#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفدهم
🔸صدای صاعقه وارکوبیدن مشتی بر روی میز، در راهروی مسجد پیچید. دمِ ظهر بود. حاج عباس آشپزخانه را به حال خود رها کرد و دستپاچه به بیرون دوید. پشت اتاق هیأت امناء، مدام بالا و پایین می رفت و بر ران و پیشانی می کوبید. سید از راه رسید. نگاه حاج عباس به عمامه مشکی و چهره ی آرام و گیرای روحانی جوان افتاد و برق شادی در چشمانش پدیدار شد. این بار دومی بود که قلبش تنها با لحظه ایی دیدار سید، آرام و قرار می گرفت و از آشوب و بلوا رها می شد.
سید متوجه تشویشش شد. آرام نزدیک او رفت و با لبخندی دو دستش را برای مصافحه جلو کشید و سلام کرد. دستان پیر مرد چون تکه ایی یخ بود و می لرزید. دل سید هم لرزید. بی توجه به سر و صداهایی که از اتاق هیأت امناء به گوش می رسید، او را در آغوش گرفت و به سینه فشرد : " زهی سعادت دیدار روی مؤمن که افتخار خدمت به خانه خدا را هم دارد" و آهسته در گوشش گفت: " مخصوصاً که بوی بهشت هم بدهد." و پیشانی اش را بوسید.
🔹حاج عباس، گویا همه نگرانی هایش را فراموش کرده و پسری را که مدت ها ندیده بود، در آغوش گرفته باشد، با شنیدن حرف های آرام بخش سید گفت: " قربان جدتان شوم، شرمنده ام نکنید. خدا از ما قبول کند ان شاءالله"
صدای داد و بیداد آقای میرشکاری دوباره فضا را پر کرد. حاج عباس دست بر روی دست زد و گفت: " سید جان، تو را به جدّت قسم، یک فکری به حال این مسجد و این مردم بکن. از وقتی حاجی بستری شده، هر روز در یک گوشهی این مسجد، بین چند نفر دعواست. هیأت امناء هم مدتیست که بین شان، بر سر این که چه کسی استحقاق جانشینی حاجی را دارد، شکر آب است. به خدا دیگر از این همه مجادله و آشوب خسته شدیم. حاج احمد که بود از این مشکل ها نداشتیم. بازاری و غیر بازاری، فقیر و پولدار هر روز می آمدند و چند رکعت نمازشان را پشت سر حاجی که خدا شفاء خیرش بدهد، می خواندند و می رفتند. کسی به کسی کاری نداشت." سید با شنیدن صحبت های حاج عباس، لبخندی زد و گفت: " خیر باشد. " و دست در قبایش کرد و برگه ای را بیرون آورد. صدای در، همهی سر و صداهای داخل اتاق را فرونشاند. سید یا الله گویان وارد شد و به جمع سلام کرد.
🔸اتاقی در بهترین جای مسجد و با پنجره ایی بزرگ و مشرف به میدان که همهی محله را، با کمترین زحمتی در تیررس نگاه تیز بین هیأت امناء قرار میداد. بیشترین حجم نور در ساختمان مسجد هم سهم این اتاق بود که قسمت اعظمش، به میز بزرگ اداری وسط اتاق که دور تا دورش صندلی های کنفرانسی چیده شده بود، منعکس می شد. آقای مرتضوی با دیدن سید از جا برخاست و به استقبال ایشان آمد. پشت سرش آقای سجادی و بعد از او هم آقای میرزایی به اکراه، نیم خیز شد و سلامی عرض کرد. سید با ملاطفت نگاهی کرد و با همه احوالپرسی نمود.
خنکی بیش از حد اتاق، سید را به یاد حرف های شب گذشتهی تعدادی از خواهران نمازگزار انداخت که از خاموشی کولرهای مسجد، به جهت بالا نرفتن هزینه ها گلهمند بودند. خودنمایی تابلوهای بزرگ گل و گیاه بر روی دیوارهای اتاق و مبلمان شیک چیده شده در ضلع شرقی اتاق، حال و هوای سید را دگرگون کرد.
