eitaa logo
سلام فرشته
162 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹مادربزرگ چنگیز که پای رفتن نداشت، ترجیح داد در مسجد بماند و نماز ظهر را هم بخواند و بعد به خانه برود. حاج عباس هم که از حرفهای آقای میرشکاری به هم ریخته بود، بدش نیامد کسی باشد و حرفهایش را بشنود. زهرا به منزل برگشت تا شیفت بچه داری را از سیدجواد تحویل بگیرد: "سلام جواد. بچه ها که اذیتت نکردن؟" سید همان طور که چادر زهرا را به زور از دستش می گرفت تا آویزان کند گفت: " اگه من اذیت شان کرده باشم. آنها که بچه‌اند و معصوم. چادرت را بده، بگذار ما هم ثوابی بکنیم دیگر. ماشالله چه زوری هم دارد." زهرا چادر را رها کرد و گفت: "اینقدر مهربانی نکن پس فردا شهید می‌شوی و من بیچاره می‌شوم ها" سید خندید. چادر زهرا را آویزان کرد. عبا و قبایش را برداشت و پوشید: "جلسه خوب بود؟ خوش گذشت؟ چه کارها کردین؟" زهرا که تصمیم گرفته بود گله و شکایتی پیش سید نکند و به غمهایش اضافه نکند گفت: " خوب بود. حتی آقای میرشکاری هم آمده بودند. خانم ها تلاوت کردند و اشکال های تجویدی و غیره.. الان شما کجا برنامه داری؟ برای من هم دعا کن سید، من که فقط با بچه ها سروکله می‌زنم. خیلی دوست داشتم کلاس و .. برگزار می‌کردم و مفیدتر بودم." 🔸سید، نگاهی از سر تعجب به زهرا کرد و گفت: "شما ماشاالله کم فعال نیستی. کانال و مطالعه و مشاوره ها و مهم تر از همه، تربیت این دو دسته گل که حاضرم همه ثواب تحمل شلوغ کاری های این ها را بدهی به من، من هم ثواب همه کارهایم را بدهم به شما. الان یک سر می‌روم خانه عمو محسن، بعد برمی‌گردم برای نماز و بعد هم اگر کاری نداشته باشی، بروم کلاس خصوصی عربی " زهرا مانتویش را به جالباسی آویزان کرد. عمامه را از بالای جالباسی روی دست گرفت تا بر سر سید بگذارد. علی اصغر به پای مادر چسبید که :"بده من بزارم سر بابا" سید، به زهرا اشاره کرد که اشکالی ندارد. زهرا نیم خیز شد و خودش را هم قد علی اصغر کرد. با دو دست عمامه را محترمانه جلوی علی اصغر گرفت و حمایت کرد که روی سر سید بگذارد تا از هم باز نشود. سید، صورت علی اصغر را بوسید. ایستاد. پیشانی زهرا را هم بوسید و گفت:"کاری داشتی، چیزی لازم بود بخرم تماس بگیر. تعارف نکنی‌ها. خدانگهدارتون " 🔹سر راهش مقداری گوشت و حبوبات و نان تهیه کرد و مشتاقانه، راهی منزل عمو محسن شد. دلتنگ عمو جان بود و بی‌قرار خدمت به او. زنگ در را فشار داد. زن عمو در حالی که ذکر یا زهرا سلام الله علیها از زبانش نمی افتاد آرام آرام به سوی در آمد. با دیدن سید لبخند خوشحالی روی لبش نشست:" الهی خیر از جوانی‌ات ببینی مادر. الهی هرچه از خدا میخواهی بهت بده. چشم ما به این در هست و با آمدنت چشممان را روشن می‌کنی" و در حالی که چادرش را روی سرش جابجا می‌کرد گفت:" بفرما مادر که عمویت با دیدنت حالش خوب می‌شود." از حیاط که رد شد، به این فکر کرد که باید دستی به سر و روی باغچه هم بکشد." وارد اتاق شد. عمو را خسته و ناتوان روی تخت کنار پنجره دید. 🔸با روی گشاده دستانش را باز کرد با تمام وجودش عمو را در آغوش گرفت و آنچه محبت در دل داشت نثارش کرد. گفت:" جانم فدایت عمو جانم‌." کمی نشست و دل جویی و حال و احوال کرد. وسایلی که خریده بود را با اجازه ی زن عمو به آشپزخانه برد. هر کدام را در جای مخصوصش قرار داد. لباس های عمو را عوض کرد. شانه‌ای بر موی کم پشت سفید و ریش‌های پُرش زد. محترمانه و با خنده گفت:" به به عجب شاه دامادی شدید عمو جان". 🔹عمو محسن که هنوز چهره‌اش غمگین بود گفت:" پسرم می‌خواهی مرا خوشحال کنی برایم دعای توسل بخوان." سید ظرف آبی آورد. کمک کرد عمو وضو بگیرد. دعای وضو را برای عمو جانش خواند و عمو هم تکرار کرد. آنقدر عربی بلد بود که ترجمه‌اش را بفهمد. از دعای وضو خیلی خوشش آمد. سید، عمو را از روی تخت پایین آورد و گفت:" با تغییر دکوراسیون چطورید؟ " تخت عمو را چرخاند به طوری که وقتی می نشیند رو به قبله باشد. گفت: " عمو جان رو به قبله نشستن می دانید چقدر ثواب دارد.." 🔸عمو از این تغییر خوشحال شد و گفت: "من چیزی ندارم که جبران کنم ولی زبانی دارم که پیوسته دعایت کنم. ازخدا می‌خواهم جزای خیرت دهد." سید، عمو را بغل کرد و روی تخت نشاند.احساس کرد از چند روز پیش سبک‌تر شده است. کتاب قلم درشت دعا را به عمو داد و به دعای توسل، شفای عمو و همه بیماران را از آبرومندان نزد خداوند خواستند: " اَللَّهُمَّ إِنّى أَسْئَلُكَ و َاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ ... " صدای ناله و گریه عمو محسن، بلند شد و زن عمو هم، زیر چادر، اشک ریخت. @salamfereshte
🔹هر از گاهی نگاهی از پنجره به بیرون می اندازم ببینم ریحانه چه زمانی از خانه بیرون می آید. بعد از حدود یک ساعت، تقریبا موقع اذان، در خانه باز شده و ریحانه به سمت مسجد، راهی می شود. صدای اذان که پخش می شود، مادر ریحانه هم از منزل خودشان بیرون می آید و به سمت مسجد می رود. مانده ام چرا تا به حال نیامده بودم پای پنجره و آدم های کوچه را رصد نمی کردم. - ئه، مادر، خوبیت ندارد شما کوچه رو متر می کنی ها خجالت می کشم و از پنجره فاصله می گیرم. - کتاب جدیده؟ باز ریحانه خانم برات هدیه آوردن؟ + بـــــــــــــــله. این چندصفحه رو هم که خوندم خیلی جالب بودن. نوشته باید به همدیگر تذکر بدیم. - تذکر چی؟ + همین که چی درسته چی غلطه. یعنی همین که شما الان بهم گفتین خوبیت ندارد از پنجره ذاق سیاه مردم رو چوب می زنم. - درسته. حرف درستیه. وقت کردی چندتا از مطلب هاشو هم برام بخون. + خاطره است. خاطره ی اونایی که این تذکرها رو دادن و طرز برخوردهای مختلف و ... - وضو گرفتی؟ + بله. دارم. 🔸مادر میز نمازم را برایم آماده می کند. مُهر تمیزِ گِردِ بزرگی را می گذارد و جهت قبله را با نگاهش چک می کند. صندلی ام را به سمت میز هل می دهد. چادر و مقنعه را دستم می دهد. تسبیح سبزرنگی که هدیه ریحانه خانم است را از روی تختم بر می دارد و دور مهر می پیچد. - کاری نداری؟ من برم مسجد؟ + نه. ممنونم. برای منم دعا کنین. - حتما. اگه کاری داشتی فرزانه خانه است. + باشه. ممنون 🔻نمازم را می خوانم. چادر و سجاده را جمع می کنم و گوشه طاقچه می گذارم. مادر که از مسجد می آید در مورد فیزیوتراپی فردا با پدر صحبت می کند. مشغول مطالعه کتاب می شوم. آنقدر محو کتاب شده ام که گذشت زمان را حس نمی کنم و وقتی ریحانه خانم را دم در اتاق می بینم تازه می فهمم که ساعت هشت شب شده است و دوساعتی مشغول مطالعه بودم. " سلام نرگس جان. ماشاالله. تمومش کردی؟ + سلام ریحانه خانم. بله تقریبا. آخراشه. " ماشاالله لا قوه الا بالله. فوووووووت. چشمت نزنن با این سرعتت. یک پا زانیتا شدی ها. یواش برون ما هم بهت برسیم + اختیار دارید. شما که بنز الگانس هستید.. " برنامه ی فردات چی شد؟ + کودوم برنامه؟ ها فیزیوتراپی؟ نمی دونم. مامان داشتن با پدر صحبتش رو می کردن. در جریانش نیستم. " من یک دقیقه برم و برمی گردم. 🔺تا ریحانه یک سر می رود پیش مادر، من هم چند خاطره آخر کتاب را تمام می کنم. اول کتاب تاریخ مطالعه کتاب را می نویسم و زیرش را امضا می کنم. " خب، بریم تو کارش؟ + بریم. 🔸صندلی ام را کنار تخت می برد. کمکم می کند روی تخت دراز بکشم. روسری را دستم می دهد و خودش کنار تختم می نشیند. همین طور که حرف می زد آرام آرام نوازشهایش به ماساژ تبدیل می شود. حرف هایش را خیلی دوست دارم. آرام می گوید: " می دونی چیه نرگس، خدا خیلی دوستت داره. این روزا همش دارم شکر می کنم که خدا تو رو به من داد. منم خیلی دوستت دارم. آنقدر که پیش مادرم دائم ازت تعریف می کنم و مادرم دوست داره بازم بیاد دیدنت. ولی می گه همین که من می یام بسه و زحمتتون می شود. + نه خواهش می کنم. چه زحمتی. زحمت ها رو شما دارین همش می کشین. " شما برای من رحمتی. اینکه می بینم چقدر شاد و سرحال هستی برام یک عالم ارزش دارد. دلم می خواد تو رو با خودم به یک جاهایی ببرم. یک جاهایی که خودم خیلی دوستشون دارم. دوست دارم از دوست داشتنی هام بهت هدیه بدهم. + منم دوست دارم باهاتون بیام. " واقعا؟ اگه این طوره حتما می برمت. 🔹لبخندش بازتر می شود و چشم های پرمحبتش را کمی می بندد و لبهایش را به ذکر باز می کند. بسم الله الرحمن الرحیم و ننزل من القران ما هو شفاء و رحمه للمومنین. شروع به خواندن سوره حمد می کند. چشم هایش را می بندد. دستهایش شانه هایم را قوت می دهد. نگاه من، خیره به صورتش هست. صدای تلاوتش را تا عمق وجودم می شنوم. عضلات صورتش همان حالت لبخند همیشگی اش را دارد. احساس می کنم چقدر او را دوست دارم. غرق تلاوت شده است و شمرده شمرده، مرتب سوره حمد را می خواند. دستانم را ماساژ نرمی می دهد و سراغ پاهایم می رود. گرمای دستانش را حس می کنم . همیشه برایم تعجب آور است که چطور گرمای دستانش را حس می کنم. در حالی که وقتی دست های خودم را روی پاهایم می گذارم هیچ احساس گرمایی نمی کنم. خدا را شکر می کنم که مرا با او آشنا کرده است. @salamfereshte
🍃آفتاب و سایه حفظه الله: 🌺 در ادامه (وصیت نامه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر)، حضرت توجه به نبوت می دهند که اصل بعدی دینداری و اسلام و ایمان است. ثُمَّ الْإِیمَانُ بِی به من ایمان بیاورد. ایمان یک امر قلبی است. یک آگاهی قلبی است. آگاهی ای است که به قلب رسیده. وَ الْإِقْرَارُ. فقط این آگاهی قلبی کافی نیست. اقرار هم صورت باید بگیرد. مطلبی که در قلبش مستقر شده بر زبان جاری کند. وَ الْإِقْرَارُ به چی؟ بِأَنَّ اللَّهَ تَعَالَی أَرْسَلَنِی إِلَی کَافَّةِ النَّاسِ. به اینکه خداوند مرا فرستاده است. 🔹مخاطب چه کسانی هستند؟ إِلَی کَافَّةِ النَّاسِ مرا به سوی همه مردم فرستاده است. این کَافَّةِ النَّاسِ ، یعنی همه بشریت. انسان ها. همه انسان ها در همه زمان ها و در همه مکان ها را شامل می شود. کَافَّةِ النَّاسِ ، آن شمول و عمومش بسیار گسترده و فراگیر است. فرازمانی و فرامکانی است. 🌼رسول گرامی اسلام، رسالتش، هیچگونه محدودیتی نداشته است. به این عنوان فرستاده بَشِیراً ا بشارت بدهم. وَ نَذِیراً انذار بدهم. بترسانم. بشارت و انذار. دوستان مثل آفتاب و سایه است. که انسان و گیاه برای رویش و رشد، هم به نور، آفتاب احتیاج دارد و هم به سایه احتیاج دارد. هر دو باید باشد. اگر همه اش زیر آفتاب باشد این نهال و گیاه می سوزد. یا اگر همه اش در سایه باشد باز این مشکل پیدا می کند و رشد نمی کند. هر دو باید با هم باشد. هم زیر آفتاب باشد و هم سایه. اینجا هم باید بشارت در کار باشه هم انزار. اگر یکی به تنهایی باشد انسان تربیت نمی شود. ✨و داعِیاً إِلَی اللَّهِ بِإِذْنِهِ دعوت می کند. و این دعوت به اذن و امر الهی است. وَ سِراجاً مُنِیراً یک چراغ نوردهنده است. روشنی بخش است. چراغ روشنی بخش، که افکار، عقاید، اخلاق و عرصه های گوناگون زندگی فردی و خانوادگی و اجتماعی بشر را روشن می کند و انسان ها را از ظلمت های فکری اعتقادی اخلاقی رفتاری نجات می دهد. منظور از ظلمت های رفتاری، معاصی است. گناهان است. گناهان جوارحی است. از همه ظلمت ها، انسان را نجات می دهد. این هم دوم. دومین رکن دینداری که نبوت است. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/10 ادامه دارد .... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله