لباسهای خیس به تنمون سنگینی می کرد ...
ستون گردان پایین ارتفاع زیر پای عراقی ها بود . همهمه ی بسیجی ها میان رعد و برق و شر شر باران گم شده بود ...
حالا گونی هایی رو که عراقی ها پله وار زیر کوه چیده بودند از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر ... بچه ها از کت و کول هم بالا می رفتند که از شر باران خلاص بشند و خودشان را به داخل غار بزرگ زیر قله برسونند .
انگار یه گونی ،جنسش با بقیه فرق داشت . لیز و سُر نبود ...
بسیجی ها پا روش که می گذاشتند ، می پریدند اون ور آب و بعد داخل غار . اما گونی هر از گاهی تکون میخورد !!
شاید اون شب هیچ بسیجی ای نفهمید که علی آقا ، فرمانده شون پله شده بود برای بقیه ... یکی دو نفر هم که متوجه شدیم ، دم غار ، اشکهامون با بارون قاطی شده بود .
#کجایند_مردان_بی_ادعا...
#شهید_علی_چیت_سازیان🌸
#در_محضر_سرداران_شهید
#حاج_کاظم_رستگار
#فرمانده_لشکر_سیدالشهدا
#گمنام_بی_ادعا_خاکی_افتاده
شهيد رستگار فرمانده لشگر 10 سيدالشهدا(ع) بود و خانواده اش از اين سمت حاجی، هيچ اطلاعي نداشتند. يك روز، برادر او به منطقه آمد تا از او خبری بگيرد. حاج كاظم، قرار بود صحبتی برای نيروها داشته باشد. وقتی از جايگاه اعلام شد:
« فرمانده لشگر 10 برای صحبت بيايند»، آقای رستگار بلند شد و به سمت جايگاه حركت كرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره می كرد كه « چرا در ميان جمعيت بلند شدی؟»
حتما با خودش گفته بود: « برادرمان بی ملاحظه است و رعايت نظم و انضباط را نمی كند.»
حاجی با اشاره جواب داد كه الان
می نشينم. خلاصه صحبت ايشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادرشان متحير و سرگردان مانده بود. حاج كاظم به برادرش سفارش كرد كه جريان فرماندهی او را برای كسی نگويد.
اگر چه خانواده اش بالاخره فهميدند.
#کجایند_مردان_بی_ادعا
#کجایند_مردان_خوب_خدا