#داستان
✏غدیر مهم است و گفتن فضائل امیرالمومنین علی علیه السلام واجب
براى امير المومنين علی عليه السلام نامه اى از معاويه رسيد
حضرت مهر نامه را شكست و قرائت كرد : " از طرف امير المومنين و خليفة المسلمين ، معاويه بن ابى سفيان براى على
اى على !
در جنگ جمل هر چه خواستى با ام المومنين عايشه و اصحاب رسول خدا طلحه و زبير كردى اكنون مهياى جنگ باش "
حضرت جواب نامه را اين گونه نوشت:
از طرف عبدالله
تو به رياست مى نازى و من به بندگى خداوند.
من آماده جنگ هستم به همان نشان كه " انا قاتل جدك و عمك و خالك من همان قاتل پدربزرگ و عمو و دايى تو هستم "
سپس نامه را مهر و امضاء فرمود و از شاگردانش كه در محضرش بودند ، پرسيد : كيست كه اين نامه را به شام ببرد ؟
كسى جواب نداد
دوباره حضرت سوالش را تكرار فرمود و اين بار طِرِمّاح از ميان جمعيت برخاست و عرض كرد : على جان! من حاضرم. حضرت ضمن اينكه او را از متن تند نامه آگاه كرد ، فرمود :
طِرِمّاح !
به شام كه رفتى مواظب آبروى على باش طرماح گفت : سمعاً و طاعةً آنگاه نامه را گرفت و بسوى شام حركت كرد
معاويه در باغ قصرش بود كه عمرو عاص خبر رسيدن يكى از شاگردان على را به او رساند
معاويه فورا دستور داد كه بساطى رنگين پهن كنند تا شكوه آن طرماح را تحت تاثير قرار بدهد و او را به لكنت بيندازد دستور انجام شد
طِرِمّاح وقتى وارد شد و آن فرش هاى رنگين و بساط مفصل را ديد ، بى اعتناء با همان كفشهاى خاك آلوده اش قدمها را بر فرشها گذاشت ، خود را به معاويه رساند و همان طور كه او بر مسندش لميده بود ، طرماح نيز لم داد و پاهايش را دراز كرد
اطرافيان معاويه به طرماح اعتراض كردند كه " پاهايت را جمع كن " اما او گفت : تا آن مردك ( معاويه ) پاهايش را جمع نكند ، من هم پاهايم را جمع نخواهم كرد
عمرو عاص به معاويه در گوشى گفت : اين مردى بيابانيست و كافيست كه تو سر كيسه ات را كمى شل كنى تا او رام بشود و لحنش را هم عوض كند
معاويه ضمن اينكه دستور داد تا سى هزار درهم پيش طرماح بگذارند ، از او پرسيد : از نزد كه به خدمت كه آمده اى ؟
طرماح گفت : از طرف خليفه برحق ، اسدالله ، عين الله ، اذن الله ، وجه الله ، امير المومنين على بن ابيطالب نامه اى دارم براى امير زنازاده فاسق فاجر ظالم خائن ، معاوية بن ابى سفيان
معاويه ناراحت از اينكه سى هزار درهم نيز نتوانسته است كه اين شاگرد على عليه السلام را ساكت كند ، گفت : نامه را بده ببينم
طرماح گفت : روى پاهايت مى ايستى ، دو دستت را دراز ميكنى تا من نامه على عليه السلام را ببوسم و به تو بدهم
معاويه گفت : نامه را به عمرو عاص بده
طرماح گفت : اميرى كه ظالم است ، وزيرش هم خائن است و من نامه را به خائنى چون او نمی دهم
معاويه گفت : نامه را به يزيد بده
طرماح گفت : ما دل خوشى از شيطان نداريم چه رسد به بچه اش
معاويه پرسيد : پس چه كنيم ؟
طرماح گفت : همانكه گفتم
بالاخره معاويه نامه را گرفت و خواند بعد هم با ناراحتى تمام كاتبانش را احضار كرد تا جواب نامه را اين گونه بنويسد " على ! عده لشكريان من به عدد ستارگان آسمان است مهياى نبرد باش "
طرماح برخاست و گفت : من خودم جواب نامه ات را مى دهم:
على عليه السلام خود به تنهايى خورشيديست كه ستارگان تو در برابرش نورى نخواهند داشت سپس خواست که برود
معاويه گفت " طرماح ! سى هزار درهمت را بردار و سپس برو "
اما طرماح بى اعتناء به حرف معاويه و بدون خداحافظى راه كوفه را در پيش گرفت
معاويه رو به عمرو عاص كرد و گفت : حاضرم تمام ثروتم را بدهم تا يكى از شما به اندازه يكساعتى كه اين مرد از على طرفدارى كرد ، از من طرفدارى كند
عمرو عاص گفت : بخدا اگر على به شام بيايد ، من كه عمرو عاصم نمازم را پشت سر او می خوانم اما غذايم را سر سفره تو می خورم
( الأختصاص ص ١٣٨)
رحمت خدا بر علی ویاران او اگر لذت بردی یک صلوات هدیه کن به امیرمومنان وشاگردش طِرِمّاح 🌸💞
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
#داستان
💠داستان مردی که شیعه شد💠
🌴در نزدیكی نجف اشرف، در محل تلاقی دو رودخانۀ فرات و دجله، آبادی است به نام «مُصَیّب»، كه مردی شیعه برای زیارت مولای متقیان امیرالمؤمنین علیه السلام از آنجا عبور می كرد.
🌴مردی كه در سر راه مرد شیعه خانه داشت، چون می دانست او همواره به زیارت حضرت علی علیه السلام می رود، او را مسخره می كرد. حتی یک بار به امیرالمؤمنین (ع) جسارت كرد و همچنین گفت: به او بگو من را از بین ببرد، وگرنه در بازگشت، تو را خواهم کشت!
🌴مرد شیعه خیلی ناراحت شد. چون به زیارت مشرف شد، بسیار بی تابی كرد و عرض کرد: شما که می دانید این مخالف چه می كند؛ چرا پاسخش را نمی دهید؟!
🌴آن شب آن حضرت را در خواب دید و به ایشان شكایت كرد. حضرت امیر فرمودند: او بر ما حقی دارد كه نمی توانیم در دنیا او را كیفر دهیم.
🌴مرد شیعه می گوید: آری، لابد به خاطر آن جسارت هایی كه او می كند، بر شما حق پیدا كرده است؟! حضرت فرمودند: روزی او در محل تلاقی آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه می كرد،
🌴ناگهان ماجرای كربلا و منع سیدالشهدا از نوشیدن آب، به خاطرش آمد و پیش خود گفت: عمربن سعد كار خوبی نكرد كه این ها را تشنه كشت، و ناراحت شد و یک قطره اشک از چشم او ریخت؛ از این جهت بر ما حقی پیدا كرد كه نمی توانیم او را در این دنیا مجازات کنیم.
🌴آن مرد شیعه می گوید: از خواب بیدار شدم و به سمت منزل خود رفتم. در سر راه با آن سنی ملاقات کردم. با تمسخر گفت: امامت را دیدی و از طرف ما پیام رساندی؟!
🌴مرد شیعه گفت: آری، پیام تو را رساندم و پیامی دارم. او خندید و گفت: بگو چیست؟ مرد شیعه جریان را تا آخر تعریف كرد.
🌴مرد سنی با شنیدن این ماجرا سر به زیر افكند و كمی به فكر فرو رفت و گفت: خدایا، در آن زمان هیچ كس در آنجا نبود و من این را به كسی نگفته بودم، علی از كجا فهمید؟!
بلافاصله شیعه شد.
📚 رحمت واسعه ص ۲۷۲
حکایت آیةالله بهجت
💕همراهی شما باعث دلگرمی است.
https://eitaa.com/salambarebraHem
#داستان
✨🌹رابطه صمیمی با امام زمان🌹✨
اگر شما بودید؛کار امام زمان رو راه می نداختید؟؟!!!
⚜سید عبدالکریم کفاش، شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد.
روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟
سید عرض کرد: آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم. حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد
پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: « سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»
سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت : قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی" داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید.
حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.»
📚روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
#داستان
نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان
برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست.
🔹 به بنده حقیر - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب مهمان داری.
رفتم و با کمال تعجب شهید عباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته. پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی.؟
خیلی آرام و متواضع پاسخ داد.
🔹این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است. و شما نمی توانی وارد شوی. منهم منتظر ماندم. مانع پرواز نشوم.
🔹در صورتی که شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند.
نه به نگهبان اهانت کرد.
و نه خواستار تنبیه او.
بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم.
درست مثل نماینده سراوان!!!!!'
✔️خدایا چه گلهایی را پرپر کردیم؛ چه خارهایی را نماینده خود کردیم.
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
✨﷽✨
#داستان
✅داستان واقعی وقتی امام زمان حُکمِ اعدام را بر می گردانند!
❄️ دین و آئینش مسلمانی نبود، ولی در بین مردم جایگاه خوبی داشت، بخاطر گناهی نکرده متهم شده بود به اعدام!
آمد خدمت یکی از علمای شیعه که آی حاج آقا دستم به دامانت که حکم اعدام من دوشنبه اجرا می شود.
🔰 عالم شیعه با خودش گفت: طریق و مذهبش مسلمانی نیست اما همه ی خلایق از وجود مبارک امام زمان ارواحناوفداه بهره مند می شوند، رو کرد به مَرد غیر مسلمان: «صبح جمعه لباسی تمیز به تن می کنی و می روی فلان قبرستان مسلمان ها، صدا می زنی یا اباصالح المهدي...»
🌀رساند صبح جمعه خودش را به قبرستان،یا اباصالح المهدي... یا اباصالح المهدي...
سید زیبارویی مقابلش ظاهر شد و سلام کرد و گفت :«مشکل تو چیست؟»، مشکلش را گفت و توضیح داد فلان عالم بزرگ شهر مرا راهنمایی کرد که دامنتان را بگیرم، مولاجان با مهربانی به او گفتند:«مشکل تو حل شد.»
💠 مرد غیر مسلمان به مولا گفت: من غیر مسلمان هستم و حاجتم را روا کردی، چرا مشکل مسلمانان را حل نمی کنی!؟
مولا فرمودند به او:« اگر مسلمانان، با این حال که تو دارى و حاجت خود را خواستى حاجت خویش را از ما بخواهند،مشکل آنان را نیز حل خواهیم کرد.»
🌸 مرد غیر مسلمان می گفت دوشنبه در دادگاه حاضر شدم و درحالی که خودم باور نمی کردم قاضی مرا تبرئه کرد، که چقدر قبل از آن دیدار، خرج وکیل کردم و چه دوندگی هائی...اما فایده نداشت که نداشت...
💚می دانی این روزها که اجابت دعایم به تأخیر افتاده است با خودم می گویم من هم باید مثل آن مرد، خاکی و دِلی درِ خانه ی مولا را بکوبم،انگار از یاد برده ام که او از همه ی دل مشغولی هایم با خبر است،آقا جان! چقدر شما به من نزدیک هستید و من از شما دور...
✨مثل عکسِ رخِ مهتاب که افتاده به آب
🌹در دلم هستی و بینِ من و تو فاصله هاست...
📚کتاب شریف جواهر الکلام فی معرفه الامامه و الامام
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🌹همراه ما باشید👇🏻
https://eitaa.com/salambarebraHem
#داستان
💢 در تاریخ و روایات نوشته اند حضرت ام البنین سلام الله علیها از شنیدن خبر شهادت امام حسین علیه السلام بسیار شگفت زده شده اند و اما دلیل تعجب ایشان چه بود؟
✍ زمانی که بشیر خبر شهدای کربلا را به مدینه آورد حضرت امالبنین (س) کنار بشیر آمد و ایشان خبر شهادت فرزندانش را دادند ،اما ایشان از بشیر خواست از حال امام حسین (ع) برایش بگوید و اعتنایی به خبر شهادت فرزندان خود نکردند مدام میپرسیدند که حسین (ع) کجاست؟ حسین (ع) چه شد؟ از حسین (ع) بگو...
✍ زمانی که بشیر واقعه را شرح داد و خبر شهادت امام حسین (ع) را ذکر کرد حضرت امالبنین (س) خیلی با تعجب نگاه میکردند.
بشیر می گوید سوال کردم چرا شما باور نمیکنید امام حسین (ع) به شهادت رسیده اند؟
✍ بی بی امالبنین (س) فرمودند: چون من کسی را همراه او فرستادم که کسی جرات نکند به حسین (ع)حتی نزدیک بشود چه برسد به اینکه عزیز زهرا (س) را با لب عطشان به شهادت برسانند.
✍ و بشیر داستان شهادت فرستاده ی بی بی ام البنین را برایش شرح داد که چگونه فدای اربابش شد و از لالایی های هر روز مادرش چنان افسانه ای ساخت که آسمان و زمین را به خروش درآورد.
✍ بشیر می گوید هر چه از رشادتش گفتم او فقط می گفت: فرزندان من و هر کسی که در این فلک روزگار زندگی میکنند به فدای امام حسین (ع).
🏴وفات مادر شهیدان ، ملیکه ی ارض و سما ، نماد وفاداری عالم ، خانم حضرت بی بی جان ام البنین سلام الله علیها بر قمر بنی هاشم (ع) ، بر امام زمان ارواحنا فداه و بر ارادتمندانش تسلیت باد.
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
#داستان
💚مُشت خدا
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار" دخترک پاسخ داد: "عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
یادمان باشد کارها را بسپاریم به خدای مهربان و بزرگ چرا که مشت خدا از مشت ما بزرگتراست !
https://eitaa.com/salambarebraHem
#داستان
👥 نقل شده دو نفر از شیعیان در گذرگاهی از بغداد به مجلس بزرگی رسیدند.
پرسیدند:این مجلس متعلّق به کیست؟
گفتند:مجلس درس امام اعظم ابوحنیفه است .
🌾راوی حکایت می گوید: رفیق من که اسمش فضل بن حسن بود ومردی متعصّب در مذهب شیعه،و در عین حال آدمی بحّاث و با اطلاع از مبانی مذهب بود، گفت:
من می روم و با این مرد مباحثه می کنم و تا او را ملزم و مجاب نکنم از این مکان نمی روم.
گفتم: این عالم بزرگی است و از عهدۀ بحث با او برنمی آیی.
گفت: من معتقد به مذهب حقم و حق مغلوب نمی شود.
🍃وارد مجلس شدیم و نشستیم و در یک فرصت مناسب، فضل از جا برخاست و گفت:
ایها العالم، من برادری دارم که رافضی است (یعنی شیعه است) و من هر چه می خواهم به او بفهمانم که ابوبکر بعد از پیامبر اکرم، افضل امّت و خلیفۀ به حق بوده قبول نمی کند و می گوید: علی بن ابیطالب، افضل و خلیفۀ به حق است. شما یک دلیل قاطعی به من یاد بدهید که به او بفهمانم و او را به راه راست بیاورم.
ابوحنیفه گفت: به برادرت بگو بهترین و روشن ترین دلیل این است که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، همواره در میدان های جنگ، آن دو بزرگوار (ابوبکر و عمر) را کنارخود می نشاند و علی را مقابل نیزه و شمشیر دشمن می فرستاد!و این نشان می دهد که آن دو نفر، محبوب پیامبر بوده اند و چون آن حضرت می خواسته که آنها بعد از خودش جانشین باشند آنها را حفظ می کرد! و چون علی را دوست نمی داشت، طردش می کرد؛ و به میدان می فرستاد تا کشته شود و این بهترین دلیل بر افضلیت ابوبکر و عمر است!
🌾فضل گفت:بله من این را به برادرم می گویم. ولی او از قرآن به من جواب می دهد که خداوند فرموده است:
«خداوند،مجاهدین را بر قاعدین ونشستگان برتری داده و اجری بزرگ برای آنان آماده است»
و به حکم این آیه، علی چون مجاهد بوده افضل از ابوبکر وعمراست که قاعد بوده اند.
🍃ابوحنیفه گفت:به او بگو از این بهتر می خواهی که ابوبکر و عمر قبرشان کنار قبر پیامبر و چسبیده به قبر آن حضرت است؛ در حالی که قبر علی از قبر پیامبر دور افتاده و در عراق است!
فضل گفت:بله این را هم به برادرم می گویم. امّا او می گوید:آن ها غاصبانه در کنار پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، دفن شده اند!
برای این که خداوند فرموده است:
« ای مؤمنان بدون اذن و اجازۀ پیامبر، داخل خانه اش نشوید…»
و می دانیم که رسول اکرم صلی الله علیه وآله در خانۀ خودش دفن شده و آن دو نفر بدون اذن در خانۀ آن حضرت دفن شده اند و محل دفن ایشان غصبی است.
🌾ابوحنیفه که از این گفتگو سخت ناراحت شده بود تأمّلی کرد و سپس با لحنی تند گفت: به این برادر خبیثت بگو آنها غاصبانه در خانه ی پیامبر صلی الله علیه وآله دفن نشده اند! بلکه عایشه و حفصه که دختران آن دو بزرگوار و همسران پیامبر صلی الله علیه وآله بودند و از پیامبر صلی الله علیه وآله مهریه طلبکار بودند، پدرانشان را در مهریة خودشان دفن کردند!
فضل گفت:بله من این مطلب را هم به برادرم گفته ام ، ولی او باز آیه ای برای من می خواند و می گوید: پیامبر صلی الله علیه و آله به همسرانش بدهکار نبوده است.
برای اینکه خداوند فرموده است:
«ای پیامبر ما همسران تو را که مهرشان را پرداخته ای برای تو حلال کردیم»
طبق این آیه، پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله مهریۀ زن هایش را داده بود و وقتی که از دنیا رفت به زن هایش بدهکار نبوده است.
🍃ابوحنیفه اندکی تأمّل کرد و گفت: به این برادرت بگو درست است که همسران پیامبر صلی الله علیه واله مهریّه طلبکار نبوده اند، اما سهم الارث که از ماتَرَک پیامبر داشته اند و ماتَرَک (یعنی آنچه پیامبر اکرم بعد از مرگش از خود باقی گذاشته) نیز همین خانه اش بوده و شرعاً سهمی هم از آن خانه به همسرانش می رسد و چون عایشه و حفصه وارث پیامبر صلی الله علیه وآله بوده اند پدرانشان را در سهم الارث خودشان دفن کرده اند و بنابراین غصبی در کار نبوده است!
فضل گفت : بله من این را هم به برادرم گفته ام. ولی او می گوید: شما آقایان سنّی ها مگر نمی گویید: پیامبر ارث نمی گذارد و خودتان حدیث نقل می کنید که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرموده است:
«ما پیامبران اصلاً ارث نمی گذاریم و هر چه از ما باقی مانده صدقه است»
پس طبق گفتة خودتان عایشه و حفصه سهم الارث نداشتهاند. به همان دلیلی که شما حضرت فاطمه علیها سلام را از فدک محروم کردید وگفتید: پیامبر صلی الله علیه وآله، ارث نمی گذارد آن دو همسر نیز نباید ارث ببرند. آیا دختر از پدر ارث نمی برد اما همسر از شوهر ارث می برد؟!
👈🏻سخن که به اینجا رسید،ابوحنیفه حسابی از کوره در رفت و با لحنی خشم آلود فریاد کشید:
این مرد را بیرون کنید!
این خودش رافضی است و اصلاً برادر هم ندارد! 😁
📚 منابع:
الفصول المختاره، سيّد مرتضي، ص74
كنز الفوائد، ابو الفتوح كراجكي، ص 135
احتجاج طبرسي،
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
#داستان
❤️✨ عجایب آیت الکرسی✨❤️
✍«ابوبکر بن نوح» می گوید: پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
✨یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
✨فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
✨گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همین که خواستم بردارم و ببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
✨خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📕شفا و درمان با قرآن ، ص ۵۰
https://eitaa.com/salambarebraHem
#داستان
یک بنده خدایی تعریف می کرد: من خیلی آدم عصبانی و قلدری بودم. کسی در خانه جرأت نداشت روی حرف من حرف بزند. هر کس می خواست حرف بزند، حسابش با کرام الکاتبین بود.
گفت: یک روز اتفاقی افتاد که قلب من یک دفعه باز شد. گفت: خواهر کوچکم برخلاف همه اعضای خانواده علیه من طغیان کرد و جلوی من ایستاد. چند تا حرف درشت هم به من زد و خودش هم داشت از ترس می مُرد از این که من سراغش بروم و چه بلایی سرش بیارم. ولی ایستاد و حرفش را هم زد. من هم عصبانی بودم که آمده جلوی همه و حال من را گرفته. گفت: به سمتش رفتم که حسابی فکش را پایین بیاورم؛ در آن لحظه یک دفعه خواهرم را بغل کردم و بوسیدم و نوازشش کردم. خواهرم هم زار زار در بغل من به گریه افتاد. مثلاً توقع داشت که من رفتاری غیر از این داشته باشم. گفت: با همین یک کار در همان لحظه همه چیز جلوی من باز شد.
کسی که یک دفعه یک لحظه کینهها را کنار میگذارد و پا میگذارد روی تمام گذشته و می گوید خدایا بی خیال همه اشتباهاتی که فلانی و فلانی در حق من کردند، من بخشیدم. تا گفتی بخشیدم، غفور شدم، همان لحظه تمام می شود. اگر همان لحظه که هیچ توقعی از تو نمی رود، کار را کارستان کردی. برای درست کردن ۷۰_۶۰ سال خرابکاری، باید دنبال یک کار کارستان بگردید. تا از خدا بپرسی کار کارستان چیست؟ زود به تو می گوید. چون کار کارستان هر کسی با دیگری فرق می کند. اول در خانه خودتان بگرد، ببین خبری می شود یا نه. اول از خانه خودت در رابطه ات با همسرت، پدرت، مادرت، خواهر و برادرت، اول از اینجا شروع کن. سپس در بیرون از خانه بگرد و ببین کار کارستان پیدا می شود یا خیر.
اگر به خدا بگویی خدایا ۴۰ سال ۵۰ سال خراب کردم، تو دوست نداری ما ضایع شویم، یک کارِ کارستان جلوی پایم بگذار که جبران کنم. خدا هم دوست دارد و حتماً می گذارد.
مثل پدر و مادری که با یک کار خوب و خاصی که فرزندشان انجام می دهد، همه بدی های گذشته او را ندید می گیرند.
🔹استاد شجاعی
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem
#داستان
#پست_ویژه
🍃 برای ملاقات با حضرت #ولی_عصر (عج) چه باید کرد؟
اهمیت حجاب و عفت🔻
🔹 مرحوم آيت الله سيد محمدباقر مجتهد سیستانی (ره) پدر آيت الله سيد علي سیستانی تصميم می گيرد براي تشرّف به محضر امام زمان (عج) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زيارت عاشورا بخواند.
در يکي از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزديک به مسجد مشاهده می کند. به سوی خانه می رود می بيند حضرت ولی عصر امام زمان (ع) در یکی از اتاق های آن خانه تشريف دارند و در ميان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفيد روی آن کشيده شده است.
🔹 ايشان می گويد هنگامی که وارد شدن اشک می ريختم سلام کردم، حضرت به من فرمود: «چرا اينگونه به دنبال من می گردی؟ و اين رنج ها را متحمّل می شوي؟! مثل اين باشيد- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بيايم!»
🍃 بعد فرمودند: «اين بانويی است که در دوره کشف حجاب- در زمان رضا خان پهلوی- هفت سال از خانه بيرون نيامد تا چشم نامحرم به او نيفتد.»
📚 شیفتگان حضرت مهدی (عج)،ج۳،ص۱۵۸
✨میلاد امام زمان ارواحنا فداء
بر منتظران آن حضرت مبارک باد✨
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
👈🏻با امام حسین علیه السلام یا با صدام حسین ...
این داستان را بخوانید که کمتر کسی آن را شنیده است .
به روایت شخصی که در این جریان حضور داشت :
در سال ۱۹۹۱میلادی و بعد از ورود نیروهای حرس الجمهوری به کربلا معلی و سرکوب انقلاب شعبانیه و گشودن آتش بر گنبد حسینی و ویرانی منتشر در هر مکان و اجساد پراکنده در زیر آوار ساختمان ها ،وماشین کشتار صدامی با زنجیرهای خود همه چیز را له می کرده و نیروهای ویژه با تجهیزات مخوف هزاران جوان را بسوی قتلگاه می راندند،
دوست پیر ما می گوید حدودا سه خودرو بودیم که تجهیزات صدامی ما را به جای نامعلومی می بردند ولی به سوی صحراهای خارج کربلا .
می گوید : در راه به نیروهای امنیتی دیگری برخوردیم که راهمان را به مسیری فرعی تغییر دادند و در آنجا ما را از ماشین ها پیاده کردند در زمینی سوزان میان تل هایی از ماسه و با لگد های سربازان و قنداق اسلحه ها و فحاشی های رکیک در برابر روی مجرمترین افراد صدام حسین ، 😡حسین کامل ملعون😡 خود را یافتیم .
با خود گفتیم اینجا آخر خط است .
قیافه ای منفور و مدعی و مشمئز کننده اش باعث می شد به زمین خیره شویم تا زشتی و پلیدی چهره اش را نبینیم ولی زشتی های الفاظ و عصبانیتش باعث می شد به اونگاه کنیم . و در هر لحظه می گفتیم الان است که دستور گشودن آتش به سوی ما را صادر کند و تشهد را هر لحظه زیر لب زمزمه می کردیم .
نهایتا گفت:👈🏻 کدام شما با حسین(ع) است ؟ وکدام شما با صدام حسین ؟👉🏻
مرد می گوید : همه ی ما ازاین مقایسه بخود لرزیدیم در حالیکه ده ها دهانه اسلحه به سمت ما نشانه رفته بود .
اندیشه ها و سبک سنگین کردن های ما تمام نشده بود که جوانی حدودا ۱۶ ساله بپا خاست و با صدای جری و ثبات کلام گفت: من با حسینم💚
حسین کامل مجرم به او گفت: برو و آن جا بایست .
سکوتی ترسناک همه جا را فرا گرفت و آن مجرم بالای گردنهای مان قدم میزد و وبا غرور دست خود را بالا آورد که یکی از سگانش تفنگی دست او داد .
مسلحش کرد وبه سوی جوان نشانه رفت و تمام تیرها را در بدن آن جوان خالی کرد .جوان غرقه در خون بر زمین افتاد .
به سوی ما برگشت و سوالش را تکرار کرد : کدام شما با حسین است و کدام تان با صدام حسین ؟
جوان دیگری با همان سن وسال برخاست و گفت: من با حسینم💚❤️
مجرم به او گفت :برو کنار آن لاشه بایست
(طبیعتا منظورش همان شهید بود که به سویش تیر اندازی کرده بود )
جوان با قدم هایی استوار رفت ولی قبل از رسیدن به سویش تیراندازی کرد و آن جوان دوم نیز غرقه بخون بر زمین افتاد .
مرد می گوید :حسین کامل مرعوب بود با وجود اینکه او فرمانده امر کننده و باز دارنده بود. سوالش را تکرار نکرد ترسیده بود که از با حسین بودن همه غافلگیر شود .
مرد می گوید :سپس با زشت ترین فحاشی ها به ناموس و شرفمان و زنانمان به ما. گفت برید گم شید .
باورمان نشد که مارا آزاد کرده مگر ازآنجا که لگدها بر سر و صورت مان شروع شد و ما به سرعت بدون اینکه بدانیم به کجا می رویم و در حالی که از ترس مدام به پشت سر نگاه می کردیم از آن جا گریختیم.
نگاهمان به آن دو شهید بود تا ملامح صورت های پاکشان در ذهنمان نقش ببندد و حداقل بدانیم آنها که بودند .
مرد با حالتی که خود رو مورد تمسخر واستهزا قرار میداد گفت ما جماعت صدام حسین به خانه هایمان رفتیم .
شب در خواب امام حسین (ع) را دیدم که می آمد و در پشت سرش تمام شهدا با تمام جبروت سوار بر اسبانی سفید بودند .
امام پیش شهید دوم ایستاد و پیاده شد و او را بوسید و بر روی اسب خود گذاشت سپس به شهدای همراهش فرمود: این مرد با من در ضریحم دفن شود .
سپس به سوی شهیدی که اول به شهادت رسید رفت و او را بوسید و بر روی اسب یکی از شهدا گذاشت و فرمود :اما این را با بقیه شهدا در ضریح شان دفن نمایید .
یکی از شهدا پرسید ؛سرورم چرا ؟در حالی که هر دو باهم در راه خدا شهید شدند ؟
امام جواب داد:
بلی . ولیکن دومی مرگ را باچشم دید و سپس گفت من با حسینم ...
😭😭😭😭😭
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
#متن_مطالعه_شود
این طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.
علی رغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.
🍃یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگی شان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسر عمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. #شهید_سید_مرتضی_دادگر فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...
✨استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند... 😔
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...
"این رسمش نیست با معرفت ها.
ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...". گفت و گریست.😭
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...» 🌸
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسر عموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.😌
لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید: بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.
به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبان شان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.😢😭
به خدا خودش بود.... گیج گیج بود.مات مات...
کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود. به کارت شناسایی نگاه می کرد.
شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفت...
پی نوشت۱. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.
پی نوشت۲. قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دل جنگلهای اطراف شهر ساری، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار، قرار دارد.
پی نوشت۳. دوستانی که مایلند از نزدیک این شهید بزرگوار را زیارت کنند، آدرس مزار این شهید: #کیلومتر۵ جاده ساری نکا، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش
#شهید_سید_مرتضی_دادگر_فرزند_حسین
🌷 هدف نشر زیبایی های زندگی شهداست ،کپی بدون لینک کانال بدون اشکال و جایز است🌷
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
🌹زنده شدن مفسر بزرگ قرآن داخل قبر(۱)
✅ قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.
صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد. جسد شيخ طبرسي را از تابوت بيرون آوردند و داخل قبر گذاشتند.
قطب الدين راوندي وارد قبر شد. جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند.
سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند.
پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود; پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد اما هيچ كس متوجه حركت آن نشد! كارگران با بيل هايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند. آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود. مردم به نوبت فاتحه مي خواندند و بعد از آنجا مي رفتند.
شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود.
شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود.
اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود.
بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار مي داد. ناله اي كرد. دست راستش زيربدنش مانده بود. دست چپش را بالا برد. نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد. با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد. كم كم چشمش به تاريكي عادت مي كرد. بدنش در پارچه اي سفيد رنگ پوشيده بود.
آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك مي كرد. آخرين بار حالش هنگام تدريس به هم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود. اينجا قبر بود! او رابه خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هواي داخل قبر به آرامي تمام مي شد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينه اش را مي شنيد. چه مرگ دردناكي انتظار او را مي كشيد. ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود. آيا خدا مي خواست امتحانش كند؟
چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت. سالهاي كودكي اش را به ياد آورد واقامتش در مشهد رضا را. پدرش «حسن بن فضل » خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد.
از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشت. سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد! شش سال پيش زماني كه ۵۴ ساله بود; سادات آل زباره او را به سبزوار دعوت كردند. آنها با او نسبت فاميلي داشتند. دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت. مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد وسرانجام هم زنده به گور شد! چشمانش را باز كرد. چه سرنوشت شومي برايش ورق خورده بود. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت. نفس كشيدن برايش مشكل شده بود. هر بارهواي داخل گور را به درون ريه هايش مي كشيد; سوزش كشنده اي تمام قفسه سينه اش رافرا مي گرفت. آن فضاي محدود دم كرده بود و دانه هاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود.
در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاد. از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد. چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آل زباره نيز انجام چنين كاري را از او خواستار شده بود. هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند; كاري برايش پيش آمده بود.
شيخ طبرسي وجود خدارا در نزديكي خودش احساس مي كرد. مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديك تر است؟ به آرامي با خودش زمزمه كرد:
خدايا اگر نجات پيدا كنم; تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت. مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم.
شيخ طبرسي در حال خفه شدن بود.
پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود.
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
🌹زنده شدن مفسر بزرگ قرآن داخل قبر(۲)
كفن دزدی وارد قبرستان بزرگ شد.
بيلي در دست داشت. به سمت قبرشيخ طبرسي رفت.
بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد. وقتي به سنگهاي لحد رسيد; يكي از آنها را برداشت.
صورت شيخ طبرسي نمايان شد.
نسيم خنكي گونه هاي شيخ را نوازش داد. چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده مي خواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت.
-صبر كن جوان! نترس من روح نيستم. سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مرده ام مرا به خاك سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي....
آیامرا میشناسی؟
بله مي ... شناسم! شما شيخ ط...طبرسي هستيد. امروز تشييع جنازه تان بود. دلم مي خواست ... دلم مي خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم!
-به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم. چشمانم سياهي مي رود. بدنم قدرت حركت ندارد.
كفن دزد جوان سنگها را بيرون ريخت; پايين رفت و بدن كفن پوش شيخ طبرسي رابيرون آورد. در گوشه اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و آن را به كناري انداخت.
-مرا به خانه ام برسان. همه چيز به تو مي دهم. از اين كار هم دست بردار.
كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد.
شيخ طبرسي به كفن اشاره كرد و گفت:
-آن را هم بردار. به رسم يادگاري! به خاطر زحمتي كه كشيده اي
جوان به سمت كفن رفت. خم شد و آن را برداشت.
خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟
بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كرده ام در اين شهر مرگ و مير زياد است.
اگر روزي مرده اي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نمي برد. كفن ها را به بازار مشهد رضا مي برم و مي فروشم.
-از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت مي گذرد.
آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسيد:
از كدام طرف بروم؟
-برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم.
جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستاره هاي بيشمار آن دوخته بود و خدا را شکر میگفت.
علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کرد و کتاب گرانبهای #تفسیر_مجمع_البیان را به اتمام رساندند....
•┈••✾🍃🍁🍃
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
🌾 آخوندا ما رو ول نمی کنند...
یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل می کرد:
قرار بود جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی #بین_المللی به یکی از کشور های غربی برن. وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه روحانی تو هواپیماست. به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمی کنن.
رفتم پیشش نشستم بهش گفتم حاج آقا اشتباه سوار شدید #مکه نمیره گفت: می دانم،گفتم حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی شما اشتباهی نیاین، گفت: می دانم دیدم کم نمیاره.....
جدیدترین و #پیچیده_ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی #ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.
از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه می نویسه
گفتم حاجی عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده.
دوباره خوابیدم.
بیدار که شدم دیگه نمی نوشت گفتم چی شد؟
برگه رو بهم داد و گفت: سوالت چهار راه حل داشت سه راه حل رو نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.
شوکه شده بودم
ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من #حسن_زاده_آملی هستم از قم....🌿
بعدها فهمیدم که به ایشون لقب #ذوالفنون را داند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود.
تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده ای از پروفسور های فرانسه و سایر کشور های اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان می رسیدند.
حالا نظر این عالم بزرگ درباره رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای مد ظله العالی:👇🏻
✨"گوشتان به دهان رهبر باشد. چون ایشان گوششان به دهان حجتبنالحسن(عج) است."✨
این جملات وقتی بیشتر معنا پیدا میکند که بدانیم صاحب تفسیر المیزان، علامه عارف آیتا... طباطبایی درباره شاگردش علامه حسنزاده فرمودهاند:
✨حسنزاده را کسی نشناخت جز امام زمان(عج). راهی که حسنزاده در پیش دارد، خاک آن توتیای چشم طباطبایی.✨
وضوی بی امامت آب بازیست
عبادت بی ولایت حقه بازیست
به گوش منکر رهبر رسانید
که حتی سجده اش هم خاک بازیست
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
رضا سگ باز!!!
یه لات بود تو مشهد...
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش میکنه.
شهید #چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
- رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
- چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!)
اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: بله عزیزم!
چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟
- رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
- رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيدهای، چیزی؟!!
- شهید چمران: چرا؟!
- رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!!
- شهید چمران: اشتباه فکر می کنی!!!!
یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی میکردی ولی اون بهت خوبی میکرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....!
تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!....
رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار گریه میکرد!
تو گریه هاش میگفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد.🍃
رضا اولین نماز عمرش بود.
رفت وضو گرفت.
سرِ نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز،
صدای سوت خمپاره اومد.
پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نماز واقعی........
📚به نقل از کتاب خاطرات شهید مصطفی چمران
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
✳️اثر گفتن بسم الله الرحمن الرحیم با یقین و قصد خاص:
🌟شیخ الفقهاء و المجتهدین،آیت الله خویی(رحمه الله علیه)می فرماید:
🔵ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻟﻔﻘﻬﺎﺀ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻣﻴﺮﺯﺍﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻴﺮﺍﺯﻯ(رحمه الله علیه)خادمی داشت به نام شیخ محمد؛
ﺭﻭﺯﻯ ﺷﺨﺼﻰ ﻧﺰﺩ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤّﺪ ﺭﻓﺖ، ﺩﻳﺪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺏ ﭘﺮ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﺮﺩ(به جای نفت، آب ریخت!!) ؛
ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺗﻌﺠّﺐ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻋﻠّﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ.
🔵ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤّﺪ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺍﺯ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻣﻴﺮﺯﺍ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩِ ﺟﺪﺍﻳﻰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ، ﻣﻌﺎﺷﺮﺕ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﻴﻦ ﮔﺮﺩﻳﺪﻡ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺣﺰﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺷﺪﻳﺪ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﻯ ﺁﺧﺮ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺟﻮﺍﻧﻰ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻃﻠﺎّﺏ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﻧﺰﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻧﺎﺕ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﻯ ﻟﺬّﺕ ﺑﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﺪ.
ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻯ ﻧﺰﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺄﻧﻮﺱ ﺷﺪﻡ. ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﺮﺍﻏﻢ ﻧﻔﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺭﺳﻢ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﻣﻰ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻤﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩﻫﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺖ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺮﻳﺪ ﻧﻔﺖ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﻡ، ﺍﺯ ﻓﻴﺾ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻣﻰ ﺷﻮﻡ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺖ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻯ ﻧﻜﻨﻢ، ﺷﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰ ﺑﺴﺮ ﺑﺮﻡ.
ﭼﻮﻥ ﻣﺮﺍ ﻣﺘﺤﻴّﺮ ﻳﺎﻓﺖ، ﻣﺘﻮﺟّﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻧﻤﻰ ﺩﻫﻰ؟ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺘﻮﺟّﻪ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ. ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻫﺮﮔﺰ، ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻢ ﺩﻝ ﻧﻤﻰ ﺩﻫﻰ!ﮔﻔﺘﻢ: ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﺮﺍﻏﻢ ﻧﻔﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺟﺎﻯ ﺗﻌﺠّﺐ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺣﺪﻳﺚ ﺧﻮﺍﻧﺪﻳﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻓﻀﻴﻠﺖ(ﺑﺴﻢ ﺍلله ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﻴﻢ)ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻴﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪ ﻧﺸﺪﻯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﺮﻳﺪ ﻧﻔﺖ ﺑﻰ ﻧﻴﺎﺯ ﺷﻮﻯ؟!ﮔﻔﺘﻢ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺣﺪﻳﺜﻰ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻴﺪ.
🔴ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻯ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺹّ ﻭ ﻓﻮﺍﻳﺪ(ﺑﺴﻢ ﺍلله ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﻴﻢ) ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭼﻮﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ نیت و ﻗﺼﺪﻯ ﺑﮕﻮﻳﻰ، ﺁﻥ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ؟ﺗﻮ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺏ ﭘﺮ ﻛﻦ، ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻗﺼﺪ ﻛﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺭﺍﻯ ﺧﺎﺻﻴّﺖ ﻧﻔﺖ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﮕﻮ:(ﺑﺴﻢ ﺍلله ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﻴﻢ)
ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﺮﺩﻡ، ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻢ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺏ ﭘﺮ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻴّﺖ ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﺴﻢ ﺍلله ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﻴﻢ؛ ﭼﻮﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﺮﺩﻡ، ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﻛﺸﻴﺪ!!
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﺎﻟﻰ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺏ ﭘﺮ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺑﺴﻢ ﺍلله ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﻴﻢ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻢ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ!!
🌟ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﻳﺔ الله ﺧﻮﺋﻰ(رحمه الله علیه) ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻘﻞ ﺍﻳﻦ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:
🔵ﺗﻌﺠّﺐ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﺸﺮ ﺍﻳﻦ ﻗﻀﻴّﻪ ﻭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪﻥ ﺁﻥ ﺑﻴﻦ ﻣﺮﺩﻡ، ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤّﺪ ﻋﻤﻞ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﺛﺮ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩ.(پایان فرمایش آیت الله خویی)
⚠️ حاشیه ⚠️
🌕ﮔﻔﺘﻦ ﻳﻚ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﺴﻢ ﺍلله ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﻴﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﻳﻘﻴﻦ، ﺩﺍﺭﺍﻯ ﺍﺛﺮ ﺷﮕﻔﺖ ﻭ ﺧﺎﺭﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﺍﻯ ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﺍﻧﺪ - ﻭ ﺧﻴﻠﻰ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺁﻥﻫﺎ ﻛﻢ ﺍﺳﺖ - ﻧﻴﺰ، گاهی ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺍسماءالله ﻛﻪ ﻣﻴﺎﻥِ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﺪﺍﻭﻝ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ؛ ﻭﻟﻰ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻣﻤﺘﺎﺯ ﻣﻰ ﺳﺎﺯﺩ، ﻳﻘﻴﻦ و نفس قدسی ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ؛
ﺯﻳﺮﺍ ﻳﻘﻴﻦ و نفس ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﻧﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺗﻠﻔّﻆ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ، ﻧﻘﺶ ﺍﺳﺎﺳﻰ ﺩﺍﺭﺩ.
📚صحیفه مهدیه
الصحیفه المهدیه( عجل الله فرجه )
___________________________
🔸رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ
🔸 گرد گله، توتیای چشم گرگ
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
🌺کراماتی از حضرت عبد العظیم حسنی علیهالسلام
🌸از منبع موثّقی نقل است یکی از تّجار بازار تهران را مشکلی پیش آمد، روزی با یکی از همکارانش مشکل خود را در میان گذاشت، همکار او گفت برای حلّ گرفتاری خود به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام متوسّل شو، وی گفت به آن حضرت نیز متوسّل گردیدم و مشکل برطرف نشد، همکار او گفت مشکل توسّط حضرت عبدالعظیم علیه السّلام حلّ شدنی است؛ ولی تو با اخلاص متوسّل نگردیده ای. حال بنشین تا سرگذشت خود را که تا کنون برای کسی نگفته ام برایت باز گو نمایم.
من سال های گذشته ورشکسته شدم، بطوری که جهت معاش روزانه خود با تنگنا روبرو گردیدم و تصمیم گرفتم جهت رفع گرفتاری به حضرت عبد العظیم علیه السّلام متوسّل شوم، برای این کار نذر کردم چهل هفته پی در پی سحر پنج شنبه پیاده به زیارت آن حضرت بروم، ۳۹ هفته سپری شد، هفته چهلم فرارسید که مواجه با زمستان بود و روز چهارشنبه بعد از ظهر برف شدیدی باریدن گرفت، غروب که به منزل رسیدم برف تبدیل به کولاک شده بود و زمین تا زانوهایم پر از برف بود، عیالم که از قضیه با خبر بود پرسید مگر امشب به زیارت نمی روی، آخر هفته است، گفتم در این برف و بوران خود آقا هم راضی نیست، انشا ا... هفته دیگر. آن شب زود به خواب رفتم، در عالم رویا دیدم بر روی ریل ماشین دودی به طرف شهر ری می روم، به مقبره شیخ صدوق (ره) رسیدم آنجا وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم و به سمت حرم حضرت عبد العظیم علیه السّلام حرکت کردم، از خواب برخاستم. شب از نیمه گذشته بود. تصمیم خود را گرفته آماده حرکت شدم، عیالم گفت: چطور شد سر شب نرفتی و حالا که نیمه شب است و برف هم شدید تر شده! خواب را تعریف نموده و گفتم باید بروم حتیّ اگر به قیمت جانم باشد.
🌸به راه افتادم مسیر حرکتم همان بود که در خواب دیدم روی ریل ماشین دودی، بعد ها به این نکته رسیدم که آن شب تنها راه رسیدن به شهر ری خط آهن بوده و الا رسیدن به حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسّلام میسر نبود. راه را بر روی ریل ادامه دادم تا به ابن بابویه رسیدم، به تأسیّ از صحنه خواب وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم و بی درنگ به سمت حضرت عبد العظیم علیهالسّلام حرکت کردم به حرم که رسیدم درب ها را تازه گشوده بودند و زمانی تا اذان صبح مانده بود، سرما و خستگی راه رمقم را گرفته و در گوشه حرم از هوش رفتم، در عالم خواب آقا سیّد الکریم علیه السّلام را دیدم کنار صندوق ایستاده، روی مبارک خود را به سمت من کرد و پرسید، چه مشکلی پریشانت ساخته؟
قصّه خود را عرض کردم دست به میان شال کمرش برد و دستمال گره زده ای را به کف دستم نهاد و فرمود این را سرمایه کسب حلال کن انشا ا... مشکلت حلّ شود دستمال را گرفتم به یکباره همه چیز محو شد. صدای موذن مرا از خواب بیدار کرد. و تنها چیزی که از آن رؤیا باقی مانده بود دستمال گره زده در دستم بود، باز کردم دوازده عدد سکّه یک قرانی داخل آن بود برخواستم وضو گرفتم نماز صبح را بجا آورده، با خوشحالی به سمت تهران براه افتادم. آن دوازده سکّه را به این کسب زدم و به سرنوشتی که توشاهد آن هستی رسیدم.
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
✨یک ریال بده، دو ریال بگیر
یکی از خادمین سادات نقل می کرد: یک روز صبح عیالم رو به من کرد که: «امشب مهمان داریم، برو چیزی تهیّه کن» از منزل بیرون آمدم در حالی که حتیّ یک شاهی هم نداشتم. آن روز نوبت کشیک من نبود. در آن وضعیّت کسی را نیافتم تا از او درخواست کمکی کنم. اگر هم می یافتم، از چنین درخواستی شرم می کردم. بنابراین بی اختیار به سمت حرم رفتم. حرم خلوت بود و معدود زوّار مشغول زیارت بودند. رو به ضریح به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام عرض کردم: «یابن رسول الله تفضّلی فرما، شرمنده عیال و مهمان نشوم» بعد از این که این خواسته از قلبم گذشت، گوشه ای از حرم ایستاده بودم که زائری جلو آمد و به من گفت: «سیّد، یک ریال به من بده، وقتی از زیارت امامزاده حمزه علیه السّلام برگشتم، دو ریال به تو میدهم» این موضوع زیاد متعجّبم نکرد. بسیاری بودند که برای بیشتر شدن برکت مالشان این کار را می کردند، و به همین رسم پولی به دست سیّدی می دادند و آن را پس می گرفتند.
خوشحال از اینکه بالاخره با این یک ریال ها به التفاوت می توانستم مهمانی آن شب را آبرومندانه برگزار کنم. امّا من همان یک ریال را هم نداشتم. به زائر گفتم: «آقا، یک دقیقه صبر کنید، الان برمی گردم.» بیرون آمدم، همینطور که دور و برم را نگاه می کردم، یکی از آشنایان را دیدم. به او گفتم یک ریال به من قرض بده نیم ساعت دیگر پس می دهم، یک ریالی را گرفته به نزد آن زائر رفتم. ایشان یک ریالی را گرفت و به زیارت امامزاده حمزه علیه السّلام رفت. و همان طور که گفته بود، وقتی از زیارت بازگشت یک سکّه کف دستم گذاشت.
خادمین دیگر که این صحنه را زیرنظر داشتند، پرسیدند قضیّه چیست؟ ماجرا را گفتم. امّا آنان به حرف من اکتفا نکردند و از آن زائر هم پرسیدند. ایشان هم به آنان همان را گفته بود و از حرم بیرون رفته بود. من به خیال خودم رفتم، تا یک ریالی که قرض گرفته بودم، پس بدهم.
امّا وقتی چشمم به سکّه افتاد، دیدم این دو ریالی زرد است و می درخشد! با تعجّب به بازار رفتم. سکّه را به یکی از طلا فروشان نشان دادم. عیار گرفت و گفت: «طلاست » و آن را ۳ تومان می خرد. از آن سه تومان یک ریال قرض را پس دادم و ۲۹ ریال بقیّه را به خانه بردم. آن زائر غریب را هیچ گاه قبل از آن ندیده بودم و بعدها نیز ندیدم.
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
✨﷽✨
#داستان
💢اثر رضایت پدر در قبر!
✍آیتالله آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند. ایشان میفرمودند: در تخت فولاد اصفهان - که معروف به وادیالسّلام ثانی است، حالات عجیبی دارد و بزرگان و عرفای عظیم الشّأنی در آنجا دفن هستند - جوانی را آوردند. من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش میکنیم شما تلقین بخوانید.
ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبی داشت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده بودند. وقتی تلقین میخواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت: «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر میچرخند و میرقصند! از اطرافيان پرسیدم: او چطور بود؟ گفتند: مؤمن. گفتم: پدر و مادرش هم هستند. گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را میزد و پدرش هم گریه میکرد. پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است.
گفت: من یک نارضایتی از او داشتم. گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زمانی (زمان طاغوت) متدیّن بود، به مسجد و پای منبر میرفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی میگفتم، به من میگفت: تو که بیسواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست!
ايشان می فرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضی هستم، گفتم: نه! به لسان جاری کنید که از او راضی هستید -
معلوم است که گفتن، تأثير عجیبی دارد.
پدر و مادرها هم توجّه کنند، به بچّههایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا اینگونه میخواهد.
وقتی میخواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پای خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند. ايشان میفرمايند: اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لبهایش به خنده باز شد و دیگر از آن بچّه شيطانها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند. من هنوز داخل قبر را میدیدم، دیدم وجود مقدّس اسداللهالغالب، علیبنابیطالب علیه السلام فرمودند: ملکان الهی! دیگر از اینجا به بعد با من است ...
💥لذا او جوانی خوب، متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهی نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود (تو كه بیسواد هستی) به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم، دل پدر را شکاند و تمام شد! شوخی نگیریم. والله! اين مسئله اينقدر حسّاس، ظریف و مهم است.
📚گزیدهای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
#مبلغ_غدیر_باشیم
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ گرفتﮐﻪ یکی از مذاهب ﺗﺸﯿﻊ ﯾﺎ ﺗﺴﻨﻦ ﺭا به عنوان ﻣﺬﻫﺐ ﺭﺳﻤﯽ ﮐﺸور ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ و اعلام ﮐﻨد.
ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ شیعه ﻭ سنی ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨد ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺷﯿﻌﻪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﯿﻌﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ( ﺭﻩ ) ﺑﻮﺩ.
ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺩﻭﺭ ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﻣﺠﻠﺲﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺪ.
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﻌﻠﯿﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ رفت ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﺣﺎﮐﻢ ﻧﺸﺴﺖ ..
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ﺑﯽﺍﺩﺑﯽ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺁن هاﺳﺖ.
ﺳﻠﻄﺎﻥ محمد ﺧﺪﺍﺑﻨﺪﻩ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽﭘﺮﺳﯿﺪ؟
ﻋﻼﻣﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ صلی الله علیه وآله وسلم ﻓﺮﻣﻮﺩند ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﺁن جا ﺑﻨﺸﯿﻨﯿﺪ .
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ مجلس ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﻌﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ علماء ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ از علامه حلی پرسید: ﭼﺮﺍ ﻧﻌﻠﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ هست؟
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺖ !!!!
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﺮﺍ؟
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: در ﺭﻭﺍیتی ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ روزی ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ (ﺹ) بعد از اینکه ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩه و ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ(ص) ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻻﺑﺪ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﺩﺯﺩﻧﺪ!!!
🍂ﺷﺎﻓﻌﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ اﺻﻼً ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ(ص) نبوده است!
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﺭﺍﺳﺖ می گویید؟ ﭘﺲ ﻣﺎﻟﮏ ﺑﻮﺩ.
🍂ﻣﺎﻟﮑﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﻟﮏ دویست ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ از ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ(ص) ﺑﻮﺩ.
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ پس ﺣﻨﻒ ﺑﻮﺩ😅
🍂ﺣﻨﻔﯽ ﻫﺎ هم ﻓﺮﯾﺎﺩ برآوردند ﮐﻪ ﺍﺻﻼً ﺣﻨﻒ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ نبوده.
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺣﻨﺒﻞ ﺑﻮﺩﻩ .
🍂ﺣﻨﺒﻠﯽ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺣﻨﺒﻞ هم ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ(ص) ﻧﺒﻮﺩﻩ است.
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ شما می گویید ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ(ص)، ﻧﻪ ﺷﺎﻓﻊ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻣﺎﻟﮏ ﻧﻪ ﺣﻨﻒ ﻭ ﻧﻪ ﺣﻨﺒﻞ. ﺩﺭﺳﺘﻪ؟
علماء ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ هم صدا گفتند: ﺑﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ.
🍃ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﺟﻨﺎﺏ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚﺭﺍ ﺟﻌﻞ ﮐﺮﺩﻡ ، می خواستم ﮐﻪ از ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺗﺴﻨﻦ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻪ امامان آنها ﺍﺻﻼً ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ(ص) ﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ.
🍃ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ درزمان پیامبر(ص) ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﻧﺒﻮﺩ؟
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻠﻪ ﻋﻠﯽ(ع) ﺑﻮﺩ.
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: پسﮐﺪﺍﻡ ﻋﻘﻞ سلیم ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﻭﻟﯿﻦﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﻭﺻﯽ و داماد ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﻀﺎﺋﻞ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ(ص) ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻩ ی ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩه ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭﮐﺴﺎﻧﯽ را ﮐﻪ در ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ (ص) ﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ را ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ ⁉
🌼(ﻭَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَ ﺃُﻭﻟﺌِﻚَﺍﻟْﻤُﻘَﺮَّﺑُﻮﻥَ ﻓِﯽ ﺟَﻨَّﺎﺕِﺍﻟﻨَّﻌِﯿﻢِ )
#نشرحداکثری به عشق مولا امیر المومنین علیه السلام💚
🌷 #کانال_سلام_برابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃
#داستان
🔴نکته بسیار مهم برای خانم ها❗️
🔰یکی از شاگردان آیت الله مجتهدی تعریف می کند که یک روز با اصرار بعد از کلاس درس استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار غذا کشیدن از من خواست دوباره برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن سفره طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم حضرت استاد ببخشید که ازتون این سوال رو می پرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟ البته برای من باعث افتخار و خوشحالیست...
🍃استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از خانومت بگیر! رفتم از همسرم پرسیدم موقع پختن غذا چه کردی؟ کمی فکر کرد و گفت باوضو بودم. رفتم به ایشان گفتم خانومم با وضو بوده! فرمودند اینکه کار همیشگی شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟
🍃رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم غذا می پختم کمی باخودم روضه سیدالشهدا رو زمزمه کردم و قطره اشکی هم ریختم. نزد استاد رفتم و این را گفتم. لبخندی زدند و گفتند بله دلیل رفتارم این بود.
🍃اگر نیت کنید ثواب اين غذای امروز نذر يكی از ائمه شود، آنوقت هم آشپزی برايت دلنشين تر است، هم اينكه خانواده هر روز سر سفره يكی از ائمه نشسته اند.
✅🔆بزرگی برای خانمهای کدبانو چند توصیه داشتند:
🔻برای آشپزی هر روز به نیت معصوم آن روز غذا طبخ کنید مثلا روز جمعه که متعلق به امام عصر (عج)می باشد تمام وعده ها را به نیت آن حضرت آشپزی کنید
🔻ابتدا قبل از آشپزی وضو بگیرید.
🔻هنگام وارد شدن به آشپزخانه بسم الله الرحمن الرحيم بگویید.
🔻اگر دیدید کارهایتان زیاد است لاحول ولا قوه الا بالله بگویید
🔻هنگام روشن کردن آتش اجاق گاز بگویید اللهم اجرنا من النار (یعنی خدایا مرا از آتش دوزخت دور کن)
🔻هنگام استفاده از آب صلوات بر پیامبر (ص)بفرستید تا از شفاعتش بهرمند گردید و از آب حوض کوثر بنوشید.
🔻اگر از میوه و سبزیجات وگوشت استفاده می کنید بگویید اللهم اسئلک الجنه (از خدواند در خواست بهشت کنید)
🔻هرچه را که با چاقو قطعه قطعه می کنید ذکر سبحان الله والحمدالله را بگویید.
🔻هنگامی که کارهایتان به اتمام رسید شکر خدای را بجا آورید.
🔻و اگر خسته شدید اعوذبالله گفته و بخدا پناه ببرید.
💠که با این کار همیشه در حال ذکر خدواند هستید و کسی که در حال ذکر باشد مانند کسی است که در حال جهاداست که هم آشپزی می کنید و هم جهاد.!
🌺🍃 #کانال_سلام_برابراهیم 🍃🌺
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
🎲 حلّ یک مساله ریاضى توسط حضرت علی علیه السلام
دو نفر مرد در مسافرت ، با هم رفیق شدند، هنگام غذا در محلى نشستند تا غذا بخورند.
یکى از آنان پنج قرص نان از سفره خود بیرون آورد و دیگرى سه قرص نان ،در آن هنگام مردى از آنجا عبور مى کرد او را دعوت به خوردن غذا کردند، او نیز کنار سفره آنان نشست و از آن غذا خوردند.
مرد رهگذر پس از خوردن غذا و هنگام خداحافظى، هشت درهم به آنان داد و گفت : این هشت درهم را به جاى آنچه خوردم به شما دادم و از آنجا رفت.
آن دو نفر در تقسیم پول نزاع کردند!
صاحب سه قرص نان مى گفت: نصف هشت درهم مال من است و نصف آن مال تو؛ ولى صاحب پنج قرص نان مى گفت:
پنج درهم آن مال من است و سه درهم آن مال تو است.!
آنان نزاع و کشمکش خود را نزد على علیه السلام آوردند و داورى را به او واگذار نمودند.
على(ع) به آنان فرمود: نزاع و کشمکش در این گونه امور، از فرومایگى و پستى است؛ صلح و سازش بهتر است؛ بروید سازش کنید.
صاحب سه قرص نان گفت: من راضى نمى شوم مگر به آنچه حقیقت است و شما در این باره قضاوت به حق کنید.
امیرمؤمنان علی(ع) فرمود: اکنون که تو حاضر به سازش نیستى و حقیقت را مى خواهى، بدانکه حق تو از آن هشت درهم، یک درهم است!
او گفت: سبحان اللّه! چطور، حقیقت این گونه است؟!
حضرت على(ع) فرمود: اکنون بشنو تا توضیح دهم: آیا تو صاحب سه نان نبودى؟
او گفت : بله؛ من صاحب سه نان هستم.
على(ع) فرمود: آیا رفیق تو صاحب پنج نان است؟
او گفت : آرى.
على(ع) فرمود: بنابراین، این هشت نان، ۲۴ قسمت (هر قرص نان سه قسمت ) مى شود؛ تو هشت قسمت نان ها را خورده اى (یعنی دو نان کامل خود و دو سوم از نان سوم خودت را)؛ و رفیق تو (صاحب پنج قرص نان) نیز هشت قسمت را خورده (یعنی دو نان کامل خود و دو سوم از نان سومش را ) و مهمان نیز هشت قسمت را خورده است (یعنی یک سوم از باقیمانده نان سوم تو را و دو نان کامل و یک سوم از باقیمانده نان سوم رفیقت را) و چون آن مهمان هشت درهم به شما دو نفر داده، هفت درهم آن، مال رفیق تو (که صاحب پنج نان ) است و یک درهم آن، مال تو (که صاحب سه نان ) است.
آن دو مرد در حالى که حقیقت مطلب را دریافتند، از محضر على(ع) رفتند.
#مبلغ_غدیر_باشیم
🌷 #کانال_سلام_بر_ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفتند و همه ی آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آوردند؛ قبل از اين كه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!
به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
چه کار می کردی؟ ....
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!
این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت...
تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
"من یاغی نیستم"
#خدایا_ما_یاغی_نیستیم
🌷 #کانال_سلام_بر_ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان کوتاه و پندآموز
💠برخورد صحیح با بدگويان❗️
🔻يكى از فرزندان عمربن خطاب كه در مدينه زندگى مى كرد امام كاظم عليه السلام را آزار مى داد و هر گاه به او مى رسيد بدگوئى مى كرد و اميرالمومنين عليه السلام را نيز مورد مورد لعن قرار مى داد.
🔻بعضى از ياران حضرت عرض كردند اجازه دهيد ما اين فاسق را بكُشيم، اما امام عليه السلام به شدت آنها را نهى كرد و آدرس محل كار و مزرعه آن مرد را سوال كرد. گفته شد او در ناحيه اى از مركب خود پياده شد و نزد او نشست و بارويى گشاده با او صحبت كرد و خنديد.
🔻آنگاه سوال كرد: چقدر براى زراعت خود خرج كرده اى؟ او در جواب گفت: صد دينار!
حضرت فرمود: اميد دارى چقدر سود نصيب تو گردد؟
گفت: علم غيب نمى دانم!
حضرت فرمود: گفتم: اميد دارى چه اندازه سود ببرى؟
گفت: اميداوارم دويست دينار سود ببرم.
🔻امام عليه السلام كيسه اى به او داد كه سيصد دينار در آن بود فرمود: زراعت هم مال خودت باشد و خداوند آنچه اميد دارى نصيب مى كند. آن مرد سر امام عليه السلام را بوسيد و از او خواست كه از خطايش در گذرد. امام عليه السلام بر او لبخندى زد و بازگشت.
🔻وقتى امام عليه السلام به مسجد رفت آن مرد را ديد كه نشسته است، وقتى چشمش به امام عليه السلام افتاد، گفت: "الله اعلم حيث يجعل رسالته" خداوند داناتر است كه رسالتش را در چه كسى قرار دهد. اصحاب آن حضرت پرسيدند قضيه چيست؟
🔻امام عليه السلام فرمود: شما چيز ديگرى مى گفتید؛ حال شنيدند الان چه گفت؟ وقتى امام عليه السلام به منزل خود رفت به يارانش كه از او خواسته بودند اجازه دهد آن مرد را بكُشند فرمود: كداميك بهتر بود آنچه شما مى خواستيد انجام دهيد يا آنچه من مى خواستم انجام دهم ؟ من با مبلغى او را اصلاح كردم و با اين شراو را از خود دور كردم.
📚بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۱۰۲ و ۱۰۳
🌷 #کانال_سلام_بر_ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
📩✉📩✉📩✉📩
#داستان
🔹براى امير المومنين علی عليه السلام نامه اى از معاويه رسيد
حضرت مهر نامه را شكست و قرائت كرد : " از طرف امير المومنين و خليفة المسلمين ، معاويه بن ابى سفيان براى على :
اى على !
