مشغول کرده بود. 🌷با آمدن این چهار خواهر غم بزرگی بر دلمان نشست، می‌ دانستیم که اسارت برای آنها و خانواده ‌هایشان چندین برابر از ما سخت ‌تر است؛ زیرا آنها دختران جوانی بودند که اسیر دست دشمن شدند. کسانی که به هیچ قانونی پایبند نبودند، ولی ما که دائماً، مستقیم و غیرمستقیم آنها را زیر نظر داشتیم، با گزارش گرفتن از حال و نیاز آنها، به وسیله نوشته ‌هایی که در مکان‌ های خاص، دسترسی به آنها را ممکن می‌ ساخت، از مقاومت، صلابت و پاکدامنی آنها مطمئن بودیم. 🌷آنها در طبقه بالای آسایشگاه ما اقامت داشتند و ما دائم موظب بودیم که کدام سرباز به آنجا رفت و آمد دارد. اگر کمترین سوء‌ ظنی به یکی از سربازان داشتیم فوراً به مسئول و فرمانده خود اطلاع می‌ دادیم. تا به فرمانده عراقی برساند. عراقی ‌ها خوب می‌ دانستند که ما نسبت به این چهار خواهر بسیار حساس هستیم، سربازانی که مسئول حفاظت از آنها بودند، خوب می‌ دانستند که اگر کمترین حرکتی خلاف مرام ما انجام دهند، برای آنها خیلی بد می‌ شود! سربازان بعثی کاملاً مواظب بودند که به هیچ وجه اسیر دیگری، جز آنهایی که خودشان انتخاب کرده ‌اند، با آنها ارتباطی برقرار نکند. 🌷ما برای اینکه از وضعیت آنها مطلع شویم، مکان ‌هایی مانند دستشویی و شکاف ‌های دیوار را مشخص کرده بودیم و با قرار دادن شیئی یا کاغذی، از احوالشان مطلع می‌ شدیم. تنها چند نفر از اسرای کم سن و سال را مسئول این کار قرار دادیم. هر وقت عرصه بر ما تنگ می‌ شد، حضور آنها در اسارت به ما روحیه می‌ داد و ما را آرام می‌ کرد. هرگاه کارد به استخوان می‌ رسید، به خود می‌ گفتیم: «آیا با وجود چهار دختر در اسارت، ابراز خستگی و ضعف معنی دارد؟» راوى: جانباز و آزاده سرافراز محمدحسین چینی‌ پرداز 📚 کتاب «شصت و یک»
#خاطره_ای_تلخ_از_یکی_از_اتفاقات_کانال_کمیل عصر بود که صداهای عجیبی ازبیرون کانال شنیدیم بچه ها از بیرون کانال خبر نداشتند تنها با فاصله های کم، صدای یازهرا (سلام الله) و یا حسین (علیه السلام) و یا مهدی (عج)'به گوش می رسید! چند نفر تونستند از لبه ی بالای کانال خبر بیارند.قضیه همون بود که فکر می کردیم این صدا از از مجروحانی که در میدان مین جا مونده بودند شنیده می شد از درد ناله می کردند و چند لحظه بعد .... صدای یک گلوله! تک تیر اندازهای دشمن از روی خاکریزها جلو اومده بودند و مشغول شکار بودند معرکه ی عجیبی بر پا بود زدن مجروحان نیمه جون افتاده در میدان، تفریح تک تیراندارهای بعثی ها شده بود ابتدا یک ناله ی بی رمق یا زهرا (سلام الله) ، بعد صدای تیر و پس از اون خنده مستانه ی بعثی ها نیروهای محاصره شده در کانال، با شنیدن هر صدای تیر، انگار قلبشون از جا کنده می شد اونها در نهایت خشم و حسرت، تنها مشت بر دیوار کانال می کوفتند خاموش شدن ناله ی مجروحان رو می شنیدند، اما کاری از دستشون بر نمی اومد این سخت ترین لحظلات برای بچه های کمیل بود 📚 برگرفته از کتاب : راز کانال کمیل
🌿 آیت الله مجتهدی(ره) : ☘️ چشم به هم بزنی مرگ آمده ، آیت الله و بازاری و آب حوضی هم نمی شناسد ، غرض اینکه راه طولانی و فرصت اندک است. تا اینجا که با یه چشم به هم زدنی گذشت بقیه هم با یه چشم به هم زدنی میگذره ما میمونیم و افسوس تو قیامت تا فرصت تموم نشده برای خودت کاری بکن