eitaa logo
سلام فرشته
177 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹نماز که تمام شد، سید آرام از چنگیز پرسید که حاج عباس آمدند یا نه. جواب منفی چنگیز را که شنید از جا برخاست. آقای مرتضوی شروع به خواندن تعقیبات کرد. چنگیز پشت سر سید راه افتاد. سید وارد آشپزخانه شد. کتری چای را برداشت و مشغول ریختن چایی شد. چنگیز، کتری آب جوش را برداشت و استکان ها را پر کرد. سینی اول که آماده شد چنگیز آن را برداشت و داهل مسجد رفت. سید، سینی دوم را پر کرد و وازد مسجد شد. چنگیز در حال تعارف سینی بود. نگاهی به سید انداخت که به گوشه مسجد رفت. از زیر پرده، سینی را به قسمت خواهران فرستاد و گفت چایی را بردارید. صدایی تشکرکرد. سید که خیالش راحت شد، به سمت آقای مرتضوی رفت و آرام گفت حاج عباس را از بعد از نماز ظهر ندیده است. مردم چایی رادخوردند. برخی غر زدند که پس شیر و خرما کو و برخی بخاطر همین چای تشکر کردند. سید بالای منبر رفت. همهمه از بخش خواهران بلند بود. سکوت سید و تذکر آقای مرتضوی، یک سوم صدا را خواباند اما هنوز نمی شد صحبت را شروع کرد. 🔸سید با صدای بلند و با لحن صوت مجلسی عبدالباسط گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم" سکوت بر مسجد، حکمفرما شد. آقای مرتضوی از این فکر سید کیف کرد و نشست. با خود گفت "ظاهرا سید نیازی به کمک ما ندارد. ما باید از او کمک بگیریم" و از این فکر تبسمی بر لبانش نشست. سید ادامه داد:"از خواهران محترم درخواستی دارم. روایتی که به نظرتان زیبا و کارآمد آمده را روی برگه ای بنویسید و اول نماز هر شب بدهید بخوانیم. " صدای صلوات از قسمت خواهران بلند شد. یکی از آقایان گفت :"مثل اینکه خانم ها خیلی خوششان آمد" برخی خندیدند. سید دعای فرج را خواند و صحبت را شروع کرد. 🔹حاج عباس، وارد مسجد شد. دنبال آقای مرتضوی گشت. کنارش رفت و آرام در گوشش چند دقیقه ای صحبت کرد. چهره آقای مرتضوی گرفته شد. برخاست و به چنگیز گفت :"بعد از اینکه مردم رفتند به سید بگو به بیمارستان بقیه الله بیاید. همان جا که حاج احمدبستری بود. چنگیز پرسید :" چه شده؟ " حاج عباس نگاه مضطربش را به سید انداخت و آرام به چنگیز گفت: "حاج احمد سکته کرده. بعد از خلوتی مسجد به سید بگویی ها" چنگیز که بعد از دیدار آخری که با سید از حاج احمد داشت و نوع برخورد محترمانه سید را با حاج احمد دیده بود، نسبت به او مهربان تر شده بود و از این خبر، ناراحت و آشفته شد. حاج عباس بو آقای میرشکاری به سمت در مسجد رفتند. آقای میرشکارز نگاهی به شکاف دیوار کرد و گفت:"اینم شده قوز بالاقوز. نگهبان امین از کجا بیاورم حالا؟!" و با ناراحتی و نگرانی مسجد را ترک کرد. 🔸چنگیز استکان های خالی و نیم خورده چایی را از جلوی مردم جمع کرد. سید جملات آخرش را گفت:" برای هر کارمان ولو به یک لبخند، نیت اخروی داشته باشیم برده ایم. خدا کمک کند بتوانیم لحظاتمان را نورانی تر از قبل کنیم." دعا کرد و مردم با صلواتی او را همراهی کردند. چنگیز سینی خواهران را هم که از زیر پرده بیرون آمده بود برداشت و به آشپزخانه برد. مسجد، زودتر از همیشه خالی شد. سید بعد از خداحافظی و پاسخ به پرسش های چند جوان و میانسال، به سمت چنگیز رفت و پرسید:" خدا قوت. ممنون بخاطر چایی و همه کمک هایت. خدا خیرت بدهد. چه شده بود آقا چنگیز؟ " چنگیز گفته آقای مرتضوی را به سید گفت. سید نگاهی به شکاف دیوار کرد و فکر کرد "چطور مسجد را تنها بگذارم؟" @salamfereshte
🔸 فکر می کنم... - خب....فکر کنم.. شاید یکی همون ماهواره باشه. قبلا ماهواره نداشتن. از خاله که پرسیدم می گفت زن داداش آقا جواد براشون خریده و تنظیمش کرده. قبلا هم توی این خونه نبودن. نمی دونم خونه هم ربطی به این قضیه داره یا نه. + خود خانه که نه خیلی ولی محله و شرایط و امکانات رفاهی می تونه تاثیر گذار باشه. اون روز شهناز تو حیاط داشت با سه تا پسر بازی می کرد.. - آره. انگار پسرعموهام خیلی خونه خاله می یان. و با دخترخاله ها خیلی می گردن. البته اون یه پسره بود که اون روز تو تیم شهناز بود، اون پسرعموش نیست. از دوستای.. + فهمیدم. می دونی.. باید ورودی هاشون کنترل شده و خوب باشه. وقتی ورودی های فکر و چشم و قلبمون خوب و درست نباشه، این ورودی های غلط، رفتارهای نادرست رو هم در ما شکل می ده. مثلا وقتی شما به جای گل، یه کیسه زباله رو به خانه ات بیاری، خانه چه بویی می گیره؟ مسلما بوی گل نمی ده. این جا هم همین طوره. از طرفی ، روی آوردن انسان به وسایلی مثل ماهواره که واقعا خانمان براندازه به خاطر یه نیاز بوده که درست برآورده نشده. همان نیاز انسان موجودی است اجتماعی. انسان موجودی است تنوع طلب و لذت گرا و .. که باید از راه های درستش کنترل و در حد منطقی هم برآورده بشه. - درسته. حالا چه کمکی از من برای خاله ام و دخترخاله هام برمی یاد؟ + کمک زیادی بر می یاد نرگس جان. اولا همین که اینقدر دلسوزشون هستی خداروشکر می کنیم. همین حست کمک کننده است براشون. کار اولی که به نظرم می یاد اینه که ارتباطتون رو با پری خانم زیادتر کنین. بیشتر خونه شون برید و دعوتشون کنین. با هم بیرون برید و در کل حضورتون رو در زندگی شون زیادتر کنین. گفتی شهناز چند سالشه؟ - تقریبا هم سن منه. یک سال بزرگ تر. + پس کار جذب شهناز خانم هم با خود خودته. ارتباط صمیمی رو هم که با پریناز برقرار کردی. خیلی خوبه. خدا مقدماتش رو خوب فراهم کرده. - باشه. حالا من 80 هزار تومان رو از کجا بیارم بهت بدم؟ + به جاش می تونی یه صلوات مهمونمون کنی که هم خیرش به خودت برسه و هم به ما. - اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🔹همین طور که ریحانه میوه را برایم پوست می گیرد، به حرفهایش فکر می کنم. اگر انسان می توانست به راحتی پوست گرفتن یک پرتقال، پوست می انداخت چقدر خوب می شد. شاید هم انسان راحت تر از این حرفها بتواند عوض شود. بستگی به ضخامت پوسته ای که می خواهد بکند دارد. خدا کند ضخامتی نداشته باشد. نفس عمیقی می کشم. پرتقال را از دست ریحانه می گیرم و لبخند تشکر آمیزی می زنم. چقدر صورت ریحانه آرام و زیباست. ریحانه کشوی میز را باز می کند و کادویی را از آن بیرون می آورد. 🔸 صدای زنگ در ریحانه را از جا بلند می کند و چند دقیقه بعد با کمال تعجب ، لاله را کنار ریحانه می بینم. - سلام لاله خانم. احوال شما؟ = سلام نرگس خانم. متشکرم. شما خوبین؟ - الحمدلله. ما هم خوبیم. ریحانه گفته بود شما مهمانش هستید. فکر می کردم رفته اید. زودتر از این ها می خواستم بهتون سر بزنم ولی جور نمی شد. = بله می خواستم برم ولی خب رفتنم جور نشد و مزاحم ریحانه جان هستم هنوز. ببخشید. + اختیار دارید. مراحمید. من که خوشحالم مهمان گل لاله هستم و هر روز بوی خوشش به مشامم می رسه. گل نرگس که داشتم، لاله هم اضافه شد. الحمدلله. خدایا شکرت از این همه نعمت های خوش بو. 🔹هر سه می خندیم. ریحانه سینی عصرانه را برمی دارد و بشقابی میوه برای لاله می گذارد و تعارفش می کند. چقدر لاله با چادر زیبا و متین تر شده است. اگر او را نمی شناختم، امکان نداشت در خیابان بفهمم این همان دختر مانتویی شال به سر و آرایش کرده دیروزی است که وارد مسجد شد. یاد پرتقال و پوست پرتقال می افتم و با خود می گویم: "حتما ضخامت پوست پرتقالش کم بوده که راحت تغییر کرده. شاید هم از اول همین طور بوده و قالب دیگری روش گذاشته بودن." 🔹لاله سرش پایین است و سیبی که پوست کنده است را می خورد. لباسهایش را در نیاورده. ریحانه با سینی چای و باز هم عصرانه وارد اتاق می شود. سینی را جلویمان می گذارد و بفرمایی می زند. - می دونی که. من خیلی گشنم بود. از بس هیچی نخوردم. به نظرت این عصرانه برای من و لاله و خودت کافیه؟ + برای شما رو که نمی دونم. اما برای من و لاله خانم که کافیه. مگه نه لاله جان؟ 🔸لاله خجالت زده تایید می کند. ریحانه لبخند می زند و می گوید: + لاله خانم می خواستن برای نماز برن مسجد. شما هم می یای با هم بریم؟ - ئه. چه زود شب شد. بله که می یام. پس من برم وضو بگیرم تا شما عصرانه بخورین. اجازه هست؟ + صاحب اجازه اید. کل وجود خانه ی ما مال شماست. راحت باش. مادر تو اتاقشون هستند. @salamfereshte
🍀ضحی روی برگه، همه تفکراتش را نوشت. اول ده ساله هایش را نوشت. بعد آمد سراغ پنج سال بعد. خواندن یک دور کامل تفسیر و حفظ ده جزء قرآن را نوشت و برای دوره تخصصی اش فکر کرد. به نتیجه نرسید. رفت برای یک سال آینده اش. شرکت در آزمون تخصص و قبول شدن را نوشت. خواندن یک دور نهج البلاغه را نوشت. دو جزء قرآن را هم نوشت. فکر کرد هر شش ماه باید یک جزء تمام شود. از جا بلند شد. قرآن را از داخل قفسه کتابخانه برداشت. بوسید. قرآن را باز کرد و شمرد. فکر کرد "یک جزء حدود بیست صفحه می شود. هر شش ماه، بیست صفحه. یعنی هر ماه حدود سه صفحه و خورده ای." کمی تردید به جانش افتاد که یعنی می رسد این سه صفحه را حفظ کند؟ هفته ای یک صفحه حفظ کردن و یک هفته هم مرور صفحات؟ قرآن را بست. بوسید. دستش را بلند کرد و آن را در کتابخانه گذاشت و گفت: توکل به خدا. 🌸پشت میز برگشت. برنامه حفظ را نوشت. یاد قول و قراری که با امام زمان علیه السلام در مسجد جمکران و با حضرت معصومه سلام الله علیها در حرمشان گذاشته بود افتاد. جلوی همان سال اول با مدادی نوشت: ازدواج ان شاالله. پاک کن را برداشت و این قسمت را پاک کرد. برگه را به دیوار روبرویش چسباند. ساعت را نگاهی انداخت و مجدد پشت میز نشست. از کاغذهای باطله، برگه ای دیگر برداشت. دوبار تا کرد و قسمت ها را برید. روی برگه کوچکی که باقی مانده بود کارهای روزش را نوشت. خودکار و مداد و پاک کن را سرجایش گذاشت. کتاب درسی اش را باز کرد. ماژیک شبرنگ را برداشت و مشغول مطالعه شد. ************* 🔹چشمش را از کتاب برداشت و آن را بست. از فکری که به سرش آمده، بی قرار شده بود. گوشی را برداشت و شماره آقای سهندی را گرفت: - سلام حاج آقا. خوب هستید؟ عباس هستم. خدا روشکر. نه هنوز. امروز شیفت بودم نتونستم برم. زحمتتون نمی شه شماره دوست تعمیرکارتون رو بدید. گوشی دستمه... بله.. خیلی ممنونم. خدا رو شکر. همه چی خوبه. پدر و مادر خیلی تشکر کردن. خیلی لطف کردید. مزاحمتون نمی شم. زنده باشین حاج آقا. خدانگهدارتون. 🔸نگاهی به شماره کرد و تماس گرفت. جریان را گفت و آدرس مغازه را گرفت. مجبور بود تا فردا صبر کند. کتاب را لابلای بقیه کتاب ها گذاشت و سراغ بچه ها رفت تا مشغله فکری اش را کمتر کند. - بیا عباس این دسته رو بگیر. 🔹از خدا خواسته، دسته جلوی دروازه بان فوتبال دستی را از اصغر گرفت و به توپ کوچکی که مدام بین بازیکنان دست به دست می شد نگاه کرد. دسته را عقب جلو کرد و توپ را از دروازه دور کرد. چند دقیقه ای که بازی کرد، صدای بی سیم بلند شد. دسته بی سیم را از کمربند آزاد کرد و جواب داد و به سمت اتاق دوید. دست روی آژیر گذاشت. 🔸سرعت حرکت دست بچه ها، به پاهایشان متقل شد. از لوله فلزی گوشه سالن سُر خوردند و از در ساختمان خارج شدند. در کمتر از بیست ثانیه، شلوار و لباس ضد حریق را پوشیدند و سوار ماشین شدند. آژیر چرخان و صدایش روشن شد و ماشین از در ایستگاه آتش نشانی خارج شد. عباس، آدرس را پشت بی سیم گفت. اعلام کد اعزام را به فرماندهی داد و مجدد انگشتش را از شاسی بی سیم برداشت. دست در جیب کرد و تسبیحش را برداشت و مشغول ذکر شد. اعلام حریق در منزل مسکونی بود. همیشه این دست ماموریت ها، او را نگران کودکان نوپا می کرد و ترسی که از آتش در دلشان می ماند. ذکر گفت تا مشکلی برای کسی پیش نیاید. 🔹ضحی هم مشغول ذکر گفتن بود. مسیر پارک ماشین تا مطب دکتر روان پزشک را طی می کرد. روبروی ساختمان ایستاد. نگاهی به تابلو انداخت. در را که تا نیمه باز بود، فشار داد. داخل شد و همان طور تا نیمه باز گذاشت. پارکینگ ساختمان را طی کرد و به در ورودی مطلب رسید. داخل شد و سلام کرد. کارش را گفت. فرمی گرفت و با راهنمایی منشی، روی صندلی نشست. مشغول پر کردن فرم شد. چند دقیقه ای طول کشید تا مراجعه کننده آقای دکتر، از اتاق بیرون بیاید. صدای تشکر و قدردانی مراجعه کننده در مطب خالی پیچید. منشی از جا برخاست و ضمن خداحافظی با مراجعه کننده قبلی، فرم را از ضحی گرفت و به سمت اتاق آقای دکتر رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
⭐️باید روی خودمان درست و حسابی کار کنیم حفظه الله: 🌺 اهداف معنوی هم مراتب دارد. ظرفیت هایی لازم است. بعضی ها می بینید استعدادش را دارند. ظرفیتش را دارند. پیش می روند. این هم سطوح مختلف دارد. مراتب مختلف دارد. بزرگان ما گاهی موقع صدها شاگرد داشتند. این صدها شاگرد، چند نفرشان به مقصد رسیدند؟ به قله رسیدند؟ به کمالات عالیه رسیدند؟ بله همه برخوردار شده اند. خلاصه مراتبی از کمالات را به دست اوردند. اما مراتب بالا را اینجور نبوده است که براحتی در دسترس هر فردی باشد. خیلی باید زحمت کشیده بشود. ✨ دولتم آمد به کف، با خون دل آمد به کف/ حبذا خون دلی، دل را دهد عز و شرف. روضه رضوان جانان است و سربازان عشق/ سبزه زار شهوت است و اهل اصطبل و علف 🌸خلاصه آدم از اهل اصطبل و علف، خودش را بکشد بیرون و وارد بکند در سربازان عشق و روضه رضوان الهی مشغول باشد، خون دل ها لازم دارد. بعضی ها به پای این خون دل ها، می ایستند و می نشینند و دست از آن فعالیت و تلاش سازنده بر نمی دارند. بعضی ها نه. مختلف اند. ☘️لذا در عرصه های گوناگون، مراتب مختلفی ما داریم. استعدادها مختلف است. جهت دهی ها باید حساب شده باشد. و باید بدانیم خلاصه یک فرصتی باید روی خودمان درست و حسابی کار کنیم. از نظر علمی کار کنیم. از نظر معنوی باید کار کنیم. گاهی موقع، البته این کار باید همه جانبه و ترکیبی اگر در نظر بگیریم، هم علمی، هم اخلاقی، هم مهارت ها که وقتی وارد جامعه می شویم، مفید جامعه باشیم. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/22 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله