#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_دو
🔹صدا، مربوط به پیامک واریز وجه به کارت اینترنتی اش بود. حتما یکی از طرح هایش را کسی خریده. از عابربانک پول گرفت. صدقه ای داد و به میوه فروشی رفت. مقداری سیب و طالبی برداشت. پا تند کرد و زبانش به ذکر الحمدلله رب العالمین گویا.
علی اصغر دمِ در منتظر آمدن بابا بود. سید جواد، علی اصغر را بغل کرد. بسم الله گفت و با پای راست، داخل خانه شد. در را به آرامی بست. ساعت حدود ده و ربع بود:"سلام زهرا خانم گل، قبول باشد. افطار که کردی؟" زهرا سرش را به علامت مثبت تکان داد. پلاستیک میوه ها را از دست سید گرفت و گفت:"سلام جواد جان. مهمان ها منتظر شما هستند. " همه با هم داخل خانه شدند.
🔹چهره سید با دیدن چنگیز، شکُفت. چنان به شوق چنگیز را در آغوش گرفت که انگار علی اصغر بیست و چند ساله است: "به به.. سلام آقا چنگیز عزیز.. خوب هستید ان شاالله؟ خوش آمدید. خوش آمدید." او را در بغل فشرد و دمِ گوشش آرام زمزمه کرد: "کجا رفتی مومن کلی دنبالت گشتیم" بعد انگار تازه متوجه حضور خانمی شده باشد، همان طور که سرش پایین بود رو کرد به خانم و سلام و خوش آمد گفت. بفرما زد و همه نشستند.
🔸سید، کمی جلوتر، به گونه ای که رو به چنگیز و خانم داشته باشد، دوزانو نشست. چنگیز رو کرد به مادربزرگ و گفت: "عزیز، ایشون هستند. آقای روحانی، ببخشید فامیلی تان را نمی دانم. عزیز اصرار داشتند حضورا از شما تشکر کنند بابت .. " عزیز، چادر سرمه ای با گل های ریز رنگارنگش را روی سر مرتب کرد و گفت: "خیر از جوانی ات ببینی حاج آقا. ببخشید دست خالی خدمت رسیدیم. برای تشکر آمدیم. چنگیز همه چیز را برایم تعریف کرده. شما جان پسرم را نجات دادید. و البته آقا چنگیز هم حرفی داشت که خودش می گوید" سید جواد، نگاهی به آشپزخانه کرد که زینب و علی اصغر، آرام و بی صدا به زهرا در چیدن سیب ها داخل ظرف کمک می کنند. دستش را روی پای چنگیز گذاشت و گفت: "در خدمتم بفرما آقا چنگیز"
🔹حرف زدنشان مدتی طول کشید. زهرا ظرف میوه به دست، دم درِ آشپزخانه، مات ایستاده بود. علی اصغر و زینب هم پشت مادر قطار شده بودند و نمی توانستند مادر را کنار بزنند و خود را به داخل سالن پذیرایی پرت کنند. چنگیز حرف هایی می زد که زهرا را میخکوب کرده بود. هر از گاهی سید وسط حرف چنگیز می پرید و نمی گذاشت جمله اش را ادامه دهد. زهرا می دانست که سید نمی خواد غیبتی بشود. یا پرده از خطاهایش بردارد. همه را به نرمی رفع و رجوع کرد. ببخشید گفت و از جا برخاست.
به آشپزخانه آمد. پیشانی زهرا را بوسید و با صدایی بسیار آرام گفت: "کار خوبی کردی جلو نیامدی. شما با این همه فهم و کمالات چه شد به ما بله گفتی؟" زهرا از خوش زبانی سید خنده نرمی کرد و گفت: "یک اشتباه که به جایی برنمی خورد. خصوصا اگر اشتباهی بیافتی در مسیر بهشت." سید از حاضرجوابی زهرا خوشش آمد و خندید. ظرف میوه را روی یک دست گرفت. با دست دیگر، بشقاب و چاقوها را از زینب گرفت. خم شد تا علی اصغر، چنگال های کوچک را روی بشقاب ها بگذارد. پیشانی بچه ها را بوسید و گفت:"ای قربان شما دو تا خوشگل بشم من. ممنونم. چه بچه های خوبی دارم من خدایا شکرت" و به سمت پذیرایی قدم برداشت.
🔸بعد از نیم ساعتی، مهمان ها رفتند و خانه خلوت شد. زینب، عروسکی که با مادر از نمد دوخته بود را آورد و نشان بابا داد: "این هم کاردستی امروزمان. " علی اصغر هم برای جا نماندن از قافله، رفت و عروسک نمدی اش را از قوطی موزی که از دیروز، کمد مخصوص او شده بود آورد و گفت:"این هم مالِ من است" سید، بچه ها را روی پاهایش نشاند. عروسک ها را در دستانش گرفت. صدایش را تغییر داد و گفت:"سلام آقا خرسه. اسم شما چیه؟" دست دیگرش را تکان داد و گفت:"چقدر شما باهوشی آقای فیل. معلومه دیگه اسم من خِرسه". بچه ها زدند زیر خنده.
