کانال کمیل
کانال ، هر کس را به جائی میبرد؛ اما بعضیها غرق در یک کانالاند! کانالی از جنس محاصره و پنج روز تش
آب نبود
غذایی هم نبود که بخورن؛
مهمات هم دیگه آخراش بود.
پنج روز زیر آتیش سنگین بعثی ها مقاومت کردن.
هیچکس از این #کانال_لفت_نداد.
هیچکس ...😔
بشنو از من ناله های رنج را
بغض های کربلای پنج را
از چه رو خود را زمين گير كرده ايم
اين چنين در منجلاب گير كرده ايم
بوی عطر جبهه ها يادش بخير
شور و شوق كربلا يادش بخير
بوی عطر جبهه ها از ياد رفت
ياد شيرين از سر فرهاد رفت
بوی عطر جبهه ها از ياد رفت
كربلا پنجی، خدا ! از ياد رفت
كربلا پنجی شما دانيد كيست؟
عشق بازی با خدا دانيد چيست؟
لحظه ای كانال زوجی مانده ای؟
تا به صبح آيات ناجی خوانده ای؟
جنگ در كانال ماهی بوده ای؟
در كمين در فكر راهی بوده ای؟
جنگ در خاكريز نونی كرده ای؟
يک نگاه، در آب خونی كرده ای؟
انفجار چلچله حس كرده ای؟
لرزشی چون زلزله حس كرده ای؟
قطع پا و دست و سر را ديده ای؟
طفل های بی پدر را ديده ای؟
سردی دستان دوست، حس كرده ای؟
گرمی سرب زير پوست حس كرده ای؟
استخوان های تكيده ديده ای؟
گورهای پر شهيده ديده ای؟
بغض پشت بغض گلويت را گرفت؟
مادر پيری جلويت را گرفت؟
ضربه های كابل پشتت خورده است؟
هم قفس هم بندی پيشت مرده است؟
كربلا پنجی ميان ما هست؟
كوه پر گنجی ميان ما هست؟
كربلا پنجی صدايم می شنوی؟
ای كه در رنجی صدايم می شنوی؟
ای كه تو «حاجی بصير» را ديده ای!
شيرمردان دلير را ديده ای!
ای كه با«اصغر خنكدار» بوده ای
ای كه مثل يک سپيدار بوده ای
ای كه قلب دشمنان لرزانده ای
ای كه كل دشمنان ترسانده ای
كربلا پنجی، بسيجی هوش باش
چه كسی گفتست تو خاموش باش؟
كربلا پنجی، بسيجی گوش كن
آتش فتنه كجاست، خاموش كن
چشم و گوش خود نبند و باز كن
بشكن اين در ب قفس پرواز کن...
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید مهدی نوروزی که بود؟؟؟
🔹پلیسی که یکی از سرکرده های عبدالمالک ریگی را در زاهدان بدون نقاب در ملاعام اعدام می کند.
🔹او در اغتشاشات ۸۸ فاتح لانه قیطریه بود
🔹بابک زنجانی و تعدادی از دانه درشت ها توسط او دستگیر شدند
🔹به عراق رفت و لقب شیر سامرا را از آن خود کرد و شهید شد
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🔔 #تلنگر
💠پیش خودت فکر کن❗️
⚠️اگر این ماه آخرین ماه زندگیت باشه دوست داری تو پرونده اعمالت چه تغییراتی انجام بشه⁉️
✅مرگ خبر نمی کنه
مراقب اعمالمون باشیم.
ﺟﺎﯼ " ﺷﻬید ﻫﻤﺖ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ بهشت، ﮔﻮﺷﺘﻮ می بُرَم ..
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﻭ آﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ...
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺒﯿﻨﻦ ...
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎﮐﺮﯼ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ ...
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ .. ﺁﯾﺎ ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ...؟
ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ..
ﭘﺲ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
" ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "...
حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ می ﮔوید:
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸﺎﻥ تکان ﺑﺨﻮﺭﺩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ..
ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻧﮑﺸﺪ ...
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ.
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺻﻐﺮﯼ ﺧﻮﺍﻩ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺮﺯﻣﻬﺎﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﻣﺤﻤﺪ! ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ ..ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺖ ﺭﺷﯿﺪﺕ،
ﺁﺧﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻥ...
ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﺟﺒﻬﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﺘﺮﻧﺪ ..
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﮔﻔﺖ:
ﭘﯿﮑﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﻭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ .....
ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺘﻢ:
ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯾﻨﺶ ...؟
ﺁﻗﺎﯼ ﻋﺎﺑﺪﭘﻮﺭ ، ﻫﻤﺮﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺖ:
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﻏﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭﻡ ..
ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﮑﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ...
ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﮐﻮﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻤﺶ
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ... ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ...
ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ...
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ...
ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ...
ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ ..
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ...
ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ..
ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
💝 ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ .
و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم.
💝جای "شهید حاج حمید تقوی" خالی که با توجه به درجه و مقامش در سپاه پاسدارن ، با کمال تواضع در نوشته های خود مینویسد:
(هیچ اگر هیچ است من سایه ی هیچم)
شـهــــــــــدا شـــــرمنده ایم که شـــــرمنده ایم😔
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات♥️
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
Mohammad-Reza-Oshrieh-Modafe-Haram-128_131017192604.mp3
5M
❤️ مدافع حرم
🎹 محمد رضا عشریه
💠 #حضرت_زینب (س)
🌷 شادی روح شهدا ، امام شهدا ، علل خصوص شهدای مدافع حرم #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#یا_اباعبداللّٰه
کاش میشد که شبی در حرمت سر میشد
شب جمعه اگرم بود چه بهتر میشد
و همان شب دل ما در حرم کرب و بلا
فرش راه قدم حضرت مادر میشد...
4_5890791433102689580.mp3
2.79M
🎙چشم انتظار واقعی...
🔹حجت الاسلام ماندگاری
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
🎙چشم انتظار واقعی... 🔹حجت الاسلام ماندگاری 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
افسوس عاشقش همگی با زبان شدیم
ما کوفیان عصر امام زمان شدیم...❗️😔
جان حسین فاطمه ،اهل #عمل شویم
کمتر اسیر لغلغه ی العجل شویم...😔
💢شهيدى كه اجزاى صورت و انگشتهايش را درون شكمش ريختند.
🌷از من خواستند برای شناسایی پیکر شهدا به معراج شهدای سنندج بروم. هر کدام را از روی لباسهایشان شناسایی کردم. چون روز قبل از صبح با آنها بودم یادم بود که کدام شهید چه لباس یا کفشی پوشیده و از بقایای البسه و پوتین ها آنها را شناسایی کردم. کارمان تا حوالی ظهر طول کشید. بعد به پایگاهمان برگشتیم. تا نزدیکیهای پایگاه که رسیدیم ساعت حوالی دو بعد از ظهر بود.
🌷من عقب تویوتا نشسته بودم. یکهو دیدم کنار جاده پتویی افتاده است. مشکوک بود. همزمان راننده هم پتو را دید و ترمز زد. از ماشین پیاده شدیم و به طرف پتو رفتیم. طناب پیچ شده بود. مشخص بود درونش چیزی پیچیده اند. طناب را باز کردیم؛ که کاش نمی کردیم! هیچ وقت چیزی را که دیدم فراموش نمی کنم. داخل پتو پیکر یک پاسدار دیده می شد.
🌷لباس فرمش از رنگ سبز به سرخ برگشته بود. صورت پاسدار با نیش چاقو یا وسیله برنده دیگری کاملاً سوراخ سوراخ شده بود. لب، بینی و هر دو گوشش بریده شده بود. بند بند انگشت هایش را هم بریده بودند. در شکم پیکر آثار بریدگی دیده می شد. گویا آن را شکافته و بعد با نخ گونی و جوالدوز جای بریدگی را دوخته بودند.
🌷آن لحظه نمی دانستم کسی را که می بینم دوست دوران مدرسه ام سید محمد حسینی است. همان رزمنده ای که روز قبل اسیر ضد انقلاب شده بود. کسی که از سال ها قبل می شناختمش، چنان بلایی سرش آورده بودند که نتوانستم بشناسمش. با دیدن پیکر حالم دگرگون شد، با سر و صدای ما بچه ها از پایگاه پایین آمدند و جنازه را با خود بردند.
🌷....بعدها بچه هایی که خوب آن را وارسی کرده بودند می گفتند: ضدِ انقلاب تمام اجزای صورت و انگشت های شهید حسینی را به درون شکمش ریخته و آن را دوخته بودند.
راوى: رزمنده جانباز سید مهدى حسینی
❌ باشد #حرام، شير حلالى كه خورده ام
❌ روزى اگر ز خون شما #ساده بگذرم....
🌷شهدا را ياد كنيم با ذكر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
📝دفترچه خاطرات
موقعِ خرید ِجـهیزیه خانم فروشـنده به عڪسِ صفحهی گوشےام اشاره کرد و پرسـید:
این عڪسِ کدوم شَهـیده؟؟؟
"خندیدم و گفتم" این هـنوز شهید نشده عکس شوهـرمه!" ☺️
اما الان واقعا همیشه عکس یه شهید تصویر زمینه گوشیم شده 😢
#بهروایتهمسرشهیدمحمدحسینمحمدخانی
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌹 شهید مهدی نوروزی که بود ؟
مهدی نوروزی سال ۶۱ در کرمانشاه متولد می شود . دوران خدمت سربازی را به خواست خود به بندرعباس اعزام می شود . ولی کمی بعد به علت نگهداری از پدرش به کرمانشاه برگشت . در دوران سربازی محموله ۸۰۰ کیلوگرمی مواد مخدر را کشف کرده و در همان درگیری جانباز می شود . پس از اتمام خدمت راننده سفیر ایران در عراق می شود و پس از آن جهت استخدام در نیروی انتظامی به ایران باز می گردد.
مدتی بعد به سیستان و بلوچستان رفته و یکی از سرکردگان عبدالمالک ریگی که اتوبوس پرسنل پاسداران را منفجر کرده بود دستگیر و در ملاعام و بدون نقاب اعدام می کند . عبدالمالک برای سرش جایزه می گذارد . ولی او برای ماموریتی مهم تر به تهران باز می گردد. در اغتشاشات ۸۸ در یک حمله برق آسا ستاد قیطریه را جمع و عاملین آن را دستگیر می کند . او پس از مدتی به قوه قضاییه منتقل شده و انگشتش را بروی دانه درشت های اقتصادی گذاشت و مهمترین دستاورد او دستگیری بابک زنجانی بود . پس از شروع جنگ در عراق به آنجا می رود و لقب شیر سامرا را از آن خود کرده و در بیستم دی ماه ۹۳ در درگیری با داعش به شهادت می رسد .
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از همسفرتاخدا
javadmoghaddam-@yaa_hossein.mp3
6.83M
شب عملیات کربلای۵،توی سنگرنشسته بودیم. ازهردری صحبتی بود. درعملیات قبلی،کربلای۴،همه نگران این بودندکه《میرحسینی》آسیب ببیند.
چون عملیاتی نبودکه اومجروح ازصحنه نبردخارج نشود. قبل ازعملیات کربلای۴بودکه گفت:نترسید،توی این عملیات شهیدنمیشوم؛حتی مجروح هم نمیشوم!
ولی آن شب،اشاره به پیشانی اش کردوگفت:تیربه اینجای من میخورد. من شهیدمی شوم.🌷
وهمان شدکه گفت.😔
اوجانشین فرمانده لشگرثارالله،《حاج قاسم میرحسینی بود》.
خاطره:حاج قاسم سلیمانی
کتاب کرامات شهدا،ص60🌺
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
4_305705545812148319.mp3
11.89M
🌹قطعه "پرستار کربلا"
🌹گروه هم آوایی الغدیر تهران
❣جایِ همه مدافعانت خالی در روزِ ولادتِ تو ای خواهرِ عشق❤️
🌸🍃ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار مبارک باد🍃🌸
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی شهــ❤️ــادت و
تو سینه میکِشونم/
دلم رو من به آرزوش
ان شاء الله میرسونم 😍👌
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷خاطرات_شهدا
✍️خواهر شهیده
❣پرستار بود و توی اتاقش عکس امام رو نصب کرده بود، خیلی ها میگفتند: اگر رئیس بیمارستان ببینه برخورد بدی باهات میکنه، اما فوزیه عکس رو برنداشت.
❣يه روز رئيس بيمارستان كه بعداً به خارج از كشور فرار كرد، براي سركشي اومد و متوجه عكس روي ديوار شد و با عصبانيت دستور داد كه عكس رو از روي ديوار بردارد. اما فوزيه گفته بود: اتاق متعلق به من است و هر عكسي روي ديوار آن آويزان ميكنم.
❣رئيس بيمارستان هم فوزيه رو تهديد به كسر يكماه از حقوق كرد. اما فوزيه حرفش يك كلام بود: اگر اخراج هم بشم، عكس رو برنميدارم....
#شهید_فوزيه_شيردل🌸
#پرستار_مكتب_زينبي🌸
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
پدر! اگر تو نبودی، وطن #بهار نداشت نهال #غیرت ما بوی برگ و بار نداشت اگر تو سینه ی خودرا #سپر نمیکر
به نقل از همسر شهید 🌸🍃
محمد عاشق اسم زینب بود و به من میگفت من چهار تا اسم انتخاب کردم و از بین این چهار تا اسم زینب را بیشتر از همه دوست دارم😊 ولی باز هم هر اسمی که شما انتخاب کنید.
هیچوقت نظرش را تحمیل نمیکرد.👌
همیشه دوست داشت نظر، نظر من باشد. من هم نام زینب را برای دخترمان انتخاب کردم، چون خوابی در این خصوص دیده بودم. محمد خیلی دوست داشت با زینب قرآن کار کنیم، دوست داشت حافظ قرآن شود.
یادم است چند روزقبل از رفتنش زینب خیلی شیرینزبانی میکرد.☺️ محمد به من گفت: زینب کم کم همه چی را تکرار میکند. میتوانی قرآن یادش بدهی. محمدم وصیتهایش را برای دخترمان روی عکسهای یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای همیشه بماند.😔
🌹شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#شهیدی_که_شماره_تابوتش_را_خودش_گفت!
🌷خیلی وقت بود منتظر نامه اش بودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد: _علی اکبر شهید شده. ٩ روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمی رین تحویل بگیرین؟ آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می شد و ما هم مثل همه کسانی که عزیزی در جبهه داشتند گوش به زنگ بودیم. گوشی را که گذاشتم یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام «بازاری» از تلویزیون شنیدم.
🌷اول یکه خوردم ولی خیلی زود به خودم دلداری دادم. _بازاری با بازدار خیلی فرق داره. ممکن نیست اشتباه خونده باشن ولی انگار اشتباه خوانده بودند. مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع). پدر شوهرم با آنها بود. او تعریف کرد: "انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم....
🌷....كم كم داشتيم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید می شدیم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتای ردیف بالا رو پایین بیاره تا بتونیم اسامی رو بخونیم. داشتیم مطمئن می شدیم که علی اکبر اونجا نیس که یه هو صداشو شنیدم. «حاج آقا! من اینجام! یازدهمین تابوت از همین ردیف که جلوش وایسادین»
🌷چنان یکه خوردم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین. پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شونه هام. آخه فکر می کرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده. شکسته بسته حالی اش کردم که تابوت یازدهم رو بیارن پایین. وقتی در تابوت رو واکردیم علی اکبر رو دیدیم. باور می کنین؟! دونه های عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود."
راوى: همسر شهيد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#طنز_جبهه
می خوام یه دوری بزنم! 😂
هوا تاریک شده بود با چند نفر از بچه ها دور آتیش نشسته بودیم.قرار بود فردا نزدیک سحر برای عملیاتی به خط بزنیم.هر کدوم از بچه ها یه تسبیح دستشون بود ومشغول ذکر بودند،دلم آب شد دست بردم در جیبم تا تسبیحم رو بیرون بیارم ،اما هر چی گشتم پیداش نکردم.به بغل دستیم گفتم:برادر تسبیحت رو بده تا یه دوری بزنم.گفت:شرمنده بنزین نداره.به علی که مقابلم نشسته بود گفتم، گفت:موتور پیاده کرده.به بعدی گفتم ،گفت:خودم لازمش دارم.از حسن که آخرین نفر بود خواستم،چشم غره ای رفت و گفت:برو داداش حوصله دردسر نداریم! می بریش میزنی یه جایی،اصلا من وسیله دستمو به هیچ بنی بشری نمیدم .
صدای خنده بچه ها فضا رو پر کرده بود