eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
807 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻به محض اینکه این فکر از خیالم می گذرد، چهره ام وا می رود و کمی رسمی تر لبخند می زنم و صحبت می کنم. معذب هستم. مادر خوب می فهمد و به بهانه درس و مشق، مرا به اتاق خودم می فرستد. عذرخواهی کرده و بلند می شوم. نیم ساعت بعد از رفتنم، آن ها هم می روند. بلافاصله از پله ها پایین می آیم و می پرسم: - مامان اون خانم دیگه کی بود؟ خواستگار بود نه؟ اخه این چه وضع خواستگاریه خب ی اطلاع بدین من شاید نخوام این لباسو جلوشون بپوشم. = لباس به این خوبی. سرو وضعتو که گفتم خوبه. نگران نباش. حالا از کجا فهمیدی خواستگار بوده؟ - از اونجا که همش منو نگاه می کردن و عکس العمل هامو نسبت به هر حرفی! 🔹مادر می خندد. می گویم: ئه. مامان.. دیگه از این کارها نکنین ها. = باشه نمی کنم. حالا این بنده خدا همچین هم خواستگار نبودن ها. البته درسته خواستگار هم بودن. مادرفاطمه خانم. همونی که باهاشون رفتین مترو برای پخش افطاری. 🔸دیگر چیزی نمی گویم. مادر ادامه می دهد: = فکراتو بکن. ی جلسه صحبت هم قراره بگذاریم. هر وقت راحت تری. - دو سه روز دیگه که قراره بریم راهیان . حالا باشه بعدش. = اتفاقا اون ها هم تو اردو هستند. - ای وای.. یعنی کل اردو رو باید معذب باشم. خدای من. = می خوای همین فردا قرار صحبت بزاریم؟ دیگه کم کم دارم شک می کنم می خواین از دستم راحت بشینا =خدا نکنه. این چه فکریه. ما تحقیقاتمونو کردیم. اونا هم کرده اند. مال امروز و دیروز نیست. نظر بابا مثبته. حالا تا خودت چی بخوای. با هم حرف بزنین. برای فردا قرار بزارم؟ یا می خوای هر روزی بابا می گه؟ - مامان جانم! بزارین حالتون بهتر بشه. بعدا وقت هست. = در کار خیر.. - بله می دانم. هر طور صلاح می دونین. من که رو حرف شما حرفی نمی زنم. ولی پس.. پس.. دعا یادتون نره. = دعا که حتما می کنم. برو ی سر به مهربان بزن ببین اومده؟ 🔹به مادر می گویم که قول داده ام یک سر به مسجد هم بزنم و به ریحانه کمک کنم. پیام رسان را باز می کنم. از مهربان خبری نیست. به مادر می گویم. جالب است برایم که کمتر پیام رسانش را باز می کند. می خواهم ببندم که یک پیام می آید. برای مادر می خوانم: " سلام نرگس جان. من این شماره رو حذف کردم. با شماره جدید ادت می کنم. فعلا. بای." 🔻مادر، از این خبر خوشحال می شود و خدا را شکر کرده و می گوید: = آن گوشه میز، یک پوشه، پول های صدقه است. اونا رو هم ببر بده به مسئول صدقات مسجد. برو به سلامت دیرت نشه. - چشم. حتما 🔹لباس هایم را می پوشم و خود را به مسجد می رسانم. حیاط جلویی مسجد خلوت است. خلوتی عجیبی که احساس غریبی به سراغم می آید. وارد مسجد و حیاط پشتی که اتاق بسیج خواهران در آنجاست می شوم. از در مسجد که خارج شده و وارد حیاط پشتی که به اتاق بسیج خواهران می رسد رد می شوم، سرو صدا و همهمه زیادی می آید. نه به آن سکوت حیاط جلویی و نه به این همهمه. وارد اتاق بسیج که می شوم، حلقه ای از خواهران نشسته اند. آرام گوشه ای می نشینم. ریحانه پای تابلو، در حال توضیح دادن چیزی است. شکل هرمی که کشیده را خیلی جاها دیده ام، هرم تغذیه، هرم جمعیت اما هنوز نمی دانم صحبتشان راجع به چه چیزی است. یکی از آن طرف حرفی می زند و دیگری حرف دیگری. حسابی بحث داغ است و گیج و منگ، فقط نگاهشان می کنم. 🔸بعد از یک ربعی می فهمم بحث شان راجع به مدل مدیریتی روی یک مجموعه است و مدلهای مختلفی را به بحث گذاشته اند و عیب و ایراد و فوایدش را می گویند. دست آخر هم مدل ولایی را می کشد و بدون اینکه نامی از آن ببرد، یکی یکی عیوبی که دیگر مدل ها داشتند را با این مدل، مقایسه کرده و بی عیب می بیند. از روشش خوشم می آید. من هم باید از همین روش برای کنفرانس روابط بین المللی که باید ارائه دهم، استفاده کنم. 🔹جلسه که تمام می شود، خانم ها به سمت ریحانه می روند و برخی از نوجوان ها او را فرمانده خطاب می کنند. تعجب می کنم. فرمانده که فرد دیگری بود. او هم به چند نفرشان مرا نشان می دهد و خواهران به سمت من می آیند: "سلام خانم. ببخشید جلسات کتاب طرح اندیشه رو قراره کی شروع کنیم؟" من از همه جا بی خبر، نیم نگاهی به ریحانه و لبخندش می اندازم و می گویم: "به زودی ان شاالله. حتما ساعت و تاریخ شروع رو روی تابلو می زنیم." بچه ها تشکر کرده و می روند. 🔻دور بر ریحانه که خلوت می شود، نزدیک می شویم و با کمی دلخوری می گویم: - مبارکه . از کی فرمانده شدی ما خبر نداشتیم؟ + زیر سایه شما، یک ماهی می شه. - بارک الله. اونوقت حالا من باید از زبون بقیه بشنوم! جریان این جلسات چیه؟ @salamfereshte
🔹زهره از لحن بامزه طهورا خنده اش گرفت و همان چهار رشته ماکارونی روی چنگال هم سُر خورد و افتاد. غذای خانه دایی ماکارونی بود و خانه خواهرش، شامی. پدر زودتر از همه دست از خوردن کشید و تا تمام شدن غذای بقیه، با کاسه کوچک ماستی که جلویش قرار داشت، بازی بازی کرد و نوک قاشق نوک قاشق، ماست به دهان گذاشت. خدا را شکر کرد و بشقاب های خالی شده شامی را روی هم گذاشت. مادر لبخند تشکر آمیزی به پدر زد و بشقاب ها را گرفت. ضحی نیم خیز شد و بشقاب های دست به دست شده را از مادر گرفت و خندید: - بقیه کارها با من مامان گلم. شما خیلی زحمت کشیدین. - زنده باشی دخترم. انجام می دم شما بشین کنار عباس آقا. 🔸ضحی نگاه شرمگینانه ای به عباس کرد و دید او زودتر از خودش و مادر، از جا بلند شد. بشقاب ها را از ضحی که هنوز در حالت نیم خیز مانده بود گرفت و فرز، آن ها را روی کابینت گذاشت و برگشت. پارچ دوغ را که برداشت صدای مادر بلند شد: - ئه عباس آقا شما چرا.. عباس پارچ را هم به یک شماره روی کابینت گذاشت و برگشت: - شما بفرمایید. من و ضحی جان بقیه کارها رو می کنیم. خیلی شامی خوشمزه ای بود. دست شما درد نکنه. 🔹تا مادر جواب تعارف عباس را بدهد، او نان هایی که ضحی از سفره جمع کرده بود را به همراه بشقاب های سبزی و کاسه های خورده شده ماست و نمکدان و .. روی دست گرفت و همه را با هم، به سمت کابینت برد. حاج عبدالکریم برای شستن دستش از جا بلند شد. قامت که راست کرد، عباس برای بردن باقی چیزهای سفره، جلوی رویش رسیده بود. لبخند عباس، مهرش را در دل حاج عبدالکریم بیشتر کرد. دو طرف سر عباس را به نرمی گرفت و پیشانی اش را با همان محبت زیادش، بوسید و روی سرش دست کشید: - خدا حفظت کنه باباجان. خدا بهت برکت بده بابا. 🔸 عباس تشکر کرد. حاج عبدالکریم به سمت روشویی رفت اما عباس همان جا ایستاده بود. حالا او بغض کرده بود. دلتنگ پدر و محبت هایش شده بود و حالا انگار پدر را در حاج عبدالکریم دیده بود. ضحی متوجه بغض عباس شد. از کمک هایش تشکر کرد و گفت: - عباس آقا می خواین تا من بقیه کارها رو بکنم، شما برید ی کمی استراحت کنین. 🔸و منتظر جواب عباس نشد. همان طور که سفره تا شده روی دستش بود، عباس را به سمت اتاقش راهنمایی کرد. عباس آرام و مظلومانه به سمت اتاق ضحی رفت. روی تخت، کنار پلاستیک های خرید نشست و به لبخند ضحی که داشت در اتاق را می بست، با بالابردن دستش، جواب داد. 🔻در که بسته شد، چشمان عباس به اشک نشست. خستگی کار و خرید و نبود پدری که مدت هاست جای خالی حضورش را احساس می کرد، به یکباره بر تنش هجوم آورد. دست چپش به سوزش شدید افتاد. دکمه آستین را باز کرد و به سوختگی ای که ایجاد شده بود نگاه کرد. کمی عفونت کرده بود. به خود یادآوری کرد آنتی بیوتیک بخورد و پانسمان عوض کند. دلش می خواست خودش را برای ضحی لوس کند و او این کارها را برایش بکند اما وجدانش اجازه چنین کاری را نمی داد. آستین لباسش را پایین کشید و دکمه اش را بست. 🔹 به کیف ضحی که می لرزید دست زد. احساس کرد گوشی اش زنگ می خورد. خواست گوشی را در بیاورد اما این کار را هم صحیح ندید. روی تخت ضحی دراز کشید و خاطره خوش با ضحی بودن را جایگزین دلتنگی هایش کرد و لبخند زد. مجدد کیف ضحی لرزید. فکر کرد بالاخره ضحی پزشک و ماما هست و باید دم دست باشه. بهتره برم خبر بدم. از جا بلند شد. در اتاق را که باز کرد جا خورد. ضحی با سینی چای و عسل وارد شد. - ضحی جان گمونم گوشی ات داره زنگ می خوره. - راست می گی. بعد مسجد یادم رفت صداشو در بیارم. ممنون که گفتی. بفرما بشین عزیزم. خسته نباشی 🔸سینی را روی میز گذاشت و گوشی را از داخل کیف در آورد. چند تماس بی پاسخ و پیامک از صدیقه و سحر داشت. صدیقه در آخرین پیامک نوشته بود: - بار رسیده. سحر خانم چند تا عکس از بسته ها گرفته. اینستا رو چک کن. گفت پیدات نکرده خودش کار رو انجام داده. 🔹ضحی از سلیقه سحر خبر داشت و کمی نگران شد. نمی دانست اینستا را چک کند یا به عباس برسد. گوشی را کنار گذاشت. سینی را برداشت و روی تخت، کنار عباس نشست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺تحول در زندگی در گرو عمل به توصیه های معصومین علیهم السلام حفظه الله: 🌸در خانواده سعی کنیم آگاهی های دینی را افزایش بدهیم. بچه واقعا با دین آشنا بشود. دین را بفهمد. نه اینکه فقط بشنود یا حفظ کند. بفهمد. به گونه ای که اگر در یک، فضایی قرار گرفت که جر و بحث هست، بتواند به اندازه خودش، از آن عقاید دینی خودش دفاع کند. با اعتقاد، دفاع کند و به دینداری افتخار کند. و هم چنین، صبور باشد. صبر را تمرین بکند در فضاهای خانوادگی، و تقدیر در معیشت را یاد بگیرد. 🍀 در جامعه هم همین طور. به صورت کلان ، روی آگاهی جامعه، روی صبر و تحمل جامعه کار کنیم و هم چنین در رابطه با تقدیر معیشت. اگر قرار باشد در سطح کلان، ما اسراف کنیم و تبذیر داشته باشیم، هر چه شما امکانات فراهم کنید باز هم کم است. چون در سطح کلان،این اسراف های جزئی، موردی، به شکل مضاعف اندازه و مقدارش بالا می رود. اصلا یک اعداد شگفت انگیزی می شود یک دفعه. 🌷 الان در جامعه مان ملاحظه بفرمایید ما در همه حوزه ها، امکانات کم نداریم. در هر موردی که حتی در ظاهر کمبودی هم مشاهده می کنید، می بینید منابعی هم هست ولی مناسب مصرف نمی شود. هدر می رود. در زمینه آب، انرژی، برق و عرصه های دیگر دارد اما فرهنگ مصرفمان ایراد دارد. آن تقدیر معیشته مشکل دارد. الله اکبر. 🍃معصوم چقدر عظمت دارد وقتی مطلب می گوید، ببینید چه اشرافی دارد نسبت به ابعاد مسئله. و ابعاد اشیاء. که یک دستورالعملی بیان کردند و همه جوانب زندگی فرد و جامعه و خانواده را دربرمی گیرد. یک دستورالعمل که از فرد تا جامعه روی آن کار کنند، زندگی شان متحول می شود. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/09/08 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله علیهم السلام