eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
914 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔸پرویز قدیری، یکی از تاجرین سرشناس شهر بود. چند سالی بود در بازار سکه مشغول شده بود و توانسته بود این خانه دوبلکس را بخرد. خانم قدیری با شغل شوهرش مشکلی نداشت اما نگران حرص زدن‌هایش بود. حساب خرجی‌ای که پرویز به او می‌داد را داشت تا سر سال، خمسش را بدهد. شک داشت پرویز اهل خمس دادن باشد و دوست نداشت مال حرامی به این دو طفل معصوم بدهد. سر این مسئله هم چقدر جنگ و دعوا داشتند. یاد آن دعواها همیشه خاطرش را آزرده می کرد اما با خود می گفت: "اشکالی ندارد. جنگ در راه گرفتن حق اهل بیت، ثواب هم دارد. خمس که مال ما نیست" و این طور خودش را آرام می‌کرد. 🔻موقع خرید خانه هم یک دعوای حسابی داشتند و حتی تا پای قهر و طلاق هم پیش رفتند. پرویز، بالاترین نقطه شهر را که فاسدترین محله بود برای خانه در نظر داشت و خانم قدیری، حاضر نبود خود و بچه هایش را فدای چشم و هم چشمی‌های کاری پرویز بکند. این خانه را هم با همان نذر چهارده هزار صلوات، از خدا گرفت. قید سادگی را زده بود و فقط اصرار داشت در محله‌ای نزدیک امامزاده باشد. دخیل همین امامزاده شده بود تا پرویز، این خانه را قبول کرد. از تجملات چیزی کم نداشت. لوسترهای آنچنانی. تابلو فرش‌های نفیس، سرامیک های طرح دار آنچنانی. دوبلکس بودن و کولرگازی های قدرتمند. بالکن و سه نبشه بودن خانه و نمای قلعه مانند بیرونی خانه و .. اما حیف که خانواده خیلی شادی نداشت. 🔹صدای یاالله سید در سالن پیچید. خانم قدیری، چادر به سر، وارد پذیرایی شد. لوستر ها را روشن کرد و گفت: "بفرمایید حاج آقا." سید، آرام و سر به زیر، از پله ها پایین آمد. صادق همراه او نبود. پرسید: "چند جلسه نیاز دارد؟" سید همانطور که زمین را نگاه می‌کرد، گفت:"پسر خیلی باهوشی است. با دو سه جلسه دیگر، درس را تمام خواهد کرد. اگر امری ندارید مرخص شوم" خانم قدیری، پاکتی را جلوی سید گرفت و گفت:"از زحماتتان خیلی متشکرم. بفرمایید." سید گفت: "متشکرم. اما کل هزینه را دفعه قبل پرداخت کردید. با اجازه تان"خانم قدیری، دستش را که جلو برده بود، پایین آورد. فکر کرد:" یعنی همان مقدار کم شد کل هزینه کلاس خصوصی؟ آقای مدیر که می گفت هر جلسه آن مقدار است. " پشت سر سید به سمت در رفت و گفت: "بفرمایید خواهش می کنم. هزینه را از آقای مدیر پرسید‌ه‌ام. بفرمایید" سید گفت: "باور کنید جدی عرض کردم. همان هم زیاد بود. " 🔸 کفش هایش را پوشید. خانم قدیری نه خیلی بلند، صادق را صدا کرد که:"صادق جان بیا حاج آقا دارن تشریف می‌برند" "آقا صادق خسته بودند. خوابیده‌اند. " همان طور که کمی به پهلو حرکت می‌کرد تا بی احترامی به خانم قدیری نشود این را گفت. در را باز کرد و وارد حیاط شد. خانم قدیری پشت سر سید، وارد حیاط شد. با صدایی آرام که نگرانی در آن پیدا بود گفت:"جدیدا خوابش خیلی زیاد شده. بیداری‌هایش هم خیلی سرحال نیست" سید ایستاد. ریه‌هایش را از بوی خوش گل‌ها پُر کرد و گفت: " شاید کم خون باشند. آقا صادق طبعشان بلغمی است. رطوبت بدنشان خیلی بالاست. سعی کنید از خوردن سردیجات مثل ماست و پنیر پرهیزش بدهید و کمی کشمش و خرما و ارده شیره و در کل گرمی‌جات بدهید بخورند تا رطوبت بدنشان کمتر شود. سرحال تر و شاداب و پر انرژی‌تر خواهند شد ان شاالله." خانم قدیری بیشتر از این، سید را معطل نکرد. تشکر کرد و گفت: "حتما. " سید رفت و خانم قدیری ماند با یک پاکت پول دست نخورده و سکوت خانه. لوستر را خاموش کرد. بدون آنکه محتویات پاکت را درآورد، آن را داخل کشو گذاشت. به آشپزخانه رفت تا بساط افطار را برای پرویز آماده کند. اگر چه با سیگارهایی که می‌کشید دیگر چه روزه ای. 🔻پرویز، با ظرف دو لیتری حلیم وارد خانه شد. سامان جلو پرید: "بابا چی خریدی؟ چی خریدی؟ " پرویز کیف چرمی‌اش را روی میز آیینه سنگی دمِ در گذاشت. پلاستیک پفک و چیپس ها را دست سامان داد و گفت: "تنهایی نخوری‌ها. به من و مادرت هم بده. صادق کجاست؟" سامان، همان طور که چیپس ها را زیرورو می‌کرد، گفت: مثل همیشه خوابه." پرویز گفت: "این پسره‌‌ی تنبل که همیشه خواب است. کی قرار است آدم شود؟" و صدای عصبی‌اش، خانه را پُر کرد: "صادق، اون تنِ لشتو بلند کن" خانم قدیری کت پرویز را که روی کیف چرمی گذاشته بود، آویزان کرد. خواست حرفی بزند اما هیچ نگفت. به جایش با لبخند، خوش آمد گفت: "خسته نباشی. خداقوت. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده. " پرویز، ظرف حلیم را به دست همسرش داد: "گفتم لابد افطار درست و حسابی‌ای نداریم، چند کاسه حلیم پر گوشت بخورم لااقل. مردیم از بس گرسنه ماندیم. چه کسی آخر 16 ساعت روزه می‌گیرد در این هوای گرم " این ها را گفت و به سمت روشویی رفت. خانم قدیری به رشته‌های گوشت قاتی شده با استامبولی پلویی که پخته بود فکر کرد. @salamfereshte
🔹مادر در آشپزخانه بساط چای را فراهم کرده اند. = ساعت نزدیک 8 شده بابا جان، نمیخوای حاضر شی؟ - چرا حاضر می شم. دوست داشتم بیشتر کنارتون باشم. = حالا حالا ها کنارمی. برو که نرگس منتظرت نمونه. امروز چی براش بردی؟ - کتاب از یاد رفته. به نظرتون فردا چی ببرم براش؟ پدر فکر می کند و جعبه ای را از کشوی کمد در می آورد. = فردا این رو بده. - چشم. پدر؟ می تونم نرگس رو دعوت کنم خونه مون؟ یا حتی امکانش هست خانواده شون رو دعوت کنیم ؟ = چرا که نه. خیلی وقته تو فکرش بودم. خصوصا اینکه آقای مولایی هم این روزها سرشون خیلی شلوغ شده. - بله. کمتر خونه هستند و شب ها بعد از اینکه من از خونه نرگس می یام به منزل می رن. = بنده خدا، کار دیگه ای هم می کنه تا بتونه خرج دوا و ... بگذریم. از عمو چه خبر؟ دیگه پیامی ندادن؟ - تا دیشب که ایمیلم رو چک کرده بودم که چیزی نگفته بودن. امروز هنوز سر نزدم. = یه حال و احوالی ازشون بکن. خیلی وقته پیامی نداده. اگه جواب نداد بهم بگو یه زنگی بهش بزنم. - چشم. حتما = پاشو برو که دیرت می شود ها - چشم. حتما. 🔹صورت پدرم را می بوسم و به اتاقم می روم. در جعبه را باز می کنم. چه هدیه زیبایی است. امیدوارم نرگس هم دوستش داشته باشد. پیامکی برایم می آید: ! "خیلی ناز می کنی ها. من که چیزی خاصی ازت نمی خوام. خیلی دخترا چشمشون دنبال منه. ولی من فقط دوست دارم کنار تو باشم. " پیامک بعدی هم بلافاصله می آید: ! "چی بهش بگم؟" جوابش را اینطور می دهم: - هیچی. هیچ جوابی بهش نده. ! باشه. اگه بازم فرستاد برات می فرستم. - باشه عزیزم. خیلی دوستت دارم. می دونی که. ! آره می دونم. دوست داشتن تو رو باور دارم. منم دوستت دارم ریحانه جانم. - فدای محبتت عزیزم. 🔻نزدیک خانه نرگس، باز هم پیامک دیگری می آید: ! نمی خوای جواب بدی؟ هر چقدر ناز کنی باز هم خریدارت خودمم نه کس دیگه. پولشم قبلا بهت دادم. غمگین می شوم. مگر عفت و حیای یک دختر، اینقدر ارزان شده که به چهارمیلیون، خریده باشی! گوشی را بیصدا می کنم و در جیبم می گذارم تا لرزش آمدن پیام و تماس را بفهمم و بتوانم پاسخ آن بنده خدا را بدهم. 🔹نرگس همه کتاب را در دو ساعتی که کنارش نبودم خوانده بود. این پشتکارش را خیلی دوست دارم. خداروشکر که توانسته است آرامشش را به دست بیاورد. امشب نوبت من است که کنارخانم توانمند باشم. از وقتی سکته کرده اند، شب ها یا من و یا مادرم کنارشان هستیم و هرکاری از دستمان بربیاید انجام می دهیم. دیشب هم من کنارشان بودم. بنده خدا خیلی اذیت هستند اما چاره ای نیست. تا خبری از دخترانشان به دست بیاوریم وظیفه ماست که کنارشان باشیم. وسایلم را داخل ساک کوچکی گذاشته و راهی می شوم. = خدا خیرت بده دخترم، مراقب خودت باش. - چشم پدر. ممنوم. دعام کنین. 🔸مادر طبق عادت همیشگی اش، مرا از زیر قرآن رد می کند. پدر تا دم در همراهی ام می کند. وارد منزل خانم توانمند که می شوم به خانه برمی گردد. در را می بندم. با صدای نیمه بلند اعلام می کنم که ریحانه هستم تا احیانا از صدای در نترسند. طبق برنامه ای که برایشان ریخته بودم، تلاوت قران و مطالعه کتاب را شب ها انجام می دادم. نمی دانم خوششان می آید یا نه ولی دوست داشتم این مطالب را هم خودم بخوانم و هم برایشان بخوانم. 🔹کنار تختشان می روم. ساکم را روی صندلی گذاشته و از آشپزخانه تشت آب و حوله ای را که قبلا مادر شسته بود، می آورم. خانم توانمند بیدار است. فقط چشمانش باز است و نگاهم می کند. لبخند می زنم: - سلام خانم توانمند. حالتون چطوره؟ بهترید؟ می بخشید من دو شبه دارم مزاحمتون می شم. باور کنین دوست ندارم با دیدن من اذیت بشین ولی از طرفی هم نمی تونم تنهاتون بزارم. منو ببخشید. 🔻 دوست ندارم کسی از حضور من ناراحت باشد و چون می دانم که خانم توانمند از ما مذهبی ها دل خوشی ندارد، برایش ناراحت هستم و از خودم خجالت می کشم که مجبور است مرا تحمل کند. لبخندم را روی لب هایم حفظ می کنم. با اجازه ای گفته و حوله نمدار را روی صورتشان می کشم. - مادرم خیلی سلام رسوندن و عذرخواهی کردن که ایشون امشب کنارتون نیستن. حوله سرد که نیست؟ 🔸به چشم های خانم توانمند نگاه می کنم تا اگر اخمی کردند بفهمم حوله سرد شده است. اما همین طور مات و جدی نگاهم می کنند. - می خوام صورتتون رو با حوله خنک کنم تا حالتون جا بیاد. اشکالی که نداره؟ دستتاتون رو هم همین طور. 🔻بعد از شستن دست و صورت و پاهایشان، ماساژ و در عین حال هم بدنشان را روی تخت جابه جا می کنم تا خستگی از عضلاتشان بیرون برود. @salamfereshte
🔹ضحی با خود فکر کرد در مدت تحصیل و کارآموزی اش، دیدارهای خانوادگی زیادی را از دست داده است. دستی به موهایش کشید. کش را از دور موهایش باز کرد. برخاست. بُرس نارنجی رنگش را از کشو در آورد و موهایش را شانه زد. لباسش را عوض کرد. شربت را خورد و از اتاق بیرون رفت. سلام و علیک و خوش آمدگویی گفت. در آشپزخانه وضو گرفت. لیوان شربت را شست و به صدای حسنا، پارچ آب را سر سفره برد. 🍀 حسنا سفره را چیده بود. لیوان ها را جلوی هر بشقاب و قاشق چنگال ها را دو طرف آن. دستمال کاغذی طرح گل را که خودش درست کرده بود، وسط سفره گذاشته بود. جلوی هر بشقاب، یک کاسه ماست کوچک سفالی براق آبی رنگ، کنار لیوان ها جا خوش کرده بود. زیتون پرورده ها را دونفر یکی گذاشته بود. پارچ شربت را یک طرف سفره و حالا هم، پارچ آب را طرف دیگر سفره گذاشت. دایی جواد، زهره را در آغوش گرفته بود و همان طور که با پدر، سر وضعیت اقتصادی کشور گفت و گو می کردند، دست نوازش به موهای زهره می کشید. زهره خوابالود، بغل پدر لم داده بود. با دیدن ضحی، کمر صاف کرد و سیخ نشست. به پدرش نگاهی کرد. پدر دست چپش را از دور شکم زهره باز کرد و او را روی زمین گذاشت. زهره به سمت ضحی رفت و سلام کرد. ضحی، آغوش باز کرد و زهره را به خودش فشرد. بوسید و قربان صدقه اش رفت. 🌸سر شام حرف رفتن به قم شد. پدر فهمیده بود که مادر ثبت نام دو هفتگی اش را انجام نداده، برای همین می خواست خودش مادر را به قم ببرد. راه زیادی تا قم نبود اما پادرد و وضعیت کلیه مادر، کار را سخت می کرد. ضحی هم تصمیم گرفت همراهی شان کند و با اعلام تصمیمش، مادر را خوشحال کرد. جمع با صفای خوبی بود. بعد از شام، طبق معمول همه دورهمی های شبانه شان، حسنا، نهج البلاغه و حافظ را برای پدر آورد که بخواند و معنا کند. دل ضحی برای شنیدن حرف های پدر تنگ شده بود. آخرین خاطره روایت و حافظ خوانی پدر مربوط به سالها قبل می شد. اوایل دوره پزشکی اش. کنار پای مادر، روی زمین نشست. همه گوش شده بود و محو چهره نورانی پدر. 🔹 آن شب هم تمام شد. ضحی خود را لای لحاف پیچیده بود و به آینده مبهمی که داشت، فکر می کرد. خاطرات بیمارستان آریا در ذهنش، چرخ می خورد و در این گردش، چیزهای جدیدی را کشف می کرد. توهین هایی را که نفهمیده یا به روی خود نیاورده بود؛ جلوی چشمانش می آمد. موقعیت هایی که حمایت هیچ کس را نداشت. اتفاق هایی که از سر خیرخواهی به عهده گرفته بود و توبیخ شده بود. یاد حرفهای زن و شوهرهایی که جار و جنجال در بیمارستان راه می انداختند افتاد. یاد غرزدن های آقایانی که پشت سر زنشان، در اتاق انتظار می زدند افتاد. هر چه فکر کرد، هیچ خاطره شیرینی در ذهنش نیامد. هر چه بود سختی و بدی و ناراحتی بود. لحاف را روی سرش کشید اما هجوم این خاطرات، کم نشد. از این همه ناراحتی و فشار، خسته شد. به یکباره بلند شد و نشست. به گوشه گوشه اتاقش نگاه کرد. دنبال یک چیزی می گشت که با دیدنش آرام شود. می دانست یک چیزی هست اما نمی دانست چیست. 🌸 از جا بلند شد. چراغ رومیزی را روشن کرد. به میز نگاه کرد:" کتاب های درسی و پزشکی." نه. این ها نبود. جامیزش را باز کرد:" ورق و چند خودکار و سیم شارژر و مهر پزشکی اش." نه این ها هم نبود. مُهر را برداشت و داخل کیف گذاشت. داخل کیف را نگاه کرد. سجاده جیبی اش را در آورد. بازش کرد. انگشتر عقیق داخل سجاده را دست کرد. زیپش را بست و داخل کیف گذاشت. هنوز آن را پیدا نکرده بود. جلوی قفسه کتاب هایش رفت. خم شد و از ردیف پایین، عنوان کتاب ها را نگاه کرد. یادش آمد چقدر از این کتاب ها را هنوز نخوانده. راز رضوان را نخوانده. عمو حسین را نخوانده. روزنه هایی از عالم غیب را نخوانده. کمی دیرتر را نخوانده. عمار حلب را نخوانده. دستی رویشان کشید و تصمیم گرفت کتاب خواندنش را از سر بگیرد. 🔹طبقه بالاتر را نگاه کرد. نهج البلاغه. ثواب الاعمال. حکمت نامه پیامبر اعظم. انسان 250 ساله. این ها را از قم خریده بود. جلدش کرده بود و هر بار مقداری اش را می خواند. حس خاصی نسبت به این کتابها داشت. اما این ها هم نبود. صاف ایستاد. طبقه بالا را نگاه کرد. قرآن. آن را برداشت. دست روی جلد نرم زرشکی اش کشید. زیپش را کشید و بازش کرد. خودش بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
♨️ آیا عصمت اهل بیت، یک امر غیراختیاری است؟ حفظه الله: 📌 یک نکته اینجا خدمتتان عرض کنم شاید سوال شود شما که گفتید اراده و اذهاب در اینجا تکوینی است نه تشریعی، آیا عصمت یک امر غیراختیاری نمی شود؟ نه. غیراختیاری نیست. چون اگر غیراختیاری باشد دیگر کمال به حساب نمی آید. در صورتی که ما حضرات معصومین را به این کمالات می ستاییم و مدح می کنیم. نه اصلا غیراختیاری نیست. شما در ملائکه، چطور مطلب را تصور می کنید؟ آیا ملائکه مجبورند که خوب باشند و خوبی بکنند و نورانی باشند و کمالات را داشته باشند؟ نه اجبار نیست. 🔹اجبار، جایی است که اصلا دوتا مشیت و اراده باشد برخلاف حق. یعنی مَلَک بخواهد بد باشد و خدا اراده کند که خوب باشد و این اراده خوب بودن را غالب کند بر او. این می شود تحمیل و اجبار و غیراختیاری. در اهل بیت هم همین طور. این جور نیست که اهل بیت دوست داشته باشند که نعوذبالله بر خلاف اراده الهی اقدام کنند و خداوند آن ها را وادار کند که مطابق اراده او باشند. نه اینجور نیست. رضی الله رضانا اهل البیت . هر چه که خدا راضی باشد ما اهل بیت هم راضی هستیم. این جوری این رضایت ها منطبق است. مشیت الهی، منطبق است با مشیت اهل بیت علیهم السلام. ✨البته مقامات اهل بیت، بالاتر از این حرفهاست. در رابطه با حضرت زهرا سلام الله علیها، گفته شده که ان الله لیرضی لرضاها و لیغضب لغضب ها . خیلی مهم است. ببینید. یک موقع گفته می شود حضرت زهرا خشنود می شود به خاطر خشنودی خدا و غضب می کند به خاطر غضب الهی، خب این مهم است ولی قابل درک است. قابل فهم است. ارزش دارد ولی فهمش سخت نیست. آسان است. 👈اما اگر از آن طرف باشد که خدا، خشنود می شود به خاطر خشنودی حضرت زهرا. از آن طرف. و خدا غضب می کند به خاطر غضب فاطمه. هر جا که فاطمه سلام الله علیها غضب کند، خدا غضب می کند. هر جا که حضرت زهرا خشنود باشد خدا خشنود است. این خیلی مرتبه بالایی است. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/10 ادامه دارد .... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله