eitaa logo
سلام فرشته
196 دنبال‌کننده
1هزار عکس
814 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم سلام آقاجانم.. صبحتان بخیر 🌺آقاجان .. می دهید هر بار که با شما می زنم، خیلی زیاد از شما چیز بخواهم؟ می دانید آقاجان، وقتی بزرگ و کریمی را می بیند از او می خواهد دیگر.. بزرگ ترین است و تمام دارایی ها مال اوست و من فقیرم و اگر نکند هیچ ندارم. این الهی هم شما هستید. پس به من حق بدهید که هر بار با شما حرف می زنم، صدها چیز بخواهم. خواسته هایم که تمامی ندارد... 1️⃣اول چیزی که ازتان می خواهم این است که تمامی خواسته هایم را بدهید .. کنید که بدهند.. 2️⃣دومین خواسته ام این است که خودتان به دلم بیاندازید که چه چیزهایی را بخواهم. 3️⃣و سومین خواسته ام این است که خودتان را به ما بدهید.. یعنی خودتان را برای ما ، از بخواهید .. خواستن شما را به ما بدهد.. شما را به ما بدهد.. تان را. تان . نورتان را. رضایتتان را. 4️⃣چهارمین خواسته ام این است که در لحظه لحظه زندگی مان و کارهایمان را به ما بدهد. آن طور که نامه اعمالمان پر باشد از اعمال خالصانه و بواسطه این و ای که شما به ما داده اید، روز حسابرسی اعمالمان ، جلوی عالم سربلند باشیم که ببینید مولایم چه به من هدیه داده است. 5️⃣پنجمین خواسته ام این است که خواستن و را به ما بدهید.. مدام بخواهیم ازتان.. دلمان بخواهد با شما باشیم و بخواهیم از کریم.. از خدا بخواهیم. از فضلش بخواهیم. بخواهیم و بخواهیم و بدانیم که هیچ لایق نیستیم اما بخواهیم. .. فدایتان شوم.. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
📣📢📣 💯💯 رمان در پیام رسان های داخلی 🔵در صورت تمایل به انتشار و پیوستن به این لیست، به آیدی زیر پیام بدهید: @yazahra10 ✍️به قلم 💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم در کانال های زیر منتشر می شود. 🌹با ما همراه باشید🌹 📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله 🔺 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d 📢گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله 🔺 https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
🌟همه اعمال صالحم، هدیه شما باشد آقاجان.. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 🌺امام باقر علیه السلام ـ لما سُئِلَ عَن يَومِ الجُمُعَةِ وَ لَيلَتِهَا ـ: لَيلَتُهَا غَرَّاءُ وَ يَومُهَا يَومٌ زَاهِرٌ، وَ لَيسَ عَلَى الأَرضِ يَومٌ تَغرُبُ فِيهِ الشَّمسُ أَكثَرَ مُعَافاً مِنَ النَّارِ مِنهُ، مَن مَاتَ يَومَ الجُمُعَةِ عَارِفاً بِحَقِّ أَهلِ هَذَا البَيتِ كَتَبَ اللَّهُ لَهُ بَرَاءَةً مِنَ النَّارِ وَ بَرَاءَةً مِنَ العَذَابِ، وَ مَن مَاتَ لَيلَةَ الجُمُعَةِ اُعتِقَ مِنَ النَّارِ. 🌸 ـ آن گاه که در بارۀ روز و شب جمعه از ایشان پرسیده شد ـ: شبش روشن و روزش نورانی است. روزی در روی زمین، خورشید در آن غروب نمی‏کند که بیشتر از جمعه کسانی در آن از آتش [جهنّم] رهایی یابند. هر که در روز جمعه بمیرد در حالی که حقّ این خاندان را بشناسد، خداوند برایش بیزاری از آتش و بیزاری از کیفر [الهی] را می‏نویسد و هر که در شب جمعه از دنیا برود، از آتش رهایی می‌یابد. 📚 الكافي: ج3 ص415 ح8 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔺 چند نفر به سمت اتاق هجوم بردند. سحر با فریاد، حرفهایی می زد که به گوش ضحی نامفهوم بود. نمی دانست به سمت اتاق برود یا نه. سیامک که کنار دکتر پرهام نشسته بود از جا برخاست. به سمت اتاق رفت و برگشت. با اشاره او و گفتن چیزی نیست، موسیقی که موقتا قطع شده بود، مجدد پخش شد و وضعیت به همان حالت قبل، برگشت. چراغ های گردان و رقص های چند نفره. ضحی به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه مانده بود. فکر کرد چطور است این ده دقیقه را در حیاط قدم بزند و بعد برود که با دیدن وضعیت سحر، هر چه فکر بود از سرش پرید. دست سحر خونی بود و پیش بند آشپزخانه ساتن کرم رنگ خونی شده ای هم روی لباس مهمانی اش بسته بود: - ضحی جان بیا کمک . بچه گیر کرده. فریبا داره می میره. ضحی مبهوت و ناباورانه سحر را نگاه کرد. سحر فریاد زد: - پاشو دیگه.. می گم فریبا داره می میره 🔹با این حرف، همه از حرکت ایستادند و ضحی دنبال سحر، به سمت اتاق دوید. فریبا بی حال روی مبل افتاده و روکش مبل، پر از خون شده بود. شکم برآمده و سر و دست افتاده فریبا را که دید، تازه فهمید که قضیه چیست. نگاهی به اطراف و مهمانان زن و مردی که نگران به فریبا نگاه می کردند انداخت. فریاد زد: - خلوت کنید. از اتاق برید بیرون. خدمتکار چند تا ملافه بزرگ و تمیز بیار. زود. و خودش به سمت فریبا رفت. نبضش را گرفت. تند و قوی می زد. نگاهی به صورت به عرق نشسته اش کرد. سحر گفت: - چی کار کنیم؟ - زنگ بزن اورژانس. - اورژانس بیاد اینجا همه مون رفتیم بازداشتگاه - وا یعنی چی؟ می گم زنگ بزن اورژانس. اینجا چه کاری از من و تو برمی یاد. و خودش دست کرد داخل جیب، موبایلش را در آورد که به اورژانس زنگ بزند. فریبا به سختی نفس عمیقی کشید و دیگر نفس نکشید. ضحی موبایل را داخل جیب برگرداند. چادرش را دورش پیچاند و نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. پس چرا نفس نمی کشید. دستش را جلوی بینی فریبا برد. سحر با صدای ترسان و جیغ، فریاد کشید: - فریبا مرد؟ وای فریبا مرد.. و با صدای بلند، گریه را شروع کرد. با صدای گریه سحر، چند نفری داخل اتاق شدند. ضحی مجدد نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. - یعنی چی؟ 🔻 ناگهان نفس فریبا برگشت و از جا بلند شد و چشمانش را که تا آن موقع بسته بود باز کرد و غش غش خندید. کوسنی که زیر دامنش برده بود را بیرون کشید و روی مبل انداخت. ضحی هاج و واج به فریبا و سحر که دیگر گریه نمی کرد و مثل بقیه حاضرین، می خندید نگاه کرد. ضحی کمی عقب رفت. از خون های ریخته شده فاصله گرفت. پایین چادرش را رها کرده و به سمت در اتاق، حرکت کرد. سحر، دستانش را با دستمال پاک کرد. دست ضحی را گرفت و گفت: - ببخشید دیگه ضحی. ناراحت نشی. گفتیم سر به سرت بزاریم یخت باز شه. - نه خواهش می کنم. خدا روشکر که واقعی نبود. واقعا نگران فریبا شدم. 🔸نگاه ضحی به چهره آقای پرهام و چند نفری که کنارش ایستاده بودند افتاد. سیامک بفرمایید گفت و همه به سمت سالن اصلی و میز بزرگی که کیک روی آن قرار داشت رفتند. یکی از آقایانی که کراوات قرمز رنگی بسته بود و اثری از خنده در چهره اش پیدا نبود، هنوز به ضحی نگاه می کرد. با بفرمایید سوم سیامک، سربرگرداند و رفت. ضحی ناراحت بود اما سعی کرد چیزی بروز ندهد. سحر به صورت رنگ پریده ضحی نگاه کرد و گفت: - حالت خوبه؟ بیا بریم کیک بخوریم. واقعا شربتت رو خوردی؟ 🔹ضحی به صورت سحر نگاه کرد. چهره اش از شیطنتی که کرده بود، بازتر شده و گل انداخته بود. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و ترجیح داد فقط با لبخند، جواب سحر را بدهد و اتاق را ترک کند. کمی عصبی شده بود. فکر کرد چه لزومی دارد به خاطر دست انداختن او، فریبا عفتش را به حراج بگذارد و آن طور خودش را روی مبل ولو کند که نگاه هر کس و ناکسی به او بیافتد. تاسف خورد. به حال فریبا و زیبا و پیمان و سحر. به حال خودش تاسف خورد که دوست سحر است و لعنت فرستاد که چرا این دوستی را پایان نمی دهد. هر بار که قید این رابطه را می زد، با فکر اینکه باید او را به راه بیاورد، به دوستیشان ادامه می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺آقاجان، می گویند دعای پدر در حق فرزندانش مستجاب است. 🌱دعایم کن پدر جان. آقاجان. ملکه فضائل اخلاقی شوم و خالی از هر رزیله ای. توحیدم به یقین برسد و عبادتم به اخلاص. 🌱دعایم کن پدر جان. دعایم کن که دعایتان در حقم مستجاب است. 🌱دعایم کن باقی عمرم را خالی از گناه سپری کنم. 🌱دعایم کن سنت های نیکو و صدقات جاریه ای پایه گذاری کنم. 🌱دعایم کن نوردیده ات باشم. آقاجانم. فدایتان بشوم پدرجانم.. دعایم کن 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
💯💯 توجه توجه 🔻باور کردنش سخت است. وقتی باورش سخت باشد پس عمل کردنش هم سخت است. 🔸آنقدرها که به نظر می رسد، خیلی هم سخت نیست. از کوه کندن که سخت تر نیست. فقط باید عمل کنیم. خوب عمل کنیم. 🔹اگر در تک تک رفتارهایمان، مان را به بدهیم، زندگی مان گلستان که هیچ، باغ و بوستانی می شود که نگو. 🌸نه اینکه و سختی ها از بین می رود. نه. سختی که هست. اما نه از آن مدل سختی ای که در اثر فراموش کردن ست. معیشه ضنکا دیگر نیست. و است. قابل تحمل است. اعصاب خرد کن نیست. از امروز، نیت کن که توجه کردن به خواست و رضای را در همه حالت ها و کارهایت کنی. 🌱قدم به قدم پیش برو. قدم اول را با دو تا سه کار بردار. دو تا سه کاری که مداوم انجامش می دهی. مثلا اگر خانم خانه هستی و کارهای خانه را می کنی، از آن ها کمک بگیر. اگر آقای هستی و فعالیت بیرون از خانه داری، از همان ها شروع کن. 📌از هر چه که می خواهی، فقط، کن. قطره قطره جمع گردد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید ✨به جوانها توصیه میکنم وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید؛ ☘️شما امام را ندیده‌اید امّا امام مجسّم در همین وصیّت‌نامه، بیانات و گفتارها است. 🍃محتوای آن امامی که توانست دنیا را تکان بدهد، همین چیزهایی است که در این وصیّت‌نامه و مانند اینها هست. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۲۶ @salamfereshte رحمه الله علیه
🔹از اتاق که بیرون رفت، صداها در سرش گنگ شده بود. خدمتکار لیوان شربت دیگری به او تعارف کرد. بدون هیج فکری، یک لیوان برداشت. به سمت در خروجی رفت. لیوان را روی میز عسلی دم در گذاشت و خود را به هوای بیرون سپرد. به سختی قدم برمی داشت. انگار سنگینی گناه تمام افرادی که آنجا بودند را داشت با خودش حمل می کرد. صدای سحر را از پشت سرش شنید که گفت: - ضحی کجا می ری؟ حالت خوبه؟ ضحی. 🔻اما او بدون ذره ای توجه، راهش را کشید و رفت. چند دقیقه ای دم در معطل کرد. منتظر بود عقربه های ساعت، پر شدن تعهد نیم ساعته اش را نشان دهند و به محض نشان دادن، در را باز کرد و محکم، پشت سرش بست. سوار ماشین که شد، بدون هیچ مکثی، سوئیچ را چرخاند و پدال گاز را فشرد. ماشین به انتهای سرپایینی کوچه که رسید، سمت راست پیچید و گوشه ای، نگه داشت. بغضش را رها کرد. فضای ماشین از صدای گریه پر شده بود. گوشی اش زنگ خورد. صدای منقطع خانم زبیدانی را از پشت گوشی شناخت. - سلام عزیزم. چی شده؟ خب.. خب.. نفس های عمیق بکش.. خب.. آره گلم. نگران نباش. شما برین بیمارستان منم الان می یام. نه عزیزم نگران نباش. هنوز تا دنیا اومدن بچه چند ساعتی وقت داری. آره گلم.. 🔹اشک هایش را پاک کرد و از ماشین پیاده شد. بطری آبی را از صندوق عقب برداشت و صندلی عقب ماشین نشست. چادر را جلو کشید. آستینش را بالا زد و در بطری را باز کرد و زیر چادر، وضو گرفت. حالش بهتر شده بود. بطری را سرجایش گذاشت و شماره خانه را گرفت: - الو سلام مامان جان. خوبم خداروشکر. مامان من باید برم بیمارستان. بله ان شاالله. خانم زبیدانی. براش دعا می کنین؟ قربونتون بشم الهی.. چشم. خبر می دم. خدانگهدار 🔺گوشی را روی صندلی انداخت و حرکت کرد. خیلی از بیمارستان فاصله گرفته بود. یک ربعی نرفته بود که مجدد گوشی اش زنگ خورد. - جانم عزیزم.. آره. اتوبان کجا؟ الان خودمو می رسونم. نه عزیزم نگران نباش. 🔻گوشی را پرت کرد روی صندلی، پدال گاز را محکم تر فشار داد و سرعت را به صد رساند. بریدگی وسط اتوبان را آنقدر تند و تیز پیچید که نزدیک بود به گاردریل برخورد کند. وارد اتوبان دیگر شد و سرعت مجاز را رد کرد. گوشی اش مجدد زنگ خورد. - جانم.. بله. بگو همون جا نگهداره. نفس های عمیق بکش.. نزدیکم. چند دقیقه دیگه می رسم. 🔹تماس خانم زبیدانی را قطع کرد و مادر را گرفت: - الو مامان جان. سلام. قربونت یکی از اون دعاهای خاصتون رو بکنین. نه به بیمارستان نرسیده هنوز. شاید مجبور بشم داخل ماشین بچه را به دنیا بیارم. آره. ممنون. خداحافظ - الو خانم .. آقای زبیدانی کجا هستید؟ فلاشرتون رو بزنید.. بله. بله دیدمتون. 🔸گوشی را روی صندلی انداخت و ماشین را به کناره اتوبان کشاند. پشت سر پراید طوسی رنگ ایستاد. کیف وسایلش را برداشت و به سمت پراید دوید. - خانم پرستار بچه داره به دنیا می یاد - نگران نباشین. کمک کنین فرزانه جان رو ببریم صندلی عقب.. به اورژانس که زنگ زدید؟ صدای گریه بچه که بلند شد، خیالش راحت شد. وضعیت مادر را تثبیت کرد. بچه را لای شال سبز رنگی که داخل کیف وسایلش داشت پیچید و بغل مادر گذاشت. کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد. - حالشون خوبه. برید سمت بیمارستان. منم پشت سرتون هستم. 🔹🔹🔻🔹🔹 🔻صدای فریاد آقای زبیدانی، سرعت پاهای ضحی را بیشتر کرد. آقای زبیدانی همان طور که با یک دست بچه را نگه داشته بود و با دست دیگرش، بازوی زنش را، با سرپرستار جر و بحث می کرد : - یعنی چی پذیرش نمی کنید؟ مشکلتون چیه آخه؟ من الان این زن زائو را با این وضعیت کجا ببرم؟ - ببرید بیمارستان دیگه. بفرمایید آقا. قانونه من کاری نمی تونم براتون بکنم. همسر شما باید قبل از زایمان اینجا بستری می شدن نه اینکه با بچه مراجعه کنید که بستری بشن. - عجب آدم های زبون نفهمی هستید. می گم تو راه بیمارستان بچه دنیا اومده مگه دست خودشه. بیا. اینم خانم ماما. ایشون به دنیا آوردش. خانم شما یک چیزی بگید 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام آقاجان صبح تان بخیر و برکت .. 🍀 الهی که توفیقمان شود هر روز، اول به شما سلام دهیم و هر شب، نفر آخری که هم کلامش می شویم شما باشید. ❄️الهی که خواب هایمان رنگ مهدوی بگیرد از این صحبت های روزانه مان. و روزهایمان بوی مهدوی بگیرد از خواب های شبانه مان. 🌸آقاجان، صبح مان را با یاد تو متبرک می کنیم. به یمن این تبرک، از خدا می خواهیم معرفتمان را به شما الساعه بیشتر و بیشتر بگرداند و ما را در زمره یاران بصیر و خاصت قرار دهد. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
💥چطور می توانم خانواده ام را از انحراف ها دور نگه دارم؟ 🔹هنگام مواجه شدن خانواده تان با انحراف، از هر نوعش که باشد، شاید کاری از دست شما برنیاید. شاید اصلا آنجا نباشید یا از مسئله پیش آمده خبر نداشته باشید. ناراحت و نگران کننده است. اما شاید قبل ترش، بتوانید کاری انجام دهید. 🌸اگر بتوانید ارتباطی سالم با اهل خانه داشته باشید، می توانید این امید را داشته باشید که همین ارتباط سالم، مانعی در برابر انجراف خانواده تان باشد. ارتباطی سالم بر پایه تکریم شخصیت. بر پایه عزت نفس دادن . برپایه احترام گذاشتن. چنین ارتباط سالمی است که باعث بالارفتن عزت نفس و کرامت نفسانی خانواده تان شده و انحرافات و شهوات نفسانی در نظرش کوچک و خوار می شود (1) و به قولی، درگیرشان نمی شود ان شاالله. 🌺امام علی علیه السلام: من‌ كَرُمَت‌ عَلَيهِ‌ نَفسُهُ‌ هانَت عَلَيهِ شَهوَتُهُ. (نهج البلاغه، حكمت ۴۴۹.) 🍀هر كس براى خودش ارزش قائل باشد، شهوتش نزد او بى ارزش مى‌شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی هر چه با سر پرستار صحبت کرد که اجازه پذیرش را بدهند، زیر بار نرفتند و گفتند رئیس بیمارستان، آقای پرهام، دیروز تاکید کردند که پذیرش های شبانه این مدلی نداشته باشند. سرپرستار برگه دست نویس آقای رئیس را نشانش داد و تاکید کرد اگر باز هم اصرار کند، موظف است با آقای پرهام تماس بگیرد. خانم میلانی، سرپرستار بخش، ضحی را گوشه ای برد و آرام در گوش ضحی گفت : - خودت که می دونی پرهام چه مدل آدمیه. بهونه دستش نده. ببرشون بیمارستان بهار. اونجا پذیرش می کنن. ضحی ناامیدانه گفت: - لااقل یک ولیچر بدید این بنده خدا تازه زایمان کرده. 🔸ضحی، خانم زبیدانی را روی ویلچر نشاند. دورش را پتویی پیچید. بچه اش را در آغوشش داد و با سرعت، او را از بیمارستان خارج کرد. فاصله این بیمارستان تا بیمارستان بهار، چند خیابان بیشتر نبود. در این فاصله کم، به یاد روزهای استخدام و انتخاب محل کارش افتاد. - ببخشید استاد، چرا بیمارستان آریا را پیشنهاد می کنید؟ - هم از نظر امکانات به روزترین بیمارستان است و هم بنده با رئیس بیمارستان دوست هستم و می دانم چقدر باعث رشد و پیشرفت شما می شود. دستتان را برای کسب دانش باز می گذارد 🔻از هر استادی می پرسید، همین را می گفتند. و البته همه اساتید هم در همان بیمارستان، به دانشجوها درس می دادند اما بیمارستان بهار را هیچکس توصیه نمی کرد و می گفتند امکانات کمی دارند. دستگاه هایشان قدیمی است. افکار سنتی و قدیمی ای دارند و اساسا مخالف پیشرفت برای زنان هستند. ساعت های شیفتشان طولانی تر است و حقوق و مزایای کمی می دهد. حالا داشتند به همین بیمارستان می رفتند و کمی نگران بود. 🔸خلاف انتظارش، پذیرش بیمارستان بهار، خیلی راحت پرونده تشکیل داد و تماس گرفت دو خانم آمدند و زائو را بردند و رو به آقای زبیدانی پرسیدند: همراه خانم ایشون هستند؟ آقای زبیدانی مانده بود چه بگوید. آنقدر عجله ای حرکت کردند که فراموش کرده بودند به مادر خبر بدهند. ضحی که متوجه مسئله شده بود گفت: - شما تماس بگیرین همراهشون بیان. تا اون موقع من هستم نگران نباشین. 🔹ویلچر حرکت کرد و ضحی هم پشت سرش، وارد بخش شد. دیوارهای رنگ سفید بخش جا به جا با تابلوهای اسامی اهل بیت علیهم السلام تزیین شده بود و نور سبز رنگی روی تابلو افتاده بود. بچه را گرفتند و بعد از وصل کردن دستبند شناسایی، به بخش نوزادان بردند. خانم زبیدانی را داخل اتاقی بردند و لباس بیمارستان پوشاندند. سرم وصل کردند و او را با سلام و صلوات، روی تخت خواباندند. ضحی از رفتار خوش پرستار و ماما خوشش آمده بود دیگر چه رسد به زائو. خانم زبیدانی که حالش از روی تلخ پرستارهای بیمارستان قبلی، گرفته بود؛ معترضانه از ضحی پرسید: - خانم سهندی، شما چرا تو این بیمارستان کار نمی کنین؟ ضحی فقط لبخند تحویل زائو داد. با شنیدن صدای سرپرستار، از خانم زبیدانی دور شد. سرپرستار مجدد تکرار کرد: - همراه خانم زبیدانی ، تشریف بیارین ایستگاه پرستاری - بله خانم چیزی شده؟ - شما ماما هستین؟ - بله - بچه را شما به دنیا آوردین؟ - بله - نیروهای اورژانس کجا بودن؟ - نرسیدند. منم اگه دیرتر رسیده بودم بچه خودش دنیا اومده بود. چطور؟ بچه حالش خوبه؟ - بله خداروشکر خوبه. چیزی نیس. فقط چند تا سواله که باید پُر کنم. نگران نباشین. 🔸در همان فاصله ای که ضحی به سوالهای سرپرستار پاسخ داد، همراه زائو هم آمد. ضحی خداحافظی کرد و از بیمارستان خارج شد. تازه یادش آمد امشب شب عید بود و بعد از مسجد، کجا رفته بود و باز هم ناراحتی عمیقی بر جانش نشست. - ایکاش هیچوقت به اون مجلس کذایی نمی رفتم. 🔹گوشی اش زنگ خورد. مادر بود. چند دقیقه ای طول کشید تا خیال مادر را راحت کند که همه چیز خوب است و به خیر گذشت. از بیمارستان که بیرون رفت، ماشینش را ندید و یادش افتاد که آن را جلوی بیمارستان آریا گذاشته و از آنجا با ماشین آقای زبیدانی به اینجا آمده است. از حیاط سرسبز بیمارستان که تاریکی شب از جلوه اش کم نکرده بود رد شد. از نگهبانی خارج شد. بعد از آن همه دوندگی، خستگی به جانش ریخته شده بود. پله های پل عابر پیاده را به سختی بالا رفت. هنگام پایین آمدن، اقای زبیدانی را دید که با دست گل بزرگی، به سمت بیمارستان می رود. پله ها را پایین آمد. منتظر تاکسی شد. ماشین مشکی شاسی بلندی، عقب تر، نور بالا زده و ایستاده بود. خیابان شلوغ بود و ماشین ها پرسر و صدا، از جلویش رد می شدند. اولین تاکسی را که دید دربست گفت و سوار شد. سرش را به پنجره تکیه داد و چشمانش را بست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺آقاجان، خامه را به نامت، بر ورق می کشم. به خود می بالد آن دستی که نام تو را مشق می کند. به خود می بالد آن قلمی که جوهر در نام تو، پخش می کند. به خود می بالد آن ورقی که نام تو بر پیکره وجودش، نقش می بندد. ☘️ما را خالی از خودت، مگردان آقاجان. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺امام مهدی عجل الله تعالی فرجه: وَفی إِبْنَةِ رَسُولِ اللّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) لی أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ 🍀دختر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فاطمۀزهرا(علیها السلام) برای من، اسوه و الگویی نیکو است. 📚الغیبة طوسى، ص286، ح245 ; احتجاج، ج2، ص279 ; بحارالأنوار، ج53، ص180، ح9 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎نقاط اوج یک ملت 🌺ملّتها نقاط اوج و نقاط حضیض دارند؛ نقاط اوج را بایستی زنده نگه داشت. نقاط اوج، آنهایی هستند که زنده بودن و پای کار بودن و با اراده و عزم بودن یک ملّت را و بصیرت یک ملّت را در این مواقع حسّاس نشان میدهند... 🍃نقطه‌ی اوج را باید زنده نگه داشت، چون هم به آیندگان روحیه میدهد، هم مایه‌ی افتخار و عزّت ملّی است. این نقطه‌های اوج در تاریخ ثبت میشود و راه آینده را برای آیندگان روشن میکند. 📚بیانات در سخنرانی تلویزیونی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۹ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود. تجدید وضو کرد. سجاده اش را انداخت و مشغول تلاوت شد. اول سوره واقعه را خواند. روی برگه ای، جلوی آن روز، تیک خوانده شده را زد و سراغ سوره های دیگر رفت. سوره ملک. سوره انسان. صدای زنگ ساعت مادر، از اتاق به گوش رسید. از جا برخاست و مشغول خواندن نماز شب شد. - سلام ضحی جان. کی اومدی؟ خسته نباشی. ضحی از سرسجاده بلند شد. مادر را در آغوش گرفت و گفت: - سلام مامان جان. عیدتون مبارک. ممنونم. یک ساعتی می شه اومدم. 🔻انقباض عضلات ضحی، خستگی مفرطش را نشان می داد. مادر، دست ضحی را گرفت و لبه تخت نشاند و همان طور که با محبت به صورت دختر بزرگش نگاه می کرد گفت: - خب تعریف کن. دیشب که خواب به چشم ما نیومد. بنده خدا پدرت هم نگران کردم و نذاشتم درست بخوابه 🔻ضحی هر چه اتفاق افتاده بود را برای مادر تعریف کرد. گفت و گفت تا صدای اذان صبح، از مسجد محل، به گوششان رسید. برای اینکه مزاحم نماز اول وقت مادر نشود، گفته هایش را به این جمله ختم کرد که: - صبح ساعت هفت و نیم هم باید درمانگاه بیمارستان باشم تا ساعت سه. می ترسم خواب بمونم. شما اگه بیدار بودین، برای ساعت هفت لطفا بیدارم کنین. مادر خیال ضحی را راحت کرد و از اتاق، بیرون رفت. با خود فکر کرد دیشب چه خطرهایی که از سر ضحی نگذشته است و خدا را شکر گفت. صدقه ای دیگر داد و مشغول نماز صبح شد. 🔹🔸🔹🔸🔹 🔹ساعت ده صبح بود و تلفن بیمارستان از همان اول صبح، مدام زنگ می خورد. ضحی گوشی را بر می داشت و می خواست برای فردا و پسفردا نوبت بدهد اما وضعیت اورژانسی بیماران، باعث می شد دست آخر بگوید: سریع خودتون را برسانید. صندلی ها همه پر بود و خانم دکتر، مرتب بیمار می پذیرفت و پیغام داد دیگر بیمار پذیرش نکنند. تلفن باز هم زنگ خورد. - سلام خانم. من هفته سی و هفتم هستم. قبلا اومده بودم برای ان اس تی. دوقلو دارم. گفته بودین اگه حرکت بچه ها کم شد بازم بیایم. از دیشب احساس می کنم حرکت خاصی نداشتن. می خواستم بیام. کمی هم شکمم سفت می شه. نگرانم. - عزیزم، حتما مراجعه داشته باشین منتهی اینجا خیلی شلوغه. اذیت می شید. بیمارستان بهار برین - آخه خانم ما الان نزدیک بیمارستان آریا هستیم. - عزیزم منم دوست دارم خودم مراقب شما باشم اما گلم، اینجا خیلی شلوغه. دو سه ساعت دیگه هم نوبتتون نمی شه. تخت ها و دستگاه ها همه پرن. بیمارستان بهار برین دو خیابان جلوتر از آریاس. 🔸خداحافظی می کند و گوشی را قطع می کند. نوار قلب بچه ای که هفته سی و نهم است را چک می کند. ضربان قلب بچه نامنظم است. پشت نوار قلب اورژانسی می نویسد. دست مادر را می گیرد از روی تخت بلند شود. کاغذی را دستش می دهد و می گوید به اتاق خانم دکتر برود. نفر بعد را به سمت تخت راهنمایی می کند تا نوار قلب کودکش را بگیرد. تا او دراز بکشد، به منشی اتاق خانم دکتر وضعیت بیمار قبلی را توضیح می دهد. تلفن زنگ می خورد. بیمار بعدی را هم به بیمارستان بهار راهنمایی می کند که منشی خانم دکتر می گوید: - خانم سهندی، این بیمار باید بستری بشن. برگه مشاوره بیهوشی بدید بفرستیم برای متخصص 🔺برگه را دست همکارش داد. نوار قلب جنین های دو خانمی که روی تخت دراز کشیده بودند را بررسی کرد. یکی شان تکان خورده بود و نوار قلب، چیزی را ثبت نکرده بود. مجدد قلب جنین را پیدا کرد. خیالش که از ثبت ضربان قلب راحت شد از اتاق بیرون رفت. مادر برگه بیهوشی را دست گرفته بود و گوشه ای با تلفن حرف می زد. - گفتن باید برم مشاوره بیهوشی. من خیلی می ترسم.نه چیزی بهم نگفتن که چی شده.. نوار قلب بچه ها رو گرفتن... چند بار بگم. خانم دکتر خودش گفت باید بستری بشم... ای بابا ولمون کن تو هم. فقط بلدی اعصاب خورد کنی. 🔺گوشی را قطع کرد. اخم هایش در هم رفت. صورتش علاوه بر نگرانی، ناامید و عصبانی هم شد. به دیوار تکیه داد و نفس های کوتاه کوتاه کشید. ضحی، به سمت آبخوری رفت. لیوان آب تعارفش کرد: - نگران نباشید. خدا خودش کمک می کنه. باید برین طبقه سوم، اولین اتاق سمت راست. پذیرش اونجا راهنمایی تون می کنن برای مشاوره. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
علیرغم ارسال قسمت جدید رمان در ساعت ده و نیم دیشب، گویا ارسال نشده است. از این بابت پوزش می طلبیم. 🌹 هر شب، قسمت جدید رمان در سه پیام رسان ایتا، سروش ، بله و نیز در کانال گنجینه محبت ارسال می شود. در صورت بروز مشکل، می توانید از این درگاه ها نیز برای خواندن قسمت جدید اقدام کنید. 📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله 🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺 سلام آقاجان طلوع صبح زندگی ام را با سلام دادن به شما، روشن می کنم. ✨چه خوشبخت است آن کسی که شما را دارد و چه خوشبخت تر است آن کسی که مطیع شماست. 🌸خدایا، ما را مطیع اماممان ارواحنا له الفداء بگردان. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺خیال پردازی 🔹حتما شنیده اید مرغ همسایه غاز است. این داستان و ماست. ✨برای خودمان خیال بافی می کنیم که اگر این گونه باشد چقدر خوب می شود و اگر آن طور شود چه بهاری بشود و اگر این تصورات من به واقعیت تبدیل شود، چه زندگی عالی ای خواهم داشت. در حالی که وقتی آن عوامل را به دست می آورید، باز هم احساس و شادی از زندگی تان ندارید. چرا؟ 💥علت این است که ما در ، و را می کنیم. در حالی که ما تبدیل شده ایم به یک پرداز . دست از خیال پردازی های نادرست برداریم و از همین چیزهایی که داریم و هستیم، ببریم و خدا را کنیم و داشته های بسیارمان را ببینیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹خانم باردار تکیه اش را از دیوار برداشت. موقع گرفتن لیوان، دستش می لرزید. صدایش دست کمی از دستش نداشت وقتی پرسید: - آخه مشاوره برای چی؟ تا به حال نشنیدم که برای بستری شدن مشاوره بکنن. یعنی چی شده؟ - چیزی نیس. مشاوره بیهوشی همیشه قبل از عمل انجام می شه که متخصص بیهوشی از وضعیت بیمار مطلع باشه و بهتر بتونه تو اتاق عمل بهتون کمک کنه. چیز خاصی نیست. یک سری سوال ازتون می پرسن. نگران نباشین. 🔸با حرفهای ضحی، از درصد نگرانی آن خانم کم شده بود اما هنوز هم اضطراب در چهره اش وجود داشت. صدای دستگاه ان اس تی(nst) بلند شد. باید می رفت و ضربان قلب را چک می کرد. دست روی شانه خانم باردار گذاشت و گفت: - ان شاالله با دیدن کوچولوهای خوشگلتون همه این نگرانی ها برطرف می شه. براتون صدقه می ذارم. زودتر برین تا خانم دکتر نرفتن کارتون زودتر راه بیافته. 🔻با هدایت ضحی، خانم باردار از سالن انتظار بیرون رفت. ضحی به اتاق برگشت و نوار قلب جنین ها را چک کرد. کار یکی شان تمام شده بود. چسب را از روی شکم مادر باز کرد و دستگاه را خاموش کرد. نفر بعدی را صدا زد و منتظر شد روی تخت بخوابد تا چسب ها را متصل کند. - خانم سهندی، کارتون تموم شد تشریف بیارین. 🔹چسب ها را که وصل کرد و خیالش از ثبت ضربان راحت شد، از اتاق بیرون رفت. منشی اتاق خانم دکتر، اشاره به مسئول پذیرش کرد. ضحی چند قدم به سمت مسئول پذیرش رفت. خانم امیری سرش را نزدیک گوش ضحی آورد و گفت: - اون خانم همون بیمار اورژانسیه نبود؟ برو ی سر بهش بزن. گمونم با شوهرش دعواش شده. وا رفته روی صندلی. 🔸ضحی سرش را جلوتر آورد. دستش را روی میز پذیرش گذاشت و خیز برداشت تا از پنجره ای که وسط دیوار برای پذیرش بیمار باز کرده بودند، راهروی بیرون سالن انتظار را نگاه کند. خودش بود. همان که چند دقیقه پیش آرامش کرده بود. سری به اتاق زد و نوار قلب ها را چک کرد. همه چیز مرتب بود. از اتاق بیرون آمد. نزدیک در سالن انتظار، پاهایش از حرکت ایستاد. - برو اصلا نمی خوام ببینمت. هیچ نیازی بهت ندارم. تنها می رم زایمان می کنم و همونجا هم می میرم از دستت راحت می شم. - چرا ناراحت شدی اخه مگه من چی گفتم. می گم الان پول ندارم اگه بستریت کنن. - چرا نمی فهمی. می گن اورژانسیه یعنی بچه ها تو خطرن. پول کیلو چنده. مگه ازت پول می خوان. - برای بستری باید پول بدم دیگه خانم. تو چرا نمی فهمی. - بیا. این النگو رو برو بفروش همه اش رو دود کن بره ی کمی اش رو هم بده پذیرش. خیالت راحت شد اخرین النگوی هدیه مامانم رو هم گرفتی. فقط از جلوی چشمم برو نمی خوام ببینمت. ای خدا. 🔻شوهرش، النگوی پرت شده را از زمین برداشت و داخل جیب گذاشت. بدون گفتن کوچک ترین کلمه ای، از پله ها پایین رفت. خانم باردار روی صندلی های کنار راهرو، نشست. دستانش می لرزید. پاهایش جان نداشت. ضحی کنار خانم نشست تا دلداری اش دهد. رنگش پریده بود. سعی کرد آرامش کند اما برعکس انتظار ضحی، به گریه افتاد. مسئول پذیرش، از پنجره وسط دیوار به ضحی نگاه و لبخندی حواله کرد که یعنی "آفرین. ادامه بده." ضحی همان طور که جواب لبخند خانم مسئول پذیرش را داد، پشت خانم را نوازش کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا گریه اش بند بیاید و بتواند از جا بلند شود. رنگ به رو نداشت. ضحی دستش را گرفت و به اتاق برد تا فشارش را بگیرد. با خودش حساب کرد حدود چهل دقیقه قبل برای گرفتن نوار قلب، کلوچه و آبمیوه خورده است. از داخل کشو، چند شکلات بیرون آورد و به خانم باردار تعارف کرد: - بخور عزیزم. نگران نباش. غصه خوردن برای بچه خوب نیستا. اگه قرار باشه عملت کنند، یکی دو ساعت طول می کشه. بیا این چندتا شکلات رو بخور. اون آبمیوه داخل پلاستیکت رو هم در بیار بخور تا حالت بهتر بشه بعد برو برای مشاوره. - ممنونم. چقدر شما مهربونین. کاش همه مثل شما بودن. - لطف داری عزیزم. 🔹دستگاه فشار را داخل محفظه اش گذاشت. نوار قلب ها را نگاه کرد. چند دقیقه ای هنوز مانده بود. احوال خانم هایی که روی تخت دراز کشیده بودند را پرسید. از خوب بودن حالشان که مطمئن شد، از اتاق بیرون رفت و با صدای کمی بلند گفت: - خانم هایی که کنترل بارداری نشده اند تشریف بیارن داخل. خانم هایی هم که هفته 37 به بعد هستند بیان داخل. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 💎دهه‌ی فجر منهای اسلام، ارزشی ندارد! 🌺دهه‌ی فجر، جزو رشحات اسلام است. خیال نکنید که دهه‌ی فجر منهای اسلام، چیزی است. دهه‌ی فجر منهای اسلام، یک پول هم ارزش ندارد. ✨ دهه‌ی فجر، آن آیینه‌یی است که خورشید اسلام در آن درخشید و به ما منعکس شد. اگر این آیینه نبود، باز هم مثل همان دوره‌های تاریک و قرون خالیه، بایستی ما مینشستیم و اسمی از اسلام می‌آوردیم. با حلوا حلوا گفتن هم که دهان شیرین نمیشود! 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۶۹/۱۰/۱۱ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام آقاجان شبتان بخیر و عافیت باشد الهی 🌼آقاجان این شب ها، چه زود می گذرد. زودگذشتن زمان را از جهتی دوست ندارم. انگار که از شما می گذرم. دلم لحظه لحظه با شما بودن را می خواهد. زمان کند بگذرد. زمانی که شما صاحبش هستید. کیست که کنار محبوبش باشد و بخواهد زمان دیدارش زود بگذرد! 🍀آقاجان، فدایتان شوم. تمام لحظاتم را که جزئی از زمان هستند، صاحب باشید. 📣کانال در سروش، ایتا، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔹چهار پنج نفری از روی صندلی هایشان بلند شدند. فیش هایشان را گرفت و طبق نوبت، نفر جلوتر را به اتاق راهنمایی کرد. دستگاه فشار را برداشت و دور بازوی یکی از خانم ها بست. پمپ پلاستیکی کوچک دستگاه را فشار داد تا باد شود. روی یازده، ضربان را شنید. دستگاه را باز کرد و روی میز گذاشت. اطلاعات دیگر را از خانم پرسید و یادداشت کرد. برگه را امضا کرد. تاریخ زد و لای دفترچه بیمه خانم محکم کرد. برگه نوبت را روی دفترچه گذاشت و سمت خانم دراز کرد. خانم از جا بلند شد. دفترچه اش را گرفت و از اتاق خارج شد. 🔸 کار هر روزش همین بود که خانم های باردار را کنترل کند و موارد اورژانسی را جدا کند. نوار قلب بچه هایشان را بگیرد. جواب تلفن ها را بدهد و خانم های باردار را از نگرانی در آورد. با اینکه خسته می شد اما این کار را دوست داشت. دلداری دادن به خانم های باردار و نگران را دوست داشت. آرامشی که هدیه شان می کرد را دوست داشت. به ساعت نگاه کرد. نزدیک یک بود. صندلی های درمانگاه خلوت شده بود و متخصص زنان نفرات آخر را ویزیت می کرد. گزارش کارش را در دفتر ثبت کرد. لباس فرم را در آورد و سر جالباسی آویزان کرد. کیف و چادرش را برداشت و منتظر شد تا نفر آخر هم از اتاق خانم دکتر، بیرون بیاید. مسئول پذیرش یک ساعت پیش رفته بود. منشی خانم دکتر هم نیم ساعت قبل. فقط او مانده بود و خانم دکتر. بیمار از اتاق دکتر بیرون آمد. برگه های آزمایش و سونوگرافی هایی که داده بود را داخل کیف چپاند. از ضحی تشکر و خداحافظی کرد و رفت. خانم دکتر هم بیرون آمد. ضحی خداقوتی گفت و پشت سر خانم دکتر، از سالن درمانگاه بیرون رفت. 🔻سری به بوفه زد. آبمیوه ای خرید و همان جا کنار نرده های ورودی، نوشید. از بی خوابی دیشب، سرش درد گرفته بود. ساعت از یک گذشته بود. به این فکر می کرد که همین جا نمازش را بخواند و داخل نمازخانه استراحتی بکند و به شیفت بعدی کاری اش برسد یا یک سر به خانه بزند که تلفنش زنگ خورد: - سلام عزیزم.. جانم.. جلوی بیمارستان روبروی نگهبانی.. آره. دیدمت. - ضحی ضحی.. جریان دیشبو سرپرستار برام گفت. رفتی بیمارستان بهار؟ پذیرش کردن؟ چی سر اون خانم اومد؟ زنده است؟ خونریزی نداشت؟ تعریف کن دیگه ضحی - ماشاالله چه تخته گاز می ری. الحمدلله حالش خوبه. بیا بریم نمازخونه قبل از اینکه پس بیافتم نمازمو بخونم. تو راه برات تعریف می کنم. - قیافه ات مثل این کتک خورده هاست. دیشب اصلا تونستی بخوابی؟ نخوابیدی ؟ شیفت صبحت رو جابه جا می کردی خب.. - چرا یک ساعتی بعد نماز خوابیدم تقریبا. خوبم. ممنون. - بعد از ظهر هم شیفت بیمارستان داری که. الان تو لیست دیدم. تا هشت شب می کشی؟ می خوای من جات وایسم؟ - ممنونم. اصلا بگو ببینم تو اینجا چی کار می کنی؟ امروز که .. - ماما همراه بودم. 🔹همان طور که ضحی و سحر، به سمت نمازخانه می رفتند، سحر تعریف کرد: - زایمانش خیلی سخت نبود. بچه دومش بود. همه درداشو تو خونه گفتم بکشه بیخود بیمارستان معطل نشیم. می دونی که. پرهام خوشش نمی یاد .. - می دونم. حالشون خوبه خداروشکر؟ بچه چی بود؟ - ی دختر ناز سفید تپل. عین برف . اصلا انگار هیچ خونی تو بدن این بچه نبود از بس سفید بود. تو تعریف کن. نگفتی دیشب چی شد؟ 🔻وارد آسانسور شدند. سحر دکمه طبقه زیرزمین را زد و آسانسور از جا کنده شد. - ... آخرش که اومدم بیرون تازه یادم افتاد ماشین رو جلوی بیمارستان خودمون پارک کردم. مجبور شدم اون وقت شب سوار تاکسی بشم. حالا باز خداروشکر تاکسی بود. اینقدر خسته و خوابالو بودم که همش می ترسیدم تا خونه پشت فرمون خوابم ببره. - پس به خیر گذشت. اگه برای اون خانم اتفاقی می افتاد می تونست برای پرهام بد بشه. حتما تا الان گزارششو به اونم دادن. - حتما. می یای تو یا میری؟ - می یام تو. می خوام برسونمت خونتون. من شیفتت وایمیسم. - نه عزیزم. نگران نباش. حالم خوبه. ی چرتی می زنم بعد می رم بالا. شما برو خونه. - نگران تو که نیستم. نگران اون بچه های بیچاره ام که زیردست تو قراره نوار قلب بگیری و صدای قلبشونو گوش بدی و مامانای بیچاره که قراره براشون سرم بزنی و .. رنگ صورتت عین این مرده هاس. خودتو دیدی تو آینه؟ - گفتم که ی چرتی می زنم حالم بهتر می شه. نگران نباش. - وا. چرا تعارف می کنی؟ مگه تو کم جای من وایسادی. امروز من وایمیسم بی حرف. زود نمازتو بخون که اذان رو نیم ساعت پیش گفتنا. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام آقاجان 🍀 دل در گرو باقی داشتن، همیشه سودمند است. از شما خواهشی دارم: ✨ محبت شما و اهل بیت علیهم السلام را به تمامه، در قلب و دلم قرار دهید که هر چه بی مهری از عالمیان می بیند، چون سنگی باشد که در اقیانوسی افتاده است. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📣کانال در سروش، ایتا، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔹فرمان ماشین، در دستان سحر می چرخید و خیابان ها را یکی یکی طی می کردند. گوشی ضحی زنگ خورد و روی صفحه نوشته شد"خانم پناهی – دوقلو – بچه اول" - سلام خانم پناهی. احوال شما؟ کوچولوهامون چطورن؟.. جانم .. فاصله دردها چقدره؟ - کیه؟ - می گه صبح انقباض داشته. الان نیم ساعت نیم ساعت شده. یک هو درداش زیاد شده. فهمیدم. عزیزم .. چرا گریه می کنی؟ - چی شده؟ 🔸ضحی دستش را روی گوشی گذاشت و گفت: با شوهرش حرفش شده عصبانی شده، شوهرش از خونه رفته بیرون و حالا دردش گرفته - آره گلم.. نگران نباش. من گوشیم روشنه. ان شاالله که چیزی نیست و حال بچه ها خوبه. سعی کن آروم باشی. یک شربت، چند تا خرما بخور و کمی استراحت کن. شوهرت هم برمی گرده. اینا نمک زندگی ان. آره گلم. هر کاری داشتی زنگ بزن. فاصله دردهات به ده دقیقه رسید معطل نکن و برو بیمارستان. آره عزیزم.. - بگو اگه شوهرت نبود خودم می یام دنبالت - آره عزیزم. ان شاالله که خیره. آدرس خونتون رو برام پیامک کن. شوهرت نبود خودم می یام دنبالت. نگران نباش. زنده باشی.. استراحت کن گلم.. خدانگهدارت عزیزم - چقدر قربون صدقه می ری. آدم دلش می خواد زائو باشه نازش رو بکشی. بفرما رسیدیم.. 🔹گوشی ضحی مجدد زنگ خورد: - سلام علیکم آقای پناهی. بله الان باهاشون صحبت کردم. بله بهشون توضیح دادم چی کار کنن. شربت و خرما بخورن و استراحت کنن. بله تا می تونید آرومشون کنین. استرس برای مادر و بچه خوب نیست. الان نیازی نیست. با توجه به اینکه هنوز هفته سی و پنجم هستن. با این حال خدمتشون عرض کردم. اگر دردها مرتب بود و فاصله شون به یک ربع ده دقیقه رسید برید بیمارستان و با بنده تماس بگیرید.. بله ان شاالله.. خدانگهدار - چی شد؟ شوهرش اومد؟حالا اگه درد زایمانش بود بلند نشی بیای ها. من هستم - نه بابا بنده خدا خیلی حساسه. خودم باید باشم بالاسرش. سفارش پرهام رو هم داره . شوهرش رفته پیش پرهام - همین کوچه است دیگه. 🔺سحر فرمان را دور گرفت و 206 اش را از لای دو ردیف ماشینی که دو طرف کوچه، کیپ به کیپ، پارک شده بود، رد کرد و جلوی در سفید رنگ خانه ضحی، پدال ترمز را فشار داد: - جدی گفتم. من و تو نداریم. خودم بالاسرش هستم. تو استراحت کن. حالت خیلی خرابه. می خوای بیام یک سرم بهت وصل کنم؟ - نه بابا خوبم. اینقدر تلقین نکن حالم خرابه. من خوبم. قیافه ام غلط اندازه دختر. پس یادت نره. اگه بیمارستان اومد حتما بهم خبر بدی ها. ولو شده هیچ کاری هم نکنم و همه زحمت هاشو تو بکشی همین که بالاسرش باشم خیالش راحت می شه. 🔸گوشی ضحی مجدد زنگ خورد. سحر گردن کشید و به محض اینکه فهمید خانم پناهی است، گوشی را از ضحی قاپید: - سلام عزیزم.. من دوست صمیمی ضحی هستم. بله اینجا هستن منتتهی دستشون بنده، گوشی شون رو سپردن دست من و سفارش کردن اگه تماس گرفتین جواب بدم. آره فدات شم. آره قربونت، عزیزم. دردت بهتر شده؟ خب خدا روشکر. آره عزیزم. گفتم که سفارشت رو بهم کرده بود. ببین گلم، من امروز شیفت بیمارستان هسم. نگران نباش. بگی سحر همه می شناسن. دوست خانم سهندی هسم. آره عزیزم. قربونت. باشه شماره ات رو می گیرم الان تک می زنم. کاری داشتی حتما به خودم زنگ بزن. ضحی نگفت بهت، ازپریشب بیدار بوده نتونسته بخوابه. حالش خیلی خوب نیست. بله.. الان تک می زنم. باشه شماره ات رو بگو.. خب.. 97.. خب.. باشه الان تک می زنم. 🔺ضحی همین طور پر پر زنان، سعی داشت گوشی را از سحر بگیرد اما سحر اجازه نداد و گوشی را قطع کرد. نگاهی به آن انداخت و گفت: - قرار شد به خودم زنگ بزنه. شما خوب استراحت کن. نگران هیچی هم نباش. پرهام هم با من. بزار ببینم شماره اش رو درست گرفتم یا نه. - با این حال اگه اومدنی شد حتما به من خبر بده. باشه؟ قول؟ - باشه. قول قول. 🔹ضحی از ماشین پیاده شد و تا ماشین سحر وارد خیابان اصلی نشد، قدرشناسانه نگاهش کرد. دسته کلید را از جیب کناری کیفش در آورد. وارد پیاده رو شد. صدای موتور ماشین روشنی توجهش را جلب کرد. کلید انداخت و در را باز کرد. موقع بستن در چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که همه پنجره هایش دودی بودند. در را بست و از دالانی که با برگ های پوتوس، تشکیل شده بود رد شد. در خانه را باز کرد. بوی گلاب، وادارش کرد که نفس عمیقی بکشد. در را که بست، صدای مادر را شنید که او را دعوت به سفره کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte