eitaa logo
سلام فرشته
163 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸سید جواد با متانت به حرفهای پر طعنه‌ پرستار گوش داد: " چرا فکر می کنید هر چه امثال شماها می گویید را ما باید گوش کنیم. نه آقا. الان ساعت ملاقات نیست و بنده اجازه نمی دهم ملاقات بروید. اینجا دیگر در محدوده ی اختیارات من است و شما هیچ کاری نمی توانید بکنید. " حق داشت. قانون است دیگر. سید هم اصرار نکرد اما باز هم ایستاد تا پرستار، تمام حرف هایش را بزند. به خود نهیب زد که :" نکند تو این طور که او می گوید باشی؟" پرستار که سکوت روحانی جوان را دید، آتشش کمتر که نشد هیچ، بیشتر هم شد: "مملکت افتاده دست یک عده دروغگو. کجای زندگی شماها شبیه پیامبرماست؟ فکر می کنید من زندگی پیامبر را نمی شناسم. اتفاقا بهتر از شما می شناسم. رمان اش را خوانده ام. شما حتی آن رمان را هم نخوانده اید و این همه ادعایتان می شود. سوار ماشین های آنچنانی می شوید. غذاهای آنچنانی می خورید. خدا ازتان نگذرد." صدایش لرزید. چه اتفاقی برایش افتاده بود را سید نمی دانست اما سعی کرد لااقل گوش شنوایی باشد و درد و دلش را به جان بخرد. 🔹بعد از چند دقیقه، سرپرستار که برای سرکشی به اتاق ها، رفته بود، آمد و به محض خبردار شدن از قصد سید، گفت: " همراه من بیایید" و دسته گلی که روی پیشخوان بود را برداشت و به سید داد: "این گلها را برای ایشان است. ببرید به اتاقشان. حتما آدم مهمی است که این همه برو بیا دارد و دیدارهای خارج از وقت ملاقات. " سید همینطورکه سرش پایین بود یادش آمد آنقدر عجله کرده که دست خالی آمده است. اتاق ها را یکی یکی رد کردند. صدای ناله و خنده با هم قاتی شده بود. دلش برای تک تک بیمارانی که روی تخت های بیمارستان خوابیده بودند لرزید. از عمق وجودش، مضطرانه دعایشان کرد و شفایشان را از مولایش درخواست کرد. 🔸 به اتاق حاج احمد که رسید خشکش زد. نمی دانست بخندد یا گریه کند. این دومین باری بود که در این چند روز، این حس به سراغش آمده بود. اتاق، لبالب پر بود از دسته گل های بزرگ و گران قیمت. تخت دیگری در اتاق نبود. همان آقای قصاب که از صحنه تصادف عکس گرفته بود را در کنار حاج احمد دید. یااللهی گفت و داخل شد. کنار دست حاج احمد ایستاد. تا آمد لب به عذرخواهی باز کند حاج احمد به تندی گفت: "مرد حسابی ببین اول ماه رمضانی من را به چه روزی انداخته ای. روزه ام را که باطل کردند با این همه سرم. پایم را هم عمل کردند. ببین یک لحظه بی احتیاطی آدم هایی مثل تو، چه به روز من آورده است." 🔹سید سرش پایین بود و به حرفهای شیخ احمد، گوش می داد: " حالا نماز مسجد را چه کنم؟. هر چه رشته بودم پنبه شد رفت. هعی خدا از دست این بنده هات. تو هم که ملبّسی. آخر کدام روحانی ای تَرکِ موتور می نشیند که تو می نشینی." سید یک لحظه به چشمان شیخ احمد خیره شد و سریع سرش را پایین انداخت: " شان روحانیت را همین امثال شماهایید که پایین می آورید. " سید با ناراحتی گفت: "من شرمنده ام. هیچکس دلش نمی خواهد به دیگری آسیب برساند. از این اتفاقی که پیش آمده بسیار شرمنده و ناراحت هستم. هر چه بفرمایید در خدمتتان هستم." شیخ احمد، لااله الا اللهی گفت و با ناراحتی به دسته گلی که در دستان سید بود نگاه کرد. چهره اش کمی باز شد و به کنایه گفت: "گل هم که آورده ای!". سید به دسته گل نگاهی کرد. گل ها را او نیاورده بود؛ ولی اگر این را می گفت، باز هم حاجی برزخی می شد. سرش را پایین انداخت و گفت: "شرمنده تان هستم حاج آقا، خیلی عجله ای اومدم. دستِ خالی هستم. این دسته گل برای فرد دیگری است که روی کارتش، نوشته شده. بفرمایید." و دست گل را به دست شیخ احمد داد و کمی عقب رفت. 🔸حاج احمد که از خیط و کنف شدن بیراز بود، خشمگین شد. گل را گرفت و نگاه عتاب انگیزش را روی چهره سید جواد سنگین کرد: "آخر این چه مصیبتی بود که روز اول ماه، ما را گرفتار کرد. مسجد را چه کنم حالا؟ چرا شما جوان ها اینقدر بی فکر هستید؟ معلوم نیست کی بتوانم سرپا شوم. " سکوتی سنگین، بین سید و حاج احمد و آقا مسعود، قصاب محله، حکمفرما شد. آقا مسعود رو به حاج احمد که پایش را تازه عمل کرد بود و درد در چهره اش دور دور می زد کرد و گفت: "دیشب را مسجد نبودید حاج آقا. بلبشویی بود." @salamfereshte
✅ رُمان زندگی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم 📌پرسیدند رمانی که زندگی پیامبر اکرم را نوشته و آن خانم پرستاری که دلش پر بود می گفت نامش چیست؟ واقعا چنین رمانی وجود دارد؟ 🔸🔹🔸🔹🔸 ✍️به به از این دقت نظر در مطالعه داستان👏و تشکر از اینکه پرسیدید. خدمتتان عارض شوم که: بله وجود دارد. رمان زیبایی است به قلم پرتوان محمدرضا سرشار به نام" آنک آن یتیم نظر کرده" و البته سید ما، آن را هم خوانده بود. 😊 حالا شایدبعدتر ها بگوییم چه رمان هایی خوانده . قلب و دلتان پر باشد از انوار خاصه الهی پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون ، با هشتک دریچه، دنبال کنید. سوال از @salamfereshte
🔸با لحن خاص اباسعید گفتن حاج محمد، همه می خندیم. حاجی، همان طور که سلاح را سر هم می کند می‌گوید: - ان شاالله با آزاد سازی روستاها توسط بچه های حزب الله، دشمن به سمت خان طومان عقب نشینی می کند. در همان حین ما باید با منحنی زن ها، از معراته به سمت هر دو نیروهای دشمن شلیک کنیم. نیروهای مستقر در خان طومان فکر می کنند حزب الله پیشروی کرده و نیروهای در حال عقب نشینی هم فکر می کنند که محاصره شده اند. مصطفی ادامه می دهد: و این طوری، شما بالای معراته، اللهم اشغل الظالمین بالظالمین را به عینه می توانید ببینید. خودشان خودشان را می کشند.اباسعید که خیلی خوشش آمده است تکبیر می‌گوید. 🔹نور مستقیم آفتاب، حالم را بد می‌کند. عُق می زنم. تشنگی، امانم را بریده. سعی می کنم چشمان پف کرده ام را باز کنم. مجدد عُق می زنم. خون از دهانم روی خاک ها ریخته می شود. طنابی گردنم انداخته اند و به ماشین شاسی بلندی، بسته اند. دود غلیظ اگزوز ماشین، به حلقم می رود. مجدد عق می زنم. ماشین با شتاب، کنده می شود و مرا به سرعت، دور می چرخاند. هلهله مستانه داعشی ها، صدای تک تیرهایی که در می‌کنند، گوشم را پر می‌کند. بالا و پایین پریدن و رقص های مسخره شان را در پیچ و تاب خِرکِش شدن روی خاک ها، به سختی می بینم. چشمانم را می بندم. صدای پدر، وجودم را نیرو می بخشد: سعی می کردم خیلی سطحی تر، شکنجه هاشون رو برای خودم تفسیر کنم. با باتوم می زد، به خودم می گفتم چیزی نیست که. ی ترکه ی کوچیکه. از پنکه سقفی آویزان، می چرخاندم. به خودم می گفتم داری چرخ و فلک بازی می کنی. کیف کن می چرخی. سعی کردم مانند پدر، قوی باشم. پاهایم را داخل شکم جمع کردم. همان طور که به در پیچ و تاب خرکش شدن بودم، دستان بسته ام را از پشت، از زیر باسن و کف پایم به سختی رد کردم. طناب بالای سرم را گرفتم تا فشار کمتری روی گردنم باشد و استخوان حنجره‌‌ام خرد نشود. همان طور که طناب را گرفته بودم به خودم گفتم: چیزی نیست که امیرعلی. داری سُرسُره بازی می کنی. 🔻خندیدم. آخه مرد به این بزرگی و سرُسُره بازی؟ این را زهرا خانم گفت و خودش هم چادرش را شُل، دور کمرش بست و از پله های سرسره بالا آمد: منم اومدم سرسره بازی. سُر خورد و پشت سرم ایستاد. امین را از پله ها بالا بردم و نشاندمش. خودم را به زور پشتش جا کردم و هر دو با هم رها، سُر خوردیم. زهرا خانم هم بلافاصله آمد و پاشنه‌ی کفشش را کوبید به پشتم: آخ. زهرا خانم. شلیک می کنی؟ از کی تا حالا؟ - از وقتی که مردی به بزرگی تو و این ریش های علمایی، می ره بالای سرسره تمام قد وایمیسته و بچه اش رو روی کولش می گیره. خیلی ترسیدم. این عوض اون. 🔹فکر نمی کردم اینقدر وابسته و دل نازک باشد. همیشه خودش را محکم و قوی نشان می داد. چه شده بود که با ایستادن تمام قد من روی سرسره‌ی آهنی قدیمی، ترسیده بود؟ سرسره اش از همان قدیمی ها بود که پدرهایمان ما را روی آن می نشاندند و سوختم سوختم گفتن هایمان هوا می رفت که: داغه بابا. خیلی داغه. و پدر همان طور که با لحنی حق به جانب می گوید: من که می گم الان بریم ناهار بخوریم. الان چه وقته سرسره بازی کردنه. آفتاب خورده داغ شده. می سوزی. تو اصرار داری. پس سر بخور کیف عالم رو بکن. مرا بغل بگیرد و از سرسره داغ سوزان، جدا کند. سرسره بازی تمام شده بود. رها و یله ، غرق در خاطرات بچگی، روی زمین افتاده بودم. دبه نفت دیگری روی سینه و شکمم خالی شد. باز هم از عملیات و نقشه و محل فرماندهان و .. پرسیدند. داغ شنیدن صدایم را به دلشان می گذارم. فندک را با حرص، انداخت روی سینه ام. آتش زبانه کشید. سعی کردم خودم را روی زمین غلت بدهم تا آتش خاموش شود. قهقه هایشان بلند بود. یک لحظه به خود آمدم: نه این طور نمی شود. آن ها دارند کیف می کنند. باید زجرشان بدهم. دست از غلت زدن برداشتم. رو به آسمان، دراز کشیدم. چشمانم را بستم که آتش را نبینم. عضلات شکمم خود به خود منقبض شد. به خود گفتم: چیزی نیست. آفتاب خیلی داغ و سوزانه. مدام این جمله را با خود می گفتم. تمام بدنم محکم و منقبض شده بود. انگار روی صندلی دندانپزشکی نشسته بودم و دکتر، دندانی که یک هفته ای دمار از روزگارم در آورده بود را با آپسه‌ی چرکی اش، می کشید. تمام عضلاتم را از درد، منقبض کرده بودم. در دلم به بابا گفتم: لامصب آفتابش خیلی سوزانه بابا. به جای سوختن چه تلقین الکی ای بکنم که حواسم پرت بشه؟ @salamfereshte
🔹جواد آقا یکی یکی، با چوبی بلندتر، هر کدام را سر جایش گذاشت و دست آخر، برای محکم کاری، با طنابی محکم، ستون ها را به برزنت چفت کرد. از داخل که نگاه می کردی انگار که هر ستون را به برزنت دوخته باشد. این کارها برای مجتبی که یک نیروی خلاق فنی بود بسیار جالب و خوش آیند آمد و نگاه تحسین برانگیزش را بر حاج جواد آقا دوخت. جواد آقا، کف موکب را هم با سرعتی باور نکردنی، پلاستیک کشید و برزنتی بزرگ و کلفت تر انداخت. بچه ها پتوهای ضخیمی را که شبیه پتوهای قدیمی پادگان های سربازها بود، کف موکب پهن کردند. هر کدام یک جا دراز کشیدند و به صدای قدم های افرادی که در حال گذر از کنار موکب تازه تاسیسشان بودند گوش دادند. جواد آقا، همان طور که بساط گاز و آشپزخانه ای نقلی را هم برپا می کرد گفت: تا شما یک چرتی بزنید چایی دم می کنم. همین