#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_پنج
🔹سید در حیاط را که باز کرد، زهرا بیدار شد:"جواد جواد سلام" سید برگشت. نزدیک زهرا رفت و پاسخ داد: "سلام زهرا جان. سر و صدا شد بیدار شدی؟ ببخش" زهرا گفت:"نه. می گما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده. اگر دوباره آمد چه به او بگویم؟" سید گفت:"از نظر اقتدار شوهر بررسی کن" کمی فکر کرد و گفت:"زهرا جان، لیستی چیزی بنویس برویم خرید. پول دستم آمده. چندتا کار هست که باید سریع انجام بدهم و برسم به کلاس قرآنت. کاری با من نداری؟" زهرا گفت:"نه. ممنون. منم برم برای کلاس کمی بخوانم. ممنون که کمکم می کنی. خدا اجرت دهد. برو خدانگهدار"
🔸سید از خانه که خارج شد به صادق پیامک زد:"قرار جلسه مان راس ساعت 12 ظهر بود. ان شاالله در مسجد می بینمتان" به سر کوچه هشت ممیز یک رسید. نگاهی به مسجد کرد. نگهبان هنوز آنجا بود. از دور دستی تکان داد و خداقوت گفت. نگهبان که در خیابان جز خودش و سید کسی را ندید، پاسخ داد و پرانرژی تر، اطراف مسجد چرخ زد. سید با خود گفت:"اول سری به حاج احمد می زنم. بعد به دفتر تبلیغات می روم. بعد کمی خرید که دست خالی نباشم و به خانه برمی گردم. بعد از کلاس زهرا، سری به چنگیز می زنم و ترخیص که شد، به مسجد می آییم برای جلسه. فکر کنم مجری طرح های چنگیز خودم باید باشم" برنامه اش را که ریخت، به عابربانک رفت. به حساب زهرا، پولی واریز کرد و سوار تاکسی شد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_پنج
" اتفاق که.. راستش اومدم دم خونتون که ازتون مشورت بگیرم ولی نبودین. بعد نمی دونم چرا رفتم دم خونه خاله. مزاحم نرگس و شما هم شدم.
+ مشورت برای چه موردی؟ اگه کمکی ازم بر بیاد خوشحال می شم.
" ببینین ریحانه خانم، من خیلی می ترسم. دیشب صدای دعواهای پدر و مادرم تا طبقه بالا می یومد. از طرفی شهناز هم خیلی با پسرعموها راحت برخورد می کنه و اون طوری که کتاب دین و زندگی مون نوشته بود این کار حرام هست. برخوردش هم با پدر و مادر خوب نیست. مادر از حرفها و کارهای شهناز خیلی دل شکسته هست. من مثلا میخوام درس بخونم ولی دائم فکرم درگیر این چیزهاست و نمی تونم تمرکز کنم. گفته بودین با رفتار خوب خودم بهش یاد بدم ولی یاد نمی گیره. ریحانه خانم چی کار کنم؟
+ خیر باشه. رفتار خوبت رو ادامه بده. بالاخره تاثیر می گیره. زمان می بره. اما در مورد مادر و پدر، باید دید چه چیزهایی مانع نزدیک شدنشون هست و چی اون ها رو از هم دور می کنه، این موانع رو باید برداشت.
" مثلا چی مانع نزدیک شدنشان هست؟
+ مثلا دیدن ماهواره. وقتی چشمی به دیدن صحنه های نامربوط عادت کرد، دیگه نمی تونه نامربوط بودنش رو تشخیص بده . از طرفی به دیدن آن ها انس گرفته و وقتی این حالت ها را در واقعیت نمی بینه یا اون طور که در تلویزیون و ماهواره جلوه دارن، پر جلوه نمی بینه باعث می شه سرخورده بشه و از افراد دور و برش دورتر می شه.
+خیلی ساده بگم سبک ارتباطی ش متناسب با برنامه هایی می شه که می بینه و با دیگران دچار مشکل می شه. شما می تونی خیلی کلی و با احترام همین ها رو به مادر بگی و تشویقشون کنی که پیش یه مشاور خوب و با تجربه برن تا بتونن این شکاف رو پر کنن. این مورد رو فکر می کنم خود مادر باید با پدر صحبت داشته باشن و کارهای مربوط رو انجام بدن.
"باشه. همین کار رو می کنم. ولی شهناز رو چی؟
+ شهناز جون هم مشکلی نیست که حل نشه. شاید همون طور که شما حکمش رو دقت نکرده بودی، شهناز هم نمی دونه. خیلی با احترام از طریق نامه یا صحبت رو در رو در خلوت مسئله رو باهاش در میون بزار. منتهی نباید احترامش خورد بشه و در نهایت تواضع و فروتنی و دلسوزی که گفته بشه باعث می شه هضم اشکالی که داره براش راحت تر باشه. بالاخره خواهر بزرگ تره.
- مثلا چه جوری؟
+ مثلا می تونی با حالت درد و دل بهش بگی که : " قبلا فکر می کردم بازی کردن با کامران- اسم پسرعموهاتو باید بگی این جا- اشکالی نداره یا پوشیدن لباسایی که مامان برام خریده بود جلوی اون یا فلانی اشکالی نداره. ولی الان که دارم دوباره کتابهای دبیرستانم رو برای کنکور می خونم دیدم این نوع ارتباط و پوشش اشکال داره. نباید این طور باشه. یه مدت که سعی کردم به بهانه درس این ارتباط ها رو نداشته باشم، حال روحی ام خیلی بهتره. ارامش بیشتری دارم. شهناز ، تو نمی خوای تست کنی ؟ فکر می کنم تو هم دوست داشته باشی .. آخه اون روز تو هیئت خیلی خوشحال بودی. یا اون روزی که خونه خاله داشتیم شکلات بسته بندی می کردیم.." بعد باید یاداوری خاطرات خوب و حس های خوبی رو براش بکنی که در مجالس مذهبی و بدون گناه تجربه کرده. بعدش هم نمونی که بهت جواب بده. خیلی محترمانه ازش عذرخواهی کنی و بری سر درس و مشقت.
"باشه. همین کار رو می کنم. ولی اگه جواب داد و عصبانی شد چی؟
+ این جا دیگه باید تحمل کنی...
🔹یاد صبر و تحمل های خود ریحانه افتادم. اون موقعی که تصادف کرده بودم و حال روحی خوبی نداشتم و با حرف ها و رفتارهام خیلی اذیتش کرده بودم. نگاهی به مهناز می کنم. صورتش به جای ناراحتی، حالت نوجوان متفکری را دارد که مسئولیت خطیری بر عهده گرفته است. به ریحانه می گویم:
- ریحانه، حداقل سنی که در زمان جنگ رزمنده ها می رفتن به جبهه چند سال بوده؟ خیلی هاشون هم کارای بزرگی کرده بودن
🔸ریحانه همان طور که میوه را تعارف مهناز می کند می گوید:
+ نوجوان بودند. سیزده ساله ها.... هفده ساله ها... یعنی چندین سال کوچک تر از مهناز خانم ما. جدول حل می کنی اون پشت؟
🔸چون نمی خواستم جوابش را بدهم فقط لبخند می زنم. مهناز نگاهی به من می اندازد و چهره اش بازتر می شود. نقشه ام می گیرد. پس فهمید که وقتی سیزده ساله هایی به جبهه رفتن و کارهای عظیمی کردن، او هم این کارها را خوب می تواند انجام بدهد. هنوز فرزانه مسنجرش را روشن نکرده است و من الکی خودم را مشغول تایپ کردن نشان می دهم.
🔻مهناز عزم رفتن می کند. من هم به بهانه همراهی از پشت سیستم بلند می شوم و از ریحانه خداحافظی می کنم. به تاکسی بانوان زنگ می زنم تا مهناز را به منزل برساند. وقتی خیالم از رفتنش راحت می شود خودم هم راهی خانه می شوم. احمد خانه است و از صدای نیمه بلندشان مشخص است که با فرزانه بحثشان خیلی جدی شده است. من را که می بینند، ساکت می شوند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_پنج
🔺سحر علیرغم میل باطنی، ناز ضحی را خرید و گفت:
- بگیر دیگه. تو باید برگردی. من بدون تو اونجا چی کار کنم؟
- کارت رو می کنی دیگه. به من احتیاجی نداری.
- وا. پس چرا اینو نمی گیری؟
- بگیرم برای چی؛ وقتی نمی خوام برگردم؟ به نظرم از این موضوع بگذریم بهتره. از سپهر چه خبر؟ خوبه؟ کی ازدواج می کنین؟
- برای کنفرانس رفته خارج. واقعا نمی گیریش؟
🔸و به این فکر کرد که آن روز چقدر خودش را در برابر پرهام کوچک کرد و چه امتیازاتی به او داده بود تا بتواند رضایتش را جلب کند...
- فدات شم. کجا بشینم؟
- هر جا دوست داری. کل خونه مال شما. راحت باش عزیزم
- بالا رو تا حالا ندیدم.
- وَاو. اون بالا که محشره. دنبالم بیا عزیزم
🔺سحر جلوتر از پرهام، پایش را روی پله های سنگی گذاشت. به نرده های استیل طلایی رنگ، دست گذاشت و ناخن های لاک شده اش را روی نرده ها به حرکت در آورد. دستبند طلای طرح قلب، به لبه نرده می خورد و صدای خفیف خوشایندی ایجاد می کرد. پرهام پشت سر سحر با دو پله فاصله حرکت کرد. حواسش به سحر بود و ضرباهنگ دست سحر، کیفش را دو چندان کرد. بزاق دهانش را آرام قورت داد. دست به کراواتش برد و کمی آن را شل کرد. سحر توجهش به حرکات پرهام بود و از اینکه موفق شده بود در این فرصت کم، او را به هیجان بیاورد، به خود می بالید. فکر کرد بابا کجاست که ببیند هر مردی را می توانم تحت سلطه خودم بگیرم. من بی عرضه نیستم! این را با خودش تکرار کرد و هیجان پرهام را با دادن حرکت نرمی به پشتش بالاتر برد. پا روی پله آخر گذاشت. طبقه بالا از پایین شیک تر بود. اتاق ها و نشیمن را نشانش داد و دست آخر، او را به سمت مبلمان راحتی برد. پرهام نشست. سحر، دو قدح از کشو در آورد. آن را پر کرد و به پرهام تعارف کرد. پرهام با میل و رغبت، آن را گرفت. بو کرد و گفت:
- مدتیه نخوردم.
- بخور عزیزم. نوش جونت.
⚡️روی دسته مبل طوری نشست که پر دامن کوتاهش بالاتر برود. پرهام به بهانه بیرون کشیدن لبه کت از زیر نشیمنگاهش، کمی جا به جا شد و خودش را به سحر نزدیک تر کرد. سحر، راحت و رها، دست راستش را روی لبه بالایی مبل گذاشت و متمایل به سمت پرهام نشست. بوی خوش اسپری دئودورانت سحر، بینی پرهام را پُر کرد. نگاهی به صورت ظریف و لاغر سحر انداخت و گفت:
- خیلی خوشگلی عزیزم
🔹چیزی که برای ضحی، ذره ای اهمیت نداشت. هیچوقت نتوانسته بود او را وارد این قضایا بکند و بعد از همه ترفندها، به بهانه رفتنش به مسجد، نیم ساعت او را به پارتی شان کشاند. آن شب هر چقدر ضحی و چادرش مسخره شد، او تحسین شد. نگاهش روی خانمی قفل شد که به سمتشان می آمد. ضحی متوجه تفاوت نگاه سحر شد و بعد از چند ثانیه، خانمی را سر میزشان دید:
- سفارشتون حاضره. دوست دارین طبقه بالا براتون بیارم؟ میز شماره 2 بالا هم برای شماست.
- خیلی ممنونم. همین جا خوبه.
- گفتم شاید بخواین فضای بالا رو هم ببینین. به نظر می یاد تا حالا ندیده باشین.
ضحی نگاهی به سحر کرد و گفت:
- باشه می ریم بالا. بریم سحر جان؟
- هر چی شما بگی. رئیس شمایی!
🔸از جا بلند شدند و به همراه خانم خدمتکار، به سمت آسانسور رفتند. خانم خدمتکار، دکمه طبقه سوم را زد و گفت:
- معمولا خانم ها طبقه پایین نمی شینن. برای همین حدس زدم بالا رو ندیده باشین. ی طبقه مخصوص خانم هاست.
- درست حدس زدین. تازه با کافی شاپتون آشنا شدم.
- طبقه دوم هم مخصوص زوجین هست. طبقه اول بیشتر برای گرفتن سفارش و انتظار و نشستن های خیلی کوتاه هست. بفرمایید
🔹در آسانسور باز شد. روبرو آسانسور، راهروی پیش ساخته کوتاهی بود که انحنای شدیدی داشت. از پیچ که رد شدند، در شیشه ای ماتی، روبرویشان قرار گرفت. خانم خدمتکار، زنگ را فشار داد. در باز شد و داخل شدند. فضای بزرگ و روشنی بود. پنجره های رنگی سمت چپ، نور را به صورت رنگین کمان به داخل می تاباند. میزهای کوچک و بزرگ دایره و بیضی شکل، تمام فضا را پر کرده بودند. به جز چند میز، بقیه پُر بودند. ضحی از دیدن فضای اختصاصی به این بزرگی برای خانم ها خوشحال شد. سینی همبرگر توسط بالابری از طبقه همکف بالا آمد. خدمتکار چادرش را به جالباسی آویزان کرد و به سمت بالابر رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
📌اگر انسان بتواند خودش را کنار بکشد
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍃یَا اباذر! إِیَّاکَ أَنْ تُدْرِکَکَ الصَّرْعَةُ عِنْدَ الْعَثْرَةِ، فَلَا تُقَالَ الْعَثْرَةُ صرعه: افتادن. صراع، مصارعه :کشتی دیگر. بیافتد. صرعه : افتادن. عثره: خطا و لغزش. بپرهیز ای ابوذر إِیَّاکَ بر حذر باش از اینکه در وقتی که یک گناهی پیش آمده، تو دچار لغزش بشوی و بیافتی. یعنی گرفتار آن گناه بشوی.
🔻 یک دفعه لغزشی پیش آمده. فرصتی پیش آمده که انسان می تواند گناهی کند در خلوت خودش. یا در جلوت. فرصت گناهی پیش آمده، بترس. برحذر باش. مواظب باش. الان فضا مهیاست. اگر انسان بتواند خودش را کنار بکشد و آن لغزش را مرتکب نشود، آن گناه را مرتکب نشود، خدا می داند چه چیزهایی به او می دهند.
🌸مرحوم آشیخ عبدالنبی اراکی که یک عالم متعبد، زاهد، اهل تقوی و ورع، قبل از مرحوم آیت الله العظمی بهجت رحمه الله علیه، در مسجد خانم که معروف است به مسجد حضرت ایت الله بهجت، که البته اسم نوشته شده روی مسجد، اسمی که به صورت رسمی روی آن گذاشته شده، فاطمیه است، مسجد فاطمیه است. معروف است به خانم چرا چون بانی اش یک خانم است. خانم متدینی که قبرش هم در این مسجد است. که قبل از حضرت ایت الله العظمی بهجت رحمه الله علیه، آشیخ عبدالنبی اراکی نماز می خوانند. قبر آشیخ عبدالنبی اراکی در قبرستان ابوحسین است. ایشان اهل کرامت بودند و تعبیر خواب های خیلی جالبی داشتند. فرزند این خانمی که مسجد را ساخته اند برای بنده تعریف می کردند که تعبیرخواب هایش خیلی خوب بوده و پدر ما یک خوابی دیده بوده، قبل از اینکه مقدمات تحقق این خوابش فراهم بشود، آن بزرگوار خواب پدرمان را تعبیر کرده بود و به همان صورت هم شده بوده است. خیلی خواب جالبی بوده.
🔹این آقا، که در شهر خودش درس می خوانده و طلبه بوده ، زمستان شده بود و هوا هم بسیار سرد بود. خیلی سرد. برفی. زمستان های قدیم خیلی سرد و برفی بود. می گوید همه طلبه ها از مدرسه رفته بودند. کسی در مدرسه نبود. من هم تنها بودم. چاره ای نداشتم چون آبادی ما، روستای ما خیلی دور بود نمی توانستم بروم. مجبور بودم در مدرسه بمانم. در این مدرسه، فقط یک حجره گرم بود آن هم حجره من بود. بقیه طلبه ها نبودند و حجره ها سرد. یک دفعه ای دیدم به شدت در مدرسه را می زنند. دق الباب می کنند. کیه در این هوای سرد که با من کاری داشته باشد.
🔸می گوید رفتم در را باز کردم دیدم یک خانمی است. می گوید من دارم یخ می زنم. اگر من را پناه ندهی من اینجا جایی را ندارم و یخ می زنم. بنده خدا طلبه، دیده هیچ چاره ای ندارد. احساس وظیفه کرده. و خب می گوید بیا تو. خانم را می آورد تو. سردش بوده به شدت، چاره ای ندیده و خانم را در حجره خودش آورده که گرم شود. ایشون هم حالاگوشه ای نشسته است و مشغول کتاب خواندنش است. احساس کرده، از رفتار این خانم فهمیده که این خانم، نیت شری دارد. گویا نیت گناهی دارد. از رفتار و گفتارش فهمیده که نیت گناه دارد. ترسیده. بهانه کرده که من برم بیرون یک کاری دارم. اوایل شب هم بوده. شب فرا رسیده بوده. رفته بیرون و در آن هوای سرد مانده و دیگر به حجره برنگشته.
🔻تمام شب را در هوای سرد بیرون، خودش را نگه داشته. یک جوری با حرکت و دویدن و این جور چیزها خودش را گرم نگه داشته تا صبح بشود. صبح وقتی شده و هوا روشن شده، دیده وضعیت مناسبی هست، رفته در حجره را زده و گفته خانم حالا دیگر فرصت مناسبی است و لطفا تشریف ببرید. بعد از این حادثه، یک آگاهی متفاوتی در خودش ایجاد کرده و خداوند علم تعبیر خواب را به او عطا کرده. چرا؟ چون یک گناه جنسی را ترک می کند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_ششم در تاریخ دوشنبه 1400/08/24
#قسمت_هفتاد_و_پنج
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فراغ #تسویف #یاد_مرگ #روزمرگی #آرامش #زندگی