🖊مرور
🌸همه صداها خوابیده بود. همه خوابیده بودند. بعد از یک روز کاری خیلی شلوغ، تازه توانسته بود کمرش را به زمین برساند. صدای همهمه مهمان هایی که چند ساعتی منزلشان بودند، صدای فریاد و خنده و جیغ کودکان خودش و خانواده خواهر و برادرانش، صدای مجری تلویزیون و این کانال اون کانال شدن شبکه های تلویزیونی و خرده صداهای دیگر مانند صدای جاروبرقی، صدای ماشین لباسشویی وقتی به دور خشک کن می رسد و حتی صدای حباب های آکواریوم؛ هنوز در سرش بودند. انگار نه انگار که حالا سکوت مطلق بود و هیچ صدایی از هیچ کس در نمی آد. چشمانش را بست و مشغول نگاه کردن خودش شد.
🔹صبح زود قبل از اذان صبح، بدون اینکه ساعت گوشی اش زنگ بخورد بیدار شده بود. وضو گرفته و دعای وضو خوانده بود. نماز شب را خواند و بعد از اذان صبح، نماز صبحش را. همسر و دخترش را برای نماز صبح بیدار کرده بود و خودش مشغول تعقیبات نماز شده بود. یاد تسبیح تربت و ذکرها تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها افتاد. خدا را شکر کرد که شروع معنوی ای داشته است. دخترش از خواب بلند شد و نمازش را خواند. خدا را شکر کرد که با نماز مشکلی ندارد. همسرش به مسجد رفت و نماز جماعت خواند. خدا را شکر کرد که چنین همسر با خدایی نصیبش شده است. همین طور ساعت ها را پشت سر هم طی کرد و خودش را دید و کارهایش را نظارت کرد و خدا را شکر کرد تا رسید به آن فریادی که سر کودکش زده بود.
🔸اخم هایش در هم رفت. استغفار کرد و با خودش گفت حتما باید از دلش در بیاورم. نقشه کشید که چه کار کند تا کودکش را راضی و خوشحال ببیند. مجدد استغفار کرد و جلوتر رفت. یاد آب جوشی که روی دستش ریخته بود افتاد. انگشت روی قسمت سوخته شده کشید و استغفار کرد. حتما کار خطایی مرتکب شده بود. به خاطر خطاهایی که متوجهش هم نبود استغفار کرد. یادش افتاد با لحن بدی به همسرش دستور داده بود. شلوغ بود و وقت نداشت. استغفار کرد و تصمیم گرفت در اوج شلوغی ها، هوای همسرش را بیشتر از خودش داشته باشد. باید از دلش در می آورد. نگاهش کرد. خواب خواب بود. آیت الکرسی خواند و به سمتش فوت آرامی کرد. تصمیم گرفت فردا غذای مورد علاقه اش، فسنجان را بپزد و از رفتار دیروزش عذرخواهی کند. هیاهوی ذهنش کمتر شد و حالا صدای نفس هایش را فقط می شنید. چشمانش سنگین شد و خوابید.
🌺امام كاظم عليه السلام : لَيسَ مِنّا مَن لَم يُحاسِب نَفسَهُ في كُلِّ يَومٍ ؛
🍀امام كاظم عليه السلام :كسى كه هر روز خود را ارزيابى نكند ، از ما نيست .
📚الاختصاص ، ص 26 .
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستانک
#محاسبه
#تولیدی
#روایت
#حدیث
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_یک
🔹پدر سوار ماشین شد و گفت: سنگ رفت زیر چرخ، طناب پاره شد. امیدوارم این یکی جواب بده. دعا کنین بچه ها.
- بابا نوربالا زد. برین
پدر دنده یک زد و آرام حرکت کرد و وارد لاین سمت راست جاده شد. رو به زهرا خانم کرد و گفت:
- جلوتر یک کم سربالایی می شه. دعا کن دووم بیاره
🍀همه مشغول ذکر شدند. یک ساعت و نیم بود پدر با دنده دو، ماشین جوان را بوکسل می کرد. مادر نگاهی به پدر کرد و گفت:
- خیلی خسته شدی. کمرت خوبه؟
- خوبه
- ضحی هم می تونه بشینه ها
- نه کار خودمه. اگه پاره بشه دیگه جیزی نداریم
- بابا منم می تونم. شما خسته شدین.
- نه باباجان. خوبم.
- شماره شو ندارین؟
- چطور؟
- زنگ بزنین اون بیاد جای شما. من برم اونجا. دیگه جز صاف گرفتن فرمون که نباید کاری بکنم.
- نه باباجان. نمی خاد. خوبم.
🔸به سربالایی رسیده بودند. پدر نگران بود. همان طور که فکرش را می کرد، مجدد پاره شد. ماشین را به شانه خاکی برد و سریع پیاده شد. پشت سر ماشین جوان رفت و مشغول هل دادن شد. جوان هم از کنار، ماشین را هل می داد و فرمان را هدایت می کرد. ماشین به شانه خاکی رفت. قفل فرمان را زد و در ماشین را قفل کرد و به همراه پدر، به سمت ماشین آمد. مادر بلافاصله پیاده شد و قبل از اینکه جوان به ماشین برسد، کنار دخترهایش سوار ماشین شد. ضحی جلوتر نشست تا جا بازتر شود. پدر، در سمت راننده را برای جوان باز کرد:
- نه خواهش می کنم. اختیار دارین. این چه حرفیه. بفرمایید.
🌸جوان صبر کرد تا پدر به سمت در راننده برود. پدر در را باز کرد و نشست. همزمان هم آن جوان نشست. سلام و عذرخواهی کرد. مادر پاسخش را داد. پدر، ماشین را روشن و حرکت کرد. صدای تلاوت پخش شد. صبر کرد تا آیه را کامل بخواند و آنوقت، رادیو را به احترام حضور جوان، خاموش کرد. حالا که دیگر بحث بوکسل کردن ماشین نبود، جوان از تصادف جاده پرسید و پدر هر آنچه دیده بود را نقل کرد. چهره ناراحت جوان، باعث شد پدر صحبت را عوض کند. دستش را روی ران پای جوان گذاشت و گفت:
- ان شاالله که خسارت ها فقط مالی بوده باشه. شغلتون چیه عباس آقا؟
- آتش نشان
- چی؟ آتش نشان؟
🔹پدر با شنیدن صدای حسنا، نگاهی از آینه به او کرد و به هیجان دخترش لبخند زد. عباس آقا گفت:
- بله. با خانواده آمده بودیم قم که در راه برگشت ماشین خراب شد. این شد که مزاحم شما شدیم. حلال کنید.
🍀اینجا مادر پاسخ عباس آقا را داد و محترمانه تعارفات معمول را به جا آورد. از خانواده اش پرسید و عباس آقا هم چنان مودبانه و با آرامش صحبت می کرد که در همان جملات اول، به دل مادر نشست. ضحی به حرفهای عباس آقا گوش می داد و نگاهش به جاده بود. به خاطر اینکه جا برای نشستن بازتر باشد، کمی به جلو آمده بود و چهره آرام عباس آقا را بهتر از بقیه می دید. ریش و سبیل کم پشتی که در آن تاریکی خیلی نمی شد رنگش را تشخیص داد. حسنا چادر ضحی را کشید تا سرش را نزدیک پنجره بود به خود نزدیک کند و خیلی آرام گفت:
- به بابا بگو از کارش بپرسه
🔹ضحی دهانش را به گوش سمت چپ پدر نزدیک کرد و حرف حسنا را تکرار کرد. پدر لبخند زنان، رو به عباس آقا کرد و گفت:
- آتش نشانی چطور است؟ یک کمی برایمان تعریف کنین بیشتر آشنا بشیم.
🔸جوان که با این سوال بارها و بارها مواجه شده بود مکثی کرد و گفت:
- من دوستش دارم. وقتی کسی در حادثه ای قرار می گیره و ما برای عملیات اعزام می شیم، بهترین حس عالم رو دارم. از اینکه می تونم کمکی که از دست دیگران برنمیاد را انجام بدم و از ناموس مردم مراقبت کنم، خوشحال می شم.
🔹حسنا که کنجکاوی اش حسابی قلقلک داده شده بود پرسید:
- یعنی چی ؟
- چند وقت پیش یک خانمی افتاده بود در چاه خانه شان. چاه ریزش کرده بود. یکی از همکاران که تجربه بیشتری داشت داخل چاه شد. گویا خانم پوشش مناسبی نداشت و پایش هم بدجور شکسته بود. به هر ضربی بود طناب را دورش بست و موقع بالا آمدن، پتویی گرفت و مثل چادر روی آن خانم انداخت. از دیوارهای خانه مردم آمده بودند تماشا. بنده خدا شوهر اون خانم سریع ملحفه ای آورد و دور زنش پیچاند. اونجا ما خیلی خوشحال شدیم که حافظ ناموس مردم هم هستیم.
قبل از اینکه حسنا مجدد سوال کند، پدر پرسید:
- روزی چندتا عملیات دارین؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💫بازی در زمین او
- مامان ی چیزی درست کردم دعوام نمی کنی؟
- بارک الله. چی درست کردی عزیزم؟
🔺ماشین کوچکی را از پشت سرش جلو آورد. روی آن صلوات شماری که تازه خریده بودم را دیدم که خالی شده بود و فقط جلد سیاه رنگش آنجا بی جان، افتاده بود و روی سقف ماشینش، چسب خورده بود. جلوی ناراحتی ام را گرفتم و گفتم:
- خب توضیح بده ببینم چی درست کردی؟ صندوقشه؟
- نه. راداره.
- ئه. چه جالب. شاید حتی مبدل هم بتونه باشه.
🌸صورت پر از سوالش، مشتاقانه منتظر ادامه حرفم بود:
- مبدل به یک ماشین ضد زره جنگی. یا حتی رباتی. یا شاید هم تبدیل بشه به یک کامیون بزرگ که همه ماشین دزدها رو تو خودش فرو ببره.
- آره. خیلی کارا می کنه. ببین. درشو که باز می کنیم، به ابرا فرکانس می فرسته و همه رو جمع می کنه تا بارون بیاد. می تونه خورشید رو به سمت خودش بکشه و مثل ی آهنربا هر جا می ره با خودش بکشونه. این رو ببین. از این سوراخ ی دوربین مخفی می فرسته هر جا که بخاد و بعد دوباره از همین سوراخ، اون رو داخل خودش می کشونه.
- خیلی ماشین حرفه ای و جالبی درست کردی. به نظرم قابلیت های زیادی براش گذاشتی
- آره. حالا بعدا بیشتر می گم. آهان. تازه این طوری که بگیری، ماشین پرنده هم می شه. بزار حالا دوتا بالش رو بچسبونم می یارمش دوباره
🔹با سرعت به اتاق رفت. صدای کاغذ و قیچی کردن هایش بلند شد. دو بال کوچک بُرید. نوار چسب را برداشت و بالها را به کناره قاب صلوات شمار چسباند. آن ها را خم کرد و داخل صلوات شمار نابود شده ام گذاشت. حتی نپرسیدم که جنازه اش را کجا انداختی. موقع جارو کردن، حتما پیدایش خواهم کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#تربیت_فرزند
#فرزندپروری
#خانواده
#تربیتی
#کودک
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستانک
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_دو
🔹عباس آقا به پدر نگاه کرد و گفت:
- متفاوته. خبر نمی کنه. گاهی یک اتش سوزی منزل داریم که بچه ها با چوب کبریت بازی کردند. گاهی هم روزها بدون عملیات می گذره و ما وقتمون رو با ورزش پر می کنیم تا آمادگی مونو از دست ندیم. البته ورزش پایه رو هر روز داریم.
- ازدواج کردین؟
- نه حاج آقا.
- چرا؟
🔸عباس مانده بود چه بگوید. یاد کم لطفی های برخی خانواده ها افتاد. نمی خواست کام اهل خانواده را تلخ کند اما جواب ندادن هم بی ادبی بود برای همین گفت:
- یک چند موردی پیش آمد ولی خانواده هاشون ترسیدن از اینکه با یک آتش نشان ازدواج کنن. حق هم دارن. بالاخره کار ما حساب کتاب نداره. درسته ما ایمنی رو رعایت می کنیم اما برای خودمون هم حادثه پیش می یاد. چند وقت پیش یکی از همکارا موقع نجات کارگری از تونل، خودش زیر آوار می مونه و تا بیاد آواربرداری کننن، شهید می شه. یا یکی دیگه از همکارا کمرش حین عملیات آسیب می بینه. بالاخره شغلیه که ما با حادثه سرو کار داریم.
- خدا خیرتون بده.
🔹این را مادر گفت و به سه دختر دمِ بختش فکر کرد که اگر یک روز، آتش نشانی به خواستگاری شان بیاید، آیا می تواند بپذیرد که ممکن است دامادش دچار حادثه ای شود؟ انتخاب سختی بود. حسنا سرش را جلو آورد و در گوش پدر گفت:
- بپرسین سخت ترین عملیاتتون چی بوده؟ ازشون هی بپرسین تعریف کنن. جالبه کارشون.
🍀پدر سوال حسنا را از عباس آقا پرسید و در دلش به روحیه پرهیجان حسنا، خندید. عباس آقا، مِن مِنی کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت:
- بی ادبی است اگر جواب ندهم اما دوست ندارم خاطرتان را مکدر کنم.
- اختیار دارید. بچه ها دوست داشتند بیشتر براشون تعریف کنید. ماشاالله قشنگ هم تعریف می کنید.
- لطف دارید حاج آقا.
🔹سرش را پایین انداخت و سکوت سنگینی فضای ماشین را دربرگرفت. ضحی به عباس آقا نگاه کرد. نور چراغ های اتوبان، روی پای عباس آقا می افتاد. پاهایش را جفت کنار هم نگه داشته و رها ننشسته بود. انگشتان در هم فرو رفته اش را باز کرد. لاله ی گوشش را فشار دارد. بغضی در گلویش افتاد و جانش پر از غم و ناراحتی شد. نمی دانست بگوید یا نه. مطمئن بود اگر بخواهد تعریف کند؛ همه را ناراحت می کند. اگر هم نگوید؛ بی ادبی است. فکر کرد خب سخت ترین را نگویم. یک عملیات دیگر را اما نتوانست خودش را راضی کند. دستش را روی شلوارش حرکت داد و پایش را با حرکات ریز، تکان تکان داد. عادتی بود که موقع فکر کردن انجام می داد.
🔸پدر، سرش را به سمت عباس آقا چرخاند. متوجه ناراحتی اش شد و گفت:
- راحت باشین. از عملیات های دیگه تون بگید.
- راستش، عملیات خیلی سختی بود. چند روز درگیرش بودیم. همه ایران عزادار شد دیگر ما که.. تو اون عملیات، خیلی از همکارامون رو از دست دادیم. یکی شون تازه فرزندش به دنیا آمده بود. یکی شون بازنشست شده بود و موقع عملیات، خودشو رسونده بود و سرتیم بهش اجازه داده بود، شهید شد. عملیات سختی بود. ساختمان پلاسکو. حتما شنیدین یا دیدین
🔻پدر آه عمیقی کشید و با لحنی که ناراحتی از آن می بارید گفت:
- بله متاسفانه. خیلی سخت بود.
🔸پدر سکوت کرد. عباس آقا هم چیزی نگفت. صدای فریاد همکارانش را می شنید که مدام می گفتند ساختمان امن نیست برید بیرون. سریع تر برید بیرون. داخل مغازه ای شد که صاحبش داشت از گاوصندوق، چک های مردم را برمی داشت. گفت عجله کند و از ساختمان بیرون برود. مسئول عملیات به آن ها اجازه بالا رفتن نداده بود. تعدادی از آتش نشانان در طبقات بالا رفته بودند. صدای همهمه و فریاد آتش نشان ها با هم قاتی شده بود. زمین خیس بود و لوله های آب، زیر پاهایشان بود. آن ها هم آماده بودند که ناگهان به فاصله سی چهل سانتی، ساختمان جلویشان فرو ریخت و همکارانش را می دید که به همراه آوار، از بالا سقوط کردند. هیچ کاری نمی توانستند بکنند. ارتباطشان با بالا قطع شده بود. در بهت بود و فریاد یاابالفضل سر داد.
🔺پدر که سکوت طولانی مدت عباس آقا را دید، دست راستش را روی ران پایش گذاشت و به نوازش نرمی، پرسید:
- شام که نخوردی عباس آقا؟
- نه. گرسنه نیستم. ممنونم
- حاج خانم یکی از آن لقمه های نان و پنیر خوشمزه تون رو برای عباس آقای گل ما قازی بگیر که حسابی صدای قار و قور شکمشان در آمده.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🍃پر پرواز کودکانمان را نچینیم
✅ برای #ارتباط با فرزندانمان، این کد را باید همیشه رعایت کنیم: پَر پروازشان را نچینیم.
#کودکان عاشق #تخیل کردن اند. با حرف زدن و تخیل کردن است که ذهنشان چیزهای مختلف را #کشف می کند.
🌼نباید جلوی حرف زدن هایشان را بگیریم بلکه باید با پر و بال دادن و حتی #سوال کردن از ماجرایی که تخیل کرده اند یا چیزی که ساخته اند، #خلاقیت و فکرشان را بارورتر کنیم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#تربیت_فرزند
#فرزندپروری
#خانواده
#تربیتی
#کودک
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_سه
🌸مادر، پلاستیک نان و پنیر را از پشت شیشه عقب برداشت. بسم الله گفت و مشغول گرفتن غازی شد. پدر برای عوض کردن بحث و حال و هوای عباس آقا گفت:
- یکی از دوستان مکانیکی داره. شماره منو یادداشت کنین اگه مکانیکی خوب گیرنیاوردین، معرفی تون کنم.
🔹عباس آقا تشکر کرد. گوشی اش را در آورد و شماره پدر را وارد کرد. قبل از اینکه بپرسد، پدر گفت:
- عبدالکریم سهندی هستم.
🔸باقی مسیر را هم پدر و عباس آقا با صحبت هایشان، کوتاه کردند. عباس آقا نزدیک حرم امام خمینی خداحافظی کرد و رفت. کمی جلوتر از جایی که عباس آقا پیاده شده بود، ضحی دست روی شانه های پدر گذاشت و همان طور که آن ها را نرم، ماساژ می داد درخواستش را آرام در گوش پدر، مطرح کرد. پدر قبول کرد. نگاهی به همسرش انداخت که از خستگی، خوابش برده بود. ماشین را به کناره کشاند و آرام پیاده شد. ضحی به سرعت جایش را با پدر عوض کرد. درها را به آرامی بستند. پدر بدن خسته اش را رها کرد و چشمانش را بست. عضلات ساق پایش گرفت بود. طهورا لب پنجره نشسته بود و چرت می زد. ضحی از آینه جلو، به پدر نگاه کرد و با صدای آرام، حسنا را صدا زد و از او خواست کمر پدر را ماساژ دهد. حسنا دستش را پشت گودی کمر پدر برد و ماساژ نرمی داد.
🔹 ضحی به مادر نگاه کرد. خسته و خوابیده بود. دلش از محبت مادر و پدرش تپید. در دل، دعایشان کرد و خود را در آغوش سکوتی که در فضای ماشین پیچیده بود انداخت. صدای مردانه و جوان عباس آقا هنوز در گوشش بود. به اتفاقاتی که شنیده بود فکر کرد که چطور خدا مراقب بندگانش است و آن ها را از چه خطرهایی می رهاند. به خیابان ها و ساختمان هایی که از زیر دیدش می گذشتند، فکر کرد. سعی کرد از دید یک آتش نشان به هیاهو مردم نگاه کند. فکر کرد اگر آتشی به این ساختمان های بافت فرسوده بیافتد، چه حادثه ای ممکن است پدید آورد.
🔸آن روز را بیشتر، استراحت کرد و نسبت به آینده مبهمی که در انتظارش بود، فکر می کرد. تماسی از منشی خانم دکتر بحرینی نداشت. سحر چند بار تماس گرفته و پیامک داده بود تا همدیگر را ببینند و او سرکارش برگردد اما دیگر دلش با سحر نبود. حالا که کمی از او دور شده بود، می فهمید که سنخیتی بین او و سحر نیست. روی تخت دراز کشیده بود. کف دستانش را زیر سرش برد. خیره به سقف، صورت سحر را می دید و حالت های چهره اش را وقتی به او گفته بود "با تو به مسجد می آیم و تو هم بعدش با من به جشن تولدی بیا." چشمان سحر را به یاد آورد وقتی گفته بود "تو نگران نباش. حواسم به خانم پناهی هست." انقباض عضلات زیر چشمان سحر را به یاد آورد آن وقتی که گفته بود "ولایی ترین آدم این کشور تو هستی ضحی جان، افتخاری برای من است که دوست خوبی مثل تو دارم". و حالا می فهمید همه این حرفها، تکه پرانی هایی بودند که سحر به او زده بود. قلبش از دوستی با سحر، خالی و تهی شد. چشمانش را بست. فکر کرد "حالا دیگه گذشته. چطوره دیگه جوابشو ندم. اما این طور نمی شه. این روش غلطیه." تصمیم گرفت، بعدا راجع به این مسئله، بیشتر فکر کند و بعد، تصمیم بگیرد.
🔹 از روی تخت بلند شد و پشت میز نشست. برگه ای برداشت. بالای برگه نوشت: "برنامه ریزی." یک خط آمد پایین و سر تیتر ، سالی که در آن بود را نوشت. چند خط پایین تر، پنج سال جلوتر را نوشت. چند خط پایین تر، باز هم پنج سال جلوتر را. می خواست برای ده سال آینده اش برنامه های کلان بریزد. فکر کرد " تا ده سال آینده، حتما تخصصم را گرفته ام اگر خدا بخواهد. ازدواج کرده ام و لابد حداقل سه تا فرزند خواهم داشت. جراح زنان هستم و احتمالا مطب شخصی هم زده باشم. سال هشتم مطب می زنم. شاید چند جزئی از قرآن را هم حفظ کرده باشم. " از فکر آخرش، به وجد آمد. کمی حساب کتاب کرد : " اگر سالی یک جزء هم حفظ کنم، بعد از ده سال، ده جزء را حفظ خواهم بود. اگر سالی دو جزء، بعد از ده سال می شود بیست جزء. " تصمیم گرفت این کار را بکند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💧رودخانه
🔹 پایش را روی سطح صاف و صیقلی سنگ گذاشت. نزدیک بود سُر بخورد اما تعادلش را نگهداشت. آب روان رودخانه، نرم و آرام، کناره سنگ را گرفته و او را ترک می کردند. قطرات جدیدی که در کنار هم بودند و به کنار او می رسیدند، سلام کرده و نکرده، او را ترک می کردند. گوش هایش جز صدای آب، چیزی نمی شنید و چشمانش جز قطرات به هم پیوسته، هیچ نمی دید. همه حضور شده بود. آبی که به سنگی بزرگ تر می خورد. درد می کشید و کف می کرد و مسیرش منحرف می شد و باز هم به آغوش رودخانه باز می گشت.
🍀دلش می خواست قید خیس شدن را بزند و روی همان سنگ صاف و صیقلی کوچکی که به سختی وزن او را تحمل می کرد، بنشیند و خود را به آب بسپارد و با آب یکی شود و روان شود. از کناره سنگ های دیگران سُر بخورد و برود و برود و برود و برود.
- سعید. سعید جان اون وسط چی کار می کنی؟ می افتی ها
- الان می یام
🔹قدم بلندی برداشت و پای راستش را به سنگی دورتر پرت کرد. پای چپ را همین طور و به کناره رودخانه رسید. نگاهی به آب های روان کرد و گفت:
خوب در مسیر هستید و با موانع هم، مسیرتان را فراموش نمی کنید. به همسرش نگاه کرد و لبخند زد. دیگر می دانست جواب رئیسش را چه باید بدهد. در مسیر بودن، انتخابش بود نه پولدارتر شدن.
🌺قل سيروا فِي الأَرضِ فَانظُروا كَيفَ بَدَأَ الخَلقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشأَةَ الآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ
☘️ بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همینگونه) جهان آخرت را ایجاد میکند؛ یقیناً خدا بر هر چیز توانا است.
📚سوره مبارکه عنكبوت آیه 20
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستانک #نکته #حضور #تولیدی #روایت #حدیث #سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_چهار
🍀ضحی روی برگه، همه تفکراتش را نوشت. اول ده ساله هایش را نوشت. بعد آمد سراغ پنج سال بعد. خواندن یک دور کامل تفسیر و حفظ ده جزء قرآن را نوشت و برای دوره تخصصی اش فکر کرد. به نتیجه نرسید. رفت برای یک سال آینده اش. شرکت در آزمون تخصص و قبول شدن را نوشت. خواندن یک دور نهج البلاغه را نوشت. دو جزء قرآن را هم نوشت. فکر کرد هر شش ماه باید یک جزء تمام شود. از جا بلند شد. قرآن را از داخل قفسه کتابخانه برداشت. بوسید. قرآن را باز کرد و شمرد. فکر کرد "یک جزء حدود بیست صفحه می شود. هر شش ماه، بیست صفحه. یعنی هر ماه حدود سه صفحه و خورده ای." کمی تردید به جانش افتاد که یعنی می رسد این سه صفحه را حفظ کند؟ هفته ای یک صفحه حفظ کردن و یک هفته هم مرور صفحات؟ قرآن را بست. بوسید. دستش را بلند کرد و آن را در کتابخانه گذاشت و گفت: توکل به خدا.
🌸پشت میز برگشت. برنامه حفظ را نوشت. یاد قول و قراری که با امام زمان علیه السلام در مسجد جمکران و با حضرت معصومه سلام الله علیها در حرمشان گذاشته بود افتاد. جلوی همان سال اول با مدادی نوشت: ازدواج ان شاالله. پاک کن را برداشت و این قسمت را پاک کرد. برگه را به دیوار روبرویش چسباند. ساعت را نگاهی انداخت و مجدد پشت میز نشست. از کاغذهای باطله، برگه ای دیگر برداشت. دوبار تا کرد و قسمت ها را برید. روی برگه کوچکی که باقی مانده بود کارهای روزش را نوشت. خودکار و مداد و پاک کن را سرجایش گذاشت. کتاب درسی اش را باز کرد. ماژیک شبرنگ را برداشت و مشغول مطالعه شد.
*************
🔹چشمش را از کتاب برداشت و آن را بست. از فکری که به سرش آمده، بی قرار شده بود. گوشی را برداشت و شماره آقای سهندی را گرفت:
- سلام حاج آقا. خوب هستید؟ عباس هستم. خدا روشکر. نه هنوز. امروز شیفت بودم نتونستم برم. زحمتتون نمی شه شماره دوست تعمیرکارتون رو بدید. گوشی دستمه... بله.. خیلی ممنونم. خدا رو شکر. همه چی خوبه. پدر و مادر خیلی تشکر کردن. خیلی لطف کردید. مزاحمتون نمی شم. زنده باشین حاج آقا. خدانگهدارتون.
🔸نگاهی به شماره کرد و تماس گرفت. جریان را گفت و آدرس مغازه را گرفت. مجبور بود تا فردا صبر کند. کتاب را لابلای بقیه کتاب ها گذاشت و سراغ بچه ها رفت تا مشغله فکری اش را کمتر کند.
- بیا عباس این دسته رو بگیر.
🔹از خدا خواسته، دسته جلوی دروازه بان فوتبال دستی را از اصغر گرفت و به توپ کوچکی که مدام بین بازیکنان دست به دست می شد نگاه کرد. دسته را عقب جلو کرد و توپ را از دروازه دور کرد. چند دقیقه ای که بازی کرد، صدای بی سیم بلند شد. دسته بی سیم را از کمربند آزاد کرد و جواب داد و به سمت اتاق دوید. دست روی آژیر گذاشت.
🔸سرعت حرکت دست بچه ها، به پاهایشان متقل شد. از لوله فلزی گوشه سالن سُر خوردند و از در ساختمان خارج شدند. در کمتر از بیست ثانیه، شلوار و لباس ضد حریق را پوشیدند و سوار ماشین شدند. آژیر چرخان و صدایش روشن شد و ماشین از در ایستگاه آتش نشانی خارج شد. عباس، آدرس را پشت بی سیم گفت. اعلام کد اعزام را به فرماندهی داد و مجدد انگشتش را از شاسی بی سیم برداشت. دست در جیب کرد و تسبیحش را برداشت و مشغول ذکر شد. اعلام حریق در منزل مسکونی بود. همیشه این دست ماموریت ها، او را نگران کودکان نوپا می کرد و ترسی که از آتش در دلشان می ماند. ذکر گفت تا مشکلی برای کسی پیش نیاید.
🔹ضحی هم مشغول ذکر گفتن بود. مسیر پارک ماشین تا مطب دکتر روان پزشک را طی می کرد. روبروی ساختمان ایستاد. نگاهی به تابلو انداخت. در را که تا نیمه باز بود، فشار داد. داخل شد و همان طور تا نیمه باز گذاشت. پارکینگ ساختمان را طی کرد و به در ورودی مطلب رسید. داخل شد و سلام کرد. کارش را گفت. فرمی گرفت و با راهنمایی منشی، روی صندلی نشست. مشغول پر کردن فرم شد. چند دقیقه ای طول کشید تا مراجعه کننده آقای دکتر، از اتاق بیرون بیاید. صدای تشکر و قدردانی مراجعه کننده در مطب خالی پیچید. منشی از جا برخاست و ضمن خداحافظی با مراجعه کننده قبلی، فرم را از ضحی گرفت و به سمت اتاق آقای دکتر رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💢چند دقیقه اول
🔻دلش می خواست عربده بکشد. سرتا پایش را به فحش ببندد. انگشتان مشت شده اش را بر فرق سرپوکش کند و نعره بکشد:
- توی نفهم، نفهمیدی یارو دزد است؟
🔸اما فقط به مشت کردن انگشتانش اکتفا کرد. نگاهش را از صورت معصومانه و نگران و مضطربش دزدید. به اتاق رفت. گوشی را برداشت و وارد سایت بانک شد. شماره حسابش را غیرفعال کرد و با بانک تماس گرفت. خیالش که از مسدود شدن حساب و کارت بانکی راحت شد، پارچ شربتی درست کرد. دو لیوان شربت ریخت و به اتاق پسرش رفت.
چشمانش قرمز و متورم بود. به روی خود نیاورد. لیوان شربت را طرف پسرش گرفت و گفت:
- اشکالی نداره. کاریه که شده. تجربه شد برات.
- ببخشید. نمی دونستم با کودوم کارت باید برم خرید. این یکی به نظرم آشنا اومد. مامان عجله داشت.
- اشکالی نداره عزیزم. حساب رو بستم. نگران نباش.
🌸پدر، لیوان شربت خودش را خورد. دست انداخت دور گردن پسر یازده ساله اش و سرش را نوازش کرد. خوشحال بود که توانست آن چند دقیقه اول شنیدن خبر دزدیدن کارت بانکی، خودش را کنترل کند.
🌺الإمامُ الباقرُ عليه السلام : مَن كَظَمَ غَيظا و هو يَقدِرُ على إمضائهِ حَشا اللّهُ قَلبَهُ أمنا و إيمانا يومَ القِيامَةِ .
🍀امام باقر عليه السلام : كسى كه خشمى را فرو خورد در حالى كه مى تواند آن را اعمال كند، خداوند در روز قيامت دلش را از ايمنى و ايمان بياكَنَد.
📚الکافي , جلد۲ , صفحه۱۱۰
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستانک #نکته #خشم #تولیدی #روایت #حدیث #سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_پنج
🔸ضحی از مطب دکتر که خارج شد، احساس امیدواری کرد. همان راهی که به ذهنش افتاده بود، درست بود. باز هم با خودش عهد کرد که سر قول و قرارش با حضرت معصومه سلام الله علیها باشد. تا به ماشین برسد، صلوات فرستاد و به معنای صلوات، توجه کرد. کاری که آقای دکتر گفته بود حتما انجام دهد این بود که ذهنش را رها نگذارد تا هر چه خواست، به او تلقین کند. خوراک به او بدهد و تمرکز کند روی خوراکی که به او می دهد. به ماشین رسید. سوار شد و به سمت بیمارستان بهار، حرکت کرد. خیابان ها را که رد می کرد، اندیشید که این دوران خوش بیکاری و آزادی را باید بیشتر قدر می دانست. چند روز اولش را که با غم و غصه و افسوس خراب کرده بود. معلوم نبود کی بتواند سر کار برود. از معرفی نامه ای که رئیس بیمارستان آریا به او داده بود چند کپی گرفته بود و درخواست هایی را برای جاهای مختلفی که فکر می کرد استخدامش کنند، نوشته بود. دوست داشت در درمانگاه و بیمارستان که مراجعه کننده بیشتری دارد خدمت کند تا مطب های شخصی. اما با این حال، دو درخواست هم برای دو پزشک زنان نوشت. مدرک پزشکی اش را برای آن ها رو نکرد و به مدرک مامایی، اکتفا کرد.
🔹بردن درخواست هایش را به عصر موکول کرد و حالا تصمیم داشت به درمانگاه چند خیابان آن طرف تر خانه شان برود که تازه باز شده بود.
از ماشین پیاده شد. سراغ اتاق رئیس درمانگاه را گرفت. چند دقیقه ای صحبت کرد و مدارکش را تحویل داد و از درمانگاه بیرون آمد. کمی جلوتر از بیمارستان بهار، ماشین را پارک کرد و داخل شد. نگهبان نامه استفاده از کتابخانه را دید. برایش کارت عبوری نوشت و مهر کرد. ضحی تشکر کرد و داخل شد. یکراست به سمت کتابخانه رفت. دو کتابی که در بازدید قبلی اش نشان کرده بود را برداشت. بدون اینکه چادر را از سرش بردارد، پشت میز نشست. کتاب را باز کرد و خواند. لابلای خواندن، نکات مهم را در دفترچه یادداشت نوشت. مشغول مطالعه بود که منشی خانم دکتر بحرینی را کنار خود دید. خانم منشی از طرف خانم دکتر آمده بود تا اگر ضحی فرصت دارد، با او به جلسه ای برود. مسئول کتابخانه، دو کتاب را داخل کیسه پارچه ای گذاشت و به ضحی داد. ضحی به همراه خانم وفایی، با آسانسور به طبقه سوم رفتند.
🔺 آن طبقه هم مانند طبقات پایین تر، پر بود از تابلونوشت های قرآنی و حدیثی. همان طور که ضحی محو نگاه کردن تابلو بود، صدای بلندگو و توضیحات جراحی به گوشش رسید. راهرو را تا انتها رفتند. پشت سر خانم منشی، از لنگه دری که باز بود، داخل شد. سالن همایش بزرگی را روبروی خود دید. خانم دکتر کنار خانم دیگری ایستاده بود که مشغول توضیح و تشریح عمل جراحی ای بود. صندلی های سالن تقریبا پر بود. همه خانم بودند و هیچ مردی در آنجا دیده نمی شد.
🔹خانم وفایی، بفرما گفت و ضحی را به ردیف های جلویی برد. ضحی همان اولین صندلی را انتخاب کرد و آرام نشست. به توضیحات خانم دکتر گوش داد و فهمید جراحی مربوط به عملی بوده که تیغه جراحی با سر نوزاد اصابت کرده و برشی روی آن داده است. سوالاتی مطرح شد و برای پیش نیامدن چنین مسئله ای، راهکارهای مختلف توسط پزشکان و ماماها پیشنهاد شد. هر کس می خواست صحبت کند، خودش را معرفی می کرد و نظر می داد. خانم وفایی دهانش را نزدیک گوش ضحی کرد و گفت:
- خیلی از این خانم ها، مال بیمارستان ما نیستند برای همین خودشونو معرفی می کنند.
🔸روی صفحه مونیتور، تصویر ابزاری نمایان شد که به سی سِیف نامگذاری شده بود. خانم دکتر شروع به توضیح نحوه استفاده از این ابزار کرد و از پزشکان خواست برای جلوگیری از هر نوع آسیبی، این ابزار را استفاده کنند. خانم دکتر بحرینی جلوی جایگاه امد و با صدای که نسبتا آرام بود نظر ضحی را پرسید:
- شما نظری ندارید خانم دکتر؟
🔹نگاه ها روی ضحی قفل شد. ضحی به احترام خانم دکتر از جا بلند شد. احترام کرد و گفت:
- همه نکات را اساتید معزز و بزرگواران اشاره کردند. فقط شاید گفتن این مسئله هم خوب باشه که قبل از برش، وضعیت جنین رو می شه تغییر داد.
🔻همهمه داخل سالن پیچید. ضحی کمی صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- به این صورت که با استفاده از روغن های گیاهی و با دقت بسیار، شکم و پهلوهای مادر را ماساژ بدیم تا وضعیت جنین کمی تغییر کنه. البته همان طور که مستحضر هستید این روش قطعی نیست و ابزار سی سیف مطمئن تر و ایمن تره. بزرگوارید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
2335914_459.mp3
6.56M
📼 دعای ندبه با صدای حاج مهدی سماواتی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#صوتی
#دعا
#ندبه
#جمعه
💎از تبار قهرمان، قسمت دوم:
✍️این روزها خیلی تلاش کردم ولو با رفتارهای خیلی جزئی، روحیه مقاومت خود را بالاتر ببرم. مثلا کمی خورد و خوراکم را کمتر کردم. هر بار دلم چیزی می خواست، دیرتر به او جواب دادم. نسبت به رفتارهای دیگران، مدام به خود می گفتم صبور باش. حوصله کن و ... حالا می خواهم ویژگی بعدی سردار قهرمان شهیدم را بخوانم تا بتوانم خودم را چون اویی، تربیت کنم و قهرمانی چون او باشم.
🌟قسمت دوم: روحیه فداکاری و نوع دوستی
📌"از طرفی روحیهی فداکاری و نوعدوستی داشت، یعنی برایش این ملّت و آن ملّت و مانند اینها [مطرح] نبود؛ نوعدوست بود، واقعاً حالت فداکاری برای همه داشت. " (1)
💪دارم فکر می کنم چقدر باید شیرین باشد وقتی از خودت می گذری و ایثار و فداکاری می کنی و در آن حال، متوجه این هستی که داری خودت را شبیه تر به سردار می کنی تا بتوانی تو هم همچون او، قهرمانی شوی از جنس سردار لشگر ولایت ان شاالله
✨خدایا، ما را از خودی و منیت، رها کن.
1. بیانات در دیدار دستاندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و خانواده شهید سلیمانی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۹/۲۶
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#سردار_سلیمانی #مکتب_سلیمانی #به_وقت_سردار #سردار_شهید_سلیمانی #شهید_سلیمانی
#نکته #موفقیت
#تولیدی
#سیاه_مشق