❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت967
_ خواهش میکنم ...صبر میکنی منم وضو بگیرم با هم بخونیم
_ مگه اینجا چادر داری
_ بله همه چی اینجا دارم
وقتی برنگشتی ، اینجا بدون تو برام غیر قابل تحمل شده بودو همه چی رو بردیم اونور اما نتونستم چیزی از اتاق خودمون ببرم
_ حتی لباساتو ؟
_ حتی اونا رو ... فقط لوازمی رو بردیم که تو اون مدت پایین برده بودم و تو اتاق سه قلوها گذاشته بودم تا دم دستم باشه
یعنی هنوز بالا مثل روز اوله ؟
_ آره ... نگذاشتم کسی به چیزی دست بزنه
سیبک گلوش بالا و پایین شد دستمو گرفت تو دستاشو گفت : خیلی اذیتت کردم ... حلالم میکنی ؟؟؟!!!
_ مگه مقصرش تو بودی ؟
تقصیر اون از خدا بیخبراییه که هر چند سال یه بار یکی از کشورهای مسلمون نشین رو با خاک یکسان میکنند تا نتونن سربلند کنند
تو به وظیفت عمل کردی منم به وظیفم ... دعا کن تا آخرش هر دومون از این امتحان رو سفید بیایم بیرون
سربلند کرد و نگاهش به اطراف پذیرایی چرخید و دم عمیقی گرفت ، دقیقاً مثل من به شدت داشت خودشو کنترل میکرد که اشکاشو نبینم
بلند شدمو رفتم بالا و همونطور که اشکام روون شده بود لباسامو عوض کردمو موهامو باز کردم و شونه زدم ... و گل سری که خودش برام خریده بود و یک گل بزرگ صورتی بود به کنار موهام زدم و بعد با چادرنمازم و سجادم برگشتم پایین
رو مبل نشسته بود و به تلویزیون خاموش خیره شده بود که با صدای پام برگشت به سمتمو بلند شد
_ خوشگل شدی ولوله بانو
_ نبودم ؟؟؟
لبخندی زد و چادر نمازمو باز کرد و سرم کرد
_ دیگه چیزی که عیانه نیاز به گفتن نداره ... تو خوشگل و یکی یک دونه ی دل منی و بس اما ادامه مذاکرات باشه برای بعد از نماز
_ موافقم سرورم
جانمازمو یکم عقب تر انداختمو قامت بست و نمازمونو خوندیم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401