زهرا، لقمه نان و پنیری درست کرد و به سید تعارف کرد. سید، عروسک فیلی که در دست راستش بود را تکان داد و گفت:"زهرا خانم دستهایمان بند است. حالا چه کنیم؟" زینب که روی پای راست بابا نشسته بود، لقمه را از دست مادر گرفت و چپاند داخل دهان بابا و گفت: "این کار را می کنیم"علی اصغر، صدایش به خنده بلند شد. زهرا آمد دست زینب را بگیرد که به اشاره سید، چیزی نگفت.
🔹سید لقمهای که در دهان داشت را بالا و پایین کرد و به صدای خفه و مبهم به گفت و گوی بین عروسک ها ادامه داد. بچه ها غش غش می خندیدند. وسط این بازی عروسکی، سیدجواد و زهرا از هم غافل نبودند: "از فردا کلاس قرآن را شروع کن" "بچه ها را چه کنم جواد جان؟ علی اصغر هنوز کوچک است""نگران نباش. خودم نگهشان می دارم. حیف است شما باشی و ماه رمضان هم باشد و کلاس قرآنت نباشد" زهرا ان شااللهی گفت. لقمه ای دیگر درست کرد. این بار، علی اصغر، شیرین کاری زینب را تکرار کرد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_دو
🔹 اشکهایم را با دست هایم پاک می کنم و صورتم را به آسمان می چرخانم. به خدا می گویم: بیا ببین. تصویر قشنگیه نه؟ یک دختر روی ویلچر. که حتی جون نداره خودش ویلچر خودش رو حرکت بدهد.
سرم را پایین می آورم و به گل رز گوشه ی باغچه خیره می شوم. درِ خانه باز می شود و پدر از چارچوب در داخل می شود.
= سلام دخترم. خلوت کردی. مهمان ها رفتن؟
+ سلام بابا. نه هنوز هستن.
= دوست داری با هم بریم یک دوری بزنیم؟
+ بیرون؟ تو خیابون؟ نه نمی خوام خسته ام.
🔸یک هو پدر به سمت من خیز برمی دارد و فقط می فهمم کیسه پلاستیک خریدی که دست پدر بوده روی پایم است و پدر دارد صندلی چرخدارم را تند تند دور حیاط می چرخاند. کیسه را می گیرم که نیافتد و با دست دیگرم، دسته صندلی را می گیرم که خودم نیفتم.
= صدای باد تو گوشت می خوره؟ ترسیدی یا سرعتش را بیشتر کنم؟
+ من و ترس؟ نه بابا جان. آنی که ترسیده شمایین نه من. نکند می ترسین تندترش کنین؟
= من و ترس؟ اگه تو ترس نداری چون جَنَم من بهت رسیده دختر جان. بعد به من می گی ترسو؟
+ ئه بابا. نداشتیم ها..
🔻پدر نگاه عمیقی در صورتم می اندازد و خنده کنان سرعت حرکت صندلی را دور حیاط بیشتر می کند. آنقدر دور می زنیم که دیگر هر دو از رو می رویم و هر دو نفس نفس زنان به ایستادن رضایت می دهیم. عرق پدر حسابی در آمده. از صدای خنده ما همه دم پنجره می آیند و مادر از در حیاط ما را نگاه می کند.
= چه گرد و خاکی به پا کردی نرگس. ببین همه اومدن تماشا
🔹از حرف بابا خنده ام می گیرد. مادر با لیوان های آب جلو می آید و هر دو دستش را به سمت ما دراز می کند. تشنه ام شده بود. آب را که می خورم یک کم حالم جا می آید و نفس نفس زدن هایم کمتر می شود. انگار این همه را من دویده بودم. پدر صندلی ام را هل می دهد به سمت داخل ساختمان و زیرلب ذکر می گوید. مادر پشت سر ما لیوان به دست داخل ساختمان می آید و خوشحال است. خاله پری در راهرو دستی به صورتم می کشد. صورتم را می بوسد. با مادر هم دیده بوسی می کند. دخترخاله ها همین طور که در حال بستن گره شنلهایشان هستند پشت سر خاله از اتاق بیرون می آیند. با مادر دیده بوسی و تعارفات قبل از رفتن را می کنند.
🔻 پدر، صندلی ام را کنار پله ها هل می دهد و از همان جا با خاله پری خداحافظی می کند.
= به جواد آقا سلام برسونید. خوشحال می شدیم می دیدمشون. ان شاالله خدمت می رسیم.
