#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_دوازدهم
🔹همه اتفاقات شب قبل را مسعود آقا، برای حاج احمد گفت. حس غریبی به او دست داده بود. بالاخره یک روحانی، رفتار روحانی دیگر را بهتر می فهمد و او، احترام سید را به خودش فهمیده بود. سید جواد تازه سوار یکی از اتوبوس های پارک شده جلوی بیمارستان شده بود با تلفن زهرا، پیاده شد تا هم راحت تر بتواند با عزیز دلش حرف بزند و هم اگر چیزی نیاز دارد، بخرد:
- به به . سلام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ شما کجا اینجا کجا؟ ما زمینی ها خیلی دلمان برای شما آسمانی ها می تپدها.
زهرا از سلام کشدارِ پر انرژی سید و جمله محبت آمیزش چنان سر ذوق آمد که هر چه نگرانی و دلشوره داشت، فراموشش شد و گفت:" سلام جواد جان. خوبیم خداروشکر. ما که همیشه طرف شماییم. الان کجایید؟"
- الان صد متری بیمارستان بقیه الله هستم. جایت خالی بانو رفته بودم ملاقات یکی از همقطاران که در بوستانی پر گل، استراحت می کرد. بنده خدا خیلی درد داشت. برایش دعا کن.
+ ان شاالله که زودتر شفا پیدا کنند. کدام همقطار؟ به کدام سمت و سو؟ خیر باشد. چیز خاصی که نشده؟
سید از خوش صحبتی زهرا لبخند به لب هایش نشسته بود و خیال رفتن هم نداشت:
- الحمدلله حالشان بهتر است. نگران بیهوشی اتاق عمل بودم که شکرخدا، به خیر گذشت. روحانی مسجد محله مان است زهراجانم. دیروز بعد از ظهر با هم تصادف کردیم. سپر موتور گوشت و پوست زیر زانوی راستشان را بریده بود. صحنه دردناکی بود. بنده خدا خیلی اذیت شد. خدا ما را ببخشد.
🔹 نگرانی ای که از دیروز مدام دل زهرا را آشوب کرده بود، مجدد به دلش سرک کشید. با خود گفت: "پس تصادف کرده بود که آنطور خاکی و آشفته به خانه آمده و عمامه اش را مچاله شده زیر بغل گرفته بود." سعی کرد آرامشش را حفظ کند. شکر صدایش را با مزاح و گلایه و خنده مخلوط کرد و گفت: " آقا سید؟! حالا به من می گویی؟ آخ اگر قهر کردن بلد بودم تا سه روز قهر می کردم قهرکردنی. حالا حالِ خودت چطور است؟ خوب هستی؟ سردرد دیشبت هم مال همین بود؟ سید تو را به جدت قسم دکتر نرفته نیا خانه ها. اینجا از دست من و بچه ها جز دکتربازی کاری بر نمی آیدها. "
سید، نگرانی زهرا را با تمام وجود حس کرد و سعی کرد آرامش کند. چشم کِشداری گفت و ادامه داد: " نگران نباش. همین الان خودم را داخل یک مطب دکتر می اندازم و می گویم از فرق سر تا نوک شصت پایم را چک کند که ناقصی ای چیزی ایجاد نشده باشد. "
🔹صدای زهرا به خنده در گوش سید پیچد:" نترس. بادمجان بمی که آمده و با ما ازدواج کرده، آفت ندارد که هیچ، برکت هم دارد. به دکتر بگو چک کند ببیند چیزی اضافه ات نشده باشد، ناقصی پیشکش. دوباره زنگ می زنم ببینم دکتر چه گفته. هر آزمایشی لازم هست بدی ها. فعلا خدانگهدارت. "
زهرا می دانست تا او خداحافظی نکند، سید مکالمه را قطع نخواهد کرد و آنقدر ادامه می دهد که از خنده روده بُر شود. زینب، به صورت مادر نگاهی پر خنده کرد و گفت: "بابا کی می آید؟ " زهرا همان طور که دستش را به نرمی، روی لپ های دختر زیبایش کشید گفت: "می آید مامان جان. حالا برویم سراغ ادامه ی ماجرا." دست زهرا را گرفت و پر هیجان، به حیاط رفتند.
🔸علی اصغر گوشه دیوار چمپاتمه زده و حرکت مورچه ای که گیرش افتاده بود را نگاه می کرد. زهرا، پارچه سفیدرنگی که با چسب به دیوار وصل کرده بود را نشان زینب داد و گفت:" غیر از آبی آسمانی، دیگر چه رنگی بزنیم دختر نقاش من؟" زینب که عاشق رنگ صورتی بود بلافاصه گفت: "صورتی" کهنه پارچهی مچاله شدهی کوچکی را برداشت. داخل آب حوض کرد. آبش را چلاند. آن را بین انگشتان کوچکش بیشتر فشرد و روی رنگ صورتی آبرنگی که زن عمو تازه برایش خریده بود چند بار کشید. خیسی پارچه، دستش را صورتی کرده بود. سمت راست پارچه سفید آویزان شده را با حرکت های پیچ واپیچ صورتی کرد.
🔹علی اصغر هم که با آمدن مادر و زینب، دست از سر مورچه برداشته بود، به تقلید از زینب، پارچه کوچکی را در آب حوض خیس کرد و با کمک مادر، آبش را چلاند و آن را در رنگ سبز، حرکت داد. قسمت پایینی پارچه نیم متری سفید را هم او، سبز کرد. به به و چه چه های مادر، بچه ها را پر انرژی کرده بود: "عجب چمن های خوش آب و رنگی. نگاه نگاه این رد انگشت های خوشگل کدام پسرخوشگل است که چمن ها را چیده؟ "علی اصغر از حرفهای مادر کیف کرده و به خنده افتاده بود.
چشمان مشتاق زینب، دهان مادر را نشانه گرفت: " عجب پیچ های هیپنوتیزم کننده ای. ماشاالله زینب خانم. چه حساب و کتابی کرده و این خطوط را کشیده. بدون هیچ برخوردی. انگار که قطاری رو به آسمان در حال حرکت است. به به. چقدر زیبا. باباجواد وقتی ببیند، حتما شوکه می شود که این هنر دست کدام هنرمند است." چشم ها به سمت در ، راه کج کرد که بابا کی خواهد آمد.
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_دوازدهم
🔹سید حسین جلو رفت و به حاج محسن سلام و وقت بخیر گفت. حاج محسن با گشادگی خاص همیشگی، پاسخش را داد و ایده نهایی تنظیم تراشه ترکش انهدامی نارنجک را برای قد صد و سی سانت به پایین، مطرح کرد. سید حسین استقبال کرد و این اندازه ها و جهت حرکت تازه را به تراشه تعریف کرد. دستگاه تراشه ساز دیجیتالی را به رایانه وصل کرد و برنامه را به آن داد. دستگاه شروع به کار کرد و به سرعت و نرمی خاصی که آن دستِ الکتریکی دارد، مدار تعریف شده را روی تراشه، پیاده کرد. بعد از سه دقیقه از حرکت ایستاد و اولین تراشه تنظیم شده سه میلیمتری را تحویل داد. سید حسین، دستور تولید یازده تراشه دیگر را به دست الکتریکی داد. و در فاصله آماده شدن تراشه ها، آن ها را با پَنس مخصوص سر جایشان قرار می داد. اولین نارنجک آزمایشی آماده شده را بالا آورد و به حاج محسن گفت:"آماده امتحان کردن است." خون در رگ های دکمه کِرِم رنگ پیراهن حاج محسن به غلیان افتاده بود و در دلش چنان هیجانی از دیدن صحنه انفجار داشت که می خواست زودتر از حاج محسن به اتاق انفجار برسد. سید حسین به همراه حاج محسن، به سمت اتاق انفجار رفتند. اتاقی که در آن آدمک های قد و نیم و قد در حالت های مختلف ایستاده و نشسته بودند و دیوارهای محافظ شیشه ای مخصوصی داشت.
☘️حاج رضا به محض دیدن حرکت آن دو در مونیتور اتاقش توسط دوربین راهرو اداره، برخاست و خود را به اتاق انهدام رساند. نارنجک در جای خود جاگذاری شده و آماده انفجار بود. صدای اذان صبح از مسجد محل به گوش رسید. حاج رضا خداقوت گفت و این را به فال نیک گرفت. هر سه برای ادای نماز جماعت، به نمازخانه رفتند. بعد از نماز و تعقیبات، بقیه مهندسین و پرسنل هم به جمع تماشاچی ها پیوستند. تکبیر گفتند و با نام فاطمه الزهرا، دکمه انفجار را زدند. موج مهیبی داخل اتاق انهدام ایجاد شد.
🔹هیچ صدایی به بیرون درز نکرد. به جز چند آدمک، همه شان افتاده بودند. در اتاق انهام را باز کردند. آدمک هایی که به انفجار نزدیک تر بودند کمی بیشتر خراب شده بودند اما خاصیت این مین و انفجارش، هوشمند بودن آن بود. تک تک آدمک ها را بررسی کردند. همان شده بود که انتظارش می رفت. حاج محسن، همان اول سراغ آدمک های کوتاه قد تر رفت و خوب بررسی شان کرد. آدمکی که نزدیک تر به نارنجک بود چند خراش جزئی برداشته بود اما بقیه شان، ترکشی نخورده بودند. یکی از آدمک ها هم ترکش به گوشه سمت راست دستش خورده بود. نگاهی به حاج رضا کرد. حاج رضا لبخند رضایتش را حواله حاج محسن داد و خدا را شکر کرد. حالا می توانستند به طور انبوه تراشه ها را تولید کنند و پاسخی کوبنده به اسرائیل بدهند. حاج محسن، توضیحات و دقت های اضافه تری را با مختصات جدید به سید حسین گفت و سید حسین از این همه دقت و فکر، متعجب ماند. سرشانه سید حسین را فشار داد و گفت:"بقیه اش کار توست سید جان." و خودش رفت و چند میز آنطرف تر، پشت میکروسکوپ قوی ای نشست. زیارت عاشورا را روشن کرد و گوشی هدفن را در گوشش گذاشت. اشک ریخت و تربت سالار شهیدان را بررسی و آزمایش کرد. حاج رضا، روی تک تک حالت های حاج محسن اشراف داشت و نذرش را برای موفقیت آن پروژه دیگر، ادا می کرد. سید حسین تراشه ها را با سرعت تولید و با دقت، چک می کرد که درست عمل کند. دست مکانیکی طراحی شده خودش را راه انداخت و همه 400 تراشه را در نارنجکی به اندازه یک استکان کوچک، جای گذاری کرد. حاج رضا نسخه اولیه را در کیف مخصوص گذاشت و از اداره خارج شد.
☘️در آن چند ساعتی که حاج محسن مدام زیارت عاشورا می خواند و اشک می ریخت و تربت سالار شهیدان را بررسی و با مواد مختلفی که به ذهنش می خورد آزمایش می کرد، سید حسین هم نارنجک های دیگری را آماده کرده بود. حاج رضا که به همراه سردار به اداره بازگشته بود، از اتاق بیرون آمد و گوشی اش را دست حاج محسن داد و گفت:"با زینب بانو تماس بگیر حاجی. الان باید اول راه نجف کربلا باشند" سردار که همراه حاج رضا از اتاق بیرون آمده بود به دکمه کِرِم رنگی که روی پیراهن حاج محسن برق می زد نگاه کرد. حاج رضا خندید و گفت:"دست گل زینب بانوست دیگر سردار." سردار لبخند زنان گفت:"خدا خیرش بدهد. به دختر ما سلام برسان و التماس دعای حسابی بگوها حاج محسن" حاج محسن، شماره زینب را گرفت و همان جا جلوی حاج رضا و سردار چند ثانیه ای با او حرف زد. سختش بود اما به خاطر امر حاج رضا تماس گرفت.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_دوازدهم
🔹لیوان به دست می روم نزدیک دکتر. با یک دست لیوان را گرفتم و با دست دیگر چادرم را.
- سلام آقای دکتر. خسته نباشید.
= سلام . تخت 4 بیمار شمان؟
- بله.
= عکسشون خوب نیست و این طور که نشون می ده، ضربه سختی خورده. با اینکه ما روده ها و طحالش رو ترمیم کردیم ولی ظاهرا به نخاعش هم آسیب رسیده. صبح که عکس العملی به معاینات نشون نداد. عکسشون هم ورم نخاعی را نشون می ده. باز فردا می یام بهش سر می زنم.
- یعنی به نخاعش آسیب رسیده؟ یعنی نمی تواند حرکت کند؟
= در بعضی موارد فلج کامل می شن. در بعضی موارد هم وقتی ورم نخاع بخوابه، با فیزیوتراپی و نرمش و ماساژ تا حدی میزان حرکتی افراد برمی گرده.
همین طور هاج و واج نگاه می کنم. دست هایم سست شده است. دکتر نگاهی به آزمایشاتش می کند و می رود سراغ پرونده بعدی.
🔻اینقدر توضیحات دکتر شوک آور بود که چند قدم آنطرف تر می ایستم. دکتر و پرستارها همه در ایستگاه پرستاری ایستاده اند. دکتر توضیحاتی می دهد و سرپرستار یادداشت می کند. نگاهم به آن هاست اما مدام با خود می گویم یعنی فلج شده؟ خدا نکندی می گویم و خودم را مدام دلداری می دهم که چیزی نیست. خوب می شود. لیوان آب را خودم می خورم. کمی که حالم جا می آید، برمی گردم سمت آب سرد کن و لیوانی دیگر برای نرگس پر می کنم. تصمیم می گیرم فعلا چیزی به او نگویم. به بخش پرستاری می روم و می گویم:
- اگه ممکنه فعلا بیمار در مورد وضعیتش چیزی ندونه تا به خانواده اش اطلاع بدهم.
- باشه.
خیالم که از پرستارها راحت می شود می روم سمت اتاق تا تشنگی چندین ساعته نرگس را با آب و مایعات برطرف کنم.
🔹کمی که می گذرد، مادر نرگس پیدایش می شود. طاقت نیاورده و خودش را به بیمارستان رسانده. خداقوتی می گویم و بعد از شرمندگی های بسیار از تشکرهای فراوانشان، راهی خانه می شوم. هنوز اول راه هستم که گوشی ام زنگ می خورد:
- سلام علیکم . حال شما؟ الحمدلله. خوبیم. شکر. الحمدلله بهترن. براشون دعا کنین. بله. بله چشم. حتما می یام. می بخشید کارهای ما هم افتاد به عهده شما. بله. چشم. حتما. ممنونم. خدانگهدار. التماس دعا
🔸مسئول پایگاه بسیج، تماس گرفته بودند حال نرگس را بپرسند. از علت نرفتنم سر جلسه راهبردی پرسیده بودند و وقتی متوجه حادثه شده بودند، هر چند وقت یک بار تماس می گرفتند و بنده خدا تمام کارهای من را هم به عهده گرفته بودند. خدا حفظشان کند. یک سر به پایگاه می زنم. جریان آسیب نخاعی را به مسئول بسیج که می گویم خیلی ناراحت می شوند.
- موندم خانم امیدی، چه طوری باید بهشون بگیم؟ نرگس دختر فعالیه. درس و دانشکده دارد و با دوستاش دائما این طرف و آن طرف می ره. حالا اگه بفهمه که دیگر نمی تواند رو پاهاش راه بروه چه حالی می شه؟
+ خدا قدرت تحملش رو بهش بده ان شاالله. اول باید با خانواده اش در میون بزاری و آن ها یواش یواش بهش بگن. شاید هم خود دکتر به صورت علمی براش توضیح بده خوب باشه و پذیرشش آسون تر.
- بله. همین طوره.
🔹بعد از رسیدگی به چند کار کوچک، خانم امیدی من را راهی خانه می کند تا استراحت کنم اما مگر می شود استراحت کرد. اینقدر نگران حال و عکس العمل نرگس و وضعیت آینده اش هستم که خواب به چشمانم نمی آید. پدر داخل اتاقم می شود. حال و احوالی می کند و از حال نرگس جویا می شود. جریان را برایشان می گویم. سرشان پایین می افتد و به حرفایم گوش می دهند. تسبیح در دستانشان می چرخد و می گویند:
- عجب، عجب، خیر باشه ان شاالله. باشه دخترم، من با پدرشون صحبت می کنم.
🔻دیگر نمی دانم چه بگویم. سکوت می کنم و سرم را می اندازم پایین. پدر دستی به سرم می کشد و سرم را بوسه ای می کنند و همان طور که مشغول ذکر گفتن هستند، خیلی آرام از اتاق بیرون می روند. یا ارحم الراحمین، یا ارحم الراحمین...
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_دوازدهم
🔸پرستار اتاق احیا نوزادان، خودکار را روی برگه ها گذاشت و از روی صندلی بلند شد. آرام شانه های ضحی را نوازش کرد و بچه را از ضحی گرفت. ساعت را نگاه کرد. طبق دستور پزشک، باید دو دقیقه دیگر لوله تنفسی را جدا کند. صدای چرخ تخت نوزاد در سالن پیچید. پرستار نوزادان، قُلِ دیگر را آورد. نگاهی به ضحی انداخت که روبروی بچه مرده، اشک می ریخت. برای عوض شدن فضا شروع به حرف زدن کرد:
- به به.. چه بچه ساکت و آرومیه. بیا ببین ضحی جون. با اینکه زود به دنیا اومده ولی حسابی تو پره. شما خودت خانم دکتری از این چیزا زیاد دیدی. این چه حالیه عزیزم
دست ضحی را گرفت و او را بالای سر نوزاد برد. ضحی اشک هایش را کنار زد و دستش را برای گرفتن نوزاد جلو برد. پرستار، پتوی بیمارستان را روی نوزاد مرتب کرد و همین طور که قربان صدقه اش می رفت گفت:
- شش انگشتی هم هست ماشاالله. خدا حفظش کنه.
ضحی به پاهای کوچک نوزاد نگاه کرد. پرستار، بچه را از ضحی گرفت و طبق دستورالعمل، او را داخل دستگاه گذاشت.
🔹پرستار اتاق احیا، لوله اکسیژن را از نوزاد دیگر جدا کرد. نوزاد مرده را به طور کامل، لای ملحفه و پتویی پیچید و آن را روی تخت متحرک نوزاد گذاشت و دستگاه اکسیژن را سرجایش برد. ضحی جلو رفت. پتو را کامل کنار زد. نگاهی به انگشتان پای نوزاد انداخت. تعجب کرد. دو انگشت دست راستش را وسط قفسه سینه نوزاد گذاشت و آن را لمس کرد. به سرعت بچه را بدون ملحفه و پتو از روی تخت بلند کرد. بسم الله گفت و زیر لب دعای فرج را خواند: الهی عظم البلاء .. با دست چپ، زیر کتف راست نوزاد را گرفت. سر و کتف بچه از یک طرف و پاهایش از طرف دیگر دست ضحی آویزان شد. قبل از اینکه پرستار بخواهد اعتراض کند و بچه را از ضحی بگیرد، چنان ضربه محکمی به گُرده بچه زد که سر و پاهای بچه روی دست ضحی پرش گرفت. پرستار خیز برداشت که بچه را از دست ضحی بگیرد. ضحی سر چرخاند و فریاد زد:
- شهین چند لحظه؛
ادامه دعا را خواند: یا مولانا یا صاحب الزمان. الغوث الغوث... ضربه محکم دیگری به گرده بچه زد. چیزی از دهان نوزاد بیرون پرید. بلافاصله بچه را روی تخت خواباند. دو انگشتش را وسط قفسه سینه گذاشت تا عملیات احیا را انجام داد و با بغض ادامه داد: یا ارحم الراحمین بحق محمد و آله الطاهرین. پرستار دستگاه اکسیژن را از جایش برداشت و جلو آورد. بچه تکانی خورد و دهانش به گریه باز شد. دستان ضحی از حرکت ایستاد و دستان پرستار، به تقلا افتاد تا نوزاد احیا شده را سر و سامان دهد. هر دو پرستار از خوشحالی مدام به ضحی آفرین می گفتند و ضحی لابلای این تحسین ها، از اتاق خارج شد.
🔻عمل خانم پناهی هنوز تمام نشده بود. در اثر آرام بخشی که تزریق کرده بودند، زیر ماسک اکسیژن به خواب رفته بود. سحر از اتاق عمل بیرون آمد و لباس عوض کرد. ضحی در حال خودش نبود. به دیوار تکیه داده و غرق ذکر شده بود. سحر به سمت اتاق احیا رفت. چند دقیقه طول کشید تا از اتاق بیرون بیاید. به سمت ضحی رفت. هر دو دست ضحی را گرفت و به سمت خود کشید و او را در آغوش گرفت. صدای پرهام آمد که با عصبانیت، هر که را سر راهش می دید توبیخ می کرد که "پس شما اینجا چه غلطی می کنین." سحر ضحی را رها کرد و به در شیشه ای که سایه پرهام، پشت آن پیدا شده بود، خیره شد. در باز شد و پرهام به همراه مسئول بخش، وارد شدند. پرهام با دیدن ضحی، غیض کرد و توپید که:
- شما کودوم جهنم دره ای بودین که هر چی باهاتون تماس گرفتن جواب ندادین؟ مگه مسئول ایشون شما نبودین؟
و همین طور که فاصله اش را با ضحی کم می کرد ادامه داد:
- همان روز اول بهتون گفتم این مسئولیت سنگینیه اگه از عهده اش برنمی یان بدم به کس دیگه.
نگاهی به سحر انداخت و با لحن ملایم تری گفت:
- شما اینجا چه می کنین؟ مگه الان شیفت شماست؟ چرا بدون هماهنگی شیفتاتونو با هم عوض کردین؟
و به مسئول بخش اشاره کرد:
- ایشون می تونن برن. تا ببینم تکلیف بقیه رو روشن کنم.
🔸آقای پرهام، همان طور که به سمت اتاق احیا می رفت، شماتت بار گفت:
- برگردید ترم اول واحدهای مامایی تون رو مجدد پاس کنین به جای اینکه کتابهای تخصصی زنان بخونید. رفوزه رشته مامایی چطور می خاد جراح زنان بشه.
🔺از گلوی هیچکس، صدایی بیرون نیامد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_دوازدهم
⚡️پایین و بالا
🌺 هر آیه قرآن، ظاهر و باطنی دارد. باطن آن هم باطن دیگری دارد و علاوه بر ظاهر و باطن، تأویلی هم دارد که همان حقیقت قرآن یا ام الکتابی است که در مرتبه عالیه نزد خداوند تبارک و تعالی است.
🔖ظاهر قرآن را فرشته وحی بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم القا کرد اما باطن و تاویل قرآن، ممکن نیست که به واسطه نزول فرشته وحی بر پیامبر القا شود. زیرا هر چیزی که تنزل پیدا کند و در قالب لفظ و مفهوم و .. برسد، در همان قلمرو ظاهر قرآن است نه باطن آن.
📌پس لازمه دریافت باطن و حیقیقت و کامل قرآن، این است که روح پیامیر اکرم صلی الله علیه و آله نیز به عالم غیب ترقّي کند و آن بواطن و حقیقت قرآن را دریافت کند.
⚡️و این دو(نزول وحی و ترقّي روح پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم) یک چیز هستند و یکی بدون دیگری، امکان ندارد. فقط اگر از زاویه نزول کلام نگاه کنیم، قرآن نازل شده است و اگر زاویه را روی دریافت کننده ببریم، روح پیامبر ترقّي یافته و حقیقت قرآن را دریافت کرده است.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 43و44.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
💎زیرساخت دینداری
#استاد_عربیان حفظه الله:
☘️یکی دیگر از اموری که می توانم بگویم در انگیزه مند شدن ابوذر تاثیر غیرمستقیم داشته؛ این است که رسول گرامی اسلام در ادامه، توصیه شان را از مطالب قلبی و عقیدی شروع می فرمایند. دستور العملی که حضرت می فرمایند، قلبی و فکری عقیدتی است. اولین مطلبی که پیامبر می فرمایند به ابوذر، یک امر قلبی است. یک دستورالعمل قلبی است. این چقدر مهم است. دینداری زیرساختش و بنیانش باید چطوری چیده بشود و چگونه در نظر گرفته بشود. اول قلب، قلب متوجه حقیقت عالم بشود. قلب به کار بیافتد.
🌺رسول گرامی اسلام به ابوذر می فرماید یَا اباذر! اعْبُدِ اللَّهَ کَأَنَّکَ تَرَاهُ، فَإِنْ کُنْتَ لَا تَرَاهُ فَإِنَّهُ یَرَاکَ ای ابوذر خدا را اینگونه عبادت کن که گویا او را می بینی. بعضی ها از نظر اصطلاحی اسم این را می گذارند مقام حضور. گویا خدا را می بینی. در تربیت عملی و عرفان عملی به این می گویند مراقبه. یکی از مراتب بالای مراقبه. مراقبه مراتبی دارد که این مرتبه بسیار بالاست.
🌸اینجوری خدا را عبادت کن. فَإِنْ کُنْتَ لَا تَرَاهُ اگر نمی تونی اینچنین خدا را عبادت کنی، احساس می کنی خدا را نمی بینی، فَإِنَّهُ یَرَاکَ این می شود مرتبه پایین تری از مراقبه. از آن مرتبه قبلی پایین تر است اما این خودش هم مرتبه ای از مراقبه است. فَإِنَّهُ یَرَاکَ اگر تو خدا را نمی بینی، خدا تو را می بیند. تو هر جای هستی به این صورت است که یکی دارد تو را می بیند.
🔹ببینید چقدر انسان حفظ می شود. یعنی الان اگر اینجا هیچکس نباشد، شاید هر کسی هر کاری دلش بخواهد می تواند انجام بدهد. چون احساس می کند کسی او را نمی بیند. خیلی راحت. اما همین که احتمال بدهد یک نفر دارد از دریچه، از آن در او را می بیند، این نگاه در روحیه او اثر می گذارد. مواظب خودش است.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_دوم در تاریخ شنبه 1400/08/08
#قسمت_دوازدهم
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت
#معرفی_حدیث
#حدیث