eitaa logo
کانال کمیل
5.9هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
#تلنگر هیچ وقت نگو: محیط خرابه منم خراب شدم! هرچه هوا #سردتر باشد لباست را بیشتر میکنی!!! ✅پس هـر چه جامعه فاسدتر شد تو لباسِ #تقوایت را بیشتر کن !
#ڪلام_شهــید : شرمندہ ام از این ڪه یڪ جان بیشتـر ندارم تا در راہ ولی عصــر (عج) و نایب برحقش امام خامنه ای فـــدا ڪنم . . . #پاسـدار_مدافع_حـرم #شهید_حمید_سیاهڪالی_مرادی @SALAMbarEbrahimm
نکات شنیدنی جنگ #عمليات_مرصاد فرودگاه واشنگتن قبل از عمليات فروغ جاويدان به مدت 3 روز برای انتقال نيرو در اختيار مجاهدين خلق (منافقين) قرار گرفته بود.  مسعود رجوی طی تحلیلی گفته بود:  نبايد اين فرصت تاريخی را از دست بدهيم و بايد حمله كنيم و در شرايطی كه رژيم ايران نيروی جنگی ندارد، كار را تمام كنيم.  مريم رجوی در جمع نيروهای حمله كننده گفته بود:  وقتی از جبهه عبور كنيم آن طرف تر كسی نيست كه جلو ما را بگيرد و در پاسخ به سوالات حاضرين گفته بود:   جمع بندی نهايی در ميدان آزادی 😅 ....و جمع بندی نهایی را می توان در تصویر بالا ملاحظه کرد☺️
آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع می‌شد.  تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.  خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می‌داد.  شنبه‌ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سال‌های دور از خانه» پخش می‌شد و می توانستیم از تلویزیون داخل حسینیه استفاده کنیم..  در همین حین بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه‌های تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچه‌های گردان داد.  آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد:  📢 برادرانی كه می‌خواهند سریال خواهر اوشین تماشا كنند، به حسینیه گردان. صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شد ...😂 و روزها بهانه ای برای سر به سر گذاشتن برادر کافشانی
#سلام_برابراهیم❤️ برادر #شهیدم! . وقتی  #نــگــاه تــــو  به مـن دوختـه شده،.. . مگـر میتـوانم  #دســت از پا خطا کنـم تـو . هم شهـیدی هم #شـــاهـــدی و هم تمـام جـــان منـی.. @SALAMbarEbrahimm
💠دکتر مصطفی چمران 🔸پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه و یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب، لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت. 🔸 مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود، ولی شهریه می گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولی . شهریه هم لازم نیست بدهی.»
💠 درسی برای مدیران جلسه كه تمام شد صدایم زد و گفت: جلسه امروز همه‌اش اداری نبود؛ حرف و كار شخصی هم بود. هر چقدر بابت پذیرایی هزينه كرده‌ايد، بنويسيد به حساب من!
✅باید در تاریخ ثبت کرد ... 🌹روایت "رهبر انقلاب(مدظله العالی)" از زندگی "شهید مدافع حرم اهل بیت(علیهم السّلام)" #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی❤️
💢شهید ابراهیم همت: ▪️حقیقت اینست که هرچه بگوییم خسته شده‌ایم و بریده‌ایم اسلام دست از سر ما برنمیدارد، ما باید بمانیم و کاری که میخواهیم انجام بدهیم؛ همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم و آن "عشق" است. اگر عاشقانه با کار پیش بیایی بطور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهوم پیدا نمیکند... #بسیج
با تایید رحلت حضرت امام، رحمت الله علیه، بین اسرا و عراقی ها درگیری شدیدی بوجود آمد و عراقی ها آنرا آشوب نامیدند و نهایتا منجر به ضرب و شتم 😓 اسرا شد. دنبال عاملان یا به اصطلاح خودشان آشوبگران بودند. در این میان محسن نقیبی را آنقدر زده بودند که دکمه های پیراهنش باز شده بود. وسط ضرب و شتم ها به عراقیه گفت: صبر کن، دیگه نزن! عراقی فکر کرد می خواهد عاملان آشوب را لو بدهد. امیدوارانه دست از زدن برداشت و منتظر ماند. وقتی دکمه های پیراهنش را کاملاً بست رو به عراقی کرد و گفت : حالا بزن.......! 😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#أین_عمار؟ وقتی یاد این جمله میفتم ماجرای امان نامه ی شمر برایم روشن تر میشود زیرا ماجرای امان نامه ثابت ڪرد ابالفضل هم که باشی، دشمن برای جدا ڪردنت از #ولایت برنامه دارد! @SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از کانال کمیل
دعا_توسل_با_صدای_محسن_فرهمند.m4a
2.72M
دعای توسل با صدای استاد فرهمند @salambarebrahimm
همیشه میگفت امیر عباس دست راست بابا و محمد امین دست چپ باباست🙂 باهم برای خرید بیرون میرفتیم؛ 👈مهدی همه وسایل رو خودش بر میداشت و می گفت باش🤗 الان که با بچه ها خرید میریرم. و کمکم میکنند ⬅️میگم مهدی واقعا دست راست و چپ شما خیلی کمکم می کنند➡ ️ 👈 (مهدی)غریب 🌹تکاور یگان ویژه صابرین
هدایت شده از 
j005.mp3
6.02M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
برخی ها به این دنیا می آیند تا دنیایی را عوض کنند... و تو از همین جنس هستی ابراهیم... چندماهیست که دنیایم را عوض کرده ای... @SALAMbarEbrahimm
وقتــــی تو هـــادیِ مـن باشے قـطـعـا ادامــه یِ مسـیـر آســـــان خـواهـد بـود شهید جاویدالاثر شادی روحش
....! 🌷بادگیر و اُورکتم را برنداشته بودم و کم‌ کم از سرما می‌ لرزیدم. کلاً عادت نداشتم شب‌ های عملیات بارم را سنگین کنم. کفش‌ های کتانی مقاومی هم خریده بودم؛ بهتر از پوتین بود، چابکتر حرکت می‌ کردم. شب سوم عملیات «کربلای۵ » بود. کنار «نهر جاسم»، روی پل پنجم، مشرف به مقر عراقی ‌ها منتظر نشسته بودیم. دستور رسیده بود گردان ما آن شب وارد عمل نشود. چند ساعتی فرصت داشتیم تا استراحت کنیم. قرار بود لشکر «۱۹ فجر شیراز» جلو برود. به ما گفته بودند حتی تیراندازی هم نکنیم. 🌷سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. اجازه نداشتیم کلاه آهنی را هم از سرمان برداریم. مغزم داشت یخ می‌ زد. زیر نور منورهای پراکنده دشمن، کورمال کورمال دنبال پتويى، اورکتی چیزی می‌ گشتم که کمی گرمم کند. بچه ‌ها گوشه ‌ای می‌ نشستند و از توی کوله پشتی‌ هایشان پتو درمی‌ آوردند، رویشان را می‌ کشیدند و راحت می‌ خوابیدند. 🌷....یکی را دیدم که پشت به من خوابیده و پوتین‌ هایش از زیر پتو بیرون زده بود. دیگر طاقت نیاوردم. جلوتر رفتم، اسلحه ‌ام را روی ضامن گذاشتم و کلاه آهنی را از سرم برداشتم. گوشه پتویش را کنار زدم و زیر آن رفتم. پشت به پشتش تکیه دادم و آرام گفتم: «ببخشید برادر، من پتو نیاوردم و دارم از سرما می‌ میرم.» انگار خوابش عمیق بود چون تکان نخورد. اسلحه ‌ام را بغل کردم. نمی‌ دانم کی به خواب رفتم. یکدفعه با صدای فرمانده بیدار شدم که می‌ گفت: «بچه‌ های گردان علی اصغر آماده باشید، داریم برمی‌ گردیم عقب.» 🌷نمی‌ دانم چند ساعت خوابیده بودم، اما سرحال شده بودم و دیگر از سرما نمی ‌لرزیدم. بغل دستی ‌ام هنوز خواب بود. پتو را کنار زدم و دم گوش او گفتم: «برادر بلند شو! بچه‌ های گردان دارن برمی گردن عقب.» بند کتانی‌ هایم را سفت بستم و با دست تکانش دادم: «برادر، برادر بلند شو! عقب می‌ مونیا.» فکر کردم حتماً خیلی خسته است. پتو را از رویش کنار زدم. خم شدم ببینم از بچه‌ های کدام گروهان است. زیر نور منورها، یک طرف صورتش را دیدم؛ از گوشش خون بیرون زده بود. شانه ‌اش را گرفتم و کشیدم؛ به پشت افتاد و تمام چهره ‌اش به وضوح دیده شد. ترکش نصف سرش را برده و مغزش متلاشی شده‌ بود. صورتش خونی بود. چشم‌ هایش سالم مانده بودند و نیمه باز نگاه می‌ کردند. 🌷بدنم شروع کرد به لرزیدن. قلبم داشت از دهانم بیرون می‌ زد. آرام اسلحه ‌ام را از کنارش برداشتم و چهار دست و پا عقب عقب رفتم. عرق سردی تمام بدنم را گرفته بود. باورم نمی‌ شد شب را کنار جسد یک عراقی خوابیده باشم. تا چند روز، منگ بودم و صورت متلاشی شده‌ اش از جلوی چشمم کنار نمی‌ رفت....! راوى: رزمنده سرافراز حجت‌ الله رفیعی از رزمندگان استان زنجان
تمرین جداییست قایم باشک ... هنوز هم می روم پشت پشتی را نگاه می کنم. در ذهنم می پیچد که شاید بابا آن پشت قایم شده و منتظر است که من بروم و پیدایش کنم. می دانم ها ولی باز می روم! 🌷 #شهید_عباس_محمد_ورامینی و فرزندش آقا میثم
4_6033035415596827621.mp3
5.42M
معجزات شهدا راوی: استاد رائفی پور @salambarebrahimm 🌺مادر شهیدی که سالها پسر شهیدش برنگشت بود خیلی بیقرار بود پدر شهید روبروی دانشگاه کرمان مغازه کاشی فروشی داشت... دانشگاه کرمان یه شهید گمنامی رو بعد سی سال میاد توی دانشگاه خاکسپاری میکنه،شهید میاد به بخواب دختر عموش میگه به بابام بگید به مامان بگه زیاد بیقراری نکنه من خیلی بهتون نزدیک هستم من توی دانشگاه جلوی مغازه ی بابا هستم... پدرشهید فردا صبح میاد دانشگاه میگه این پسر منه... اما دانشگاه قبول نمیکنه...
هرگز به غیر جانان ما جان نمی فروشیم جان می دهیم اما جانان نمی فروشیم دشمن اگر ببخشد کاخ سفید خود را یک تار موی رهبر بر آن نمی فروشیم
4_6046339862775203202.mp3
5.56M
#شهدارفتن‌وهمه‌پرپرشدن🕊 🎤 کربلایی سیدرضا نریمانی @salambarebrahimm
وقتی فرمانده را مکبر مےبینم بیشتر دلتنگ مردان بےادعا مےشوم این همان فرمانده ای است که مےگفت: "کار اگر برای خداست، گفتن برای چه؟" و ما همچنان در پیِ نام و نشان... #شهیدحاج_حسین_خرازی @SALAMbarEbrahimm
💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکه‌های بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما می‌ترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکسته‌ها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خنده‌اش را خورد و با گفت: "هر وقت از فرمان سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی." @SALAMbarEbrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قصه یک جوان #دهه_هفتادی که در راه خدمت به مردم آسمانی شد😍 @SALAMbarEbrahimm