🔹قدیمی ترین عضو هیأت امناء ، آقای میرشکاری، همچنان در صدر مجلس، بدون کوچکترین احترامی برای روحانی جوان که جلسه اش را بر هم زده بود، روی صندلی مدیریتی اش تکیه داده بود و با ابروهای در هم و لبهای به هم فشرده و سوراخ های بینی گشاد، نگاه غضبناک و سرزنش آمیزش را نثار آقایان هیأت امناء می کرد. سید، با احترام وخضوع کاغذی که در دست داشت را به آقای میرشکاری که در صدر نشسته بود داد. آقای میرشکاری کاغذ را نگاهی انداخت. با عصبانیت آن را روی میز کوبید. با ابروانی گرهخورده رو به آقای مرتضوی کرد وگفت: "تحویل بگیر!"
آقای مرتضوی کاغذ را برداشت. آن را خواند و به آقایان دیگر داد. سید، همان طور کنار میز آقایان ایستاده بود. آقای مرتضوی بفرمایی زد که بنشیند. آقای میرشکاری با نگاه سرزنش آمیزی که به سید کرد رو به آقایان هیات امنا گفت: "یعنی نتیجهی درخواست و پیگیریهای خاص ما شد این جوجه طلبه؟ حداقل یک روحانی جا افتاده مثل حاج احمد می فرستادند. " آقای مرتضوی گفت: " فرقی ندارد. روحانی است دیگر. حکم دفترتبلیغات را هم دارد. تایید شده است پس." آقای میرزایی همان طور که تسبیح می چرخاند گفت: "بد هم نیست. جوان است دیگر " آقای سجادی، کتش را برداشت و گفت: "آقایان بنده دیرم شده. با حضورشان مخالف نیستم. هر طور رأی اکثریت است." آقای میرشکاری که خود را تنها دید، عصبانیتش دوچندان شد، گوشی اش را از روی میزبرداشت. صندلی اش را به عقب پرت کرد. در را محکم پشت سر خود کوبید و از اتاق خارج شد. راهرو جلوی اتاق را چندبار رفت و برگشت. قفل گوشی اش را روشن کرد:" الو چنگیز، کجایی؟ ی توکه پا بیا گیم نت کارت دارم. یالله بدو." گوشی را قطع کرد و مشتی به دیوار کوبید.
@salamfereshte
📌پرسیدند هیات امنا چیست و چه نقشی در مسجد دارند؟
🔹🔸🔹🔸
✍️ عارضم خدمت شما که:
هیات امنا متشکل از چند نفر ریش سفید محل، صاحبان عقل و خرد، صاحب نفوذ و .. است که کارشان نظارت بر مسائل مسجد است. اعم از فراهم آوردن امکانات مورد نیاز مسجد، هزینه ها، اعیاد و وَفَیات، درخواست مبلغ یا انتخاب امام جماعت مسجد، مسائل مربوط به صندوق قرض الحسنه و .. که البته مسجد به مسجد، حدود و ثغور اختیارات متفاوت است.
الهی که همه هیئات امنا، امانت دار خدا در خدمت رسانی به مردم باشند.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_هفدهم#کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هفدهم
🔹جواد آقا گفت:"به نظرم همین الان، اولین فرصت زیارتتان است که اگر با ابوذر و استاد همراه نشوید، خواهد سوخت." این حرف را با چنان جدیتی گفت که بالافاصله همه برخواستند و خستگی از یادشان رفت. اولین ماشینی که آمد را گرفتند و به کربلا رفتند. استاد را به بیمارستان بردند و بستری کردند و بعد همگی با هم، به زیارت رفتند. اولین زیارتی بچه ها بود و اشک شوق، از چشمان همه شان جاری بود. ابوذر، نزدیک حرم حضرت ابالفضل، بنای روضه خواندن گذاشت و هق هق بچه ها بلند شد. حال ابوذر هم دست کمی از بچه ها نداشت. با همان حال حضور، چشمشان به ضریح زیبای حضرت عباس علیه السلام افتاد. ابوذر، تسبیح تربتی که دوست عراقی اش به او داده بود را می چرخاند و ذکر یاحسین بود که در حرم برادرش مدام تکرار می کرد. تربتی که حاج محسن دو سال، دغدغه اش شده بود و زینب، بعد از فوت مادر، با آن آرام می شد.
✨تربتی که حجاب های هفت گانه را از بین می برد، در جیب زینب بود و ذره نمایان شده روی مُهرِ کربلای زینب، در فراق بَتیرا و دیگر دوستانش، ساکت و آرام نشسته بود. نتوانسته بود داستان بتیرا را بشنود اما می دانست که هر چه که بود عامل حیات جاودان و توفیقش شده بود. مانند خودش که از آن طرف قاره به کربلا آورده شده بود و لای نیزارها به گِل نشسته بود. آن زمان که در عالم پیچیده شد که حسین علیه السلام به دنیا آمد و اخبار او دهان به دهان فرشتگان پخش می شد، او گریسته بود و آرزو کرده بود که ایکاش در خدمت این نوزاد تازه متولد شده ی مبارک باشد و از همان زمان، سفر طولانی اش آغاز شده بود. خودش هم خبر نداشت که قرار است فرودش در کربلا باشد و آرزویش به استجابت رسیده تا زمانی که یاران امام حسین علیهم السلام برای برداشتن آب به کنار فرات آمدند و او با دیدن آن ها، التماس دیگر ذرات را کرد که جنبشی به خود دهند و خود را به حرکت در آورند.
🔸 غافل نبود از اینکه این ها همه خواسته ها و تدبیرهای او بود و در اصل، همانی که او را به اینجا آورده بود، به یار هم خواهد رساند. پوتین یکی از اصحاب روی آن ها نشست و او به همراه دیگر ذره های گِل شده، از کناره ی آب فرات دور شده و وارد معرکه شدند. درهای آسمان باز بود و صف های ملائک برای یاری سالار شهیدان، طبقه طبقه منتظر اجازت مولا بودند. اسب ها به حرکت در آورده شدند و تاختند. صدایی دل نشین، دل ذره عاشق را با خود برد. هر چه سعی کرد صاحب این صدا را ببیند نتوانست اما شنید که می گفت من پسر علی مرتضی هستم. از شوق می خواست پرواز کند اما فاصله او و مولایش بسیار بود. به بالا نگاهی انداخت. نه. اشتباه کرده بود. این پوتین یار حسین بن علی نبود. او وارد لشگر دشمن شده بود و روبروی سالار شهیدان ایستاده بود.
🔹عرق شرم تمام وجودش را در برگرفته بود و همان او را به پوتین سرباز، محکم تر می چسباند. باید خود را به حسین علیه السلام می رساند. از آن پایین صدا زد:"ای اسب.. اسب زیبا.. صدایم را می شنوی؟" اسب قهوه ای رنگی که رگه ای سیاه روی گردنش داشت حرکتی کرد و از کناره چشم بندش، سعی کرد جهت صدا را بگیرد و صاحبش را ببیند. شیهه ای کشید که کیست؟ با من هستی؟ اسب که اینجا بسیار است. مجدد به روبرو و قد و قامت رعنای سالار شهیدان که در حال صحبت کردن برای این کران لشگر ابن زیاد بود نگاه کرد و محو جمال پر نور امام شد. ذره محصور در فشردگی گِل مانند با ذره های دیگر، مجدد صدا از گلو خارج کرد که:"ای اسب.. بیا و لطفی کن و مرا با خود به لشگر حسین علیه السلام ببر. من اینجا دق می کنم" این بار اسب، چهره گِلی ذره را خوب دید و گفت:"چه فرقی دارد. همین جا روبروی امام بمان و دل به صحبت هایشان ده و دیدگانت را از نورانیت جمالشان سیراب کن. ما اجازه یاری شان را نداریم".
🔸راست می گفت. اجازه نداشتیم. اما زیرپای سرباز ملعون یزیدی بودن چیزی نبود که کمر آن ذره کوچک و خُرد را نشکند. تصمیم گرفت به هر صورت که باشد، خود را به امام برساند. سر کج کرد و صورت به تیغ آفتاب داد تا خشک شود و خود را بشکند. خشک شد. شکسته شد و از کف پوتین سرباز، روی زمین افتاد. خزید و خزید تا توانست ذره ای خود را جا به جا کند. هر چه تلاش می کرد، فایده ای نداشت.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفدهم
+ سلام نرگس جان. بیدارت کردم؟
جواب سلام پدر را می دهم. پدر ویلچر را می گذارد پشت میز تحریرم و می آید کنارم می نشیند. دستم را می گیرد و دستی به پیشانی ام می کشد. سرم را می بوسد و می گوید:
+کاری چیزی نداری بابا؟
= نه. ممنون.
🔹فرزانه پشت در قایم شده و می دود می رود در آشپزخانه. پدر به روی خودش نمی آورد که فهمیده فرزانه اینجاست. لبخندی به من می زند و چشمکی و از اتاق می رود بیرون. فرزانه وقتی مطمئن می شود پدر به پله های انتهایی رسیده می آید داخل اتاق. در را می بندد و روی صندلی کنارم می نشیند.
= خوب خوابیدی؟ نمی دونی چقدر منتظر شدم تا از خواب بیدار بشی. برات تعریف بکنم؟
- تعریف کن.
= فرشته پیامک زد که بدو بیا که کم آوردیم. حالا داداش هم سر سیستم داشت فوتبال بازی می کرد. به مامان گفتم یک کار واجب دارم. مامان هم گفت با خود داداشت صحبت کن. احمد هم که اجازه نمی داد. هر چی بهش می گفتم بابا ببین. این پیام. باید الان برم. می گفت تا بازیم تموم نشود نمی ذارم. می گفتم استپ کن و بعدش دوباره بازی کن و خلاصه هر چی گفتم فایده نداشت و دعوامون شد. تا اینکه یکی از دوستاش زنگ زد و رفت که با تلفن حرف بزنه منم نشستم و رفتم. بماند که بعد تلفنش باز کلی دعوا کردیم. خلاصه رفتم دیدم بچه ها با یک پسره درگیر شدن و دارن جوابش رو می دن. آن پسره هم سرتق، هی جواب این ها را می داد. یکی این یکی آن. منم رفتم جواب دادم و حسابی روشو کم کردیم
- در مورد چی بگومگو داشتن؟
=در مورد چی؟ در مورد اینکه خانم ها باحال ترن یا آقایون دیگر. آن پسره می گفت خانم ها عرضه کاری را ندارن و اصلا حال نمی ده باهاشون بودن و حرف زدن. ما هم بهمون برخورده بود و جوابشو هی می دادیم.
🔸پیش خودم فکر کردم سر چه چیز پیش پاافتاده ای بحث کردند ولی نخواستم بزنم تو ذوق فرزانه و چیزی نگفتم. مامان با یک کاسه سوپ وارد اتاق می شود.
^ چیه خواهرا خلوت کردن؟
+ چیزی نیست. داشتم داستان دعوامون را تعریف می کردم.
^ فرزانه سوپ می خوری؟
+ آره. می روم برمی دارم الان.
فرزانه به دو می رود به آشپزخانه طبقه پایین و برای خودش سوپ می ریزد و چون دیگر حوصله ندارد پله های به این بلندی را بالا بیاید از همان پایین داد می زند که بالا نمی آید و همان جا سوپش را می خورد. صدای تلفن بلند می شود و فرزانه جواب می دهد.
+ مامان، خاله پریه. می گن هستین جمعه بیان دیدنی؟
🔹مامان نگاهی به من می کند و وقتی چهره بی تفاوت من را می بیند می گوید که تشریف بیارن. به مغزم فشار می آورم که بفهمم امروز چند شنبه است ولی روزها از دستم در رفته.
- امروز چندشنبه است؟
^ سه شنبه. بیا مامان جان، سوپت را بخور.
