eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
گرفتارم... و دربند... و خسته... نگاهم به عکستان که می افتد،خستگی و ناامیدی پرمیکشد. احساس میکنم به خاطرآرامش نگاه صاحب این عکسهاهنوزصدایم به آسمانها میرسد...😭💔 #شهدا_گاهی_نگاهی
4_305705545812148319.mp3
11.89M
🌹قطعه "پرستار کربلا" 🌹گروه هم آوایی الغدیر تهران ❣جایِ همه مدافعانت خالی در روزِ ولادتِ تو ای خواهرِ عشق❤️ 🌸🍃ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار مبارک باد🍃🌸 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی شهــ❤️ــادت و تو سینه میکِشونم/ دلم رو من به آرزوش ان شاء الله میرسونم 😍👌 ‌ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷خاطرات_شهدا ✍️خواهر شهیده ❣پرستار بود و توی اتاقش عکس امام رو نصب کرده بود، خیلی ها میگفتند: اگر رئیس بیمارستان ببینه برخورد بدی باهات میکنه، اما فوزیه عکس رو برنداشت. ❣يه روز رئيس بيمارستان كه بعداً به خارج از كشور فرار كرد، براي سركشي اومد و متوجه عكس روي ديوار شد و با عصبانيت دستور داد كه عكس رو از روي ديوار بردارد. اما فوزيه گفته بود: اتاق متعلق به من است و هر عكسي روي ديوار آن آويزان ميكنم. ❣رئيس بيمارستان هم فوزيه رو تهديد به كسر يكماه از حقوق كرد. اما فوزيه حرفش يك كلام بود: اگر اخراج هم بشم، عكس رو برنميدارم.... 🌸 🌸 🌷یادش با 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
پدر! اگر تو نبودی، وطن #بهار نداشت نهال #غیرت ما بوی برگ و بار نداشت اگر تو سینه ی خودرا #سپر نمیکر
به نقل از همسر شهید 🌸🍃 محمد عاشق اسم زینب بود و به من می‌گفت من چهار تا اسم انتخاب کردم و از بین این چهار تا اسم زینب را بیشتر از همه دوست دارم😊 ولی باز هم هر اسمی که شما انتخاب کنید. هیچ‌وقت نظرش را تحمیل نمی‌کرد.👌 همیشه دوست داشت نظر، نظر من باشد. من هم نام زینب را برای دخترمان انتخاب کردم، چون خوابی در این خصوص دیده بودم. محمد خیلی دوست داشت با زینب قرآن کار کنیم، دوست داشت حافظ قرآن شود. یادم است چند روزقبل از رفتنش زینب خیلی شیرین‌زبانی می‌کرد.☺️ محمد به من گفت: زینب کم کم همه چی را تکرار می‌کند. می‌توانی قرآن یادش بدهی. محمدم وصیت‌هایش را برای دخترمان روی عکس‌های یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای همیشه بماند.😔 🌹شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده 🌷یادش با #صلوات 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
چادر پوشیدن منطق و دلیل نمی خواد😊 کمی فکر می خواد که بین یکــ دوراهــی کدام را باید انتخاب کنی؟ _ یا _ های و هوسران دیگران ؟؟
! 🌷خیلی وقت بود منتظر نامه ‌اش بودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد: _علی اکبر شهید شده. ٩ روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمی ‌رین تحویل بگیرین؟ آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می‌ شد و ما هم مثل همه کسانی که عزیزی در جبهه داشتند گوش به زنگ بودیم. گوشی را که گذاشتم یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام «بازاری» از تلویزیون شنیدم. 🌷اول یکه خوردم ولی خیلی زود به خودم دلداری دادم. _بازاری با بازدار خیلی فرق داره. ممکن نیست اشتباه خونده باشن ولی انگار اشتباه خوانده بودند. مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع). پدر شوهرم با آنها بود. او تعریف کرد: "انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت ‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم.... 🌷....كم كم داشتيم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می‌ شدیم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتای ردیف بالا رو پایین بیاره تا بتونیم اسامی رو بخونیم. داشتیم مطمئن می‌ شدیم که علی اکبر اونجا نیس که یه هو صداشو شنیدم. «حاج آقا! من اینجام! یازدهمین تابوت از همین ردیف که جلوش وایسادین» 🌷چنان یکه خوردم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین. پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شونه هام. آخه فکر می‌ کرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده. شکسته بسته حالی‌ اش کردم که تابوت یازدهم رو بیارن پایین. وقتی در تابوت رو واکردیم علی اکبر رو دیدیم. باور می‌ کنین؟! دونه‌ های عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود." راوى: همسر شهيد
می خوام یه دوری بزنم! 😂 هوا تاریک شده بود با چند نفر از بچه ها دور آتیش نشسته بودیم.قرار بود فردا نزدیک سحر برای عملیاتی به خط بزنیم.هر کدوم از بچه ها یه تسبیح دستشون بود ومشغول ذکر بودند،دلم آب شد دست بردم در جیبم تا تسبیحم رو بیرون بیارم ،اما هر چی گشتم پیداش نکردم.به بغل دستیم گفتم:برادر تسبیحت رو بده تا یه دوری بزنم.گفت:شرمنده بنزین نداره.به علی که مقابلم نشسته بود گفتم، گفت:موتور پیاده کرده.به بعدی گفتم ،گفت:خودم لازمش دارم.از حسن که آخرین نفر بود خواستم،چشم غره ای رفت و گفت:برو داداش حوصله دردسر نداریم! می بریش میزنی یه جایی،اصلا من وسیله دستمو به هیچ بنی بشری نمیدم .  صدای خنده بچه ها فضا رو پر کرده بود
بچه ها! شیطون از آخر نفس ما آمده تو زندگیمون؛ و آروم آروم داره جوونای ما رو خلاصی میزنه... اینجا فقط ما رو نگه میداره... ما رو نگه میداره... رو ببین... ببین چقدر قشنگ میکردن... اون زندگی های زیبا و آخرشم شهادت های زیبا... زیبایی این زندگی ها بخاطر ارتباطشون با بود... بخاطر اُنسشون با بود... صفر فرمانده گردان لشکر میگفت: آقا مهدی ما افتادیم تو ! چیکار کنیم عراقی ها هم از آخر آمدند دارن تیر خلاصی میزنن... آقا گفت بود: من کاری نمیتونم بکنم... صفر گفت میتونم یه خواهشی بکنم!؟ گفت چیه!؟ گفت برای ما روضه بخونید از پشت بیسیم... میگفت برای صفر روضه میخوندن و صفر اونور بیسم داشت گوش میداد... چند دقیقه نگدشته بود که صفر گفت آقا مهدی اومدند بالا سر من؛ خداحافظ... یکی باید بشینه برای ما بخونه... تا بشه و گرنه تیر خوردیم! دخلمون اومده... اونا با روضه ابا عبدالله به شهادت نایل شدند؛ ما هم باید با روضه از های نفسمون عبور کنیم...
کانال کمیل
خوب که به چشمانش نگاه کنی میبینی خیلی حرف دارد حرفهایی ازجنس خدا ازجنس مردانگی ازجنس شهادت خوب تر که
از روزی که فهمید توجه نامحرم و به تیپ و ظاهرش جلب کرده با یه تغییر از این رو به اون رو شد..! آقا ابراهیمِ هادی و میگما مجازی و حقیقی نداره..! ماها این روزا چیکار میکنیم..، فقط، شهید نشی میمیری !😉
إِلَهِي وَ أَلْحِقْنِي بِنُورِ عِزِّكَ الْأَبْهَجِ فَأَكُونَ لَكَ عَارِفا وَ عَنْ سِوَاكَ مُنْحَرِفا وَ مِنْكَ خَائِفا مُرَاقِبا ... . معبودا، به گرانقدر خویش رسان تا را شناسم و از رخ برتابم و از ترسم و فرمانت برم ... " مناجات شعبانیه " خدایا مرا به حسین(ع) خودت برسان که چراغ هدایت تو جز او نیست ! خنده و خنداندن را دوست دارم و انجامش هم می دهم ... اما در بحبوحه تمامی این ها راحتی و شادی واقعی آن قطره اشکی ست که برای خدا ریخته می شود!
آنچنان رفته اید که انگار مُرده ایم آخر خوش انصاف ها ... مُرده ها را هم یاد می کنند گاهی با... شاخه گلی... اشکی ... فاتحه ای ....
دلم شده ست... برای آوینی! برای چمران! برای علم الهدی! برای خرازی! برای هاشمی! برای ابراهیم هادی! دلم تنگ شده ست برای باقری... برای کاوه و همت! برای ! برای کاظمی! دلم تنگ شده ست برای برونسی... میگویم!! اصلا دلم برای تنگ شده... تمام نداشته هایم را؛ میبینم در آنهایی‌که داشتند... شجاعت مصطفوی... غیرت ، بصیرت ... اخلاص، پشتکار، صفا، محبت... ، ایثار و ایمان... در این بین... و را بیشتر عاشقم... امام نیز آوینی پسند است! و را استاد خود می‌داند! رفقا! کجایید؟! که ببینید ما، اینجا... هر روز و هر ساعت... تیر خلاصیِ ؛ نصیبمان می‌شود... و ما در ماندگانِ مسیرِ خداییم... : راه کاروان از میان تاریخ می گذرد؛ و هر کس در هر زمره که می‌خواهد ما را بشناسد! داستان را بخواند؛ اگر چه خواندن داستان را سودی نیست! اگر کربلایی نباشد... پی نوشت: خدایا! این دلِ من با خانه تکانی هم رو به راه نمی شود... بساز بفروش کسی سراغ ندارد!؟
4_299597183194235633.mp3
2.72M
@salambarebrahimm برای آنهایی که دلشان گرفته است ... همچون خودم ... #روایت_شهدا آرام می کند حال دل را هم صفا می دهد...
🌷وقتى سوسنگرد آزاد شد، اسراى عراقى را به طرف اتاق فرماندهى مى برديم. به آنها دستور داديم براى ورود به اتاق فرماندهى كفش هايشان را از پا در آورند. در بين آن همه پوتين يك جفت پوتين تعجب مرا برا نگيخت. روى لبه ى داخلى پوتين ها نوشته شده بود: «قربان اكبرى» 🌷خيلـى سريع موضوع را با برادران پاسدار در ميان گذاشتم و آنها صاحب پوتين را صدا زدند. وقتى از اسير عراقى پرسيديم: چرا روى كفش هايت نام ايرانى نوشته اى؟ در جواب گفت: اين كفش هاى يكى از بسيجى هاى شماست و من آن را از پاى او در آورده ام! 🌷....وقتى اين حرف را زد به رگ غيرت ما بر خورد و خواستيم يقه اش را بچسبيم ولى او ادامه داد: او فرد شجاعى بود و موقعى اسير شد كه هيچ گلوله اى در اسلحه اش نداشت و مرتب فرياد مي زد: «اللّه اكبر» وقتى او را گرفتيم افسر بعثى با كتك به جانش افتاد و او در حاليكه همچنان كتك مى خورد به عكس صدام كه روى خودروى جيپ بود آب دهان انداخت. 🌷....بعثى ها در دادگاهى صحرايى او را همراه نه نفر ديگر تير باران كردند و فقط به پيكر قربان اكبرى حدود سى تير شليك نمودند و من كه از آن همه شجاعت متحير شده بودم، پوتين هايش را به يادگار از پايش در آوردم و پاى خودم كردم. ما بر اساس آدرسى كه اسير عراقى داده بود، پيكر مطهرش را كشف نموديم. ❌ الله اكبر به اين همـه مظلوميت، چطور مى شه به خون اينان خيانت كرد؟! از چه دايره اى بايد خارج بشيم....؟؟!!
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات‌ و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود. هنگامی که درارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا می‌رفتیم، تا سوت خمپاره می‌آمد قاطرها زودتر از ما خیز می‌رفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچه‌ها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتراز ما خیز می‌روند، سؤال می‌کردند. دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد وقاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت. من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم ‌بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد. دیگر نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. بچه‌ها پرسیدند که چرا می‌خندم،گفتم: ـ شماها می‌دونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟ جواب همه منفی بود. با خنده گفتم: ـ خب معلومه. این بیچاره‌ها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام ‌مجددی هستن و دیگه می‌دونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره‌ زخمی نشن حاج آقا بخشی
🌷شهید احمد کاظمی🌷 اگه توی پادگانت ، دو تا سرباز رو نماز خون و قرآن خون کردی، این برات می مونه، از این پست ها و درجه ها چیزی در نمیاد... #سلام_بر_شهیدان
💢 چیزی حدود سیصد میلیون اسلحه گرم دست امریکایی هاست و کسی عین خیالش نیست ✅اما این چادر مشکی چه سلاحیه که اینقدر غرب ازش میترسه ؟!
اگر در جست و جوی امام زمان (عج) هستی ،او را در میان سربازانش بجوی. از نشانه های خاص آنان این است که همچون نور ،دیگران را ظاهر می کنند و خود را نمی بینند. 🌷شهید سید مرتضی آوینی🌷
✨شیخ رجبعلی خیاط میفرمود✨ بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی ، خمش می‌کنی ... هر چه خم شود خالی تر می‌شود ؛ اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود ... دل آدم هم همین طور است ؛ گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم ، غصه ، از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران ... قرآن می‌گوید : "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛ خم شو و به خاک بیفت ؛ " این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است : "ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم، دلت می‌گیرد، به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند." "سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن" " سوره حجر آیه ۹۸ "
١٣_سال....!! 🌷سه روز مانده به چهلم على، وصيت نامه اش به دستم رسيد. وصيت نامه را باز كردم. على نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادى رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم....» اما وصيت نامه دير به دست ما رسيد و ما على را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت مى كرديم. به هر كجا سر زدم تا اجازه ى انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم. 🌷 از امام اجازه ى نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت على را در خواب مى ديدم، مى گفت: «هر چه احسان داريد، به وادى رحمت بياوريد. من در آنجا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان مى آيم.» 🌷....اين شد كه پنج شنبه ها به وادى رحمت مى رفتم و بعد از ظهرها به ستارخان. تا اين كه ١٣ سال بعد از طرف شهردارى خبر آوردند كه گورستان جاده كشى مى شود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت على براى انتقال جنازه ى او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها كه رسيديم، خودم خواستم كه روى سنگ ها را جارو كنم تا خاك به استخوان ها و روى جنازه نريزد. 🌷....سنگ اول را كه برداشتم، بوى عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجى گلاب ريختى؟» گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر مى آيد،» عطر جنازه همه جا را گرفت. سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كرده ايم. با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد. 🌷قسمت سبيل هايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاى صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پايينى، چند تا از انگشت هايم خونى شد، مادر على هم اصرار كرد كه او را زيارت كند. 🌷....وقتى خواستيم پيكر شهيد را لاى پارچه اى بپيچيم، مادر على گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» يعقوب پسرم گفت: «كمى آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روى صورتش را باز كنم كه در وادى رحمت مانده بود، دستم خونى شد. پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادى رحمت مانده بود.... راوي : پدر شهيد معزز على ذاكرى
4_607315432285670308.mp3
10.06M
@salambarebrahimm 💠 زهرا مرو تو را به جان حیدر.... 💠 واحد بسیار زیبا حسین سیب سرخی
... ... ... #و... .... 🌷هوا هنوز گرگ و میش بود؛ پس از سپری کردن یک شب سخت عملیاتی، تازه از اول صبح آتش شدید دشمن حکایت از پاتک سنگینی داشت. رزمنده عارف و دلاور ورزشکار، کنار من آمده، تیربارش را به من داد و گفت: «با این سر عراقی‌ ها را گرم کن تا من نمازم را بخوانم» شروع به تیراندازی کردم و با گوشه ی چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم. 🌷....بر روی خاکریز تیمم کرد و در حالت نشسته به نماز عشق پرداخت. کمی تیراندازی کردم و باز متوجه توکلی شدم. رکعت دوم بود دست‌ هایش را بالا آورده قنوت می‌ خواند، شانه‌ هایش را که از شدت گریه می‌ لرزید به خوبی می‌ دیدم، تیراندازی را قطع کردم ببینم چه دعایی می‌خواند: «اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک، اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک...» 🌷به حال خوشش افسوس خوردم، دوباره به دشمن پرداختم. باز نگاهی به توکلی کردم، جلوی لباسس خونی بود! به آرامی خون از زیر لباسش روی زمین جاری و او در حال خواندن تشهد و سلام بود. دلم نیامد دو رکعت نماز عشق او را بشکنم. 🌷مترصد شدم سلام بدهد به کمکش بروم. در حالی که می‌گفت: «السلام.... علیـ....کم و رحمة ....الله و...بر....کا...ته» به حالت سجده به زمین افتاد. پیکر آغشته به خون این شهید عاشق را کناری خواباندم در حالی که از این دعای سریع الاجابه متحیر بودم. 📚 کتاب "کرامات شهدا"
با نام رفـتند ، ولی گمنام برگشتند ... نامشان را امانت دادند به حضرت مـادر . . . 🌷فاطمــه (س) گمنام می خرد .. گمنامی‌ام آرزوست ...