#قسمت_اول (٢ / ١)
#دستان_مهربان_حبیب.....
🌷عملیات محرم، برای خانواده ما عملیات سنگینی بود. برادرم علی اصغر اتحادی شهید شده و همسرم به شدت مجروح شده بود. مجروحیت حسن را خانه نشین کرده بود. یکی از روزها، عصر هنگام عصرانه ای برایش فراهم کرده بودم، تلويزيون روشن بود و اخبار استان می گفت. گفتم: حسن آخر جریان مجروح شدنت را برای من نگفتى!!
🌷بعد از کمی دست دست کردن گفت: آن روز مسؤلیت گردانی را به من و علی اصغر دادند. اصغر از یک طرف رفت و من هم از طرف دیگر. منطقه ای که ما در آن بودیم منطقه ای رملی بود. نمی دانم از کجا ترکشی به پشت زانویم اصابت کرد. پاهایم توان سنگین بدنم را نداشتند و افتادم. نیروها ایستادند....
🌷دستور پيشروى دادم و خودم را به صورت نیمه خیز به کناری کشاندم، در همین حالت زانوی زخمیم در چاله ای متعفن فرو رفت. تا استخوانم از درد می سوخت، ناگهان خمپاره ای نزدیک من منفجر شده و باعث زخمی شدن پشتم گردید. دیگر توان سینه خیز رفتن را هم نداشتم. حس کردم دارم بیهوش می شوم. چند نفر به من نزدیک شدند، نمی توانستم تکان بخورم فقط شنیدم که گفتند: " این شهید شدنیه نمی شه براش وقت گذاشت" و رفتند!
🌷صورتم را روی شن ها گذاشتم، به آسمان نگاه کردم، دیگر هیچ جای بدنم درد نمی کرد. سکوت محض اما این سکوتی زیبا نه ترسناک. در همین حال حس کردم در هوا شناورم. کم کم بالا می رفتم، به پایین نگاه کردم. جنازه زخمی خودم را دیدم. احساس سبکبالی تمامی وجودم را انباشته بود که ناگهان محمد رسول را دیدم که آستین لباسم را گرفته است و به پایین می کشد و فریاد میزند بابا نرو، برگرد....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #دستان_مهربان_حبیب..... 🌷عملیات محرم، برای خانواده ما عملیات سنگینی بود. برادرم
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#دستان_مهربان_حبیب.....
🌷....انگار که از بالاى پرتگاهی به زمین پرت شده باشم، محکم به زمین خوردم. باز درد بر تن زخمیم هجوم آورد. دستان کسی را حس کردم که مرا به طرف برانکاردی که کنارم بود می کشید. بعد از اینکه مرا روی برانکارد گذاشت، چهره اش را دیدم جوانى ١٨_١٩ ساله. فریاد می زد و کمک می خواست. یک نفر آمد؛ برانكارد از زمین کنده شد. با انفجار خمپاره ای، کسی که عقب برانکارد را گرفته بود آن را رها کرده و بسوئی رفت. اما آن جوان خود به تنهایی من را می کشید....
🌷فقط یادم می آید که یک نفر بدنم را روی دیگر مجروحان و شهدا گذاشت و دیگر تا زمانی که در بیمارستان بودم چیزی یادم نمی آید...[برادرم اصغر پس از اینکه خبر شهادت حسن را می شنود، به شدت ناراحت می شود و برای رسیدن به حسن بی تابی می کند. که ساعتی بعد خودش شهید می شود در حالی که حسن می ماند!]
🌷حرفهای حسن که تمام شد، برایش چای ریختم. چای را به طرف دهان برد؛ همان لحظه تلویزیون اعلام کرد فردا جنازه چندین شهید تشییع می شود. اسامی شهدا همراه با عکس هایشان هم از تلویزیون پخش می شد. ناگهان نگاه حسن بر تصویر شهیدی مبهوت ماند، نگاه کردم جوانی بود ١٨_١٩ ساله، صورتی زیبا و معصوم داشت با تبسمی بر لب و موهایی که تازه بر صورتش رسته بود. اسمش را شنیدم "حبیب الله طهماسبی"
🌷....به حسن خیره شدم. اشک بر چشمانش حلقه زده بود. چای نیم خورده اش را بر زمین گذاشت و گفت: چه حلال زاده همین بود که الان برات تعریف می کردم، خودش شهید شده!
به هر صورت بود آدرس خانه آن شهید را پیدا کرد و به خانواده آن شهید سرکشی می کرد.
🌹خاطره اى به ياد شهيدان ابوالحسن حق نگهدار، علی اصغر اتحادی و حبیب الله طهماسبی
راوی: خانم اتحادی همسر شهید ابوالحسن حق نگهدار
📚 كتاب "همسفر تا بهشت"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات