#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شصت_و_نه
🔹صدای تک بوقهای خاص جوان تاکسیران، به گوش سید رسید. زینب را بغل کرد و به سمت در دوید. زهرا، کیفش را برداشت و دوید تا در را برای سید باز کند. سید زینب را داخل ماشین گذاشت. کرایه ماشین و کارت بانکی را به زهرا داد. چند صدم ثانیه، به زهرا و زینب نگاه کرد و در را بست. راننده، از اینکه سید سوار نشد تعجب کرد اما با امر بروید زهرا، با سرعت تمام، از مسجد دور شد.
🔸صدای داد و فریاد مبهمی به گوش سید رسید. کمی مکث کرد. نتوانست تشخیص دهد صدا از کجاست. صلواتی فرستاد که اگر دعوایی هست، به آشتی منتهی شود. داخل مسجد شد. جارو دست گرفت و مسجد را با دقت جارو کرد. هر از گاهی، دست از کار میکشید و پیامکی به زهرا میداد. زهرا پاسخ میداد و او مجدد مشغول کار میشد. یک ساعتی گذشت. زینب زیر سرم بود. تقریبا نظافت مسجد تمام شده بود. سید، دست و صورتش را کامل شست و وضویی تازه کرد. مشغول خواندن نماز شب شد. چهار رکعت که خواند گوشیاش زنگ خورد:"سلام حاج آقا. خواب که نبودید؟.. مادربزرگ مدتی است بیدار شده اند و دل نگران اند. سراغ شما را میگرفتند و گفتند سحری بیاورم." سید جریان دخترش را سربسته به چنگیز گفت و از او خواهش کرد اگر اشکالی ندارد به مسجد بیاید. از علی اصغر که پرسید چنگیز گفت:"خواب است. نگران نباشید. من هم تا چند دقیقه دیگر میآیم." چنگیز، نان و پنیری که در یخچال بود را داخل کیسه ای گذاشت و به مسجد رفت. سید از کمک های چنگیز تشکر کرد. لقمهای گرفت. آن را دست چنگیز داد. لقمهای دیگر هم برای زهرا گرفت و داخل پلاستیک گذاشت. لقمه سوم را چنگیز، زمانی که سید برای رفتن حاضر میشد، گرفت و به سید داد و گفت:" تا نخورید نمیگذارم بروید. رنگ تان پریده است." سید تبسمی کرد و گفت:"رنگ صورت ما همین است آقا چنگیز." و لقمه را گرفت و تشکر کرد.
🔹چنگیز، نور چراغ قوه گوشیاش را از روی صورت سید برداشت و به اطراف مسجد انداخت. مسجد تمیز تمیز بود و همه قرآنها و رحلها مرتب سرجایشان بودند. پلاستیک کنار دریچه کولر که صدای ناهنجاری داشت، نبود. به سید گفت:"شما مسجد ماندید برای نظافت؟ خب میگفتید من هم بمانم. اصلا چرا شما؟ حاج عباس مگر این کار را نمی کند؟" سید، لقمه جویده شدهاش را به آرامی قورت داد. زیر لب الحمدللهی گفت و با شرمندگی گفت:"لیاقت نداشتم نظافت کنم. حاج عباس آقا سرور ما هستند. شما هم سرورید... دعایمان کن آقا چنگیز. بازم ممنونم از اینکه آمدی. خدا خیرت بدهد. بروم؟ کاری نداری؟" چنگیز از جا برخاست و تا دم در، سید را بدرقه کرد و در مسجد را بست و قفل در را انداخت.
🔸سید که تازه شماره حاج عباس را از او گرفته بود، پیامک زد:"سلام علیکم حاج عباس آقا، ببخشید بد موقع مزاحم شدم. آقا چنگیز در مسجد است برای نگهبانی. دخترم حالش به هم خورده و درمانگاه است. من در راه درمانگاه هستم. گفتم در جریان باشید. " بلافاصله حاج عباس زنگ زد:"چی شده حاجی؟ دخترت چی شده؟" سید با آرامش جریان را گفت و در آخر اضافه کرد:"نگران نباشین. فقط خواستم در جریان باشید و اگر توانستید زودتر به مسجد بروید که تنها نباشند. کمی نگرانم" حاج عباس برای سید و دخترش دعا کرد و گفت که زودتر خواهد رفت و گوشی را قطع کرد.
🔹همان موقع، گوشی چنگیز هم زنگ خورد:"سلام چنگیز. چطوری؟ کجایی خیلی کم پیدا شدی ها؟" چنگیز که احساس کرد حال خوشش را صدای نادر خراب کرده به سردی پاسخ داد:"زیر سایه خدا. همین اطرافیم. این وقت شب چه کار مهمی داری که زنگ می زنی مردم را از خواب بیدار میکنی؟" نادر قهقهای زد و گفت:"نگو خواب بودی که میدانم در مسجد تنهایی. در را باز کن بیایم داخل." چنگیز که لم داده بود، بُراق شد و نشست. جدی و محکم پاسخ داد:"در مسجد را باز کنم بیایی داخل که چه بشود؟ تو اهل نماز و مسجد نبودی. چه شده نیمه شبی یاد خدا افتادهای؟" نادر جدی تر از قبل گفت:"فلسفه نباف. خود سید گفت در خانه خدا همیشه باز است. پس چرا بسته است؟ باز کن کار داریم." چنگیز که سابقه کارهای نادر را کم و بیش میدانست – اگر چه هر بار به او کنایه زده، انکار کرده بود – گفت: "در قفل است و کلید هم دست من نیست." و گوشی را قطع کرد. کیسه روی شکاف، از پشت تکان خورد. چنگیز، بیل را از گوشه مسجد، برداشت. سایه دست پشت پلاستیک روی شکاف را که دید، با چوپ بیل، آرام به آن زد که پلاستیک کنده نشود. سایه عقب رفت. گوشی اش مجدد زنگ خورد:"احمق چه کار می کنی؟ دستم را شکستی" چنگیز فریاد زد:"دستی که بی جا دراز بشود را قطع میکنم. این که چیزی نیست. جول و پلاست را جمع کن و برو"
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_نه
🔹از برنامه شان می پرسیم. آن جوان ابراز تاسف می کند از اینکه نتوانسته کاری انجام دهد. خودش است و همان یک نوجوان. ریحانه ناراحت می شود. از دخترخاله ها می پرسد:
+ تو خونه تون تشت های بزرگ دارین؟
" آره فکر کنم داریم. چطور؟
🔸با مسئول پایگاه، نیم ساعت بعد، وعده کرده و به سمت خانه خاله پری، حرکت می کنیم. سه تشت بزرگ دارند. به خاله پری زنگ می زنم و ماجرا را تعریف می کنم. خاله حسابی استقبال می کند. تشت ها را بار داخل ماشین می گذاریم. به سوپری رفته و شکر و گلاب و قند و آبلیمو می خریم. همه را می بریم دم در بسیج و تحویل پایگاه می دهیم.
🔹نوجوانان بسیجی از پایگاه بیرون می آیند و مشغول برپایی ایستگاه صلواتی می شوند. سه میز می آورند. سفره یک بار مصرفی را رویش پهن کرده و پشت این میزها، روی چند صندلی، تشت ها را از آب پر می کنند و مشغول درست کردن شربت آبلیمو گلاب می شوند. ریحانه ذکر می گوید و به همه مان می گوید یک دور صلوات بفرستیم و از همان فاصله، به شربت ها فوت کنیم. این هم برای برکت بیشتر کار. دختر خاله ها خوشحال و راضی مشغول صلوات فرستادن می شوند.
🔸قرار می گذاریم پس فردا برای بردن تشت ها به پایگاه بیاییم. دو کیسه از کیسه های شکلات ها را که به آن دو نوجوان می دهیم، گل از گلشان می شکفد و علاقه شان برای حضور و رفتن به در خانه ها بیشتر می شود. "هر چقدر هم که بالاشهر باشند، باز هم نباید این برنامه های مذهبی تعطیل شود. حتی اگر مجبور شویم تک تک درب خانه ها را بزنیم و شربت تبرک به نام مولا را تعارفشان کنیم." این جمله ای بود که ریحانه به آن مسئول پایگاه می گفت و او هم تایید می کرد. بعد از نیم ساعتی که این کارها را می کنیم، به مسجد محل برمی گردیم.
🔹دو کیسه از شکلات ها مانده است و نمی دانم چرا ریحانه اشاره ای به آن ها نمی کند.
در مسجد مدح خوانی و سخنرانی است و همه برای شنیدن صحبت های زیبای حاج آقا مصطفوی آمده اند. جمعیت زیادی جمع شده است و حیاط جلو و پشتی مسجد را هم فرش کرده اند. حاج آقا مصطفوی در مورد الطاف امام زمان به تک تک انسان ها صحبت می کنند و چنان با احساس و از ته قلبشان این لطف ها را بیان می کنند که شوری عجیب در دلمان می افتد. بعد از آن همه مهرورزی هایی که امام زمان نسبت به ما دارد، وقتی حاج آقا می گوید که با این همه مهربانی حضرت، ما چقدر نامهربان برخورد می کنیم؛ اشک همه مان در می آید و عذرخواهی می کنیم. هر کس به زبان و شیوه خودش. دخترخاله ها هم ناله شان بلند شده. ریحانه، همان طور که از صحبت ها یادداشت برداری می کند، بی صدا اشک می ریزد و زمزمه می کند.
🔸بعد از سخنرانی مدح خوانی و مولودی خوانی شروع می شود. پریناز به خواهرش می گوید:
* تا حالا مسجد به این باحالی ندیده بودم.
" اصلا مگه چند بار تو مسجد رفتی؟!
* خب یه چند باری رو با مامان رفته بودم
" مسجد دانشگاه ما هم به این باحالی نبود که این جا بود.
: چطوره هر دفعه بیایم بریم مسجد نرگس اینا؟
🔻جمله آخر را مهناز می گوید. بعد از مراسم و نماز، برای ناهار به خانه می رویم. نزدیک خانه، مادر و خاله پری را هم می بینیم. آن ها هم مسجد بودند. مادر ابگوشت خوش مزه ای را برای ناهار گذاشته است. سفره را می اندازیم و همه دورتادور سفره می نشینیم. مادر سینی غذای احمد را سرسفره برمی گرداند و می نشیند. می پرسم:
- چی شد ؟ غذا نمی خوره؟
= نه. می گه با بسیجی ها می خواد بخوره
- چی؟؟؟
🔹از تعجب شاخ در آورده ام. احمد و بسیجی ها. این رفتارها اصلا به او نمی آمد. از سر سفره بلند می شوم تا ببینم جریان چیست. احمد پشت سیستم نشسته است و در حال جستجو در اینترنت است. می پرسم:
- مامان گفت بسیج می خوای غذا بخوری؟ از آبگوشت مامان یه کم می خوردی حالا. از دستت می ره ها
^ نه ممنون. همون جا با بروبچ می خوریم. یه نون و پنیری پیدا می شه. باهاشون قرار دارم. آبگوشت رو شب هم می شه خورد.
- کی باهاشون قرار گذاشتی؟!
^ صبح که داشتم می رفتم بیرون، از جلوی مسجد که رد می شدم، صداشون می یومد. سرودشون خیلی قشنگ بود. رفتم داخل مسجد و نشستم به گوش دادن . اونا هم ازم دعوت کردن باهاشون باشم و این طور شد دیگه. ناهار رو اون جام. نگران شکمم نباش.
🔸حواسش پرت سیستم است و دیگر چیزی نمی گوید. من هم ادامه نمی دهم. برمی گردم سر سفره. همین طور که از احمد دور می شوم فریادش را می شنوم که می گوید: "ایناهاش " و شروع می کند به خواندن...
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_نه
🔹خانم وفایی از ضحی به خاطر اینکه دعوتش را قبول کرده بود؛ تشکر کرد. هر دو از سر میز بلند شدند. دست هایشان را در روشویی که گوشه ای به صورت جالب و خاص تعبیه شده بود شستند و از کافی شاپ بیرون آمدند.
- ندیده بودم کافی شاپ روشویی این مدلی داشته باشه.
- اینم از طرح های خانم دکتره. نصف کافی شاپ مال بیمارستانه.
- یعنی چی؟
- شراکت دیگه. به خاطر همین شراکت، مشتری دائمی دارن. و خب برخی طرح ها رو هم خانم دکتر گفتند که اجرا کردن. نمونه اش همون روشویی نزدیک در. قبل و بعد از غذا دست شستن. مستحبه. می دونستین؟
- بله. پدر از بچگی می گفتن که شستن دست ها به غذا برکت می ده . فقر را از بین می بره و این ها.
- درسته. فکر می کنم برای همین هم هست که خانم دکتر این طرح رو دادن. حتی شکل اون چتر بالای روشویی و نوری که تابیده می شه و رنگ مایع را هم گفتند چی باشه.
- روان شناسی رنگ ها.
- دقیقا. شما برمی گردین بیمارستان؟
- نه دیگه. می رم خونه. این کتاب ها رو مطالعه کنم. ممنونم ازتون. روز خوبی بود. خوشحال شدم خیلی.
- منم خیلی خوشحال شدم. خانم دکتر گفتند برای شما هم یک صفحه ایجاد کنم. افتخار می دین مطلب بنویسید؟
- اختیار دارید.
🔹خانم وفایی به ضحی دست داد. خداحافظی کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. ضحی فاصله بیمارستان تا ماشین را با بُهت طی کرد. حرفهای عجیب خانم وفایی، حرف های دل همه پرستارها و دانشجویان پزشکی بود که حالا می دید چند سالی است در یک بیمارستان، در حال پیاده سازی است. قدم هایش را بلند تر از معمول برداشت. آسمان آبی را نگاه کرد. فعالیت مردم اطرافش را با شادی نگریست. احساس انرژی زیادی می کرد که معلوم نبود به خاطر خوردن ساندویچ همبرگر خوشمزه بود یا حرفهای خانم وفایی. سوار ماشین شد. نفس عمیق کشید. سعی کرد کمی آرامشش را به دست آورد و هیجانی که در وجودش بالا و پایین می پرید را کنترل کند. از چیزی که شنیده بود، ذوق کرده بود و آن را با خود تکرار می کرد: یک صفحه نوشتاری به من داده اند. منی که هنوز استخدامشان نشده ام.
🔸یاد دو شرط استخدام افتاد. انرژی اش کمتر شد. سوئیچ را چرخاند و به سمت خانه حرکت کرد. در راه حرفهای دکتر روان پزشک را مرور کرد. به خدا توکل کرد و فکرش را از این مسئله منحرف کرد. نزدیک میدان پروانه که رسید، وارد خیابانی شد که فروشگاه لوازم التحریری داشت. دو دفتر یادداشت کوچک خرید و به خانه رفت. مادر مشغول گذاشتن دمی برنج بود. سر ظرف شویی رفت. مایع ظرفشویی را روی اسکاچ ریخت و شروع به تعریف کردن آنچه امروز دیده بود کرد. چنان با هیجان تعریف می کرد که متوجه نشد مادر به چهره اش زل زده و شوق بچه گانه دختر سی ساله اش را نگاه می کند. آخرین ظرف را شست و داخل جاظرفی گذاشت. اسکاچ را داخل سینک کشید و زیر آب گرفت و سرجایش گذاشت. اطراف سینک را آب گرفت و دست کشید تا خرده کف ها از بین برود. از حرفهای خانم وفایی گفت و صفحه علمی شخصی ای که برایش ایجاد کرده بودند. دستمال کاغذی ای برداشت و اطراف سینک را خشک کرد و داخل سطل زباله انداخت. سربلند کرد و به مادر نگاه کرد که لبخند بر لب، تکیه به کابینت داده بود و به او نگاه می کرد.
- خیلی خوبه. همون چیزایی نیست که تو می خواستی؟
- چرا مامان جون. دقیقا هموناست. خیلی خوشحالم. خیلی. حساب کنین آدم تو بیمارستانی کار کنه، راه بره، بالای سر بیمارش باشه و ذکر بگه که روی دیوارهاش اسم خدا و اهل بیت هست.
- خدا خیرش بده. ضحی جان قرص هایی که داده بودی امروز تمام شد. بازم باید ادامه بدم؟
- واقعا؟ لطفا بیاین بنشینین.
🔹مادر روی مبل راحتی نشست. ضحی پاهای مادر را بررسی کرد. از ورم خبری نبود. خودش را سرزنش کرد که باز هم حواسش از مادر پرت شده بود و زودتر مادر را برای آزمایش نبرده بود. جریان آزمایش مجدد را به مادر گفت. مادر همان طور که پاچه شلوار نخی اش را پایین تر می داد تا باد نخورد و جورابش را بالاتر می کشید گفت:
- امروز عصر که جلسه قرآنمونه. مگه اینکه بعدش بریم. آزمایشگاه تا کی بازه؟
🔸ضحی فکری کرد و گفت:
- آریا شبانه روزیه. ولی داشتم فکر می کردم چطوره این دفعه بریم بهار؟ ی چند لحظه
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌺 چگونه از لحظه لحظه زندگی مان، خوب استفاده کنیم؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍀 در ادامه باز می فرمایند: یَا اباذر! کَمْ مِنْ مُسْتَقْبِلٍ یَوْماً لَا یَسْتَکْمِلُهُ وَ مُنْتَظِرٍ غَداً لَا یَبْلُغُهُ ای ابوذر، چه بسیار آدم هایی که دارند یک روزی را سپری می کنند، مُسْتَقْبِلٍ یَوْماً یعنی به استقبال روزی رفته است و روز را دارد می گذراند که اصلا آن روز را به پایان نمی رساند. حالا یا از دنیا می رود یا مشغله ای پیش می آید که نمی تواند کار مد نظر خود را انجام دهد. البته اینجا این تعبیر بیشتر ظهور در این دارد که از دنیا می رود. دارد یک روزی را سپری می کند که به آخر نمی رساند. منتظر است فردا را درک کند که اصلا به فردا نمی رسد.
🍂 ما هم شاید یکی از آن افراد باشیم. شاید در لحظات پایانی زندگی خودمان به سرمی بریم. پس غنیمت بشماریم و از فرصت ها خوب استفاده کنیم.
🌸 توجه به این حقیقت و واقعیت بصورت جدی، به گونه ای که این توجه تبدیل به یک باور بشود، بسیار سازنده است. در اینکه انسان آن روحیه غنیمت شماری، به تعبیر دیگر، آن راهبرد اخلاقی عملی غنیمت شماری را در خودش نهادینه کند. و از لحظه لحظه زندگی اش خوب استفاده کند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_ششم در تاریخ دوشنبه 1400/08/24
#قسمت_شصت_و_نه
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فراغ #تسویف #اهمال_کاری #نعمت #فرصت