هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
خوب نگاه کن
آرامش در صورت چون ماهش را میگویم
آخر خدای من!مگر میشود اینهمه آرامش در چهره ای که سالهاست چو علیِ کوفه محرمی ندارد؟!
#عبدالزهرا
#صبحتون_منوربه_جمال_حضرتآقا
اگر...خدایی نکرده ذره ای از "ولایت فقیه" فاصله بگیریم؛
نمیگویم شکست بلکه نابودی ما حتمیست!
#شهید_اسماعیل_خانزاده🕊🌹
گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای #اذان اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ...
مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه...
همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد.
همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ...
#شهید_احمد_علی_نیری🕊🌹
اصلا دنبال شناخته شدن و شهرت نبود..
اعتقاد داشت که اگه واقعا کاری رو برای خدا انجام بدی خود خدا عزیزت میکنه...
آخر هم همین خصلت باعث شد که عکس شهادتش معروف بشه
#شهید_امیرحاجامینی🕊🌹
کانال کمیل
... ب همسرم گفتم به شرطی طبقه پایین بشه حسینیه که بنام شهید هادی. باشه بعد کتاب سلام بر ابراهیم رو
#ارسالیاعضایکانالکمیل🌷
✨ #عنایتشهدا
بنام خدا
قبل از اینکه بگویم چه شده است ، این را بگویم که من ارادت خاصی به شهید والا مقام ابراهیم هادی دارم.
چند ماه پیش بود که خواهرم بیمار شد و حال روز خوبی نداشت؛ یک روز صبح زود تلفن منزلمان به صدا در آمد، گوشی را برداشتم که خواهرم با صدای بی حال و نالان گفت: به دادم برس دارم می میرم.
باورتان نمی شود با این که فاصله زیاد بود، با چه عجله و سرعتی خودم را به او رساندم. باهمسرش هم تماس گرفته بود که بیاید؛
هم زمان با شوهرش رسیدیم، در که باز شد
خواهرم را دیدم بی حال گوشه ای افتاده؛ سریع با همسرش او را به بیمارستان رساندیم، بستری شد، ولی در اتاقی جدا و بدون همراه؛
پشت در با نگرانی و دلهره و دست به دعا منتظر مانده بودیم؛ ساعت ها گذشت، پرستارها در حال رسیدگی به خواهرم بودند،
به شوهر خواهرم گفتم: شما برو به کارت برس من هستم، کاری بود خبرت می کنم.
کمی گذشت که درب اتاق بازشد، پرستار گفت: بیا داخل.
رفتم و خواهرم را روی تخت دیدم، کمی بهتر شده بود؛
دکترش گفت: سرم و دارو بهش دادیم، می تونید ببریدش منزل.
خدا روشکر کردم و کمکش کردم لباس هایش را پوشید و کمی قدم برداشت و نزدیک در که شدیم، دوباره بی حال شد به زمین افتاد و از هوش رفت.
فریاد زدم: به دادم برسید! خواهرم! به دادم برسید!
دکتر و پرستار آمدند؛ سیلی هایی که پرستار به گوش خواهرم می زد و هم زمان اسمش را صدا می زد و فریاد می زد را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
هر سیلی که می زد، قلبم به درد می آمد.
به خودم که آمدم، دیدم بازپشت در اتاق هستم.
زیر لب زمزمه می کردم: خدایا به فریادم برس! به بچه اش رحم کن! یا فاطمه زهرا!
ساعتی گذشت که پرستار صدام زد و گفت: شوهرش هست؟ گفتم: نه.
گفت: خودت این برگه عمل رو امضا کن، باید سریع عمل بشه تا شوهرش برسه دیره.
یا فاطمه زهرا!
گفتم: عمل؟! عمل چرا؟ با این حالش به خدا از دست می ره.
گفت: چاره ای نیست؛ عمل نشه نهایتا یکی دو ساعت دیگه بتونه دووم بیاره....
با دستی لرزان و قلبی که از درد و شوک، مچاله شده بود، برگه را امضا زدم و سپردمش به خدا.
چند ساعتی گذشت و من دست به دعا پشت در اتاق عمل همچنان ذکر و دعا می خواندم
که دیدم چندین دکتر با سرعت به طرف اتاق عمل می روند و با هم چیزهایی می گفتند.
یا فاطمه زهرا! خواهرم! خواهرم را از تو میخواهم! (می دانستم برای احیای خواهرم وارد اتاق عمل شده اند)
التماس هایم بیشتر و بیشتر میشد.
خدایا به مادرم رحم کن! خدایا جواب پدرم را چه بدهم؟ خدایا جواب طفل معصوم منتظرش را...
ای وای! ای وای!
چشمانم را بستم که چهره شهید ابراهیم هادی را دیدم، متوسل به مادرش بودم و خودش را قسم می دادم به جان مادرش.
ابراهیم جان تو را قسم به جان مادرت برو بالای سر خواهرم، ابراهیم جان برو بیارش، نذار بره)
نذرش کردم، هرکاری فکر می کردم که توسلی هست، انجام می دادم.
سرم را چرخاندم، شوهرش را دیدم که نگران و با بغض گفت: چی شده؟
نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، گفتم: خاک بر سرم شده، بردنش اتاق عمل.
گفت: عمل؟
با حالی زار به روی صندلی نشست و دست به دعا شد.
ساعت ها گذشت، همه ی بیماران که در اتاق عمل بودند خدا را شکر به سلامت بیرون آمدند، به جز خواهرم.
چشمم به در خشکیده بود و پاهای بی رمق و بی جانم آزارم میداد.
صدای خسته و گرفته ام مانع می شد از جواب دادن به تلفن هایی که زده می شد.
پیامکی دادم که حالش خوب است و نگران نباشید، خواب است به همین خاطر نمی توانم جواب بدهم.
دیگر طاقتم تمام شد؛ به درب اتاق ضربه می زدم و می گفتم کسی هست جواب بدهد؟
بعد کلی التماس پرستاری در را بازکرد و گفت: هنوز به هوش نیامده.
پاهای سستم توانایی تحمل وزنم را نداشتند و بر زمین افتادم.
یا فاطمه زهرا به دادش برس، ابراهیم جان کاری کن.
چند ساعت بعد صدا زدند همراه فلانی،
با سر دویدم سمت اتاق عمل. گفتم حالش چطور است ، گفت خدا بهش رحم کرد نزدیک بود به کما برود ....
خواهرم را دیدم با حالی بد و کیسه خونی وصل شده به دستان بی رمقش روی تخت خوابیده است.
خدا را هزاران بار شکر کردم که بار دیگر خواهرم را می دیدم؛ ممنونم یا زهرا!
چند ماهی گذشت.
حس می کردم خواهرم می خواهد چیزی بگوید، ولی دل دل میکند؛
تا یک روز گفتم: حس میکنم مدتی چیزی می خواهی بگویی.
#ادامهدارد...
کانال کمیل
#ارسالیاعضایکانالکمیل🌷 ✨ #عنایتشهدا بنام خدا قبل از اینکه بگویم چه شده است ، این را بگویم که
اشک هایش سرازیر شد؛ گفت: آره، ولی نمی دونم بگم یا نه!
گفتم :بگو عزیز خواهر.
لب گشود و با چشم های پر از اشک و صدایی لرزان گفت: اون موقع که منو بردن اتاق عمل و خیلی حالم بد بود(بخاطر اینکه فشارش پایین بود بی هوشش نکرده بودند و با بی حسی عملش میکردند)
نیم ساعتی که گذشت، خیلی حالم بد شد و متوجه شدم که دارم می میرم و نفس های آخرمه؛
صداها هی کم و کم تر می شد، همه جا دور سرم میچرخید، داد زدم: حالم بده.
صدای فریاد پرستاری را شنیدم که گفت: کد ۹۹ یعنی (ایست قلبی بیمار ) و می دیدم که دکترا دارن بالای سرم برای احیای من تلاش می کنن و بیهوش شدم.(و چند لحظه از بالا پرستار ها را دیدم.. )
آبجی می ترسم بگم و باورنکنی!
راستش را بخواهید، فهمیدم می خواهد چه بگوید.
گقتم: بگو جان خواهر، بگو.
اشک هاش بیشتر شد و گفت: آبجی قبل این که کامل بیهوش بشم، شهید ابراهیم هادی را بالای سرم دیدم؛
متوجه حضورش شدم و دیدم از سمت پایین تخت یک چادر مشکی که حس کردم خانم فاطمه زهرا هست رد می شه.
حال خیلی خوبی داشتم که تا الان تجربه نکردم .
با این که می دانستم که خواهرم را خانم به شفاعت شهید هادی شفا داده، با شنیدن این حرف ها حالی عجیب پیدا کردم؛ با اشک و بغض خواهرم را در آغوش کشیدم و خدا را هزار بار شکر کردم بابت بودنش.
عزیزانم این هم یک معجزه و کرامت دیگر از داداش ابراهیم که برایتان به قلم کشاندم
دست توسل به خاندان کرم بزنید، ان شاءالله حاجت روا می شوید.❤️
#ارسالیاعضایکانالکمیل🌷
✨ #عنایتشهدا
سلام امام زمانم
السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
بعد از تیر خوردنش بچه ها اومدن به کمکمون خیلی خون ازش رفته بود برگشت به یکی از رفقا گفت:
بلندم کن رو زانوهام بشينم
بهش گفتم: واسه چی..؟!
خون زیادی ازت رفته آقا سجاد گفت:
اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم...
#شهید_سجاد_عفتی🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ راهی برای اینکه از آینده با خبر شویم وجود ندارد...
#شهید_سیدمرتضی_آوینی🕊🌹
استاد پناهیان میگه:
تقوا یعنی اینکه هر وقت خواستم بیام سراغ اینترنت و اینستاگرام و...
جواب قانع کننده ای برای این سوال که
جوانی ات را در چه راهی مصرف کردہ ای؟!
داشته باشم!
گاهی حضور یه دوست تو دنیات، شبیه به آرزوییه که اون رو به خدا نگفتی و برآورده شده!
خدا همیشه به شیوه ی خودش مراقبه و با زمان بندی خودش همه چیز رو درست میکنه...
هرباری که کج رفتم_5850433111480865399.mp3
15M
خسته از راه اومدم
من کمک میخوام همین
پرید اونکه بالش کمی زینبی بود
خوشا دختری که دلش زینبی بود
#شهیده_فائزهرحیمی🕊🌹
کانال کمیل
#ختم_قرآن 🌱 ❤️قرائت جزء بیست و هشتم ✨هدیه به روح پاک شهیدان حسن عشوری و مقداد مهقانی🌱 ، به نیت سل
#ختم_قرآن 🌱
❤️قرائت جزء بیست و نهم
✨هدیه به روح پاک شهیدان حسینعلی جاودانفر و سید مجتبی نواب صفوی 🌱
، به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا ، پیروزی بیش از پیش جبهه حق علیه باطل و نابودی رژیم کودک کش...
🌱قرائت جزء بیست و نهم#صفحات:
🌷۵۶۲✅
🌷۵۶۳✅
🌷۵۶۴✅
🌷۵۶۵✅
🌷۵۶۶✅
🌷۵۶۷✅
🌷۵۶۸✅
🌷۵۶۹✅
🌷۵۷۰✅
🌷۵۷۱✅
🌷۵۷۲✅
🌷۵۷۳✅
🌷۵۷۴✅
🌷۵۷۵✅
🌷۵۷۶✅
🌷۵۷۷✅
🌷۵۷۸✅
🌷۵۷۹✅
🌷۵۸۰✅
🌷۵۸۱✅
دوستان شرکت کننده یادتون نره صفحه منتخب رو باید #بامعنی بخونین 🌸
صفحه منتخب شما با علامت(✅) مشخص میشه
بسم الله
پی وی ادمین کانال( فقط عدد صفحه منتخبتون رو بفرستید) 👇❤️
✨@Ashena_bineshan
کانال کمیل
رفقا سعی کنید به ترتیب انتخاب نکنید و پراکنده عدد بگید گاها ۷ نفر یک صفحه رو انتخاب میکنن که اولین
دمتون گرم که رعایت میکنید❤️
دستِ راستتو روی قلبت بذار و بهش بگو
آروم باش، چیزی که خدا میخواد میشه و
چیزی که خدا نخواد نمیشه...
🌷یک روز آمدم میرحسینی را ببینم. ظهر شده بود، و همه داشتند میرفتند مهدیه نماز بخوانند. دیدم بد موقعی است. گفتم اول بروم نماز بخوانم، و بعد به دیدار او بروم.
نماز خواندم، و پس از نماز، توی مهدیه دنبالش گشتم. پیدایش نکردم. همه داشتند میرفتند ناهار بخورند. دنبالشان به سالن غذاخوری رفتم. بسیجیها و نیروهای مشمول، به صف ایستاده بودند؛ من هم رفتم ته صف. غذایم را گرفتم، گوشهای نشستم و شروع کردم به خوردن. همهی فکرم این بود که فرماندهان لشکر، غذا را توی ستاد میخورند. با خودم گفتم: طوری بروم که غذا خوردنش تمام شده باشد.
ناگاه چشمم به او افتاد. توی صف ایستاده بودم، تسبیح در دست داشت و مرتب ذکر میگفت. تند پا شدم و رفتم جلو. سلام و احوالپرسی کردیم. گفتم: حاجی، شما بنشین، من غذا میگیرم و میآورم. قبول نکرد. چند نفر دیگر هم اصرار کردند؛ ولی اجازه نداد. ایستادم، غذایش را گرفت، و رفتیم همانجایی که نشسته بودم، مشغول خوردن شدیم. انگار نه انگار که قائممقام لشکر است. میرحسینی، مثل بسیجیها بود.
#شهید_قاسم_میرحسینی🕊🌹
وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا
الطور/۴۸
در برابر فرمان پروردگارت شكيبا باش كه تو تحت نظر مايى
خدایا گاهی مرا در آغوش بگیر وقتی در محاصره ی مشکلاتم و تنها پناهگاهم تویی، وقتی تمام تلاشم را کردهام، خستهام و دلم کمی سکوت میخواهد، کمی آرامش، کمی تسکین...
آدمِ جا زدن نیستم اما از یک جایی به بعد بگو با هم درستش میکنیم، از یک جایی به بعد خودت برایم معجزه کن...🌸
#قرآن_بخوانیم 🍃