جمله کافی بود که چشمان خسته بچه ها گرم بشود و روی هم رود. ☘️چشمان زینب هم از خستگی گرم شده بود. صدای بلند مداحی هم نتوانست جلوی به خواب رفتنش را بگیرد. وسایلش را بالای سرش گذاشت و گوشه موکبی که مخصوص خواهران بود خوابش برد. چند دقیقه ای نخوابیده بود که بیدار شد. شاد و سرحال بود. انگار نه انگار که دو روز است نخوابیده و این همه ساعت در راه بوده. وسایلش را همان جا گذاشت. برگه ای از موکب گرفت و به زیارت رفت. در حرم امیرالمومنین، یاد خواب خوشی که دیده بود افتاد. نیت زیارتش را به نیابت از مادر، تجدید کرد و دیدار امام زمان را آرزو. خواب مادر را دیده بود که به او لبخند می زد و مدتی کنارش نشسته بود و مانند روزهای خوش قبل از فوتش، با تنها دخترش صحبت می کرد. صدای خوش مادر، گوشش را پر کرده بود و با حالتی خاص، زیارت خانم حضرت فاطمه زهرا را در صحن فاطمه الزهرا، متصل به حرم امیرالمومنین علیه السلام خواند. نگاهی به خانم کنار دستش انداخت که دعایی را آرام آرام می خواند و جا به جا اشک می ریخت. زیر چادر بود و نتوانست چهره اش را ببیند. مفاتیحش را نگاه کرد. دعای عالیه المضامین بود. کمی از ترجمه اش را خواند و برایش دل نشین آمد. از روی گوشی، دعا را جستجو کرد و مشغول خواندنش شد. هنوز چند خطی نخوانده بود که از مفهوم دعا، اشک ریخت. انگار حال دل او را بیان می کرد. تا آخر دعا همان طور متن عربی اش را خواند و ترجمه اش را. از حضرت به خاطر معرفی این دعا تشکر کرد و دعا را با واسطه گری امیرالمومنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهما به پایان برد. از حضرت اذن رفتن گرفت. دلش به تپش افتاده بود. قرار بود چند روزی را در راه رسیدن به وصال مولایش باشد. از حال پدر بی خبر بود. از چند روز قبل که راه افتاده بود، خبری از او نداشت و دلش خوش بود که جایش امن است. 🔹به یاد دست گلی که در دوختن لباس پدر به آب داده بود افتاد. با خود گفت کاش پدر آن لباس را نبرده باشد. همان موقع که فهمید دکمه ای که خریده رنگش با بقیه متفاوت است، خجالت کشید و خواست مجدد به خرازی سر کوچه شان برود اما حاج محسن نگذاشت. با لبخند و مهر دستان لطیف و استخوانی زینب را فشرد و گفت:"همین رنگ متفاوت اش است که مرا یاد تو می اندازد و این یادآوری را دوست دارم زینب جان. بیا و همین دکمه را برایم بدوز." آنقدر رفتار حاج محسن جالب بود که زینب خجالتش را فراموش کرد و با شوق، سوزن به لباس زد و دکمه را دوخت. همان شوقش بود که از سرانگشتان به دکمه منتقل می شد و او را نوازش می داد و تفاوت دستان او را با دیگران، احساس کرده بود. دکمه کرم رنگ، دیگر همراه حاج محسن شده بود و در سرنوشتش اینطور نوشته شده بود که با حاج محسن و دیگر همکاران پیر و جوانش، چند شبانه روز را در قرنطینه باشد. حاج رضا، مسئول تیم بود و پروژه را از بچه های پژوهشگاه تحویل گرفته بود. همه این ها را از صحبت های حاج رضا با حاج محسن فهمید. حاج رضا تصویر اصلی بمب هدفمند حیدر 14 را روی پرده نمایش انداخت و تمام ویژگی های عملیاتی اش را توضیح داد. حجم و اندازه و شدت عمل و بقیه موارد.. قرار بود حیدر 14 را در اولین فرصت به یگان عملیاتی تحویل دهند و کار آخر، دست آن ها را می بوسید. دکمه کِرمی رنگ، خوب دقت کرد تا سر از کار حاج محسن در بیاورد. این را فهمید که شروع جلسه مساوی با شروع قرنظینه است و تمام ارتباطات تیم آزمایشگاهی با بیرون از اداره و آزمایشگاه، قطع می شود @salamfereshte
🔹از مامان می پرسم: + دکتر گفت کی مرخص می شوم؟ - ان شاالله تو همین روزا. پرستار می آید بالای سرم. به سِرُم نگاهی می اندازد و لبخندی تحویل مادرم می دهد. - درد نداری؟ حالت چطوره؟ بهتری؟ - خوبم. کی می تونم برم خانه؟ نگاهی به ساعت اتاق که تا آن موقع ندیده بودم می اندازد و می گوید: - نیم ساعت دیگر دکتر می یان. هر وقت ایشون بگن مرخص می شید. باید ازت خون بگیرم برای آزمایش. شروع می کند به خون گرفتن. درد زیاد سوزن صدایم را در می آورد و آخی می گویم. جای سوزن را فشار می دهد و به مامان می گوید : - چند دقیقه این جا را محکم فشار بدین تا خون بند بیاد. مامان انگشتش را می گذارد روی دستم و فشار می دهد. خیلی محکم فشار می دهد. دردم می گیرد. + مامان ! یواش تر! - پرستار گفت محکم فشار بدهم. این طوری زودتر خون بند می یاد. 🔹چاره ای جز تسلیم شدن ندارم. باید نیم ساعت تحمل کنم تا دکتر بیابد و وضعیتم را بررسی کند. مامان شروع می کند به حرف زدن و از خانه و چیدن وسایل اتاقم تعریف کردن. خوشحالم که دیگر مجبور نیستم خودم اتاقم را مرتب کنم و وسایلم را بچینم. از مامان تشکر می کنم. 🔸دکتر می آید. مامان چادرش را مرتب می کند و سلام و خداقوتی می گوید. دکتر جواب مادر را خیلی خشک می دهد. نگاهی به پرونده ام می کند و توضیحات سرپرستار را در مورد من گوش می کند. پرونده را می گذارد روی میز جلوی تختم. جلو می آید. - می خوام شکمت را معاینه کنم. دست می گذارد روی شکمم و فشار می دهد. انگار دنبال چیزی می گردد. - خوبه. شکمت آب نیاورده. انگشت های پات را تکون بده ملحفه را از روی پام می دهد عقب. انگشت پایم را تکان می دهم. دکتر نگاهی به من می اندازد و می گوید: - انگشت هر دوپات را تکون بده همین کار را می کنم. باز نگاهی به من می اندازد و ملحفه را می کشد روی پاهایم. چیزی را داخل پرونده می نویسد و می رود سراغ مریض بعدی. می پرسم: + دکتر من کی مرخص می شوم؟ - همین روزا. جواب آزمایش و عکست باید بیاد تا بگم. 🔹مادر نوازشم می کند. وقتی دکتر از اتاق می رود بیرون، پرستاری می آید و به مادر می گوید که باید برای عکس ببریمش. تختم را حرکت می دهد و از اتاق می رویم بیرون. مامان همراهم می آید و همین طور که لبخند می زند برایم زیر لب حمد می خواند. به روبرو خیره می شوم و رژه چراغهای مهتابی بیمارستان را نگاه می کنم. داخل آسانسور می شویم و مادر دیگر داخل نمی آید و می گوید منتظرت می مانم. خانم پرستار کنارم ایستاده است. خیلی جدی دارد به روبرویش نگاه می کند. داخل اتاق می شویم. دو نفر کنارم می آیند و همه باهم ملحفه زیر من را بلند می کنند و من را روی تخت می خوابانند. عکس را می گیرد و دوباره همان طور برم می گرداند داخل بخش. 🔻آدم ها با سرعت از کنارم رد می شوند. حس خوبی دارد این تخت سواری. در همین فکر و حس و حال بودم که تختم می خورد به جایی و تکانی می خورم و شکمم درد می گیرد. با خود می گویم به من نیامده کمی حس و حال خوش داشته باشم. می خواهم به پرستار بگویم یواش تر. چرا این طوری هُل می دی ولی حرفم را می خورم. مادر دارد دست هایش را که زیر شیر آب داخل اتاق شسته خشک می کند. لبخند می زند و خداقوتی می گوید. پرستار از اتاق می رود بیرون. - نرگس جان، اگه دوست داری حوله خیس کنم و بکشم روی دستت. سه روزه روی تخت هستی و گفتم شاید دوست داشته باشی. + آره دوست دارم. 🔹مادر مشغول می شود و من حالم جا می آید. احساس خنکی مطبوعی می کنم. احساس می کنم سلول های بدنم تازه دارند نفس می کشند و تا آن موقع تمام منفذهایش بسته بوده است. به مامان خیره نگاه می کنم و مهر مادری اش را درک می کنم. نگاهم می کند و لبخند می زند. آنقدر آرام و با محبت حوله نمناک را روی دست هایم می کشد که احساس می کنم دارد تمام محبتش را فرو می کند در تک تک سلول هایم. ناخودآگاه بدنم کمی بیحال می شود. چشمانم هنوز روی صورت مادر است. کسی داخل اتاق می شود . نگاهم را از مادر می گیرم. @salamfereshte
🔹فرمان ماشین، در دستان سحر می چرخید و خیابان ها را یکی یکی طی می کردند. گوشی ضحی زنگ خورد و روی صفحه نوشته شد"خانم پناهی – دوقلو – بچه اول" - سلام خانم پناهی. احوال شما؟ کوچولوهامون چطورن؟.. جانم .. فاصله دردها چقدره؟ - کیه؟ - می گه صبح انقباض داشته. الان نیم ساعت نیم ساعت شده. یک هو درداش زیاد شده. فهمیدم. عزیزم .. چرا گریه می کنی؟ - چی شده؟ 🔸ضحی دستش را روی گوشی گذاشت و گفت: با شوهرش حرفش شده عصبانی شده، شوهرش از خونه رفته بیرون و حالا دردش گرفته - آره گلم.. نگران نباش. من گوشیم روشنه. ان شاالله که چیزی نیست و حال بچه ها خوبه. سعی کن آروم باشی. یک شربت، چند تا خرما بخور و کمی استراحت کن. شوهرت هم برمی گرده. اینا نمک زندگی ان. آره گلم. هر کاری داشتی زنگ بزن. فاصله دردهات به ده دقیقه رسید معطل نکن و برو بیمارستان. آره عزیزم.. - بگو اگه شوهرت نبود خودم می یام دنبالت - آره عزیزم. ان شاالله که خیره. آدرس خونتون رو برام پیامک کن. شوهرت نبود خودم می یام دنبالت. نگران نباش. زنده باشی.. استراحت کن گلم.. خدانگهدارت عزیزم - چقدر قربون صدقه می ری. آدم دلش می خواد زائو باشه نازش رو بکشی. بفرما رسیدیم.. 🔹گوشی ضحی مجدد زنگ خورد: - سلام علیکم آقای پناهی. بله الان باهاشون صحبت کردم. بله بهشون توضیح دادم چی کار کنن. شربت و خرما بخورن و استراحت کنن. بله تا می تونید آرومشون کنین. استرس برای مادر و بچه خوب نیست. الان نیازی نیست. با توجه به اینکه هنوز هفته سی و پنجم هستن. با این حال خدمتشون عرض کردم. اگر دردها مرتب بود و فاصله شون به یک ربع ده دقیقه رسید برید بیمارستان و با بنده تماس بگیرید.. بله ان شاالله.. خدانگهدار - چی شد؟ شوهرش اومد؟حالا اگه درد زایمانش بود بلند نشی بیای ها. من هستم - نه بابا بنده خدا خیلی حساسه. خودم باید باشم بالاسرش. سفارش پرهام رو هم داره . شوهرش رفته پیش پرهام - همین کوچه است دیگه. 🔺سحر فرمان را دور گرفت و 206 اش را از لای دو ردیف ماشینی که دو طرف کوچه، کیپ به کیپ، پارک شده بود، رد کرد و جلوی در سفید رنگ خانه ضحی، پدال ترمز را فشار داد: - جدی گفتم. من و تو نداریم. خودم بالاسرش هستم. تو استراحت کن. حالت خیلی خرابه. می خوای بیام یک سرم بهت وصل کنم؟ - نه بابا خوبم. اینقدر تلقین نکن حالم خرابه. من خوبم. قیافه ام غلط اندازه دختر. پس یادت نره. اگه بیمارستان اومد حتما بهم خبر بدی ها. ولو شده هیچ کاری هم نکنم و همه زحمت هاشو تو بکشی همین که بالاسرش باشم خیالش راحت می شه. 🔸گوشی ضحی مجدد زنگ خورد. سحر گردن کشید و به محض اینکه فهمید خانم پناهی است، گوشی را از ضحی قاپید: - سلام عزیزم.. من دوست صمیمی ضحی هستم. بله اینجا هستن منتتهی دستشون بنده، گوشی شون رو سپردن دست من و سفارش کردن اگه تماس گرفتین جواب بدم. آره فدات شم. آره قربونت، عزیزم. دردت بهتر شده؟ خب خدا روشکر. آره عزیزم. گفتم که سفارشت رو بهم کرده بود. ببین گلم، من امروز شیفت بیمارستان هسم. نگران نباش. بگی سحر همه می شناسن. دوست خانم سهندی هسم. آره عزیزم. قربونت. باشه شماره ات رو می گیرم الان تک می زنم. کاری داشتی حتما به خودم زنگ بزن. ضحی نگفت بهت، ازپریشب بیدار بوده نتونسته بخوابه. حالش خیلی خوب نیست. بله.. الان تک می زنم. باشه شماره ات رو بگو.. خب.. 97.. خب.. باشه الان تک می زنم. 🔺ضحی همین طور پر پر زنان، سعی داشت گوشی را از سحر بگیرد اما سحر اجازه نداد و گوشی را قطع کرد. نگاهی به آن انداخت و گفت: - قرار شد به خودم زنگ بزنه. شما خوب استراحت کن. نگران هیچی هم نباش. پرهام هم با من. بزار ببینم شماره اش رو درست گرفتم یا نه. - با این حال اگه اومدنی شد حتما به من خبر بده. باشه؟ قول؟ - باشه. قول قول. 🔹ضحی از ماشین پیاده شد و تا ماشین سحر وارد خیابان اصلی نشد، قدرشناسانه نگاهش کرد. دسته کلید را از جیب کناری کیفش در آورد. وارد پیاده رو شد. صدای موتور ماشین روشنی توجهش را جلب کرد. کلید انداخت و در را باز کرد. موقع بستن در چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که همه پنجره هایش دودی بودند. در را بست و از دالانی که با برگ های پوتوس، تشکیل شده بود رد شد. در خانه را باز کرد. بوی گلاب، وادارش کرد که نفس عمیقی بکشد. در را که بست، صدای مادر را شنید که او را دعوت به سفره کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍃نزدیک یا دور؟ 🌟در دستانم است. می بوسمش. به چشمانم می گذارم. آرام و با احترام، با شوقی وصف ناشدنی، یادگار عزیزم را باز می کنم. ورق می زنم. به آیات قرآن نگاه می کنم و آرزو می کنم ایکاش بهره هایم از نورانیت کلام خدا، بیشتر شود. چشمم به آیه ای می افتد. روی کلمه ای از آیه، ذهنم درگیر می شود که یعنی چه طور؟ چرا به این مصحف مبارک و کریمه ای که در دستانم است؛ همین جاست، عبارت ذلک آورده شده که برای اشاره به دور استفاده می شود؟ ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيبَ فِيهِ (1) ✍️ نکته بسیار لطیفی اینجا نهفته است. خداوند تبارک و تعالی که از رگ گردن به ما نزدیک تر است(2)، در آیاتی، اسم اشاره دور را برای خود برگزیده است (3) و همین تعابیر دوگانه دور و نزدیک را در مورد قرآن، که تجلی ذات اوست نیز، به کار برده. 📌سرّش در مراتبی است که قرآن دارد. یک مرتبه والا و مرحله اعلایی دارد که به فرموده خداوند، این وجود حقیقی، نزد ذات اقدس اله است (4). همین قرآن، یک مرتبه عالیه ای دارد که در دست فرشتگان "کراما برره" است(5). و مرحله نازله قرآن، در قالب الفاظ عربی، دست ما انسان هاست: إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (6) 🌸در آیات، وقتی تعبیر هَذَا الْقُرْآنُ به کار رفته، سخن از هدایت است و وقتی می فرماید ذَلِكَ الْكِتَابُ، سخن از غیب است و این نشانگر این است که این قرآن، «غيب» و «كتاب مكنوني» دارد. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 36. پی نوشت: 1. سوره بقره، آیه 2. 2. سوره ق، آیه 16 : َنحْنُ أَقْرَبُ إِلَيهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ 3. سوره انعام، آیه 102 : ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيءٍ فَاعْبُدُوهُ ... 4. سوره زخرف، آیه 4 : وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَينَا لَعَلِي حَكِيمٌ 5. سوره عبس، آیه 15و16: بِأَيدِي سَفَرَةٍ - كِرَامٍ بَرَرَةٍ 6. سوره زخرف، آیه 3. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎رابطه عاشقانه ابوذر حفظه الله: 🌺 توجه کنید جناب ابوذر نسبت به رسول گرامی اسلام، یک انسان عاشقی بودند و این عشق و محبت خودشان را به گونه های مختلف به رسول گرامی اسلام نشان داده بودند. 🔹در تاریخ نقل شده در یکی از این جنگ ها گویا که رسول گرامی اسلام با لشگریان بیرون از مدینه بودند. جناب ابوذر به جهتی عقب افتاده بودند. در بیابان با تشنگی شدیدی که احساس می کردند، با آب زلال خنک و گوارایی مواجه شدند. تا آن آب را دیدند، با اینکه تشنه بودند، اصلا در صدد برنیامدند که خود را سیراب کنند. فورا به یاد پیامبر و تشنگی پیامبر افتادند. آن آب را در یک مشکی ریختند. اصلا لب نزدند. تلاش کردند خودشان را زودتر به سپاه اسلام و پیامبراسلام برسانند. 🔸از آن طرف رسول گرامی اسلام و لشگریان همراه او، منتظر بودند که ابوذر هم به آن ها برسد. از دور دیدند شبحی می آید. شبح نزدیک تر آمد متوجه شدند ابوذر است. رفتند به او کمک کنند. به استقبالش رفتند. دیدند خیلی تشنه است و احتیاج به آب دارد. گویا حضرت توصیه فرمودند که آبی بیاورید. رفتند آب بیاورند. ابوذر با باقی مانده رمقی که در بدنش بود اشاره کردند که آب همراهم دارم. تعجب کردند که چرا آب نخوردی؟ جریان را گفتند که در بیابان با این آب خنک و گوارا مواجه شدم و من به یاد تشنگی پیامبر افتادم و عهد کردم تا پیامبر از این آب نیاشامند، من هم نخورم. ✨این عشق است. این محبت است. یک چنین فردی آمده است در خلوتی که رسول گرامی اسلام با امیرالمومنین علی علیه السلام در مسجد دارد؛ از حضرت تقاضا کرده است یک وصیتی نصیحتی(را) که به او نفع ببخشد. کاملا انگیزه موجود است. اما حضرت به جهت اهمیتی که تقویت انگیزه در پیگیری دستورالعمل ها دارد؛ جواب خودشان را از انگیزه سازی شروع می فرمایند. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/08 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله
درس اخلاق -شرح دعای اول صحیفه - قسمت نهمدعای اول-9.mp3
زمان: حجم: 8.73M
🔊 بیانات مرحوم حضرت آیت اللَّه‏ خوشوقت ره 📖بَلَاؤُهُ_عِنْدَنَا ⬅️ 📌(، فراز 23- 27) ⬅️اگر بنا باشد پروردگار متعال مثل ما صبر و و تحملش کم باشد، تا مردم حرفش را زیر پا می‌گذاشتند، چه می‌کرد؟ همه را از بین می‌برد 📌بزرگی دائره‌ی بسته به تشخیص و بزرگی پروردگار متعال است. اگر زیاد در او عظمت و بزرگی سراغ داشته باشی، به همان اندازه تعریف می‌کنی و اگر کم سراغ داشته باشی، کم تعریف می‌کنی 🔰کانال رسمی حضرت آیت اللَّه‏ خوشوقت تهرانی (ره) 🆔 @Khoshvaght_ir
درس اخلاق -شرح دعای اول صحیفه - قسمت نهمدعای اول-9.mp3
زمان: حجم: 8.73M
🔊 بیانات مرحوم حضرت آیت اللَّه‏ خوشوقت ره 📖بَلَاؤُهُ_عِنْدَنَا ⬅️ 📌(، فراز 23- 27) ⬅️اگر بنا باشد پروردگار متعال مثل ما صبر و و تحملش کم باشد، تا مردم حرفش را زیر پا می‌گذاشتند، چه می‌کرد؟ همه را از بین می‌برد 📌بزرگی دائره‌ی بسته به تشخیص و بزرگی پروردگار متعال است. اگر زیاد در او عظمت و بزرگی سراغ داشته باشی، به همان اندازه تعریف می‌کنی و اگر کم سراغ داشته باشی، کم تعریف می‌کنی 🔰کانال رسمی حضرت آیت اللَّه‏ خوشوقت تهرانی (ره) 🆔 @Khoshvaght_ir