#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پانزدهم
کفش ها دم در مسجد روی زمین پراکنده این طرف و آن طرف افتاده بودند. سید، خم شد، روی پنجه پا نشست. کفش ها را جفت کرد و مرتب کنار دیوار چید. ویلچر را هُل داد و داخل مسجد شد. مردم حلقه وار نشسته بودند و منتظر بودند اذان گفته شود و حاج عباس با سینی های خرما و شیر از راه برسد. همان خرماهای پُرشیره و شیرهای داغ پرچرب.
🔹صدای ربنا از بلندگوی مسجد در حال پخش بود. صف ها خالی از نمارگزاران بود. سید، ویلچر عمو را داخل یکی از صف ها هل داد. صدای اذان بلند شد. حاج عباس به سید و پیرمرد روی ویلچر خیره بود و نمی دانست خرماها را بیاورد یا نه. آقای مرتضوی هنوز نیامده بود تا کسب تکلیف کند. عمو محسن، دست سید را گرفت و او را به سمت جلوی ویلچرش هدایت کرد و گفت: "قامت ببند عموجان. می خواهم به تو اقتدا کنم." پیشانی سید از عرق شرم، براق شد.
سید بی توجه به طعنه های مردم، جلوی عمو محسن، که گوشه یکی از صف های نماز جماعت بود، ایستاد و تکبیر گفت. الله اکبر.. خدا، از همه چیز، بزرگ تر است. الله اکبر.. خدا از همه چیز بزرگ تر است.. الله اکبر.. خدا، از، همه چیز، بزرگ تر، است.. الله اکبر.. خدا از همه بزرگ تر است الله اکبر.. تکبیرهای هفت گانه را گفت و وارد نماز شد: الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم.. عمومحسن، مهر و تسبیحش را از جیپ پیراهن در آورد. روی زانویش گذاشت. با خود گفت: "بله پسرم. خدا از همه چیز بزرگ تر است.. به نام همین خدای بزرگ و برای همین خدای بزرگ مهربان پشت سر سید اولاد پیغمبر سه رکعت نماز مغربم را می خوانم قربه الی الله.. الله اکبر. " صدای کلمات شمرده شمردهی سید در گوش جانش پیچید:" ایاک نعبد و ایاک نستعین.."
🔸آقای مرتضوی آمد. سید را دید که گوشه ای ایستاده و مشغول نماز است. پیرمردی ویلچر نشین و جوانی که خوب می شناختش؛ پشت سر او ایستاده اند. نگاهی به حاج عباس کرد و با اشاره ای که به سید داشت گفت: " این چه وضعش است؟ چرا صف ها تشکیل نشده؟ فقط دو نفر؟ مردم چرا نشسته اند گوشه و کنار مسجد؟" مُهری برداشت و خود را به رکعت دوم سید رساند.
حاج عباس، نزدیک سید شد و مکبری کرد:" الله اکبر سبحان الله.. "صدای مردم، قاتی مکبّری حاج عباس به گوش آقای مرتضوی رسید: " هنوز خودش نیامده یکی دیگر را هم آورده!""عمرا اگه ما پشتش نماز بخوانیم""چه هیزم تری به شما فروخته که اینقدر با او بد هستید؟ همین که زده حاج احمد را ناکار کرده کم چیزی است؟ دلیل تراشی هم بلد نیستید. آن که یک اتفاق بود. تازه این آقا که نزده. موتوری زده. " مرد میانسالی که این پاسخ ها را داد، از جمع مردم جدا شد و به آقای مرتضوی پیوست و در رکعت آخر، به نماز سید رسید.
🔹حاج عباس، سینی ها را آورد و مردم مشغول خوردن شدند. سید و عمو از مسجد خارج شدند تا به افطاری زهرا و حاج خانم برسند. آقای مرتضوی درخواست کرد بمانند و چیزی بخورند اما عمو محسن گفت: "امشب سید و خانواده شان مهمان ما هستند. اگه اجازه بدهید زودتر برویم که خانم ها افطار نمی کنند تا ما نرسیم." آقایان به هم دست دادند و از مسجد خارج شدند. آقای مرتضوی چند قدمی سید و عمو را همراهی کرد. جوان تسبیح به دست هم پشت سر آقای مرتضوی، چشم به سید دوخته بود. سید، لبخندی زد و از او هم خداحافظی کرد.
وارد خانه که شدند، دهان سید به تعریف و تمجید، باز شد:" به به.. عجب سفره زیبایی. خیلی زحمت کشیدید.. آخ که چقدر دلم پنیر می خواست. به به. نان های راحت الحلقوم را نگاه کن.. خدایا شکرت به خاطر این همه نعمتی که به ما دادی. به به چه چای خوش رنگی. دست شما درد نکند حاج خانم خیلی زحمت کشیدید. چه سوپ جاافتاده ای. چه افطاری بکنیم امشب. خدا را شکر. به سختی افتادید حسابی. باید ببخشید."
🔸زن عمو که از تعریف های رنگین کمانی سید به وجد آمده بود گفت: "اختیار دارید. شما ببخشید دیگر. مسجد چطور بود؟" سید گفت: "مسجد که عالی بود. پر بود از بندگان خوب خدا . جایتان خالی بود." زینب و علی اصغر روی تخت عمو، آرام و بی صدا دراز کشیده بودند و چشمانشان خمار خواب بود. سید، دستانش را شست. با آداب همیشگی وضو گرفت. دستان عمو را نیز شست و او را وضو داد و کاسه سوپ را دست گرفت:" عموجان افتخار می دهید من به شما سوپ بدهم؟" مگر می شد دست این سید مشتاق را رد کرد. عمو پذیرفت و دهانش را برای خوردن قاشق اول، نیمه باز کرد. دهانی که یک طرفش شُل و افتاده بود و به سختی باز می شد. سید گفت: " زهرا خانم، موقع برگشت، آقای مرتضوی کلید مسجد را به من دادند. خادم مسجد، کار اضطراری برایش پیش آمد. حالا با این کلید چه کنیم؟ نگاه معنا داری به زهرا کرد و کلید را جلوی صورتش گرفت. زهرا بلافاصله گفت: همان کار همیشگی. عمو و زن عمو متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند که یعنی چه کاری؟
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_پانزدهم
🔹جواد دکمه پرواز دوربین را زد. از دوربینی که بالای چراغ سردر موکب، نصب کرده بود، پرنده کوچکی جدا شد و بدون ذره ای صدا، به سمت آسمان پرواز کرد. فاصله پرنده مکانیکی به پنجاه متر که رسید ایستاد. ابوذر و جواد به ابعاد موکب روبروییشان نگاه کردند. خیلی وسیع و بزرگ بود. دوربین حرارتی پرنده، وجود سه نفر را نشان می داد.. جواد آقا به اشاره با ابوذر حرف زد که: "باید شناسایی اش کنیم" ابوذر تایید کرد.
🔸جواد آقا گوشی را دست ابوذر داد. عصای مخصوصش را برداشت و طرف شط رفت. بعد از بررسی استحکام لبه های شط و جریان آب و ارتفاع و ..، لوله ای را که داخلش دو جعبه ابزار بود را از فرغون در آورد. جعبه ابزار را داخل فرغون گذاشت و از ابوذر و موکب خبر گرفت. ابوذر به اشاره گفت که روبروی موکب مراقب اند نامحسوس و چندبار هم با هم بحثشان شده. احتمالا سر دوباره وارد شدن به موکب مان است. از حرکات دست و لبشان حدس می زنم. جواد نگاهی کرد.
نور آبی کمرنگی را در قسمت داخلی موکبشان دید که کم و زیاد می شد. از ابوذر به اشاره پرسید به نظرت این چیست؟ ابوذر با همان زبان اشاره پاسخ داد من هم چند دقیقه ای است روی آن فکر می کنم. راهی برای نزدیک شدنش پیدا نکرده ام. احتمال می دهم لب تاب باشد.
🔹جواد چشمانش جدی تر از قبل شد. لوله قطربزرگ را که روی دوش داشت، جابه جا کرد و آهسته گفت:"سنگین است. این را کار بگذارم و بچه ها را صدا بزنم برای گذاشتن دستگاه هایشان. مراقب باش". جواد کفش هایش را در آورد. وارد فرات شد. با بیلچه ای که داشت، کناره ها را بُرشی لوزی شکل داد و لوله را کار گذاشت. ابوذر لایه سیمی را به دست جواد داد. جواد آن را به دهانه لوله گذاشت. با مفتول و انبر مخصوص، آن را محکم کرد و سر دیگر لوله را از آب بیرون داد. ابوذر لبه لوله را گرفت و جواد، زیر آن را با سنگ های مختلفی که از کف فرات برمی داشت محکم کرد. تمام هیکل جواد خیس شده بود. از آب بیرون آمد و آغوشش را برای ابوذر باز کرد و گفت:"حالا می توانی مرا بغل کنی. گفتی خیلی دلت برایم تنگ شده و مدت هاست مرا ندیده ای" ابوذر خنده ای کرد و چند قدمی فرار کرد و به صدایی نیمه آهسته گفت:"نه دیگه دلم باز شد." ایستاد. پتوی مسافرتی ای را از زیر کوله ای باز کرد و دور جواد گرفت و محکم او را در آغوش کشید و گفت:"مراقب باش سرمانخوری" بقیه از جا بلند شده بودند و به رابطه ابوذر و جواد نگاه می کردند. ابوذر گفت: "حاجی این گوشی تحویل شما. حالا نوبت من است" و مشغول بستن حفاظ شد.
☘️ بچه ها هر کدام، مشغول جایگذاری و وصل کردن اختراعاتشان شدند. روح الله دو بطری نوشابه را از کوله اش در آورد. آن ها را به هم متصل کرد. سیم های اتصال مخصوصی را به دو سر آن وصل کرد. عایق بندی کرد. جعبه ای را از کوله اش در آورد. دو سر سیم اتصال را به جعبه زد. دکمه روشن شدن را که زد، صفحه نمایش جعبه روشن شد و بطری های نوشابه، کمی لرزیدند. روح الله لبخندی از سر رضایت زد و گفت: "موتوربرق ها حاضرند." هم زمان، سید کاظم، صافی های رنگی اش را که مانند کتابچه ای فشرده، داخل کوله مرتب و منظم جاسازی کرده بود، در آورد. آن ها را به صورت مکعب به هم متصل کرد و گفت:"یک استخر یک متر در یک متری می خواهیم آقا جواد. امکان ایجادش هست؟"
🔹 جواد آقا نگاهی به سازه دست سیدکاظم کرد و گفت: "امکانش که هست اما حساسیت برانگیز است. با توجه به اینکه اینجا لحظه به لحظه توسط ماهواره ها رصد می شود." مجتبی گفت:"نگرانی ای ندارد حاجی" و یک عصای مشکی رنگی را از کوله اش در آورد. مانند عصای نابینایان، تایش را باز کرد. حدود یک متر و نیم شد. بعد از صاف کردن کامل عصا، جعبه ای دیگر را از درون کوله اش در آورد. دکمه ای را روی عصا فشار داد. مونیتور جعبه روشن شد. پرده ای نازک از عصا به بالا رفت و بعد از چند متری، کمانه کرد و به پایین آمد. مجتبی سر پرده را گرفت و روی فرغون کشید. دکمه ای دیگر را زد که باعث شد بیرون آمدن پرده از درون عصا، متوقف شود. بعد از اینکه روی وسایل را کامل پوشاند، دکمه ای را از روی صفحه مانیتور زد. چشمان مجتبی برق خاصی زد و به آقا جواد گفت: "شما اینجا فرغونی می بینید؟" جواد که از این دستگاه استتار اختراعی مجتبی حسابی کیف کرده بود گفت:"احسنت آقا مجتبی. "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پانزدهم
🔻نگاهی از تعجب به پدر می اندازم. سرم را به حالت علامت سوال تکان می دهم. بابا می گوید:
- موقعی که داشتم ترخیصت می کردم، آقای احسانی، پدر ریحانه خانم تماس گرفتن و احوالت را پرسیدن. گفتم دارم کارهای ترخیص رو انجام می دم. گفتن ریحانه خانم آمده سمت بیمارستان و با هم برگردین خانه. بعد هم که ایشون اومدن و لطف کردن و ما هم سوار شدیم.
🔸از اینکه نفهمیده بودم راننده ریحانه است ناراحت می شوم. از اینکه حال زارم را ریحانه دیده بیشتر ناراحت می شوم. چیزی نمی گویم و سرم را می اندازم پایین. تلاوت آن آیات اشده و رادیو دارد نماآهنگ پخش می کند. از خودم حرصم می گیرد. زیر لب می گویم:
+ حالا ماشین دیگه ای نبود؟
انگار که بابا صدایم را شنیده باشد آرام زمزمه می کند:
- چقدر خدا هواتو دارد. ریحانه خانم رو برات رسوند.
به همون آرامی جواب بابا را می دهم:
+ آره خـــــیلی هوامو دارد. خــیلی. جون خودم.
🔻مامان دستم را فشار می دهد که یعنی چیزی نگویم. ادامه حرفم را می خورم. معلوم است که خدا من را از همه بیشتر دوست دارد که این طور فلجم کرده. نمی خواهم این دوست داشتنش را. نمی خواهم. و باز هم می زنم زیر گریه.
*
مصیبتی داشتیم برای رفتن به خانه. وقتی دم در پیاده شدیم، پدر می خواست بغلم کند. یک وزنه 75 کیویی را.
+ نکن بابا نکن. کمترت داغون می شه. نکن. بابا.
- دست کم گرفتی منو دختر. فکر کردی حالا چند کیلویی
🔹و بالاخره بغلم کرد و با چه سختی ای من را برد طبقه بالا در اتاقم. هر پله ای که رد می شد زانویش تا می خورد. خانه جدیدمان به اصطلاح دوبلکس بود. یک اتاق طبقه بالا به همراه یک پذیرایی و یک آشپزخانه کوچک و دستشویی. پله های بلندی وسط راهرو بود که با یک پیچ می خورد به طبقه پایین. سمت راست آشپزخانه ای نقلی بود و کنارش با یک راهروی کوچک که یک پله به پایین می خورد، حمام و دستشویی. روبروی پله های بین دو طبقه هم راهروی دو متری بود که یک طرفش می خورد به اتاق و یک طرفش به پذیرایی. در انتهای این راهرو دو متری هم در ورودی قرار داشت که می خورد به حیاط نقلی ای که دو سه تا دار و درخت هم توش بود. درخت ها سرسبز و پرپشت بودند و آنقدر ارتفاع گرفته بودند که از پنجره پذیرایی طبقه بالا می شد بهشان دست زد.
🔸همه ی خانه را مادر در این چند روز چیده بود. پدر، من را روی تختی که از قبل در اتاق پذیرایی آماده کرده بود خواباند. کنار دستم تاقچه ای بود که مادر رویش را گل های تازه مریم و رز گذاشته بود. چه بویی می داد گل های مریمش. پشت سرم میزتحریرم را گذاشته بودند و پشتش هم پنجره هایی که به بالکن کوچکی باز می شد و محوطه حیاط پایین دیده می شد. تخت را در حفاظ میزتحریرم گذاشته بودند که سوز پنجره به بدنم نخورد. پایین پایم ، وسط پذیرایی، پرده ای زده بودند که پذیرایی را به دو اتاق کوچک تر تبدیل کرده بود. پذیرایی دو در داشت. یکی آن طرف تیغه و یکی این طرف تیغه اش. همان جایی که پرده را آویزان کرده بودند. شاید هم قبلا به جای این تیغه، دیوار بوده. چه بدانم. به هر حال در این طرف تیغه و پرده، سمت چپ من بود. وقتی در باز بود می توانستم تا لب پله ها را رصد کنم. شاید برای همین تختم را این جا گذاشته بودند. چه روزگاری خواهم داشت از این به بعد.
🔹پدر از روی تاقچه کنار دستم، قرآنی را در آورد و کنارم نشست و همین طور که دستانش موهای سرم را نوازش می کرد برابم قرآن خواند. خیره به پدرم نگاه کردم. آره بابا. تو شکسته شدی. از این به بعد باید دختر افلیجت را جمع و جور کنی. از این به بعد باید من را کول بگیری و این ور و آن ور ببری. چرا باید به خاطر من اینهمه سختی بکشی. ای خدا. چرا؟ و باز هم می زنم زیر گریه. پدر همان طور که چشمش روی قرآن است و آیات را تلاوت می کند، اشک هایم را با انگشتش پاک می کند و به نوازش صورتم می پردازد. چقدر این نوازشش ارامش بخش است. چشم هایم را می بندم و با چشم بسته اشک می ریزم و پدر همچنان همان کارها را می کند و من همچنان همان طور اشک می ریزم.
🔻قرآن پدر تمام می شود. مادر با سینی وارد اتاق می شود. سینی را روی میز بالای سرم می گذارد. طوری که دستم راحت به آن برسد. حالا می فهمم که چرا تختم را پایین میز تحریرم گذاشتند. برای اینکه دستم به وسایل روز میز برسد. کمپوتی باز می کند و آبش را داخل لیوان می ریزد و دستم می دهد. خیلی تشنه هستم. لیوان را یک نفس سر می کشم و تشکر می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پانزدهم
🔹فرهمندپور بدون اینکه سرش را بچرخاند، در خانه همسایه ها را پایید. کسی داخل کوچه نبود. این خانه را به خاطر همین خلوتی کوچه، انتخاب کرده بود. صدای باز شدن قفل از آن طرف در آمد و در باز شد. منصوره از جلوی در کنار رفت. قفل و زنجیر در را از پشت انداخت اما آن را نبست. چادر رنگی اش را در آورد و به میخ روی دیوار، آویزان کرد. با احترام، آقا را مشایعت کرد. از پله های سنگی بالا رفت و در اتاق را پشت سر آقا بست. بلافاصله با سینی شربت پشت در برگشت. به دمپایی هایی که فرانک سعی کرده بود از چنگش در آورد؛ نگاه کرد. از اینکه مجبور شود پابرهنه موزاییک های سرد حیاط و پله های سنگی را بالا و پایین رود؛ ترسید. تصمیم گرفت حرفی از درگیری امروزش با فرانک به آقا نگوید. هیچ کفشی پشت در نبود. تا به حال ندیده بود آقا کفش هایشان را در آورند. فرانک هم که کفشی نداشت. صدای گریه فرانک را شنید. تقه ای به در زد. سینی شربت را روی یک دست گرفت و دامن چین دارش را مرتب کرد. گره روسری اش را مثل کراواتی، زیر چانه چرخاند و با صدای آقا، وارد اتاق شد. سینی شربت را بعد از تعارف کردن به آقا و فرانک خانم، روی میز عسلی کنار اتاق گذاشت. مکثی که کرد باعث شد آقای فرهمندپور نگاهش را از فرانک به منصوره برگرداند.
- آقا، شام تشریف دارید؟
- نه. برمی گردم خونه. حال فرانک چطور بوده؟
- آقا مدام گریه می کنن. غذاشون رو دست نخورده برگردوندم آشپزخونه.
- باشه. می تونی بری.
🔸فرهنمندپور، پدرانه شربت را جلوی فرانگ گرفت و گفت:
- نکنه می خوای بچه تو شکمت بمیره؟ نگران چیزی نباش. خودم درستش می کنم. تازه برات ی پزشک ماما هم پیدا کردم. بیا بخور.
🔻فرهمندپور منتظر عکس العمل فرانک نشد. لیوان شربت را به دهان دخترش برد. فرانک جرعه ای که نوشید گفت:
- می ترسم. چرا بیمارستان نمی ریم؟
- خودت بهتر می دونی. قبلا بحثشو کردیم.
- بابا من آرمین و دوست دارم چرا نمی خوای بفهمی؟
- بقیه شربتت رو بخور.
فرهمندپور از جا بلند شد.
- بابا تو رو خدا. پوسیدم تو این خونه. بزار ..
🔸هوای سرد، به صورت فرانک سیلی زد و در اتاق، پشت سر فرهمندپور بسته شد. همزمانی بلندشدن صدای گریه فرانک و بسته شدن در، منصوره را فراخواند. آقا را تا در خانه مشایعت کرد. فرهمندپور قبل از بازکردن زنجیر، گوشی منصوره را گرفت. برنامه نظارتی که نصب کرده بود را از حالت مخفی در آورد و اجرا کرد. چند تک زنگ و تماس و پیامک.. همه را بازخوانی کرد و خواند. آرمین دست بردار نبود. مجدد برنامه را مخفی کرد و گوشی را به منصوره برگرداند:
- سر صبح، وسایلو می فرستم بیارن. اتاق بغلی رو آماده کن. اگه وقتش شد تک بزن. سه تا پشت سر هم. حواست بهش باشه
- چشم آقا. خیالتون راحت.
🔹زنجیر را باز کرد. قفل را برداشت و به منصوره داد. کلید خانه را از جیبش بیرون آورد. در را بست و قفل کرد. صدای قفل و زنجیر را که شنید، به سمت خیابان قدم برداشت. فکر کرد اگر امروز می توانست ضحی را با خودش بیاورد خوب می شد اما آن اتفاق، برنامه اش را به هم ریخته بود. سوار ماشین شاسی بلندش شد و به سمت خانه ویلایی اش، حرکت کرد. هیچ کس منتظرش نبود. دوست داشت کنار فرانک بماند اما می ترسید کار دست خودش یا دخترش بدهد. فکر کرد "مادر بالای سر دختر که نباشه همین می شه. از وقتی محبوبه رفته خارج، این دختر غیرقابل کنترل شده." به این حرف خودش خندید و با صدای بلند ادای زنش را در آورد:
- مگر قبلش اصلا تو کاری باهاش داشتی که حالا بعد رفتن من، غیرقابل کنترل بشه. همش سرت تو حساب کتاب و معامله و سود و سهام بوده و زن و زندگی حالیت نبوده.
🔻اما این درست نبود. یاد روزهای اولی که با محبوبه ازدواج کرده بود افتاد و حتی روز به دنیا آمدن فرانک، او کنار محبوبه بود. چطور محبوبه این روزها را فراموش کرده بود! پیچ بلوار را رد کرد و وارد اتوبان شد. تا خانه چیزی نمانده بود اما دلش پیش فرانک بود. به لیست وسایلی که برای زایمان باید تهیه می کرد نگاهی انداخت. تقریبا همه را از درمانگاه خیریه ای که سالها قبل با محبوبه تاسیس کرده بودند آورده بود. گوشی را برداشت و با صبوری تماس گرفت. بار وسایل از شهرستان رسیده بود. فرمان را به سمت شرکت چرخاند. اگر می شد همین امشب وسایل را جابه جا کنند بهتر از فردا صبح بود. به منصوره زنگ زد که امشب منتظر آوردن وسایل باشد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_پانزدهم
✨کلام الهی
🍀لب از لب باز نکرده بود. صدای زیبایش را مدتی بود نشنیده بودم. حرفی نمی زد. سکوت، سهم امروز من شده بود.
📌ما انسان ها، برای تکلم، نیاز به حنجره و صدا و کلمه داریم اما خداوند بی نیاز از این ادوات است. او با ملائک سخن می گوید وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ (1) با پیامبرانش سخن می گوید كَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْلِيمًا (2) اما چگونه؟
🔹کلمه ، نهان را آشکار می کند. از پنهان خبر دهد. قرآن کریم، سراسر نظام هستی را کلمه الله می داند: قُلْ لَوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِكَلِمَاتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّي (3) سر این مطلب این است که هر موجودی در جهان، آیت و نشانه خداوند است و غیب را نشان می دهد و نهان را آشکار می سازد. گویی که همه موجودات با زبان تکوین خود، سخن از خداوند و اسما و صفات او می گویند.
🌸خداوند بلند مرتبه، از طریق همین مخلوقاتش است که با بسیاری از انسان ها سخن می گوید اما کسی که گوش و چشمش را کر و کور کرده(4)، این صدا را نمی شنود واین نشنیدن، دلیل بر نبودن سخن خداوند تبارک و تعالی نیست.
🌺و چقدر زیباست دانستن این مسئله که انسان کامل (پیامبر و ائمه اطهار علیهم السلام) آیت کبرای حق هستند و هیچ موجودی نمی توانند مانند انسان کامل، خداوند را نشان دهد. (5)
🍀قرآن، نه تنها کلام الهی است، بلکه تکلم الهی نیز هست که در مطلب بعد، آن را بازتر خواهیم کرد.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص57-61.
پی نوشت:
1. سوره بقره، آیه 30
2. سوره نساء، آیه 164.
3. سوره کهف، آیه 109 : بگو كه اگر دريا مركّب شود براي نوشتن «كلمات» پروردگار من، پيش از آنكه كلمات الهي به پايان رسد، دريا خشك و تمام خواهد شد.
4. بقره، آیه 171 : ... صُمٌّ بُكْمٌ عُمْي فَهُمْ لَا يعْقِلُونَ
5. بحار، ج 5، ص 9، ح 1. نحْن الكلمات التامّات
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🔹خدای ندیده را عبادت نکرده ام
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺 یَا اباذر! اعْبُدِ اللَّهَ کَأَنَّکَ تَرَاهُ، فَإِنْ کُنْتَ لَا تَرَاهُ فَإِنَّهُ یَرَاکَ البته توجه داشته باشید منظور از رویت در این فرمایش رسول گرامی اسلام، رویت قلبی است. نه رویت با چشم سر. حبری از احبار یهود به خدمت امیرالمومنین علی علیه السلام رسیده بود و از ایشان سوال کرده بود تو که خدا را عبادت می کنی، پروردگارت را رویت کرده ای؟ حضرت جواب دادند لَمْ أَكُنْ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ من اصلا عبادت نکرده ام پروردگاری را که مشاهده نکرده باشم. رویت نکرده باشم. آن حبر سوال کرد: چگونه مشاهده کردی پروردگارت را؟ چگونه یافتی؟ حضرت فرمودند: وَيْلَكَ وای بر تو. منظور مشاهده با ابصار و بصر نیست. مشاهده با چشم سر نیست. وَ لَكِنْ رَأَتْهُ اَلْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ اَلْإِيمَانِ. آن رویت قلبی است.
☘️وقتی آن حقیقت ایمان در وجود انسان محقق شود و مستقر بشود؛ چشم دل انسان، چشم قلبی انسان بینا می شود و با آن چشم قلبی، حقیقت عالم را مشاهده می کند. پروردگار را مشاهده می کند. این نحوه رویت، یک امر قرآنی و روایی است. عرض کردم از امیرالمومنین سلام الله علیها، که این رویت محقق است. البته در عالم آخرت که محرز است و مسلم است. در دنیا هم برای عده ای می تواند این رویت حاصل شود. اما رویت با چشم سر، اصلا غیرممکن است و محال است؛ چه در دنیا و چه در آخرت.
❌ اگر کسی بخواهد قائل به رویت با چشم سر بشود، این یک انحراف است. نه در دنیا ممکن است و نه در آخرت. چون خداوند حقیقت نامحدود است و چشم سر نمی تواند حقیقت نامحدود را ببیند. محدود را می تواند مشاهده کند و محدود بودن با ذات حضرت حق جل شانه، سازگاری ندارد. اما رویت به قلب، ممکن است. در همین دنیا اگر انسان روی خودش کار کند و خودسازی داشته باشد؛ به خوبی می تواند محقق بشود. هم چنان که در خیلی از یاران اهل بیت علیهم السلام این معنا حاصل شده بوده. در عصر غیبت هم بعضی از علمای ربانی به این نعمت معرفتی، معنوی و قلبی بار یافته بودند و مشرف شده بودند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_دوم در تاریخ شنبه 1400/08/08
#قسمت_پانزدهم
ادامه دارد ....
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت
#معرفی_حدیث
#حدیث