eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹فرمانده ریحانه! مرا گوشه ای می نشاند و با آرامش و خونسردی تمام جواب غرزدن هایم را می دهد: + شما مسئول گروه جدید هستی و جلسات رو که یک روز در هفته است باید اداره کنی و به اشکالاتشون جواب بدی - ما خودمون سرتاپا اشکالیم. رفع اشکال کنم؟ اونوقت کی منو مسئول گروه کرده؟ + فرمانده عزیزت دیگه. من! - آهان. اونوقت دیگه چه خوابی برام دیدی؟خواستگاری امروز هم لابد زیر سر تو بود؟ + امروز ؟ نه باور کن. من بی تقصیرم. - لابد پس فردا هم می خوای بگی این شوهرمه و این هم بچه ام! 🔸حسابی خودم را دلخور نشان می دهم و غر می زنم. دستم را می گیرد به اتاق کناری می برد. خواهرا در حال درست کردن بسته های فرهنگی راهیان هستند. چند کارتن بسته های آماده شده، گوشه اتاق روی هم قرار گرفته است. + دو سه روز دیگه قراره بریم. خیلی دلم برای جنوب و اروند تنگ شده. شما که می یای؟ - بله که می یام. فردا صبح که فرزانه و احمد و دختر خاله ها بیان دیگه مامان دست تنها نیست و من می تونم بیام. + خدا خیرت بده.. مامان حالشون بهتره؟ 🔻جوابش را مفصل می دهم که کی باید برای عکس برداری بروند و کی برای فیزیوتراپی. مرا پشت سیستم می نشاند و می گوید: + قربونت. جلسه امروز رو از زبان خودت، هر چی فهمیدی تو ی صفحه بنویس. دست به نوشتنت هم که خوبه الحمدلله. منم ی چندتا کار کوچیک دارم. این بسته های چفیه و .. رو هم که خواهر نجمه چک می کنن و آمارش رو می گن؛ اینجا روی این برگه یادداشت کن. - چشم فرمانده. امر دیگه ای؟ + نه دیگه. عرض خاصی نیست. برس به کارت 🔹هر دو از لحن مان می خندیم. بقیه خواهرا نگاهی از سر تعجب به ما می کنند که یعنی چی شده دارید می خندید؟ ما هم فقط در سکوت و خنده به هم نگاه می کنیم. ریحانه به سمت کمد گوشه اتاق می رود و من هم فایل وورد را باز می کنم و مشغول تایپ هر چیزی که شنیده و دیده و فهمیده بودم، می شوم. ************** 🔻از دانشگاه، آمده ام. در فاصله ای که می روم دوش بگیرم و گرما را از تن بزدایم، احمد و فرزانه و دخترخاله ها و خاله پری می رسند. شلوغ شدن خانه مان آن هم با حال و هوای شهدا، عالمی دارد. بچه ها بسته های فرهنگی ای که خودشان آماده کرده بودند را به مادر نشان می دهند که به جاهای مختلف متبرک کرده اند. چفیه تبرکی را به کمر مادر می مالند که به لطف خدا، شفا پیدا کند. کمی از خاطراتشان می گویند که کجاها رفته اند. ساعت حدود سه بعد از ظهر است. از مادر می پرسم: - مامان ناهار بیشتر بپزم ی چیزی دور همی بخوریم؟ " نه نمی خواد. آقا جواد رفتن ناهار بگیرن. 🔹این را خاله پری می گوید. تشکر می کنم. چادر و روسری از مادر امانت می گیرم چون اصلا حال بالا رفتن از پله ها را ندارم. با آمدن آقا جواد، بوی کباب کوبیده در خانه می پیچد. سفره را پهن می کنیم. در این فاصله، پدر هم خودش را می رساند که آقا جواد تنها نباشند. البته احمد هست اما وجود بابا، چیز دیگری است. با آمدن پدر، بحث جدیدی راه می افتد. از مادر می پرسم: - خاله پری چرا می خوان خونشونو عوض کنن؟ اون خونه که خیلی خوشگله. = خب این طور تصمیم گرفتن. ظاهرا دیگه نمی خوان تو اون محل باشن. خوبه که. خوب نیس؟ 🔸با این جمله آخر مادر، تازه دوزاری ام می افتد که بله، با خاطر جو آنجا و تغییراتی که خود آقا جواد و خاله پری خواسته اند در زندگی شان بدهند، دیگر بودن در آنجا را دوست ندارند. نمی دانم خوشحال باشم یا نباشم. در هر صورت صلاح کارشان را خودشان بهتر می دانند. همین که جمعشان را گرم تر از قبل می بینم برای خوشحال بودنم کافی است. 🔻ظرف گوجه ها را برداشته و تعارف می کنم. چهره بچه ها خسته و خواب آلود است. شهناز که چشمانش را به سختی باز نگه داشته می گوید: - کاش می شد به جای غذا، می گرفتیم می خوابیدیم. من خیلی خوابم می یاد. 🔸به خاطر ناهار همه تشکر می کنیم. ظرف ها را جمع می کنیم. اجازه نمی دهم کسی برای شستن ظرف ها وارد آشپزخانه بشود. همه خسته اند. پدر پیشنهاد می دهد رختخواب ها را پهن کنند اما آقا جواد تشکر کرده و خاله پری به بچه ها که نیمه آماده اند، اشاره می کند که خداحافظی کنند. 🔹خانه خلوت می شود. تا ده دقیقه پیش فکر می کردم چطور قرار است با این همه آدم، امشب خواستگاری برگذار شود. فرزانه هم هلاک است. او را به اتاقش می فرستم. سالن پذیرایی را مرتب می کنم. بقیه خانه را هم قبلا مرتب کرده بودم و الان دستی به سر و رویش می کشم. در پارچ کنار دست مادر، قالب یخی می ریزم و برای استراحت به اتاقم می روم. روی تخت دراز می کشم. کمرم کمی درد گرفته و تیر می کشد. روز پرکاری داشته ام. به دقیقه نکشیده، خوابم می برد. @salamfereshte
🍀ضحی سینی چای را روی تخت گذاشت. در ظرف عسل را باز کرد. دستانش را به سمت مچ دست چپ عباس برد و دکمه آستینش را باز کرد. عباس ابتدا خواست مقاومت نشان دهد اما ضحی دیگر همسر او بود و خبرداشتن از زخم های بدنش، حق او بود. ضحی ماده ضد عفونی کننده را روی پانسمان ریخت.کمی صبر کرد تا مایع، به زخم برسد و پانسمان را خیس کند. آن را با نوک انگشت به آرامی برداشت. عفونت کمی اطراف سوختگی روی دست عباس را گرفته بود. پانسمان کهنه را داخل بشقاب خالی درون سینی گذاشت. قاشق را برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسل زیادی دور قاشق چرخاند و بالای دست عباس گرفت. 🔹عباس به حرکات ضحی نگاه می کرد. نخواست تا خود ضحی توضیحی نداده، حرفی بزند. عوضش، سعی کرد از رسیدگی دختری که حالا عنوان همسر برایش داشت، لذت ببرد. دستش می سوخت و درد می کرد. ضحی با پشت قاشق، عسل را به آرامی روی زخم و عفونت های زخم مالید. خوب که همه جا را آغشته کرد، قاشق را که حالا از عسل خالی شده بود، روی پانسمان کهنه داخل بشقاب گذاشت. پانسمان جدیدی را از زیر بشقاب بیرون آورد. باز کرد و روی عسل ها گذاشت. مجدد پانسمان دیگری را به گونه ای باز کرد که بتواند دور دست عباس بپیچد و پانسمان عسلی زیرین را نگه دارد. همان طور که چسب کاغذی نگهدارنده را روی پانسمان می زد، برای اینکه عباس را به حرف در بیاورد پرسید: - درد و سوزش هم داری؟ مسکن خوردی؟ - نه چیزی نخوردم. 🔸صدای عباس، راحت نبود. ضربان قلب ضحی بالاتر رفت. چین های ریزی روی گونه اش افتاد و چشمان نگرانش را به صورت عباس دوخت. او هم احساس درد کرد. عباس به نگاه پر مهر ضحی لبخند که زد، ضحی آرام تر شد: - اگه می خوای برات بیارم ولی این عسلی که زدم حدودا تا نیم ساعت دیگه، درد و سوزشش رو کمتر می کنه. عسل معجزه می کنه. - ضحی جان ممنونم. - خواهش می کنم کاری نکردم که. وظیفه بود. - منظورم اینه که ممنونم ازدواج با من رو قبول کردی. امشب خیلی احساس خوشبختی کردم وقتی رفتار پدرجان رو دیدم؛ انگار که پدر خودم بودن. ممنونم. 🔹حس افتخار از رفتار زیبای پدر، دل ضحی را لرزاند. چطور قرار است چنین پدری را ترک کند. لرزش گوشی، او را یاد سحر انداخت. پلاستیک های خرید را از روی تخت برداشت. عباس را تشویق کرد کمی استراحت کند و برای بردن سینی، از اتاق خارج شد. عباس چایی نبات را خورد و همزمان با تشکرکردن، روی تخت دراز کشید. 🍀به مادر فکر کرد. دلش از تنهایی های مادر غصه دار شد و آرزو کرد ایکاش پدر زنده بود. نه برای اینکه دامادی اش را ببیند؛ برای اینکه مادر اینقدر تنها نباشد. دلش را به اخلاق خوش ضحی خوش کرد که شاید در نبود او، مادر کمتر دلتنگ شود اما کار ضحی هم کم از کار خودش نداشت. یاد بچه و نوه آوردن برای مادرش که افتاد، ضربان قلبش تندتر تپید. لبخند روی لب هایش نشست. به پهلو غلتید و خود را در خیال بچه، غرق کرد. 🔸ضحی سینی را روی کابینت گذاشت. رمز گوشی را زد و وارد اینستا شد. از چیزی که می دید شوکه شده بود. بلافاصله به سحر زنگ زد اما پاسخی دریافت نکرد. پیامک زد: - سحر جان این چه پستیه گذاشتی؟ 🔹با دقت زیادی ویدئو را نگاه کرد. بیشتر حرص خورد. خواست مطلب را حذف کند که پیامک و پیامی در اینستا با هم رسید. پیامک سحر را نگاه کرد: - خودت گفتی من مسئول فروشم. کارموکردم دیگه. تازه سفارش هم گرفتم همین اول کاری. برو ببین. 🔻پیامک اینستا را باز کرد و متعجب ماند. همان فالور پریروزی بود که سراغ بسته هایی را برای اهدا به مادر و بچه های کم بضاعت گرفته بود. دو سفارش داده بود. فقط یکی از سفارش هایش، صد بسته بود و از سحر اطلاعات گرفته بود. داشت نوشته های سحر و مشتری را می خواند که دایی روی خط آمد: - سلام دایی جان. این ورا نمی یای؟ زهره خیلی سراغتو می گیره و بی تابی می کنه. 🔸ضحی قول داد فردا حتما سری به خانه دایی بزند که دایی وسط حرفش پرسید: - سفارشو دیدی؟ شما که پاسخ نمی دادی نه؟ 🔻تا ضحی بخواهد منظور دایی را بفهمد، دایی نام گروه مادر و ماما را برد. ضحی با صدای کشیده ای، گفت: - آهان. بله. نه. من جواب ندادم. تازه دیدم. چطور؟ - آشنان. خواستم در جریان باشی. با کمی مکث، ادامه داد: - راستی دایی، به مامان سلام برسون و بگو طهورا و حسنا امشب اینجا می مونن. 🔸ضحی تلفن را قطع کرد و از اینستا خارج شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌ضعف فکری و اعتقادی، بستر لغزش را فراهم می کند حفظه الله: 🍃شگفتی وجود انسان و پیچیدگی وجود انسان، یکی اش همین است که این ابعاد، تاثیر و تاثر متقابل با همدیگر دارند. یعنی فکر و اندیشه انسان، بعد ادراکی انسان، در بعد گرایشی تاثیر می گذارد. بعد گرایشی در بعد ادراکی. بعد نگرشی. این سه بعد را اندیشمندان مختلف با واژه ها و تعابیر مختلفی بیان کرده اند. مثلا بعضی می گویند معرفت ، محبت، تبعیت. بعضی می گویند عقیده. علاقه و عمل. بعضی می گویند نگرش، گرایش، روش یا رفتار. با عبارت های گوناگون. این ها تاثیر و تاثر متقابل دارند. 🌸یعنی بعد نگرشی در گرایشی اثر می گذارد. بعد گرایشی در نگرشی اثر می گذارد. بعد رفتاری و عملی انسان در دو بعد دیگر اثر می گذارد. در همدیگر تاثیر و تاثر دارند. نمی توانیم به صورت کلی بگوییم که همه آدم ها اینجوری هستند که اول مشکلشان از بعد گرایشی شروع می شود. از بعد تمایلات و عواطف و علاقه ها شروع می شود. نه. خیلی از آدم ها می بینیم مشکل اولشان، یک شبهه فکری است. شبهه ای در وجودش پیش می آید. شاید اظهار نکرده باشد. در درونش است. آن زیرساخت اندیشه ای و فکری اش خیلی ضعیف است. خیلی ضعیف است. از نظر بعد اندیشه ای، زیر ساختش محکم نیست. از نظر گرایشی هم با مشکل مواجه می شود. یکدفعه ای می بینید یک صحنه ای را می بیند، تصویری را می بیند، یک منظره ای را می بیند، یک شخصی را می بیند، اصلا ملاحظه این را نمی کند که الان این نگاه من حلال است، حرام است، به ضرر من است یا به نفع من است؟ همین طور انجام می دهد. این زیرساخت اعتقادی اش مشکل دارد. باورهایش مشکل دارد. برای همین اینجا گرایشش برانگیخته نمی شود. به کار گرفته نمی شود. 🔹این را (اگر) در بحث های قرانی دنبال کنیم، خیلی خوب مشخص می شود که مهم ترین ضعف، ضعف فکری و اعتقادی است. ضعف در باورهاست. که این اصلا بستر را فراهم می کند که در گرایشات، پای آدم خیلی راحت بلغزد. ابن ملجم چون از نظر فکری اعتقادی ضعیف است، یک دفعه وقتی چهره قطام مشاهده می شود، هوی و هوس و دنبال کار خودش است و شهوت خودش را دنبال می کند. چون باورش ضعیف است، آن شهوت حرام در وجودش اثر می گذارد. چون باورش ضعیف است، آن شهوت حرام در وجودش اثر می گذارد. باور اگر محکم باشد، مواجه با شهوت که می شود پس می زند. 🍀پس ببینید ما هم مشکل شبهه را داریم و هم مشکل شهوت را داریم. شبهه مربوط به آن بعد ادراکی، شبهاتی که یک انسان می تواند داشته باشد، و شهوت مربوط به آن بعد گرایشی، عواطفی و عاطفه ها. گاهی موقع اصلا انحراف یک فرد، اگر خودش بخواهد فکر کند یا دیگران بخواهد تحلیل کنند، از یک عمل و رفتار باعث می شود. اینکه با او مثلا خیلی تند برخورد شده. یا آنجا فلان کار را کرد. در ظاهر آدم فکر می کند آن رفتار باعث شده، دعوایی، کتکی به او زده شده که او یک دفعه ای عوض شده. نه. این اصلا استحکام فکری و روحی نداشته است. فقط یک بهانه لازم بوده است. این بهانه، آن ساختمان درونی اش را فرو ریخته و دیگر چیزی باقی نگذاشته است. 📚برگرفته از سلسله جلسات شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، در تاریخ دوشنبه 1400/09/08 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله علیهم السلام