#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_شش
🔹تلفن زنگ زد. سرکارگر از جمع فاصله گرفت و با تلفن حرف زد:"سلام آقای میرشکاری. بله. کمی از کار را انجام داده ایم. بله تا سه روز دیگر کار تمام است. نگران نباشید. خدانگهدار" خیال آقای میرشکاری از کارگرها که راحت شد با وکیل تماس گرفت: "سلام. میرشکاری هستم. متشکرم. دادخواست بنده آماده است؟ بله. سید جواد طباطبایی. بله همان سه مورد دیگر. برای زد و خورد شاهد هم دارم. نادر قاصدی. نام مجرم چنگیز بهرامی. بله. اگر زحمتتان نمی شود خودتان بقیه کارهایش را هم بکنید. بله روحانی هستند. مگر شهر ما دادگاه ویژه روحانیت ندارد که باید به.. درسته. مشکلی نیست. خدانگهدار" گوشی را قطع کرد و به حاج احمد گفت:"شما روحانیون هم دادگاه ویژه دارید. کمی کار پیچیده تر می شود." حاج احمد گفت:"چرا این کار را با او میکنی؟" میرشکاری گفت:"نشنیدی. به مجرم پناه داده. زد و خورد در ملا عام داشته. برای این محله خطرناک است. برای جامعه خطرناک است." حاج احمد که میدانست خود میرشکاری هم به این حرفها اعتقاد ندارد گفت:"پس چرا موقع کلاس قرآنش در مسجد، کارگر بردهای؟ گیرم خود سید آدم خطرناک، کلاس قرآن زنش را چرا به هم زدی؟ این چه طرز رفتاری است جدیدا از تو میبینم میرشکاری؟ از تو بعید است با این سن و سالت." میرشکاری که از شماتتهای حاج احمد کفری شده بود گفت:"سرم خلوت بود کار عقب مانده را انجام دادم. چه حرفها میزنی احمد"
🔸حاج احمد روی مبل داخل پذیرایی جابهجا شد و گفت:"برای من فیلم بازی نکن. بگو حسودیات شده. حسادت که شاخ و دم ندارد. همین طوری است. بگو بهت برخورده است یک جوان کاربلد آمده دل مردم را به دست میآورد. کاری که در این همه سال من نتوانستم انجام دهم. وقتی میگویند تهذیب و تقوا اگر نباشد، نفس آدم آیت الله میشود همین هاست دیگر فرهاد." میرشکاری از روی مبل برخاست. حاج احمد مچ دستش را محکم قاپید و نگهش داشت:"بهت بر نخورد فرهاد. من تو را خوب میشناسم. دست از این کارهایت بردار. آخر عاقبت ندارد." مچ دستش را شل کرد. میرشکاری بی حرف، از خانه حاج احمد خارج شد. همسر حاج احمد از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:"خوب کردی این حرفها را به او زدی. دلم برای این زن و شوهر میسوزد" حاج احمد عصا را از کنار مبل برداشت و گفت:"خدا به همه مان رحم کند. من هم دست کمی از او نداشتم اگر تو هی زیر گوشم نمیخواندی. از حرفهایت مطمئنی دیگر؟" همسر حاج احمد گفت:"مطمئن مطئمن. خودم آنجا بودم. کم مانده بود بزند زیر گوش زن سید." حاج احمد سر تکان داد و به اتاق رفت. همسر حاج احمد، صلوات شمار را برداشت و مشغول ادای نذری شده بود که از چند روز پیش شروع کرده بود. خدا را شکر کرد که احمد، حرفش را گوش کرده بود.
🔹بحث که تمام شد، سید به چنگیز پیام داد که جلسه یادت نرود. مردم برای نماز جماعت جمع میشدند. کارگرها وسایل و آجرهای شکسته را با فرغون به بیرون مسجد منتقل کردند. جارویی از حاج عباس گرفتند و تا میشد، آنجا را تمیز کردند. نماز جماعت ظهر برگذار شد. اکثر کاسبهای محل آمده بودند. مغازه های پشت مسجد همه تعطیل شده بود و مردم، در صف ایستاده بودند. سید، تحت الحنکش را روی شانه انداخته بود. سرش پایین بود و ذکر میگفت. اذان را داده بود و مشغول دعا کردن بین اذان و اقامه شد. چشمانش پر آب شد: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و راحتهم و سرورهم" دستانش را که بالا برده بود پایین آورد. سرش همان پایین افتاده بود. صدایش به الله اکبر بلند شد و اقامه را گفت. همه ایستادند و به سید اقتدا کردند. حاج عباس تکبیر گفت و به جز صدای کولرآبی، صدای دیگری نیامد. سید با صدایی لرزان حمد را بسیار آرام خواند. صدایش را به بسم الله، بلند کرد و سوره را خواند. صدایی به جز صدای کولر، به گوش صفهای عقبی نمیرسید.
🔸 حاج احمد، در میانه رکعت اول، به مسجد رسید. حاج عباس او را دید و خوشحال شد اما بروز نداد. حاج احمد گوشهای ایستاد و به نمازخواندن سید نگاه کرد. تکیه اش را روی عصای آلومینیومی انداخته بود. سید به رکوع رفت. دلش لرزید. این سید لاغر را میرشکاری میخواهد به دادگاه بکشاند. صدایی در گوش پیچید که:"فلفل نبین چه ریزه. گول هیکلش را نخور" نگاهی به هشت صف پر نماز جماعت پشت سرش انداخت. همه در سجده بودند و او همانجا گوشه دیوار ایستاده بود. ذکر سجده سید به سختی به گوشش رسید و مجدد دلش لرزید. یک حس قدیمی آشنا در وجودش شعله کشید. نفهمید چیست. نگاهی به دیوار خراب شده کرد. با خود گفت:"تا این پنجره آماده شود یک نگهبان شب اینجا باید بگذاریم". تکیهاش را از روی عصا برداشت و به آرامی از مسجد بیرون رفت. حاج عباس مکبری میکرد و نمی توانست حرکتی انجام دهد. حاج احمد رفت و نماز ظهر سید هم تمام شد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_شش
🔹بعد از پایان بحث، سر صحبت های معمول باز می شود. یک دور خانم نوری از همه احوالپرسی می کند و جمله ای محبت آمیز و دعاگونه برایشان می فرماید. برایم جالب است که بعد از ارائه بحث و پاسخ دادن به سوال ها، این برنامه احوالپرسی و تفقد جویی را می بینم و خوشم می آید. چون اگر کسی به جمعمان اضافه شده باشد، معرفی شده و همان ابتدا مورد لطف و محبت همه خواهران قرار می گیرد. مثل آن زمانی که اولین بار به هیئت آمده بودم. ریحانه دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
- از خواهرای خیلی خوب و مخلص و فعال و گل من هستند. نرگس خانم. البته عده ای از خواهران مستحضرید. از این به بعد، خواهر گل شما هم هستند.
و همه با خوش آمدگویی و "البته البته" و "صد البته" و "دیگه خواهر خودمونه تو به فکر یه خواهر دیگه باش" از حضور من ابراز خوشحالی می کردند
🔸 همین برنامه برای لاله اجرا شد. بنده خدا خجالتی می کشید که نگو. نزدیک گوشش گفتم:
- راحت باش لاله. من هم این مراسم معارفه رو گذراندم. حال می ده. نگاهشون کن. خجالت نکش.
🔹بعد از این حرف من هر از گاهی سرش رو بالا می آورد و خیلی ممنونم و خواهش می کنم و شرمنده ام می کنیدی می گفت تا بالاخره امواج دریای محبت خواهران هیئتی آرام شد. . بعد از اینکه یک دور از همه خانم ها حال و احوال خود و بچه هایشان پرسیده شد، خانم نوری موضوعی را مطرح می کنند:
- الحمدلله از حضور شاداب و گرم همه خواهران عزیزم. بریم سر نکته مثبتی که این هفته یاد گرفتین. از همون اول، زینب خانم، شروع کنن و اون نکته مثبتی رو که یاد گرفتن برامون بگن. بفرمایید زینب خانم
🔸زینب خانم می گوید:
- بسم الله الرحمن الرحیم. اگه اجازه بدید دو دقیقه فکر کنم.
و لبخند می زند. خانم نوری مدتی را برای فکر کردن همه سکوت می کنند. زینب خانم می گوید:
- بحمدالله نکته که زیاده اگه بتونم همه رو عملی کنم. منتهی اونی که برام برجسته شده که بخوام برای خواهرام بگم اینه که در هر کاری، هر چقدر هم که به خودمون مطمئن باشیم و کار رو بلد باشیم ،به صورتی که احساس نیاز به کمک گرفتن از بقیه نداشته باشیم، باز هم آخرش طوری کار پیش می ره که از یه نفر باید کمک بگیریم اونم خداست. تو این هفته این مورد رو زیاد دیدم.
🔹لبخند می زند. خانم نوری می گوید:
- بفرمایید انسیه خانم
انسیه با آن صدای نازک و ظریفش اطاعت امر می کند و می گوید:
- نکته زینب خانم برام جالب بود. این رو من هم خیلی دیدم. اما اون نکته ای که تو این هفته برام برجسته بود خیر و برکتی بود که خدا در کارهای جمعی به انسان می دهد. همان کار را وقتی تنهایی انجام می دادم، مثلا دوتا نفع برام داشت، ولی وقتی با عده ای از دوستان انجام دادم، منفعت ها و سودها و برکت هاش برام خیلی زیادتر بود.
🔸فاطمه خانم می گوید:
- بله همین طوره. ید الله مع الجماعه. نکته ای که این هفته من رو به خودش مشغول کرد بحث روزی انسان بود. اینکه هر چقدر هم خودت رو بکشی، تا چیزی روزی ات نباشه، بالاخره از این گلوی انسان پایین نمی ره.
همه می خندیم. فاطمه خانم دو سه هفته است نکاتش در مورد خوردن هست و ماشاالله هیکل تپلی ای هم دارد. نفر بعدی ریحانه است و بعدش هم من. سعی می کنم تمرکز کنم روی نکته ای که خودم می خواهم بگویم.
🔻ریحانه شروع به سخن می کند:
- الحمدلله. نکته ای که این هفته یاد گرفتم، در مورد جلب کردن توفیقات الهی است. وقتی انسان مخلصانه کاری را برای خدا انجام بدهد، خداوند هم توفیقات عجیبی را برایش مقدر می کند. حالا ممکن است کار مخلصانه کار کوچکی باشد. مثلا یک مشت آجیل به بچه ای بدهد. یا قصد کمک به خانواده اش را داشته باشد. یا صرفا یک لفظ " نه " را برای خدا بگوید، آن وقت خدا چنان به سمت او گام برمی دارد که انسان شرمنده محبت و رحمت خدا می شود.
🔹آنقدر با احساس و از عمق وجودش این نکته را شمرده شمرده گفت، که همه ناخودآگاه برای مدتی بعد از پایان حرفش، سکوت می کنند. سرهاشان را به تایید بالا و پایین می برند. لاله سرش را پایین انداخته است. ریحانه دستش را روی زانوی لاله می گذارد. لاله سرش را بالا می آورد و چشمان اشک بارش را به ریحانه می دوزد، ریحانه به او لبخند با محبتی می زند.
🔸نوبت لاله است. خودش را کنترل می کند. اشک هایش را پاک می کند و همان طور که گاهی به ریحانه و گاهی به زانوانش نگاه می کند می گوید:
- من تو این یک هفته، لطف و محبت خدا رو خیلی دیدم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_شش
🌸خادم های حرم، جلو آمدند و سعی کردند او را عقب بیاورند تا زیر فشارها و دست و پاها له نشود.
- خواهر گلم به فکر بچه تون باشین. تحمل فشارها رو نداره.
- نازی. چه پسر گلیه
- دختره
- خدا بهتون ببخشه. ان شاالله شفا پیدا کنه. خیلی نازه
🔹دو خادمی که به آن خانم کمک کردند، بچه را تا چند متر آن طرف تر بغل کردند و بوسیدند. یکی از خادم ها، از جیبش نبات تبرکی حرم در آورد و دست مادر داد. پیشانی بچه را بوسید و به محدوده جلو ضریح برگشت. ضحی غرق کارهای محبت آمیز خادم ها شده بود. نگاهش را از خادم گرفت و به ضریح دوخت. زیر لب گفت:
- خانم جان چقدر شما خواستنی هستین. این همه زائر به عشق شما اومدن. فداتون بشم الهی. چقدر دلم براتون تنگ شده. دلم نمی یاد نیام جلو. از طرفی بیام جلو بالاخره ممکنه فشاری به زائرینتون بیاد. خانم جان. خودتون بگین چی کار کنم؟ دلم برای بغلتون تنگ شده. می خوام سر به ضریح بزارم و انگار که سر گذاشته ام بر شونه هاتون اشک بریزم. آخه خانم جان گریه کردن از اینجا که ..
🍀هنوز جمله اش تمام نشده بود که در زاویه ضریح، فضای خالی ای پیدا شد. ضحی سریع داخل آن فضا شد و از هر دو طرف، خانم ها فشارش دادند. نفر جلویی اش به سمت چپ رفت و جلویش خالی شد. نفر سمت راستی چسبیده به ضریح بود و حواسش نبود که بچرخد. ضحی خودش را به ضریح چسباند. ضریح را بغل کرد و بوسید و گریست. خانم ها می گفتند بچرخید اما به او کاری نداشتند. باز هم گریه کرد. ضریح را بوسید و خود را از ضریح کند تا بقیه زائرین هم تبرک کنند. عقب عقب رفت و با حالت احترام، گوشه ای قاتی بقیه زائرین ایستاد. چادرش را جلو کشید و از زیر چادر، ضریح را نگاه کرد. همهمه صدای زائرین، پس زمینه صدای نجوای او با خانم شد:
- خانم جان. کمکم کنین. کارم رو ترک کردم. کار جدید نتوانسته ام جور کنم. بیمارستان قبلی افتضاح بود. دوستی با سحر افتضاح بود. به من می گوید اجازه برگشتنت را گرفته ام ولی شرطش این است که مانند بقیه چادرت را در محل کار سر نکنی. می گوید حجابت که خوب است. چه اشکالی دارد. نگذار این تعصب جلوی رشدت را بگیرد. خانم جان، تازه می فهمم که در چه فضای بدی بودم. حتما تاثیرات بدی هم رویم گذاشته. خانم جان از خدا بخواهید پاکم کند. من آن رشدی که به خاطرش، چادرم را کنار بگذارم نمی خواهم خانم جان. مرا به این چیزها آزمایش نکنید. شما را به خانم حضرت زهرا مراقبم باشید. خانم جان دایی می گفت من ادعا دارم. سنگ رهبر را به سینه می زنم. ولایی عمل نمی کنم. خانم جان اخر با این خواستگارها چه کنم؟ خانم جان. مادرم در عذابه. پدرم هم همین طور. دیگه اوضاع جوری شده که .. خودتون می دونین. نمی دونم چی کار کنم. کمکم کنین.
🌸با چادر، اشک هایش را پاک کرد. به کتابخانه سمت چپش نگاهی انداخت و به سمتش حرکت کرد. زیارت نامه را برداشت. باز کرد و مشغول خواندن شد:
السَّلامُ عَلَى آدَمَ صِفْوَةِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَى نُوحٍ نَبِيِّ اللّه ...
🔹بعد از زیارت، سر قرار رفت. همه سر موقع آمده بودند. زیارت قبولی گفتند و به سمت ماشین حرکت کردند. پدر با کمک بچه ها، وسایل ناهار را بیرون آوردند و در فاصله ای که ماشین با ماشین دیگر داشت، روی زمین آسفالت زیرانداز پهن کردند و مشغول چیدن سفره شدند. کودکان روی چمن ها جست و خیز می کردند و چند نفری هم در سایه درخت ها، دراز کشیده بودند. بعد از خوردن ناهار، همه سوار ماشین شدند. پدر پول پارکبان را داد و خیابانی که آمده بودند را برگشتند. از جلوی ساختمان ناشران رد شدند. پدر گوشه ای ماشین را پارک کرد.
حسنا از همه مشتاق تر بود. پله های ورودی را دوتا یکی کرد و کنار مجسمه سر در، ایستاد تا مادر و بقیه هم بیایند. پدر به هر کدامشان تراول صد تومانی پول داد و گفت که خودش به طبقه اول می رود. طهورا و حسنا کتابفروشی ها را نگاه می کردند و داخل یکی شان شدند. پدر نسخه ای از صحیفه سجادیه را برداشت و مطالعه کرد. بلافاصله آن را خرید. به کتاب های دیگر نگاه کرد و پرسید چیزی نمی خواهد؟ مادر جواب منفی داد و از آن کتابفروشی بیرون آمدند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
💎 از سرمایه ها، خوب استفاده کنیم
#استاد_عربیان حفظه الله:
🔹اهداف میانی را اگر بخواهیم بیان کنیم، اهداف میانی اینکه من یک عالم مهذب بشوم. اگر بخواهد این هدف میانی به صورت عملیاتی دنبال شود، الان باید چه کار کنم که در آینده، عالم مهذبی شوم؟ برنامه درسی ام به چه صورت باشد؟ سبک زندگی ام به چه صورت باشد؟
🔻 یک طلبه، با آن نیت ارزشمند و صاف و خدایی ای که دارد، و با آن عرض کنم توانمندی هایی که دارد وارد حوزه بشود، ولی نه برنامه داشته باشد نه نقشه داشته باشد نه هدف گذاری درست و حسابی داشته باشد، کم کم از نظر انگیزه هم خیلی خیلی ضعیف می شود. به تدریج اصلا نمی داند چه کار کند. با کی معاشرت داشته باشد. این معاشرت ها به شدت در انسان اثر می گذارد. هم از نظر فکری، هم از نظر روحی، هم از نظر عادت ها و رفتارها. خیلی اثر می گذارد. تو اول بگو با چه کس زیستی / که تا من بگویم که تو کیستی.
☘️پس باید از این فرصت جوانی، خوب استفاده کنیم. و در زمینه حفظ صحت، که بدانیم این صحت در عرصه های گوناگون باید مورد توجه قرار گیرد، هم جسم، و هم فکر و اندیشه، و هم روحیه و روان، آسیب نبینیم. بلکه به گونه ای بشود که از این صحت مان در جهت تعالی و رشد و ارتقاء وجودی استفاده کنیم.
🌺و غِنَاکَ قَبْلَ فَقْرِکَ البته غنا را هم باز اینجا محدود در نظر نگیرید. اینجا فقط مسئله مادی نیست. بلکه دارایی انسان به دو دسته کلی می تواند تقسیم شود. دارایی های مادی. دارایی های معنوی. غیرمادی. برخوردار هستیم. قدر این برخورداری ها را بدانیم. و از این ثروت ها، سرمایه ها، خوب استفاده کنیم. قبل از آنی که آن ها را از دست بدهیم و نداشته باشیم.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_پنجم در تاریخ شنبه 1400/08/22
#قسمت_پنجاه_و_شش
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #سلامتی #صحت