eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹تا به حال نشده بود این طور، جلسه خواستگاری پیش برود که بعدش، آرام باشم و اینقدر متعجب که چقدر همه چیزمان مشترک بود. روی حرفها و لحن و حالت های آقاسعید فکر می کنم و همه چیز را مرور می کنم. درست است که خیلی نگاه به چهره اش نکردم اما از لحن حرفهایش، می توانم حالت درونی اش را تشخیص دهم. با خودم می گویم انگار واقعا شهید زنده است. از طرفی نهیب می زنم احساساتی تصمیم نگیر و با عقلت، دو دوتا چهارتا کن. برگه سوالاتم را جلوی رویم می گذارم. 🔸معمولا در همین خلوت های نیمه شبی است که خواستگار را می سنجم. سوالاتم را مرور می کنم و جواب هایش را با سوالاتم تطبیق می دهم. این حجم از تفاهم برایم عجیب است. با همان دوسه سوال ساده، انگار به همه سوالاتم جواب داده باشد. در این حین، به یک کشف بزرگ می رسم: پایه و مبنای زندگی و هدفی که داریم یکی است. خدا محوری. از این کشف خیلی خوشحال می شوم نه برای اینکه با او تفاهم مبنایی دارم. از اینکه کمی خودم را می شناسم که هدفم در زندگی، با پارسال چقدر متفاوت شده است. به چفیه ای که فرزانه متبرک به مزار شهدا کرده است نگاه می کنم. آن را برداشته و به صورتم می مالم و ازشان تشکر می کنم که یکی مثل خودشان را برایم فرستاده اند و حضورشان، زندگی ام را دگرگون کرده است. از خدا می خواهم هیچگاه مرا از شهدا و اهل بیت جدا نکند. تصمیم می گیرم موافقت اولیه ام را بعد از نماز صبح، به مادر بگویم. مجدد وضو می گیرم. به یاد شهدا، چفیه را روی سجاده ام انداخته و مشغول نماز شب می شوم. *************** 🔹خدا خدا می کنم در این سفر، حال پا و کمرم بد نشود و مانند این روزها، خوب تا کند. سفارش های لازم را در مورد مادر، به فرزانه و احمد کرده و سوار اتوبوس می شوم. کنار شیشه ی پنجره می نشینم. ساک دستی کوچک و سبکم را کنار پایم گذاشته و از پشت شیشه به دنبال پدر می گردم. به محض دیدنش، از جایم بلند می شوم. اشاره می کند که بنشینم. از همان جا دستی برایشان تکان می دهم و خداحافظی می کنم. آقا سعید هم از راه رسیده و با پدر، مشغول صحبت می شود. 🔸نمی دانم مادر، موافقت اولیه ام را به آن ها گفته است یا نه اما به روی خود نمی آورم. تصمیم دارم در این سفر، بیشتر با اخلاق و رفتارهایش آشنا شوم و ببینم در آن حدی که تعریفش را می کنند، هست یا نه. ریحانه آخرین نفری است که سوار ما خانم ها می‌شود. ساک دستی کوچکی در دست راست و در دست دیگرش یک بلندگوی کوچک است. بلندگو را به خانمی که در صندلی اول نشسته است می سپارد و با چشمانش مرا جستجو می کند. دستی تکان می دهم تا زودتر بیاید و مرا از انتظار حضورش، در بیاورد. چطور است کمی سر به سرش بگذارم: - خسته نباشی فرمانده. این اولین سفرم با شماس. می گن دوستت رو تو سفر بشناس. حالا ما باید فرمانده مون رو تو سفر بشناسیم. می بینی روزگار رو؟ + باز شروع کرد. فرمانده خودتی! حالا نیست که خیلی هم ما رو نمی شناسی. 🔹با حرکت اتوبوس، قلبم به تپش می افتد. نگاهی به چهره برافروخته ریحانه می اندازم. دستش را می گیرم و فشار می دهم. اشتیاقم را می فهمد و می گوید: + سفر عشق هم بالاخره آغاز شد. مطمئن باش شهدا بهترین ها رو برامون تدارک دیدن. 🔻پدر و احمد و فرزانه، دست تکان می دهند و من هم. نمی دانم قرار است چه اتفاقاتی بیافتد. یکی از خواهران، کیسه ای را برای جمع کردن صدقه، در اتوبوس می چرخاند. همه خانم ها صدقه می اندازند و من هم. حس غریبی است. در راه رفتن به سرزمینی هستم که قریب به یک سال و اندی، با خاطراتشان زندگی کرده ام. نگاه کردن به مردمی که در شهر، مشغول کار و تلاش و رفت و آمد هستند، حال غریب تری به من می دهد. انگار که قرار است من در آسمان سیر کنم و از همه زمینی ها، جدا شده و دور شوم. ریحانه مشغول ذکر است. گوشم را نزدیک تر می برم تا بفهمم چه می خواند. می گوید: + آیت الکرسی و یازده قل هو الله و صلوات و این ها. 🔹من هم مشغول ذکر می شوم. خوب است ریحانه را دارم. خدا را به خاطر تمام نعمت ها و خوشی هایی که تا امروز، داشته ام شکر می کنم. از اینکه سرنوشتم این طور رفتم خورده که حالا، در اتوبوس نشسته ام و راهی سرزمین نور هستم؛ بارها شکر کنم هم کم است. به ریحانه می گویم: - الحمدلله هم بگیم. 🔸دستش را روی دستم می گذارد و احسنت می گوید. خوشحال می شوم که من هم، چیزی را به او یادآوری کرده ام. @salamfereshte
🔹ضحی و عباس از در شیشه ای، داخل که شدند با سالن بزرگ با کف سرامیک سفید و براقی روبرو شدند. دو طرف سالن صندلی چیده شده بود و دو طرف دیگر، تخت. پرده های کنار تخت ها، انتهای ریل سقفی، جمع شده بود. عباس به صندلی ها اشاره کرد. دو دقیقه ای ننشسته بودند که خانم دکتر از انتهای راهروی کوچک منتهی به سالن، بیرون آمد. خوش آمد گفت و دستانش را در روشویی کوچکی که ابتدای راهرو و کنار در شیشه ای ورودی قرار داشت شست. 🔸صدای عاقله مردی از راهرو آمد: - دکتر جان دستت آزاد شد بیا که دست تنهام. 🔹خانم دکتر بحرینی، یکی از صندلی ها را وسط کشید و روبروی ضحی و عباس نشست. - همسرم هستند. خیلی خوش آمدید. شما خوب هستید آقای محمدی؟ - متشکرم. شکر خدا. 🔻عباس برای اینکه ضحی از وقت، نهایت استفاده را بکند، همان اول گفت: - اگه اشکالی نداره من تو حیاط منتظر ضحی جان می مونم که شما هم راحت باشین. 🔹از جا بلند شد. در مقابل تعارفات خانم دکتر، چند بار تشکر کرد و به سمت حیاط رفت. اول روی تخت نشست و به درخت و باغچه نگاه کرد. کمی که گذشت، دیدن آب نما برایش جالب آمد. بلند شد و خودش را به کنج دیوار رساند. پا روی آجرهای جلوی آب نما گذاشت و داخلش را نگاه کرد. ماهی های قرمز گوشه ای جمع شده بودند. خم شد و دستش را داخل آب کرد و تکان تکان داد. آب سرد بود. ماهی ها تکان خوردند. جایی برای نشستن لب آب نما نداشت. دیواره هایش باریک بود. روی تخت نزدیک آب نما نشست و عقب تر رفت و به دیوار تکیه داد. پاهایش را داخل شکمش جمع کرد. چشمانش را بست و به صدای آرامش بخش شُرشُر آب، گوش داد. 🔸خانم دکتر بحرینی، از ضحی خواست کیفش را همان طبقه پایین بگذارد. او را از پله های داخل ساختمان، به طبقه بالا برد. به محض وارد شدن به طبقه بالا، ضحی بوی عطر گل نرگس را مجدد شنید. نگاهش به فضای ساده و سنتی خانه بود. خانم دکتر، چادرش را در آورد. به سمت سکوی مفروش شده با روفرشی بیخ دیوار رفت و ضحی را دعوت به نشستن کرد. 🔹ضحی همه اتفاقاتی که افتاده بود را شرح داد. صحبت های دایی و صدیقه و بحثی که بین او و فریبا و سحر شده بود را هم گفت. خانم دکتر، در سکوت کامل، به حرف های ضحی گوش داد. حرف‌ها که تمام شد، عذرخواهی کرد و چند دقیقه ای به اتاق رفت. ضحی به ساعت نگاه کرد. نزدیک نه صبح بود. داشت فکر می کرد اگر قرار باشند به سفر بروند، ناهار باید بپزد. به خود یادآوری کرد"حتما جزوه های درسی رو باید ببرم. دفتر مرور و دفتر سبزرنگ صحبت با امام رو هم باید ببرم. شارژ و مُهر پزشکی و دیگه چی؟ چطوره ی لیست بردارم یادم نره." خواست خودکار و برگه ای از کیفش بردارد که یادش افتاد بخاطر شنود نشدن احتمالی، کیف را طبقه پایین گذاشته است. خانم دکتر از اتاق بیرون امد. پاکت و کارتی را به ضحی داد و گفت: - به ادرسی که روی کارت نوشته شده برید. به نظرم مسافرتتون رو بیشتر کنید. تو پاکت، براتون ماموریت نوشتم. اگه لازمه بامسئول آقای محمدی هم صحبت می کنم که به ایشون هم مرخصی یا ماموریت بدن. یک هفته ای نباشین حداقل بهتره تا ببینیم خدا چی می خاد. - مشکلی پیش اومده ؟ - فعلا که نه. شما نگران این طرف نباش. کار شما راه انداختنش بود و ورود بچه ها که انجام شده. - شک نکنند که من نیستم؟ - برگه ماموریتت برای همینه. الانم برو که آقای محمدی گمونم خیلی حوصله شون سر رفته 🔸خانم دکتر لبخندی زد. ضحی را در آغوش گرفت و تا رفتن به طبقه پایین، همراهی کرد. وسط راه پله ها، صدای دخترجوانی آمد: - مامان بچه ها رفتن؟ 🔻خانم دکتر سرش را به سمت بالا گرفت و گفت: - ساعت خواب! نیم ساعتی می شه که رفتن. 🔹خانم دکتر رو به ضحی گفت: - برای اینکه بتونن با ماشین من برن سر درس و کارهاشون، باید همدیگه رو برسونن. والا تکی ماشین رو نمی تونن استفاده کنن. حالا ایشون خواب موندن و خواهربرادراش زودتر رفتن. 🔸ضحی از نوع رفتار و پوشش دو پسری که دیده بود و نحوه چینش وسایل خانه، به نظرش آمد رفتارهای جالب و قوانین خاصی در این خانه حاکم است. فرصت نداشت والا دلش می خواست بیشتر بماند. موقع رفتن، دختر جوان را دید که آماده شده، از پله ها پایین می آمد و برای خداحافظی، به سمت آن‌ها آمد. سلام و خداحافظی را یک جا گفت و بدون اینکه سربلند کند و عباس را نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸 سهیمه ما باقی است حفظه الله: ☘️در یک جمع بندی نهایی می توانیم این را بگوییم هر انسانی که ایجاد و خلق می شود، آنچه که باید در زندگی به او برسد از ابتدایی که به دنیا می آید تا انتها، همه مقدر می شود. از جرعه های آبی که باید بیاشامد، لقمه هایی که باید فرو ببلعد. نفس هایی که تنفس می کند. گریه ها و قطرات اشکی که می ریزد، خنده هایی که صورت می دهد، همه این ها مشخص می شود. 🔻 اموالی که باید به او برسد، مثلا فرض کنید در تقدیر الهی مشخص شود که به این فرد هزار داده شود، هزار لقمه، هزار جرعه آب، ده میلیارد در طول عمر به او پول می رسد، همه این ها مشخص شده است. و تا هر یک از این مقدرات باقی مانده باشد از این دنیا نمی رود. یک جرعه و یک قطره آبی که مقدر او باشد و هنوز فرو نبرده باشد، زنده است. وقتی که سهم او از خوردنی ها و آشامیدنی ها و تصاحب کردن ها به پایان رسید از این دنیا می رود. بعد از آن هم یک لحظه نمی تواند در این دنیا باقی بماند. 👈منتهی چیزی که هست، انسان می تواند با سعی و تلاش خودش، جای این برخورداری و عدم برخورداری ها را عوض کند و جلو و عقب بیندازد. اینکه مثلا ابتدای عمرش برخوردار باشد یا وسط های عمرش یا آخر عمرش. این جور نیست که هر چه زیادتر تلاش کنیم، به خودمان سخت بگیریم، ما یک ریال به آنچه که مقدر ماست اضافه می شود. نه. جایش عوض می شود. 🌸 بله یکی خیلی تلاش و کوشش کند، آن روزی ای که در ابتدا به او داده می شده بیشتر می شود و در وسط یا اخر عمرش، نداری اش بیشتر می شود. یا اگر مواجه می شود یا یک سختی هایی، اگر دست و پا بزند و جزع و فزع و برخی امور دیگر که این غم و غصه ها نباشد، این غم و غصه ها اگر الان از زندگی اش برداشته شود، واگذار می شود به ادامه آن. یک جایی باید این اندازه غم و غصه داشته باشد. اگر مواجه شدیم با سختی ها، ناملایمات، نداری ها، صبر بورزیم، این سهیمه ما باقی است. اینجور نیست که برای ما کم بشود. در ادامه عمر، مخصوصا در پایان عمر به ما می رسد و ما آن موقع در راحتی قرار می گیریم. الان اگر در مواجهه با سختی ها صبر بورزم، در ادامه عمر، در پایان عمر آن خوشحالی هایی که برای من مقدر شده به من می رسد. 📚برگرفته از سلسله جلسات شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، در تاریخ شنبه 1400/09/13 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله علیهم السلام