بشقاب سوپ را می گیرم و قاشقی می خورم. خیلی خوشمزه است. ولی بعد از یکی دو قاشق معده ام درد می گیرد. مادر شربتی را می دهد بخورم و وقتی آن را می خورم بهتر می شوم.
^ دکتر گفت معده ات ممکنه درد بگیره و سریع تُرش کند. این شربت آلمینیوم ام جی را داده که هر وقت تُرش کردی و معده ات اذیت شد، بخوری. سریع آرومش می کند. بازم می خوری؟
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود. ممنونم.
مادر با همان لبخند همیشگی اش، بوسه ای بر پیشانی ام می زند. و به سمت در اتاق می رود
^ نرگس جان، مادر، کاری داشتی یک صدا بکنی می یام بالا. جزوه های درسیت را ریحانه خانم داده بودن، گذاشتم روی میزت. گوشی ات هم گذاشتم داخل شارژ همان جا کنارته.
- ممنون
🔹گوشی را بر می دارم. هیچ پیامی نیامده. به نسیم پیام می زنم که دانشکده چه خبر؟ چه کار می کنن؟ جواب می دهد که خبر خاصی نیست. تو چه خبر؟ منم همان جواب را تحویلش می دهم. گوشی را می اندازم گوشه ای. یعنی این یک هفته که دانشکده نرفتم اصلا نپرسید من زنده ام یا مرده. حالا هم اصلا حالم را نمی پرسه. مگه ریحانه نرفته جزوه بگیره. نباید بگن چرا خودش نیومد. نباید سراغی ازم بگیره؟ از این همه بی احساسی و بی وفایی حالم به هم می خورد و از او ناراحت می شوم. انگار نه انگار که دو ساله با هم دوستیم. جزوه درسی ام را برمی دارم. از خط خوشش می فهمم مال مجید کوثری است . شروع می کنم به خواندن . هنوز خط اول را نخواندم که جزوه را پرت می کنم روی میز. حوصله هیچ کاری را ندارم. وقتی دیگر نمی توانم دانشکده بروم و فلج شده ام، درس و جزوه خواندن به چه درد می خورد؟ همین درس و دانشکده بود که من را به این روز در آورد. کاش آن روز نمی رفتم دانشکده و در خانه کمک مامان می کردم.. و باز هم اشکهایم سرازیر می شود. سرم را می برم زیر پتو و گوشه پتو را می کنم داخل دهانم تا صدابم بلند نشود و حسابی ضجه می زنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفدهم
🔹همه به احترام حضور ضحی از جا بلند شدند.
- به به. خانم دکتر هم بالاخره افتخار دادن . خوبین خانم دکتر؟
- سلام زن دایی جان. اختیار دارید.
- دایی جان، چقدر دیرکردی. دختر مجرد که نباید غروب آفتاب بیرون باشه.
بلافاصله پشت جمله آخر و لبخندی که روی لبش بود اضافه کرد:
- مزاح کردم دایی. خوبی؟ خسته نباشی.
🌸دختر دایی زهره، نگذاشت حرف پدرش تمام شود. با هیجان و اشتیاق فراوان گفت:
- عمه امروز چند تا نی نی به دنیا آوردی؟ خوشگل بودن؟ دختر بودن یا پسر؟
🔹ضحی از شیرین زبانی ته تغاری دایی جواد، خنده اش گرفت. دست هایش را باز کرد تا او را که مدام این پا آن پا می کرد تا به آغوش ضحی بپرد، در برگیرد. زهره را روی پاهایش نشاند. موهای لخت قهوه ای رنگش را که بوی شامپو بچه می داد، نوازش کرد. بینی اش را به سر زهره نزدیک کرد و عمیق بو کشید. یاد چند سال پیش افتاد که زهره، شیشه ادکلن ضحی را روی خودش خالی کرده بود و تا هفته ها، بوی عطر گرفته بود. با خنده گفت:
- به به. .چه بوی خوبی. عطر خالی کردی رو سرت؟
🌸 زهره خندید و خود را بیشتر به بغل ضحی چسباند. ضحی خسته بود و خیلی حوصله بچه نداشت. حتی اگر دختردایی نازدانه اش باشد. زهره را از روی پا برداشت و کنارش نشاند. فکر کرد اگر بچه خودش بود، نمی توانست او را از سر خودش باز کند و باید با تمام خستگی ها و ناراحتی ها، به او توجه می کرد. نگاهش روی میوه هایی که پدر زحمت خریدش را کشیده بود کرد و شرمنده شد. ماشین دست او بود و لابد پدر این میوه ها را با پای پیاده تا خانه آورده بود. هنوز در بُهت اتفاقاتی که پشت سر هم برایش پیش آمده، مانده بود. به حرفهایی که بین پدر و دایی و مادر رد و بدل می شد توجه خاصی نمی کرد. زهرا را فقط با چشم می دید که میوه می خورد و مدام اطراف او می چرخید و یک مترِ بین او و مادرش را رفت و برگشت می کرد. انگار که در خلسه ای فرو رفته باشد. دلش می خواست کمرش را روی زمین بگذارد. دراز بکشد. بدون هیچ بالشتی. روی سقف خانه. آسمان را نگاه کند و خود را تا آن بالاها بکشاند. گرمای و حرکت دست مادر را بالای زانویش احساس کرد. سرچرخاند. چهره مادر خندان و کمی نگران بود:
- برو استراحت کن ضحی جان. داری از حال می ری
🔸ضحی بی هیچ فکری از جا بلند شد. عذرخواهی کرد و به اتاقش رفت. روی تخت نشست. سرش را بین دستانش گرفت. صداهای مختلفی در سرش می چرخید. صدای پرهام. صدای نوزاد. صدای پرستارها. صدای تلفنی که قبل از ورود به خانه به او شده بود:
- خانم سهندی؟ من از طرف ریاست بیمارستان خدمتتون تماس می گیرم. به علت شرایط پیش آمده، شما تا اطلاع ثانوی بیمارستان تشریف نیارید. می تونین این ایام رو مرخصی اجباری حساب کنین. به خودتون و کارهای عقب مانده تون برسید.
🔺ضحی هر چه دلیل خواسته بود، آن صدای خشک و جدی مردانه، همان جملات بالا را تکرار می کرد. کناره سرش تیر کشید. چشمانش را به هم فشرد و انگشتانش را فشار داد تا درد کمتر شود. با صدای بلند دایی، دستانش را پایین آورد و چشمانش را باز کرد.
- چی شده دایی؟ حالت خوبه؟ ناراحت به نظر می یای.
🔹لحن دلسوزانه و مهربان دایی جواد، اشک را در چشمان ضحی جمع کرد. جریان تماس تلفنی را گفت و نگرانی هایش را. هر چه در این سالها تحقیرهای پرهام را تحمل کرده و خودخوری کرده بود، به یکباره فوران کرد. دایی جواد، به حرفهایش گوش داد و هیچ سعی نکرد که جلوی گریه ها و ناله هایش را بگیرد.
- نمی دونین که جلوی همکارها به خاطر چادر تحقیر شدن یعنی چی؟ نمی دونین ضد ارزش دونستن اینکه رهبر رو دوست دارم یعنی چی؟ نمی دونین چه حرفها شنیدم و چه قیافه ها که ندیدم. هر روز چندین بار. جهنم واقعی .. آنوقت بی هیچ دلیلی می گویند که بیمارستان نیا. باید چی کار می کردم که نکردم. دایی جان این همه درس خوندم. می خوام تخصص بگیرم. دایی شما بگین باید چی کار کنم. حالا وسط درسا من کجا برم و دوره هامو کجا کامل کنم؟ از اون طرف نمی خوام برم برای التماس. حتی به این فکر کردم که محل نزارم و برم بیمارستان. ولی دایی دیگه بریده ام.
🔻کوسن را از روی تخت برداشت و جلوی دهانش گرفت که صدایش خفه شود و به گوش مادر نرسد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_هفدهم
🌸یکپارچه نور
✨شب مبارکی است. فرشته ها در رفت و آمدند. کتابی از نور را برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آورده اند. نور واحد. آشنا. لطیف. زنده. پویا. منسجم و یکپارچه.
💠انسجامی که خدای سبحان، در خود قرآن کریم فرموده است هیچ تعارض و اختلافی بین آیات قرآن نیست.(1) اما در مورد نزول قرآن، یک بار بیان کرده آن را به یکباره بر پیامبر نازل کردیم: إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيلَةٍ مُبَارَكَةٍ (2) و در کریمه دیگری، گفته شده تدریجا نازل کردیم تا برای مردم بخوانی: َقُرْآنًا فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى النَّاسِ عَلَى مُكْثٍ وَنَزَّلْنَاهُ تَنْزِيلًا (3) و شواهد تاریخی هم این مسئله را بیان می کند.
⚡️سر مطلب اینجاست که قرآن کریم، هر دو نزول را داشته است. هم به صورت تدریجی و در طی بیست و سه سال، بر قلب پیامبر نازل شده و هم نزول دفعی و یکباره، در شب قدر، داشته است و تعارضی بین آیاتی که به هر کدام از این انزال، اشاره می کنند، وجود ندارد.
🌺نکته: کلمه انزال و تنزیل از ماده "نزل" گرفته شده است. این ماده، اگر به باب افعال برود، انزال می شود و زمانی که قرینه ای نداشته باشد، معنای دفعی را به خود می گیرد و اگر به باب تفعیل برود، تنزیل می شود و استعمالش در امور تدریجی است. و جالب است که بدانید در آیاتی که نزول قرآن را در شب قدر بیان کرده، از کلمه انزال استفاده شده است.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 69- 77.
پی نوشت:
1. سوره نساء، آیه 82 : َلَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلَافًا كَثِيرًا
2. سوره دخان، آیه 3
3. سوره اسراء، آیه 106:
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
💫عرصه عبادت را خیلی وسیع بدانیم
#استاد_عربیان حفظه الله:
☘️ و اعْلَمْ أَنَّ أَوَّلَ عِبَادَةِ اللَّهِ الْمَعْرِفَةُ بِهِ اولین عبادت این است. جالب است اینجا. در مفهوم عبادت هم ما باید دقت کنیم. شاید صحبت از عبادت می شود، ذهن هایمان برود به سمت عبادت های جوارحی. عملی. که با جوارح انسان انجام می دهد اما حضرت اینجا، معرفت را به عنوان اولین عبادت مطرح می کنند. و این به ما کمک می کند که عرصه عبادت را خیلی وسیع بدانیم. منحصر نکنیم فقط به امور جوارحی. بلکه عبادت های باطنی داریم.قلبی داریم. که اهمیتش از آن عبادت های جوارحی به مراتب بالاتر است.
🔹ببینید اهمیت مراتب (معرفت)، نسبت به هر عبادت جوارحی که شما مطرح بکنید، بیشتر است. حتی نسبت به نماز هم بالاتر است. چون اول باید معرفت باشد. شناخت خدا، اعتقاد به خدا باشد تا نماز درست باشد. اصلا اعتقاد به خدا، اسلام و ایمان، شرط قبولی عبادت های جوارحی است. اگر اعقتاد نباشد، معرفت به خدا نباشد، نماز اصلا درست نمی شود. عبادت اصلا صحیح واقع نمی شود.
✅ پس این را هم باید توجه داشته باشیم. جایگاه عبادت خیلی بالاست. عبادت را محدود نکنیم در اعمال جوارحی. عبادت باطنی خیلی جایگاه بالایی دارد.
❌یکی از مشکلات ما در دینداری و امور فرهنگی و تربیتی این است که متاسفانه به عبادت های باطنی و جوانحی یا توجه نداریم یا کم توجه داریم. خدا کند که توجهمان به عبادت های باطنی و قلبی بیشتر بشود.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_دوم در تاریخ شنبه 1400/08/08
#قسمت_هفدهم
ادامه دارد ....
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت
#معرفی_حدیث
#حدیث