در جنگ جمل هر چه خواستى با ام المومنين : عايشه و اصحاب رسول خدا : طلحه و زبير كردى اكنون مهياى جنگ باش "
🔸حضرت جواب نامه را اين گونه نوشت:
از طرف عبدالله
تو به رياست مى نازى و من به بندگى خداوند.
من
آماده جنگ هستم به همان نشان كه " انا قاتل جدك و عمك و خالك : من همان قاتل پدربزرگ و عمو و دايى تو هستم "
🔹سپس نامه را مهر و امضاء فرمود و از شاگردانش كه در محضرش بودند ، پرسيد : كيست كه اين نامه را به شام ببرد ؟
كسى جواب نداد
دوباره حضرت سوالش را تكرار فرمود و اين بار طِرِمّاح از ميان جمعيت برخاست و عرض كرد : على جان! من حاضرم. حضرت ضمن اينكه او را از متن تند نامه آگاه كرد ، فرمود :
🔸طِرِمّاح !
به شام كه رفتى مواظب آبروى على باش طرماح گفت : سمعاً و طاعةً
آنگاه نامه را گرفت و به سوى شام حركت كرد
🔹معاويه در باغ قصرش بود كه عمرو عاص خبر رسيدن يكى از شاگردان على را به او رساند.
معاويه فورا دستور داد كه بساطى رنگين پهن كنند تا شكوه آن طرماح را تحت تاثير قرار بدهد و او را به لكنت بيندازد دستور انجام شد
🔸طِرِمّاح وقتى وارد شد و آن فرش هاى رنگين و بساط مفصل را ديد ، بى اعتناء با همان كفش هاى خاك آلوده اش قدم ها را بر فرش ها گذاشت ، خود را به معاويه رساند و همان طور كه او بر مسندش لميده بود ، طرماح نيز لم داد و پاهايش را دراز كرد
🔹اطرافيان معاويه به طرماح اعتراض كردند كه " پاهايت را جمع كن " اما او گفت : تا آن مردك ( معاويه ) پاهايش را جمع نكند ، من هم پاهايم را جمع نخواهم كرد
🔸عمرو عاص به معاويه در گوشى گفت : اين مردى بيابانيست و كافيست كه تو سر كيسه ات را كمى شل كنى تا او رام بشود و لحنش را هم عوض كند
معاويه ضمن اينكه دستور داد تا سى هزار درهم پيش طرماح بگذارند ، از او پرسيد : از نزد كه به خدمت كه آمده اى ؟
🔹طرماح گفت : از طرف خليفه برحق ، اسدالله ، عين الله ، اذن الله ، وجه الله ، امير المومنين على بن ابيطالب نامه اى دارم براى امير زنازاده فاسق فاجر ظالم خائن ، معاوية بن ابى سفيان
معاويه ناراحت از اينكه سى هزار درهم نيز نتوانسته است كه اين شاگرد على عليه السلام را ساكت كند ، گفت : نامه را بده ببينم ، طرماح گفت : روى پاهايت مى ايستى ، دو دستت را دراز ميكنى تا من نامه على عليه السلام را ببوسم و به تو بدهم
🔸معاويه گفت : نامه را به عمرو عاص بده
طرماح گفت : اميرى كه ظالم است ، وزيرش هم خائن است و من نامه را به خائنى چون او نمی دهم
معاویه گفت : نامه را به يزيد بده
طرماح گفت : ما دل خوشى از شيطان نداريم چه رسد به بچه اش
معاويه پرسيد : پس چه كنيم ؟
طرماح گفت : همان كه گفتم
🔹بالاخره معاويه نامه را گرفت و خواند بعد هم با ناراحتى تمام كاتبانش را احضار كرد تا جواب نامه را اين گونه بنويسد " على ! عده لشكريان من به عدد ستارگان آسمان است مهياى نبرد باش "
🔸طرماح برخاست و گفت : من خودم جواب نامه ات را مى دهم:
على عليه السلام خود به تنهايى خورشيديست كه ستارگان تو در برابرش نورى نخواهند داشت سپس خواست برود كه معاويه گفت " طرماح ! سى هزار درهمت را بردار و سپس برو "
اما طرماح بى اعتناء به حرف معاويه و بدون خداحافظى راه كوفه را در پيش گرفت
🔹معاويه رو به عمرو عاص كرد و گفت : حاضرم تمام ثروتم را بدهم تا يكى از شما به اندازه يك ساعتى كه اين مرد از على طرفدارى كرد ، از من طرفدارى كند
عمرو عاص گفت : به خدا اگر على به شام بيايد ، من كه عمرو عاصم نمازم را پشت سر او مي خوانم اما غذايم را سر سفره تو مي خورم.
📚 الأختصاص ص ١٣٨
رحمت خدا بر علی و یارانش.👏🏻👏🏻👏🏻
اگر لذت بردی یک صلوات هدیه کن به امیرمومنان علیه السلام وشاگردش طِرِمّاح 🌸💞🙏🏼
#سربازخوبی_برای_مولایمان_باشیم
#مواظب_آبروی_مولایمان_باشیم
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
🌷 #کانال_سلام_بر_ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
🚦 #تلنگر🚦
#داستان
مردی نزد پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم آمد و گفت: در همسایگی ما مردی است که چشم از نگاه حرام نمی پوشد و همسایگانش را میآزارد.
رسول خدا(ص) برآشفت و فرمود: او را نزد من بیاورید.
در آن مجلس، شخص دیگری حاضر بود و این گفت و گو را شنید. وقتی برآشفتگی رسول خدا(ص) را دید گفت: یا رسول الله، آن شخص که بر او خشم گرفتهاید، از پیروان و دوست داران شما است و سخت از دشمنان شما بیزار است.
👈🏻پیامبر(ص) فرمودند: او پیرو ما نیست. پیروان ما همچون ما رفتار میکنند.
📚بحارالانوار ج۶۸، ص۱۵۵
🌷 #کانال_سلام_بر_ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
🔴 آیت الله بهجت و جوان شراب خوار
دانشجو بود...دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم می تونستی پیدا کنی....
از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم...قرار شد با حضرت آیت الله العظمی بهجت هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه...
وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت...بچه ها تک تک ورود می کردن و سلام می گفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی می گفت و تعارف می کرد که وارد بشن...من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمی گردوندن...درحالی که بقیه رو خیلی تحویل می گرفتند...یه لحظه تو دلم گفتم:""حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!!!""
خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم...تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یک ماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن...
اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: "حمید..حمید...حاج آقا باشماست." نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره می کنن که بیا جلوتر...آهسته در گوشم گفتن:
- یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی...
🌷 #کانال_سلام_بر_ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
#داستان
#سیره_شهدا
🔹در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده میشود که باعث رشد سریع معنوی آنان گردیده است.این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی بوده و حتی در مورد داستان حضرت یوسف (ع)خداوند میفرماید:
« هرکس تقوا پیشه کند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نماید. خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند » که نشان میدهد این یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف (ع) ندارد.
در ماههاي اول پس از پيروزي انقلاب ، ابراهیم با همان چهره و قامت جذاب در حالی که کت و شلوار زیبائی میپوشید به محل کارش در شمال شهر میآمد. یک روز متوجه شدم ابراهیم خیلی گرفته و ناراحت است و کمتر حرف میزند، با تعجب به سمتش رفتم و گفتم: "داش ابرام چیزی شده ؟"
گفت: "نه چیز مهمی نیست"، گفتم: "اگر چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم".
کمی سکوت کرد و گفت:
"چند وقته یه دختر بدحجاب تو این محله به من گیر داده و گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمیکنم"
کمی سکوت کردم و بعد یکدفعه خندهام گرفت، ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: "خنده داره؟"
گفتم: "داش ابرام با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست!" گفت: "یعنی چی؟یعنی به خاطر تیپ و قیافهام این حرف رو زده". گفتم: "شک نکن".
روز بعد دیدم ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار اومد، فردای آن روز با چهره ای ژولیدهتر و حتی با شلوار کردی و دمپائی به محل کار آمد و این کار را مدتی ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه شیطانی رها شد.
***
🔹حدود سال ۴۵ بود . مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد . یکی از دوستان هم بعد از او آمد و بيمقدمه گفت:"داش ابرام ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب داشتن از تو حرف میزدن، شلوار و پیراهن شيك كه پوشیده بودی ، از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری".
ابراهیم یک لحظه جا خورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت. برای همین از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد میپوشید . هیچوقت هم ساک ورزشی همراه نمیآورد و لباسهایش را داخل کیسه میریخت.
هرچند خیلی از بچهها میگفتند: "بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میيایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم،آخه این چه لباسهائیه که میپوشی!"
ابراهیم هم به حرفهاي اونها اهميت نميداد و به دوستانش توصیه میکرد که: "اگه ورزش رو برای خدا انجام بدین میشه عبادت، اما اگه به هر نیت دیگهای باشین ضرر می کنین."🌷
📚سلام بر ابراهیم
🌷 #کانال_سلام_بر_ابراهیم
http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0