^ بزرگی تون را می رسونم حاج آقا. تشریف بیارید خوشحال می شیم. خداحافظ نرگس جان. مراقب خودت باش خاله
+ خدانگهدار خاله جان. خوش اومدین. چشم. ممنون.
🔸حوصله تعارفات را ندارم. دست پدر را که کنارم آویزان است می گیرم و نگاه ملتمسانه ای به پدر می کنم. پدر لبخندی می زند و من را به آشپزخانه می برد. بوی غذا تمام ریه هایم را پر می کند. پدر تشت کوچکی را از کابینت بر می دارد. زیر شیر آب می گیرد. حوله ای را روی دوشش می اندازد. چهارپایه را جلو می کشد و روبروی من می نشیند. تشت را روی پاهایم نگه می دارد تا دست و صورتم را بشویم. دستم را داخل آب می کنم. خنکی آب قلقلکم می دهد. هر دو دستم را می برم زیر آب و بالا می آورم و به صورتم می پاشم. این کار را که چندبار تکرار می کنم حس خوشی به من دست می دهد. پدر حوله را دستم می دهد و تشت را روی کابینت کنار دستش می گذارد و روی چهارپایه می نشیند. کادوی منزل مبارکی و جعبه شیرینی ای که خاله آورده اند را گوشه آشپزخانه می بینم.
+ شیرینیه؟ پدر بهم شیرینی می دی؟
= بــــــــــــله. حتما
🔹پدر از روی چهارپایه بلند می شود و در جعبه را باز می کند و شرینی را مثل گارسون ها جلویم می گیرد و تعارف می کند. خجالت می کشم. بوسه ای به پیشانی ام می زند و مهربان تر بفرما می گوید. با خوشحالی می گویم: چقدر رنگ و وارنگه. یکی از شیرینی های رولتی را بر می دارم و به دو گاز می خورمش. پدر نگاهم می کند و می فهمد که باز هم می خواهم. باز هم بفرمای مهربان تری می گوید. این بار کیک خامه ای بر می دارم و خامه های تدرونش را هورت می کشم. پدر در جعبه را می گذارد و از یخچال برایم آب میوه ای می ریزد و دستم می دهد. دیگر سر و صداها خوابیده و معلوم است مهمان ها رفته اند.
= دوست داری پایین باشی یا ببرمت بالا؟
+ دوست دارم هرجا شما هستی باشم.
🔻پدر لبخندی می زند و دستش را روی شانه ام می گذارد. لیوان آب میوه را از دستم می گیرد و زیر شیر آب می شوید. دست هایش را با حوله سبزرنگش خشک می کند و من را به اتاقش می برد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_دو
🔹ضحی نگاه پر مهرش را به پدر دوخت. خیلی وقت بود پدر را اینطور عمیق نگاه نکرده بود. آیه که تمام می شد، پدر نفس می کشید. صدای تیک تاک ساعت کوچک روی طاقچه، نوید شروع آیه بعدی را می داد و پدر آیه بعد را تلاوت می کرد. آیات را شمرده شمرده می خواند. نه آنقدر آهسته که ملالت آور باشد. به گونه ای که انگار دارد با آیات حرف می زند. آن را فهم می کند. انگار با آیات عشق بازی می کند. ضحی از این فکر، خوشش آمد. لبخند روی لبش آمد. همان جا دم در، نشست. به دیوار تکیه داد و زانوانش را داخل شکمش جمع کرد. مادر تخت را مرتب کرده بود و ملحفه سفید تمیزی را روی تخت کشیده بود.
🌸به دیوار اتاق نگاه کرد. همه چیز برایش طراوت خاصی داشت. تابلو یا فاطمه الزهرایی را که دایی هدیه داده بود بالای تخت دو نفره پدر و مادرش بارها دیده بود اما آن لحظه، تفاوت خاصی داشت. انگار حروف نام مبارک خانم، برق می زد. انگار آن گل های اسلیمی کنار اسم خانم، به حرکت در آمده بودند و دور نام خانم را طواف می کردند. همه چیز برایش زنده شده بود. برگ های گل حسن یوسفی که لب طاقچه بود، ساعتی که تیک تاکش لابلای صدای تلاوت پدر بلند می شد، کتاب های پدر که هر روز، مقداری از آن ها را مطالعه می کرد و حتی نقش های قالی ای که پدر روی آن، دو زانو نشسته بود، زنده شده بودند. انگار همه روح داشتند.
🍀ضحی از درک این زندگی و حیات، آرامش خاصی پیدا کرد. آیت الکرسی خواند و به پدر فوت کرد. دستانش را روی زمین گذاشت و آرام و چهاردست و پا، از دم در اتاق فاصله گرفت و برخاست. مادر با سینی چای، روبرویش سبز شد. یک لحظه جا خورد. مادر سینی چای را تعارف ضحی کرد. لیوان دسته دار مخصوصش را با دوتا پولکی برداشت و تشکر کرد. آرام در گوش مادر گفت:
- حاضر بشین با هم بریم بیمارستان. شما یک آزمایش بدید برای ورم پاتون. منم یک کاری دارم انجام بدم. تا ده دقیقه دیگه بریم. باشه؟
🔹مادر مخالفتی نکرد. می دانست وقتی ضحی می گوید آزمایش بدهیم یعنی لازم است و لازم هم نباشد، برای برطرف کردن نگرانی دخترش، این کار را می کرد. پاهایش درد می کرد. پهلوی سمت راستش هم درد خفیفی داشت و به سمت کمر تیر می کشید. فکر نمی کرد مشکل خاصی باشد. چند روز پیش موقع رفتن به جلسه قرآن هفتگی، یادش رفته بود شال کمری اش را بردارد و باد خورده بود و لابد برای همین درد می کرد.
🌸ضحی مادر را بوسید و به اتاقش رفت. بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کند، پشت میز مطالعه نشست. میزی که از نوجوانی، همدم درس خواندن هایش بود. لیوان چایی را گوشه سمت راست میز، نزدیک لبه گذاشت. کشوی کوچک میز را باز کرد و برگه آ چهاری را برداشت. خودکار مشکی رنگ را از جا مدادی اش در آورد. به تصویر قاب شده "بقیه الله خیرلکم" روی میزش خیره شد. ماهیچه های صورتش در هم پیچیده شد و چشمش به اشک نشست.
🍀بعد از چند دقیقه ای که با تصویرقاب شده حرف زد، اشک هایش را با سرانگشتانش پاک کرد. برگه را روبرویش کمی جا به جا کرد. آرام زمزمه کرد: "بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. ان الله بصیر بالعباد.." دلش گرم شد. "خدایا تو بر تمام چیزهایی که بر من می گذرد بینا هستی. به تو می سپارم.." دستش را روی برگه گذاشت. نوک خودکار مشکی را نگاه کرد و بالای صفحه نوشت: ب . خواست بسم الله بنویسد اما یادش افتاد قرار است به چه کسی این نامه را بدهد و مگر او حرمتی برای بسم الله قائل می شود؟ احتیاط کرد. حرف ب را کشید و به جایش نوشت: بــــه نام او. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نامه سه خطی را امضا کرد. تا زد و داخل پاکت گذاشت و رویش نوشت: خدمت ریاست محترم بیمارستان آریا.
🔹به صندلی تکیه داد. لیوان چای را از لبه میز برداشت. هر دو پولکی را داخل دهان گذاشت و جوید. صدای خرد شدن پولکی ها در مغزش چقدر شبیه صدای خردشدن شخصیتش بود. صدایی که در طول این سالها، بارها آن را شنیده بود. اما مزه پولکی شیرین بود. گذاشت آرام آرام شیرینی پولکی به جانش بنشیند. همه را قورت داد و بعد، چایی را تلخ تلخ نوشید. دهانش تلخ شد. با خود گفت: " این مزه تلخی را به یاد داشت باش. همدم روزهای آینده ات." از جا برخاست. برای بردن لیوان و تجدید وضو، به آشپزخانه رفت. مادر در حال پوشیدن روسری مشکی رنگش بود. وضو گرفت. لیوان را به سرعت شست و به اتاق رفت تا حاضر شود و مادر، معطل او نماند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
💦نم نم باران بهاری
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺عزیزان، قدر این جور برنامه ها را بدانید. این جور برنامه، می توانم تشبیه کنم به نم نم باران در بهار جوانی و رشد است. اگر نم نم باران در بهار، بر زمین ببارد و در زمین فرو برود، سرمنشا رویش می شود. اینکه یک برنامه ای هر روز انسان از روایات استفاده کند، با یک مقدار مشخصی.
🍀امیدوارم که هم نیت ما در وقت شرکت، یک نیت الهی – خدایی باشد. مواظب درون خود و افکار خودمان باشیم. با ذهن پراکنده، مشوش، حیف است که در این جور جلسات حضور پیدا کنیم. فکر و خیالها و نگرانی ها را بگذاریم دم در. با آرامش، با وضو، با یاد خدا و با استغفار وارد شویم.
🌸این طور تصور کنیم که در مسجد رسول الله و محضر رسول الله هستیم و متوسل شویم به خود رسول الله که کمک کنند بهره مند شویم از این فرمایشات. ان شاالله هم خوب بفهمیم. هم به دلمان بنشیند. و هم موفق بشویم که در زندگی مان پیاده کنیم.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_سوم در تاریخ دوشنبه 1400/08/10
#قسمت_بیست_و_دو
ادامه دارد ....
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت
#معرفی_حدیث
#حدیث