eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
@BASIEAT_CYBERI ۱.تنگه هرمز چه ویژگی هایی دارد؟ ۲.آیاایران ابزار لازم برای بستن تنگه ی هرمزرا دارد؟ ۳.ایران چقدرمی تواند را بسته نگاه دارد؟ ۴.آیا آمریکاتوان بازگشایی رادارد؟ ۵.آیاترامپ که میخواهدازسوریه خارج شوددر۲سال پایانی دولتش جنگ تمام عیاری باایران راآغازخواهدکرد؟ اینها سوالتیه که این روزها به شدت ذهن مردم رو درگیر خودش کرده بیاین یک بررسی کلی انجام بدیم. ❌مسیر قابل عبور برای کشتیها و نفتکشها در باریکترین قسمت تنگه حدود ۹ کیلومتره که روزانه حدود ۱۷ تا ۱۸ میلیون بشکه نفت از این ناحیه عبور میکنه. ❌همینجا عرض کنم اون لوله کشی بود که از طریق عربستان برای دور زدن درست شده بود کلا ظرفیت عبور ۳ میلیون بشکه رو داره که اونم با موشک قابل دسترسیه. ❌حالا بماند که حدود ۱۸ درصد از مایع جهان هم از این تنگه عبور میکنه و هیچ مسیر جایگزینی تاکید میکنم هیچ مسیر جایگزینی برای انتقال اون نیست. ما حدود ۳۰ سال پیش با امکانات کمی که اونزمان داشتیم تونستیم نفتکش بریجتون رو بزنیم اونهم با دستور مستقیم سید علی خامنه‌ای و فرماندهی میدانی نادر مهدوی . ❌حالا ابزاری که ما در دست داریم اول گذاری گسترده تنگه با استفاده از هزاران مین دریایی هست که هر کدومشون برای از کار انداختن یک نفتکش کفایت میکنه . البته مین روبی در شرایط غیر جنگی بیش از یکماه طول میکشه. ❌بعد از اون میشه به سپاه اشاره کرد که توانایی حمل موشک و راکتهای سبک رو دارند که البته به صورت انبوه دست بچه‌های سپاه هست. ❌گزینه بعدی سپاه هستند که قادر به حمل موشک با برد ۳۰ کیلومتر هستند و براساس پلن که مورد توجه بسیاری از کارشناسای نظامی دنیا هم هست توانایی درگیری با ناوهای بزرگ رو هم دارند. ❌فرض کنیم موارد بالا هیچی ، ایران فقط با شلیک موشکهای کروز از خط ساحلی خودش میتونه تنگه رو به جهنمی از آتش تبدیل کنه مثل نور،قادر،قارعه،تندر،خلیج فارس و..... موشک فرا صوت رو یادم رفت با سرعت ۱۰۰ متر بر ثانیه که اگر به سمت هدفی در ۱۰ کیلومتری خودش شلیک بشه ناو فقط ۱۰۰ ثانیه از لحظه شلیک فرصت ری‌اکشن داره. ❌خب بگذریم به نظرتون ما میتونیم مثلا از آذربایجان یا هرنقطه دیگه ایران رو ببندیم؟ بله با موشک نقطه زنی مثل یا از هر نقطه از ایران توان منهدم کردن هر جنبنده‌ای در تنگه رو داریم. 🔴فرض کنیم ایران اعلام کرد از ساعت ۱۲ امشب هیچ کشتی حق عبور نداره کدوم شرکتی جرات میکنه محصول و خدمه خودش رو در خطر قرار بده اونم زیر آتش سنگین ایران؟ پس اونموقع عبور اولین کشتی (فرضا با لابی و اسکورت آمریکا ) خیلی مهمه اگر عبور کنه و نزنیم که مشتمون خالی میشه. پس وقتی میکنیم پس حتما میزنیم. ❌قیمت به طور سرسام آوری بالا میره و شاخص نزدک و داوجونز و... با سر سقوط میکنه پس مجبور به واکنش میشه وگرنه به شدت در افکار عمومی دنیا شکست خورده میشه. @BASIRAT_CYBERI
خاطرات شهدا🌷 (٢ / ١) 🌷از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت که همه‌ ى بچه‌ ها به امامت روحانى گروهان مشغول اداى آن بودند باید حدس مى‌ زدم که مسلمان نیست، ولى هیچ وقت چنین برداشتى به ذهنم خطور نکرد. مخصوصاً این که سه روز پیش هنگام خواندن زیارت عاشورا دیده بودم که او نیز پشت خاکریز و کمى دورتر از بچه‌ ها، زنگار دل به آب دیده شستشو مى‌ کرد. 🌷بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسى گرمی کردیم و با هم روى چمنهاى بهارى که از شدت گرما خیلى زود پاییزى شده بودند نشستیم. حس کنجکاوى وادارم مى‌ کرد تا بپرسم چرا نماز نمی‌ خوانى؟! اما نجابتى که در سیمایش مى‌ دیدم‌، این اجازه را به من نمی ‌داد. پرسیدم:.... 🌷....پرسيدم: چند وقت است که در جبهه‌ اى‌؟ _دو ماه مى‌ شود. از کجا اعزام شدى‌؟_یزد. مى‌ توانم بپرسم افتخار همکلامى با چه کسى را دارم‌؟ _کوچیک شما اسفندیار. اسم قشنگى است، به چه معنى است؟ _اسفندیار یک اسم اصیل ایرانى است به معنی: داده ‌ی مقدس. 🌷وقتى دیدم این گونه سلیس و روان حرف مى‌ زند، من نیز از سدّى که حیا برایم ساخته بود، گذشتم و خیلى رک و پوست کنده پرسیدم: چرا نماز نمى‌ خوانى؟ _نماز؟ نماز چیز خوبى است. گفتگوى خدا با انسان است. کى گفته که من نماز نمى‌ خوانم؟ خودم دیدم که نخواندى. خنده ‌ى ملیحى کرد و گفت: یکبار که دلیل نمى‌ شود. ولى بچه‌ ها مى‌ گفتند؛ همیشه موقع نماز خواندن به بهانه ‌هاى مختلف از آنها دور مى‌ شوى. _راست می‌ گویند. ولى دلم همیشه با بچه ‌هاست. 🌷....چگونه؟ _از طریق عشق به وطن. در احادیث اسلامى خواندم که "حب الوطن من الایمان" من به وطنم عشق می‌ ورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطه ‌ى اتصال محکم من و بچه ‌هاست. صحبت ‌هاى ما گل انداخته بود که مهرداد، امدادگر گروهان صدایم کرد که براى گرفتن دارو به بهدارى برویم. از اسفندیار خداحافظى کردم و او نیز در حالى که دستانم را محکم می‌فشرد گفت: "بدرود " 🌷در طول مسیر آنقدر به حرفهایش فکر می‌ کردم که دو بار نزدیک بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با "چیکار می‌ کنی" مهرداد به خود مى‌ آمدم. در برگشت به مقر از سکوت آنجا فهمیدم که نیروها رفته ‌اند. پرس و جو کردم و گفتند: گروهان آنها براى تحویل خط قلاویزان به سوى مهران رفته است. از مسؤول تعاون پرسیدم: این گروهان از کجا آمده بود؟ _تهران. ولى او به من می‌ گفت از یزد آمده ‌ام. _کى؟ یکی از بسیجى ‌ها.... ... @salambarebrahimm
(٢ / ١) ....! 🌷زمان جنگ رسم بود که سازمان های دولتی، مدیرها و کارمندهای خود را به جبهه اعزام می کردند. سال ١٣٦٥ در فاو مستقر بودیم. بی سیم خبر داد. بخشدار «میاندرود» و «کیاسر»، سهمیه ی مدیرهایی هستند که این دفعه قرار است چند هفته مهمان محور، توی خط باشند. تا اسم مدیر و معاون تو دهان بی سیم چی چرخید، ذهن ام درگیر شد. دنبال این بودم، سر به سر آنها بگذارم و مثل بیشتر وقت ها که میزبان مدیرها هستیم، ترس و وحشت را به جانشان بیندازم. 🌷همه ی این سر به سر گذاشتن ها با قصد و نیت انجام می شد. بنای مردم آزاری نبود. هدف این بود که وقتی برگشتند، بدانند رزمنده ها و بچه های مردم توی جبهه به چه سختی زندگی می کنند. با خودم کلنجار می رفتم تا فکر بکری به ذهنم برسد؛ فکری که «نه سیخ را بسوزاند و نه کباب را». 🌷دست به کار شدم. قلم، کاغذ گرفتم و شروع کردم به نامه نوشتن. نامه را که نوشتم، دادم دست پیک محور تا آن را به دست بخش دارها برساند. از قصد، در نامه را هم باز گذاشتم تا وقتی نامه را دیدند، متن آن را به راحتی بخوانند. نشانی دو مدیر را هم به پیک دادم و تأكيد کردم که به آنها بگوید، نامه را به دست فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) برسانند. 🌷گردان امام محمد باقر (ع) یکی از گردان های محور ٢ بود. مطمئن بودم که آنها به محض دیدن نامه ی سرباز، کنجکاویشان گل می کند و تا ته نامه را می خوانند؛ همان چیزی که دوست داشتم اتفاق بیفتد. متن نامه این بود:... ادامه دارد...
(٢ / ١) ..... 🌷عملیات محرم، برای خانواده ما عملیات سنگینی بود. برادرم علی اصغر اتحادی شهید شده و همسرم به شدت مجروح شده بود. مجروحیت حسن را خانه نشین کرده بود. یکی از روزها، عصر هنگام عصرانه ای برایش فراهم کرده بودم، تلويزيون روشن بود و اخبار استان می گفت. گفتم: حسن آخر جریان مجروح شدنت را برای من نگفتى!! 🌷بعد از کمی دست دست کردن گفت: آن روز مسؤلیت گردانی را به من و علی اصغر دادند. اصغر از یک طرف رفت و من هم از طرف دیگر. منطقه ای که ما در آن بودیم منطقه ای رملی بود. نمی دانم از کجا ترکشی به پشت زانویم اصابت کرد. پاهایم توان سنگین بدنم را نداشتند و افتادم. نیروها ایستادند.... 🌷دستور پيشروى دادم و خودم را به صورت نیمه خیز به کناری کشاندم، در همین حالت زانوی زخمیم در چاله ای متعفن فرو رفت. تا استخوانم از درد می سوخت، ناگهان خمپاره ای نزدیک من منفجر شده و باعث زخمی شدن پشتم گردید. دیگر توان سینه خیز رفتن را هم نداشتم. حس کردم دارم بیهوش می شوم. چند نفر به من نزدیک شدند، نمی توانستم تکان بخورم فقط شنیدم که گفتند: " این شهید شدنیه نمی شه براش وقت گذاشت" و رفتند! 🌷صورتم را روی شن ها گذاشتم، به آسمان نگاه کردم، دیگر هیچ جای بدنم درد نمی کرد. سکوت محض اما این سکوتی زیبا نه ترسناک. در همین حال حس کردم در هوا شناورم. کم کم بالا می رفتم، به پایین نگاه کردم. جنازه زخمی خودم را دیدم. احساس سبکبالی تمامی وجودم را انباشته بود که ناگهان محمد رسول را دیدم که آستین لباسم را گرفته است و به پایین می کشد و فریاد میزند بابا نرو، برگرد.... ....
(٢ / ١) ....! 🌷عبد الرضا هشت_نه سالش بیشتر نبود. از آن بچه های شیرین زبان و دوست داشتنی ای بود که بچه های اردوگاه دوستش داشتند. خوششان می آمد، باهاش کل کل کنند. حتی ضابط خلیل و سرگرد عراقی اردوگاه. 🌷عبد الرضا با خانواده اش اسیر شده بود. عرب خرمشهر بودند. همه شان توی بند خانوادگی بودند. پدر و مادر، یک خواهر و دو تا برادر. دو تا برادرها بیماری روانی داشتند. اصلاً انگار توی این دنیا نبودند. برادر بزرگ بیست و پنج_شش ساله بود. کوچکتره چهارده_پانزده ساله. 🌷از صبح تا ظهر که توی محوطه بودیم، بزرگتره را می دیدیم که همین جور تند و تند توی محوطه راه می رود و با خودش حرف می زند. فرمانده اردوگاه هر وقت می آمد توی محوطه اردوگاه، اگر عبدالرضا پیدایش نبود، می گفت؛ صدایش کنند. بعضی وقت ها یک سکه ای چیزی هم بهش می داد. عبدالرضا هم عادت کرده بود، وقتی ضابط را می دید، بیشتر وقت ها خودش می آمد طرفش. 🌷آن بار هم فرمانده همه را جمع کرده بود دور خودش، عبد الرضا هم پشتش ایستاده بود. هر بار با چند نفر از قبل هماهنگ بود. همین طور که صحبت می کرد مثلاً می گفت «خب تو پاشو بگو ببینم نظرت چیه؟» آن ها هم همراهی و تأییدش می کردند. آن بار به ذهنش رسیده بود عبدالرضا هم می تواند کمکش کند. رو کرد به عبدالرضا اما به اصطلاح روی سخنش با اسرای دیگر بود.... ...
(٢ / ١) ....!! 🌷ما در گروه تفحص نیروی انسانی کار می کردیم. یک روز مادر شهیدی (مادر شهید صمد مدانلو - پهناب جویبار) آمد و گفت: دیشب خواب پسرم را دیدم، پسرم به من گفت؛ جنازه ی او و چند تن از شهدا در منطقه ای در زیر خاک پنهان است؛ آمدم تا این موضوع را به شما اطلاع بدهم تا آنها را پیدا کنید. من به این مادر گفتم: شما باید با مسئول تفحص مان آقای روستا صحبت کنید. او الان نیست و در منطقه حضور دارد. بروید هر وقت آمد خبرتان مى كنيم. 🌷در حال صحبت بودیم که ناگهان درب اتاق باز شد و آقای روستا وارد شد. بدون هر گونه تعللی، موضوع را به آقای روستا انتقال دادم. مادر شهید هم نزد آقای روستا رفت و ماجرای خوابش را برای او تعریف کرد. صحبت های این مادر تمام شد، روستا به شوخی گفت: خواب زن چپ است. داری با ما شوخی می کنی! 🌷من هم که حال و روز پیرزن و شوق و همچنین اطمینان او را دیدم، گفتم: کاغذ و خودکار بدهید تا ایشان شکل جایی را که در خواب دیده اند، برای ما بکشد و یا آن را به گونه ای توصیف کند که ما بتوانیم آن را روی کاغذ پیاده کنیم. مادر که منطقه را خوب نمی شناخت، شروع به توصیف آنجا کرد و با کشیدن خط و تپه و توضیح به ما نشان داد که منظورش کجاست. 🌷بعد از کشیدن کروکی خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد که آقای روستا به منطقه رفت، در حین تفحص، با تپه ای مواجه شد که ناخواسته او را به یاد حرف های مادر شهید انداخت و احساس کرد که این همان نقطه ای است که آن مادر، نشانی اش را داده بود. فوراً بچه ها را صدا زد و به همراه آنان دست به کار شدند و مشغول تفحص شدند، هنوز دقایقی از جستجو نگذشته بود که.... ....
(٢ / ١) ! 🌷هنگامی که در عملیات رمضان اسیر شدم، مرا به بصره بردند و در سالنی که در یک پادگان قرار داشت، به صورت موقت در کنار تعدادی دیگر از اسرا جای دادند. در آنجا برادری بود که از ناحیه ‌ی سینه ترکش خورده بود و یک تیر کلاشینگکف نیز دو طرف پهلوی او را سوراخ کرده که در نتیجه ‌ی آن روده ‌اش نیز سوراخ شده بود. 🌷او حال خیلی بدی داشت. بدنش عفونت کرده بود و هر چه نگهبان عراقی را صدا می‌ زدیم، آنها توجهی نمی‌ کردند. گاه گاهی هم سربازی می‌ آمد و ما به او می‌ گفتیم که این اسیر در حال مرگ است؛ ولی آن سرباز وعده ‌ی آمدن پزشک را می‌ داد و می‌ رفت. 🌷او چهل و هشت ساعت ناله می‌ کرد و به خود می‌ پیچید و کسی در آن سالن داغ و آتشین به فریادش نمی‌ رسید. ما هم که مضطرّ شده بودیم، عراقی‌ ها را صدا می‌ زدیم و آنها می‌ آمدند و بر سرِ ما فریاد می‌ کشیدند؛ ولی ما هم کوتاه نمی‌ آمدیم و می‌ گفتیم که: باید این مجروح را به بیمارستان ببرید. چون می‌ دیدیم که او دارد از دنیا می‌ رود. 🌷پس از گذشت چهل و هشت ساعت آمدند و گفتند که دکتر آمد. ناگهان دیدیم یک پسر بچه ‌ی پانزده، شانزده ساله یک روپوش سفید به تن کرده و دارد می‌ آید. آن بچه، یک تکه گاز روی محل جراحت او که روی زمین افتاده بود، گذاشت و دو تا چسب هم روی آن قرار داد و رفت. آنجا فهمیدیم که تمام راه ‌ها بسته شده است. 🌷حال دوستمان هم خیلی وخیم شده بود. بالای سر او نشستم. متوجه شدم که سیاهی چشمش کنار می‌ رود و سفیدی آن نمایان می‌ شود. دیدم لحظات آخر زندگی را می‌ گذراند. من با صدای بلند بالای سرش داد زدم و گفتم:.... ....
(٢ / ١) .... 🌷جلسه‌ ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دو ى نیمه شب بود. می‌ خواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. 🌷با برادران ارتشی تبادل نظر می‌ کردیم و می‌ خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفتگو هنوز به نتیجه ‌ای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می‌ شد و الّا فرصت از دست می‌ رفت و شاید تا مدت ‌ها نمی‌ توانستیم عملیات کنیم. 🌷چند روزی می‌ شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دير وقت هم ادامه پیدا می‌ کرد. خستگی داشت مرا از پای در می‌ آورد. احساس سنگینی می‌ کردم، پلک ‌هایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن می‌ گشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشه ‌ای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 🌷قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهره ‌اش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (ع) را چطور می‌ خوانند؟ با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می‌ خواهی نماز امام زمان (ع) را بخوانی؟! گفت: نذر کرده ‌ام و بعد لبخندی زد. 🌷....گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هر چه زودتر بچه ‌ها را خبر کن. مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه‌ ها را خبر نمی‌ کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند. بروجردی با اطمینان روی نقشه.... ....
(٢ / ١) ....! 🌷در یکی از روزهایی که صدام حسین نامرد، حسابی به خاک ما تجاوز کرده بود و بچه های دلیر رزمنده ما درگیر دفاع از خاکمون بودند، ما مأموريت داشتیم از این ور دارو و آذوقه ببریم و در مراجعت زخمی ها را با خودمون به تهران بیاریم. 🌷به خاطر نزدیکی این منطقه به خاک عراق، مرتب جنگنده های دشمن بمباران می کردند و یا شیمیایی می زدند. اینه که همیشه وضعیت این منطقه قرمز بود و ما برای اجتناب از آتش خودی ها، قبلش اعلام می کردیم که وضعیت را سفید اعلام کنند تا ما بشینیم!! تازه ستون پنجم هم در این منطقه زیاد بود. ناکس ها به هیچ کس رحم نمی کردند. 🌷....به محض نشستن هواپیما، گروه های مستقر در فرودگاه سریع محموله را تخلیه کردند و نوبت به آوردن مجروحین به داخل هواپیما شد. من همراه خدمه نرفتم و در آوردن مجروحین کمک می کردم. صدای ناله از هر طرف بلند بود. یکی پا نداشت. یکی دستش قطع شده بود. یکی شکمش گلوله خورده بود. 🌷بعضی ها هم در شرایطی که سرم به بدنشون وصل بود و خون زیادی ازشون بیرون میامد، در حال نماز خوندن بودند. ما می گفتیم: برادر! وقت گیر آوردى؟! تو رو خدا بجومب. الان دوباره می زنند و این بار همه مون ناک اوت می شيم! در حالی که تند تند زخمی ها رو از سالن به سوی هواپیما می آورديم؛ یهو شنیدم.... 🌷....يهو شنيدم؛ یکی از پاسداران که ظاهراً مسئول بقیه بود؛ خطاب به یکی از اعضای گروه تخلیه گفت: "چیسى" را یادتون نره.... "چیسی" را حتماً با این هواپیما بفرستین. با شنیدن نام "چیسی" پیش خودم گفتم: حتماً یکی از خانم های گزارشگر، ترکش خورده. بهتره برم اونو من بیارم تا هم کمی زبون انگلیسی بلغور کنم؛ یه کم هم از کارش بپرسم. یکی نبود بگه آخه مرد حسابی به تو چه؟!! حالا چه وقت تمرین زبونه؟!! 🌷در این گیر و دار بود که اومدم زرنگی هم بکنم. پیش خودم گفتم: اگه تنها برم که این خانم "چیسی" را بیارم؛ سر دیگه برانکارد را حتماً یکی از برادران سپاه می گیره و اگه ببینه که دارم با این خانوم حرف هم می زنم، اگه هیچی هم نگه؛ اینقدر چپ چپ به من نیگا می کنه که حرف زدن معمولی رو هم یادم میره، چه برسه زبون خارجی!! اين بود كه.... ....
(٢ / ١) ....!! 🌷عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود. سال شصت به شش زبان زنده ی دنیا تسلط داشت. تک فرزند خانواده هم بود. زمان جنگ اومد و گفت: مامان مى خوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا می خواى بری؟!! عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…. 🌷عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند: بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس؛ مى خوام برم گردان تخریب. فکر کردند؛ نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه….!! 🌷بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهيد خرازى گفت: چند نفر مى خوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود. پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی فتاحی بود. 🌷قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: به هیچ وجه با عراقیها درگیر نمی شيد. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره....!! و تخریبچی ها رفتند…. ....
(٢ / ١) ....! 🌷عصر بود، خورشید چهره ‌ی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد، روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت: بچه ‌ها شما آموزش دیده ‌اید؟ همه با صدای رسا گفتند: بله ....! اما فقط من بودم که چند روزی در پادگان منجلیق کرمان آموزش دیده بودم. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و.... 🌷جناب معاون کله‌ ی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامی ‌ها است مواظب باشید کسی به ناموستان بد نگاه نکند! 🌷به ترتیب و مثل بچه مدرسه ‌ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. پادگان چابهار قبل از انقلاب مرکز ساواک بود و بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران به نیروهای سپاهی داده شده بود. وارد آسایشگاه پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت و در هر اتاق چهار تا تخت سه طبقه وجود داشت و فاصله تخت سوم تا زمین حدود ۲متر بود. 🌷لبه تخت‌ ها هیچ نرده و حفاظی وجود نداشت و من با سابقه لنگ و لگد زدن در خواب بهترین طبقه یعنی اول را باید انتخاب می کردم اما طبقات اول پر بود و من به ناچار روی یکی از تخت‌ های طبقه سوم وسایلم را گذاشتم و جا گرفتم. 🌷می‌ دانستم که اگر در طبقه سوم بخوابم با این خواب بدی که دارم حتماً می‌ افتم پایین و افتادن همان و داغان شدن همان. اما با آیه الکرسی و صلوات در این مدت اتفاقی برایم نیفتاد. بسیاری از بچه ‌ها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحه‌ شان ور می‌ رفتند. 🌷محمد ابراهیمی گفت: جلالی تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهى، من هیچی از این تفنگ ‌ها سر در نمی‌آورم. کله تازه ماشین شده ‌ام را خاراندم و گفتم: باشه بچه ‌ها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه پاسدارها بفهمند ما هیچی بلد نیستیم! ...
(٢ / ١) .... 🌷یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت: یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما، حاج همت کیست؟ سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است. گفتیم که شاید کلکی در کار است و آنها می خواهند کمین بزنند. 🌷وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم: اگر می خواهی بیایی، نترس! بیا جلو! گفت: من حاج همت را می خواهم. گفتیم: بیا تا ببریمت پیش حاج همت. با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم، جا خورد. فکر کرد که دیگر کارش تمام است. ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت. او را پیش همت بردیم. پرسید: حاج همت شما هستید؟ 🌷همت گفت: بله خودم هستم. آن مرد کُرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد. همت دستش را کشید و اجازه نداد. آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید: شما ارتشی هستید یا سپاهی؟ همت گفت: ما پاسداریم. او گفت: من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلاً اشتباه می‌ کردم. رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم. 🌷همت گفت: قبلاً از ما قهر کرده بودی، حالا هم که آمدی خوش آمدی. ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌ دهیم. و بعد همت او را در آغوش کشید و بوسید و گفت: فعلاً شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم. آن مرد مسلح.... ....
(٢ / ١) 🌷آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. يك دفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها. با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن! 🌷مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت. کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. مى گفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد.... 🌷اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت: باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید! شبهاى بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد!! 🌷مدتی بعد نیروهای ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت!! 🌷....ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی را هم در آنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم، می رم دستشویی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت يك دیوار و سنگر گرفتم. يك دفعه ديدم.... ....
(٢ / ١) .... 🌷هر وقت چشم بچه ‌ها به «داوود» می‌ افتاد، بغض گلویشان را می‌ گرفت و سر را به زیر می‌ انداختند. البته افراد دیگری هم بودند که زخم‌ های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود. 🌷گلوله کالبیر ٥٠، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی‌ سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می‌ آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند. 🌷او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکس‌ های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که؛ هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه ‌ها کارهای داوود را انجام می‌ دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه ‌ها از شاخه ‌های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می‌ گذاشتند و برای هواخوری بیرون می‌ بردند، ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده ‌تر از روز پیش می‌ شد؛ سرنوشت او را می‌ شد از حال نزارش پیش‌بینی كرد....!! 🌷یک روز صدای همهمه ‌ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می‌ کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه ١٠ خبری شده، خیلی شلوغ است.» 🌷بچه‌ ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می‌ کردم درگیری پیش آمده، نیم ‌نگاهی به بیرون انداختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات‌ های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.» 🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ‌ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود.... ....
کانال کمیل
💠يازهرا (س) 🔆 در این آیه خداوند متعال می فرماید: " سست نشوید و غمگین نباشید، شما اگر ایمان داشته ب
💠نشانه ها 🔅پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام. نمی دانستم چطور ممکن است. لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. 🔅 ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده، لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی. 🔅 بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. 🔅 یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت. 🔅 خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت: " این باغ برای من و پدرت هست و بزودی به ما ملحق می شود." 🔅 در یکی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سرزدم، به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی، برایم تداعی شد. 🔅 یکی از پیرمرد های قدیمی مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یکباره یاد صحنه‌های افتادم که از حساب کتاب اعمال بودم. 🔅 یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود به خاطر رضایت من، ثواب حسینیه اش را به من بخشید. 🔅این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد، همین‌طور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: " باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد." 🔅هرچند می‌دانستم که مانند بقیه موارد، این همه واقعی است اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. 🔅به آن پیرمرد گفتم: " فلانی رو یادتون هست. همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟" گفت: " بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می‌کرد. آدم درستی بود. مثل اون حاجی کم پیدا میشه. " 🔅 گفتم: " بله، اما خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد ، حسینیه؟! " 🔅 گفت:" نمیدونم. ولی فلان خیلی باهاش رفیق بود. اون حتما خبر داره. الان هم توی مسجد نشسته. 🔅 بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم. "این بنده خدا چیزی وقف کرده؟" 🔅 این پیرمرد گفت: " خدا رحمتش کنه. دوست نداشت کسی خبر دار بشه، اما تو اون دنیا رفته به شما می گویم." 🔅 ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: " این حسینیه رو می بینی که اینجا ساخته شده . همان حاج آقا که ذکر خیرش رو کردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد. نمی دونی چقدر این حسینیه خیر و برکت داره. الان هم داریم بنایی می کنیم و دیوار حسینیه را برمی داریم و ملحقش ‌می‌کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه. " 🔅من بدون اینکه چیزی بگم، جواب سوالم رو گرفتم. بعد از نماز سری به حسینیه ام زدم و برگشتم. شب با همسرم صحبت می کردیم. خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود. 🌷 📚سه دقیقه در قیامت، ص۷۵ و ۷۶ 👌 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
ماجرای‌ آشنایی‌ شهید حججی‌ با همسرش😍 از زبان همسر شهید هفته دفاع مقدس بود؛ مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم. سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍 گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مستند "مرز های عاشقی " روایتی از زندگی 🥀 ✨اختلاف با خانواده برای رفتن به آلمان ✨ توجه به ظاهر و باطن ✨اعزام به سربازی در سپاه ...👌 🕊 @salambarEbrahimm🕊
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... 💠 سوزش زخم بازویم لحظه ای آرام نمی گرفت، هجوم سرد و سنگین باد و خاک دست بردار نبود و سیاهیِ یکدستِ شب بیشتر آزارم می داد و باز هم هیچکدام حلاوت حضور در این هوای بهشتی را به مذاقم تلخ نمی کرد که حالا رؤیایم تعبیر شده و مدتی می شد که به عشق از حرم، در خاک برای خودم شور و حالی دست و پا کرده بودم. حالا در ظلمت ظالمانه این خرابه ها به عزم مبارزه با ها گشت می زدیم تا محله ای را که همین امروز از تروریست ها باز پس گرفته بودیم، پاکسازی کنیم. هر چند در و دیوار در هم شکسته خانه ها به خاک مصیبت نشسته بود، اما دیگر خبری از حضور ذلیلانه اراذل تکفیری نبود که صدای تیزی، خوابِ خوشِ خیالم را پاره کرد و سرم را به سمت صدا چرخاند. 💠درست از داخل خانه ای که مقابل درش ایستاده بودم، چند صدای گنگ و مبهم به گوشم رسید و باز همه جا در سکوتی سنگین فرو رفت. فاصله ام تا بقیه بچه ها زیاد بود و خیال حضور در این خانه، فرصت نداد تا کسی را خبر کنم که با نوک پوتینم در آهنی و شکسته خانه را آهسته فشار دادم تا نیمه باز شود. چراغ قوه کوچکم را به دهان گرفتم و اسلحه ام را آماده کردم تا اگر چشمم به چهره نحسش افتاد، شلیک کنم و خبر نداشتم در این خانه خرابه چه خبر است! در شعاع نور باریک چراغ قوه، سایه زنی را دیدم که پشت به من، رو به قبله ایستاده بود و پوشیده در پیراهنی بلند و شالی بزرگ، به شیوه نماز می خواند و ظاهراً ردّ نور چراغ قوه را روی دیوار مقابلش دید که تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد، جیغش در گلو خفه شد و نمازش را شکست. فرصت نکردم چیزی بگویم که وحشت زده به سمتم چرخید و انگار راه فراری برای خودش نمی دید که با بدنی که از ترس به رعشه افتاده بود، خودش را عقب می کشید و نفس نفس می زد تا بلاخره پشتش به دیوار رسید و مطمئن شد به آخر خط رسیده که با صدایی بریده ناله می زد و به خیال خودش می خواست با همین نغمه غریبانه از خودش دفاع کند که کلماتی را به لهجه غلیظ محلی میان جبغ و گریه تکرار می کرد و من جز یک مفهوم مبهم چیزی نمی فهمیدم: «برو بیرون حرومزاده تکفیری!» در برابر حالت مظلوم و وحشت زده‌اش نمی‌دانستم چه کنم... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده:
(٢ / ١) .... 🌷هر وقت چشم بچه ‌ها به «داوود» می‌ افتاد، بغض گلویشان را می‌ گرفت و سر را به زیر می‌ انداختند. البته افراد دیگری هم بودند که زخم‌ های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود. گلوله کالبیر ٥٠، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی‌ سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می‌ آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند. او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکس‌ های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که؛ هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه ‌ها کارهای داوود را انجام می‌ دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه ‌ها از شاخه ‌های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می‌ گذاشتند و برای هواخوری بیرون می‌ بردند، ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده ‌تر از روز پیش می‌ شد؛ سرنوشت او را می‌ شد از حال نزارش پیش‌بینی كرد....!! یک روز صدای همهمه ‌ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می‌ کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه ١٠ خبری شده، خیلی شلوغ است.» بچه‌ ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می‌ کردم درگیری پیش آمده، نیم ‌نگاهی به بیرون انداختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات‌ های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.» ....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ‌ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود.... ....