#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_هفت
🔹حاج عباس میکروفون را دست سید داد و دنبال حاج احمد دوید. سید ادعیه مخصوص تعقیبات را خواند. هوا گرم بود و با شکافی که بین دیوار ایجاد شده بود، خنکای کولر به بیرون میرفت و مسجد خنک نمیشد. سید از تعقیبات و مستحبات کم کرد و نماز عصر را قامت بست. محمد، مکبری را به عهده گرفت تا حاج عباس بیاید. اما تا آخر نماز خبری از حاج عباس نشد. همکلاسیهای صادق همه جمع شده بودند. نماز که تمام شد همه حلقه زدند. سید به همراه دونوجوان، رحلها را چیدند و قرآن ها را روی رحل گذاشتند. برخی هایشان قرآن را باز کرده بودند و در همین فاصله کوتاه، مشغول تلاوت شدند. سید نشست. بسم اللهی آرام گفت. به حضرت رسول صلی الله علیه و آله توسل کرد و قرآن را باز کرد. همیشه نفر اول حاج عباس و بعد آقای مرتضوی تلاوت میکردند. حاج عباس نبود. آقای مرتضوی هم. سید، از محمد خواست قرآن را شروع کند. محمد شروع کرد. سید، با صدایی آرام همراهی کرد. محمد خیلی خوب و روان قرآن را خواند. نفر بعدی مهران بود. از بچههای گیم نت. چند روز بود به مسجد میآمد و در جزءخوانی شرکت داشت. آرام و سخت خواند اما بالاخره خواند. چند ایراد کوچک داشت که سید روی برگهای یادداشت کرد تا بعد آن اشکالات را در جلسه مطرح کند و روی آن تمرین بیشتری داشته باشند. چرخش جلسه را به افراد میانسال رساند و آن ها هم با صوت و لحن های متفاوت تلاوت کردند. سید از تک تک تلاوتکنندگان تشکر کرد. در وسط جلسه، نکاتی از دو سه آیه تلاوت شده گفت و به تلاوت ادامه دادند.
🔸نصف صفحه از جزء، سهم تلاوت سید شد. یک ساعتی بود دوزانو نشسته بود. کمر صاف. قرآن را روی دست گرفته بود و همراه با دیگران آرام میخواند. نوبت به او که رسید، قرآن را بالاتر آورد. انگار که دو دستش به دعا باز است و قرآن کریم را از بزرگی تحویل گرفته است. با همان کمر صاف و دو زانو، با لحنی حزین و شمرده شمرده شروع کرد: اعوذبالله من الشیطان الرجیم... در همان دقیقه اول، اشک از دیدگانش سرازیر شد. سید هیچکس را نمیدید. هیچ صدایی نمیشنید. او بود و صدای قرآن. او بود و صدای خدا که از جایگاه بهشتیان حرف میزد. او بود و تحذیر خدا که از جایگاه جهنمیان حرف میزد. تن و بدنش لرزشی خفیف به خود گرفت. آیات عذاب بود و سید را در خود مچاله کرده بود. صدایش میلرزید. صادق، محو سید شده بود و دیگر قرآن روی رحل را نگاه نکرد. با خود گفت:"او چه میخواند که اینگونه اشک میریزد." صدای گریه زنانهای از قسمت خواهران به گوش رسید. پسرها متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند که یعنی کیست. جزء تمام شد. تلاوت سید پنج دقیقه بیشتر طول نکشید اما همه چشم ها را گریان کرد. دعای ختم قرآن را خواند و صلوات گرفت. قرآن را بست. روی دست گرفت و رو به جمع که برخی در حال پاک کردن اشکهایشان بودند گفت:"قبول باشد الهی. تلاوت های زیبایی داشتید. بسیار زیبا. از حضورتان تشکر میکنم." و تک تک از همه قاریان تشکر کرد و گفت:" اگر سوالی دارید بفرمایید.. "سوالی مطرح نشد. سید مجدد از جمع صلوات گرفت. رحل جلوی رویش را تا کرد. مردم بلند شدند. برخی قرآن و رحل ها را سر جایش گذاشتند و برخی هم از مسجد خارج شدند. سید برخاست. قرآن ها را جمع کرد و رحلهای تا نشده را تا زد و هر کدام را سرجایش گذاشت.
🔹صادق گوشه ای ایستاده بود و سید را نگاه میکرد. هنوز بغض گلویش را گرفته بود. سید روی شانهاش زد که:"چه شده مرد؟ الان جلسه داریم ها.. بیا برویم وضویی تازه کنیم." دست صادق را به نرمی گرفت. پر مهر کنارش قدم برداشت و به وضوخانه رفتند. کارگرها مشغول کار شده بودند و صدای کلنگ زنیشان سکوت بعد از ظهر محله را شکست. آستین های قبا و پیراهن را تا زد. تا بالاتر از آرنج ها. کمی شیر را باز کرد و مشتی آب گرفت. نگاهش به زلالی آب که رسید خدا را شکر کرد: خدایا از اینکه آب را چنین زلال و طاهر برایمان آفریده ای تو را شکر می کنیم. الحمدلله الذی جعل الماء طهورا و لم یجعله نجسا.. هم به فارسی دعا را گفت و هم عربی. صادق هم آستین هایش را بالا داد. آب را باز کرد. مشتی آب گرفت و در دل، همین تشکر را از خدا کرد. سید، دستانش را به آن مشت، شست. مشتی دیگر گرفت و به صورت ریخت و هم زمان با دست دیگرش شیر آب را بست. به فارسی دعای وضو را گفت تا صادق هم متوجه بشود. صادق هم همان طور وضو گرفت. سید لبخندی به او زد و گفت:"قبول باشد آقا صادق عزیز.. حالت بهتر است الحمدلله." صادق که احساس نشاط و شادابی و آرامش خاصی وجودش را گرفته بود گفت:"بله. خوبم. خیلی. ممنونم" و از وضوخانه بیرون رفتند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_هفت
🔹با همین یک جمله، اختیارش از کف می رود و اشکهایش سرازیر می شود. سعی می کند خودش را کنترل کند و ادامه بدهد:
- همین که الان من اینجا توی هیئت حضرت زهرا نشسته ام، لطف و محبت خداست بهم.
🔸این بار دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. دست هایش را بر صورتش می گذارد و گریه می کند. جمع متأثر شده است. سکوت محض است و همه نگاه ها حاکی از شور و عشق و محبت به لاله است. خانم نوری با صدایی دلنشین که نشان دهنده محبتشان است می فرمایند:
- الحمدلله لاله خانم. ما هم خدا رو شکر می کنیم که ما و شما در کنار هم در خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها و زیر پرچم اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هستیم. ان شاالله به لطف و محبت و رحمت واسعه الهی، همواره زیرپرچم اهل بیت باشیم.
🔻ریحانه در گوش لاله چیزی می گوید و لاله بلند می شود. ببخشیدی می گوید و با ریحانه به سمت آشپزخانه هیئت می روند. حالا نوبت گفتن نکته این هفته من است. خانم نوری با لبخند زیبایشان می گویند:
- خب نرگس خانم. شما این هفته چه نکته ای رو می خوای به ما یاد بدی؟
- اختیار دارید. ما از شما یاد می گیریم. تو این هفته یه اتفاقی افتاد که برای من جالب بود و این رو از برکت شهدا می دونم.
🔹به این جای جمله ام که می رسم، لاله با صورت شسته شده برمی گردد. همه نگاه ها با محبت او را بدرقه می کنند تا کنارم بنشیند. ریحانه هم سینی چای را از مسئول تدارکات و پذیرایی گرفته است و منتظر است حرف من تمام شود تا پذیرایی را شروع کند. ادامه می دهم:
- این هفته که با ریحانه خانم و یکی از خانم هایی که تو مترو باهاشون آشنا شدیم و رفتیم قطعه شهدای گمنام..
🔸ریحانه صورتش مشتاق می شود ببیند من چه می خواهم بگویم.
- چیزی رو از شهدا دیدم که قبلا نمی دیدم. نه اینکه نبوده. نه. من چون بی معرفت بودم نمی دیدم. چشمام نمی دید یعنی.
خانم نوری سرشون رو بالا و پایین می برند که خیالم راحت بشه که منظورم را گرفته اند. چهره بقیه چنان مشتاق هست که لحظه ای استرس می گیرم. باز هم به چهره خانم نوری نگاه می کنم. منتظرند تا نکته ام را بگویم. ادامه می دهم:
- اون نکته، تاثیری که شهدا روی ماها دارن هست. شهدا حتی همین امروزی که در بین ما نیستند، روی قلب های ما زنده ها می تونن تاثیر داشته باشن. و چقدر از برکت شهدا، حال و روح ما بهتر می شود و به خدا نزدیک تر می شویم. همین.
🔻بقیه خواهران هم نکته شان را می گویند. نوبت می رسد به اینکه اگر کسی خاطره ای آموزنده از نحوه تعامل با مردم و ارتباط با دیگران را دارد تعریف کند. یکی دو تا از بچه ها نقش بیان خوب و روی خوش را در ارتباط با دیگران مطرح می کنند و تاثیری که این نوع برخوردها روی دیگران دارد را با چند خاطره بیان می کنند.
🔹فکر می کنم ببینم من هم خاطره ای می توانم بگویم یا نه. یاد آن روز که در مترو بودیم می افتم. تصمیم می گیرم آن را به عنوان خاطره ای بیان کنم و نحوه برخورد ریحانه را با آن دختر بگویم و تاثیر مثبتی که عشق و محبت درونی فوق العاده ریحانه در جذب آن دختر داشت. می گویم:
- من هم یه خاطره دارم. می شه بگم؟
- بله بفرمایید.
- یک روز با ریحانه خانم، رفته بودیم بیرون. تو مترو یه ..
تا اسم مترو را می آورم، ریحانه رویش را به سمتم برمی گرداند و آهسته می گوید: نگو نرگس. نگو. حرفم را می خورم. زینب خانم می گوید:
- خب تو مترو چی؟
🔻به ریحانه نگاهی می اندازم. متوجه نمی شوم چرا نباید بگویم. ولی به خاطر او تصمیم می گیرم چیزی نگویم. در جواب چهره های پرسوال بچه ها می گویم:
- خب چون خاطره مشترکه ریحانه خانم هم باید بخواد که بگم. مثل اینکه دوست ندارن. حالا بازم فکر می کنم اگه چیزی یادم اومد تعریف می کنم. ممنون.
🔸ریحانه لبخند رضایتی می زند. ادامه جلسه با خواندن و دعا و ذکر مصیبت اهل بیت توسط مداحمان زهرا خانم تمام می شود. همه با هم به سمت خانه می رویم. ماشین را پارک می کند. من را به مادر تحویل می دهد و می گوید:
- این دختر خانم شیطون هم تحویل شما. امروز نزدیک بود آبروی ما رو ببره با این شیطونی هاش.
🔹مادر می خندد و تشکر می کند. از ریحانه خداحافظی می کنم. وارد راهرو که می شویم، بوی آش مادر به مشامم می رسد.
- آخ جون. آش رشته. خیلی وقت بود آش نپخته بودین ها.
- آره. نذریه. ان شاالله که همه حاجت روا بشن.
نگاهی به سیستم خاموش می اندازم و می پرسم:
- فرزانه نیست؟
- چرا هست. داره درس می خونه.
🔻تعجب می کنم. فرزانه باشد و سیستم خاموش باشد؟ فرزانه این روزها عجیب شده است.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_هفت
🍀دو مغازه جلوتر، اسباب بازی و وسایل کمک آموزشی کودکانه بیرون از یک کتابفروشی توجه ضحی را جلب کرد. کتابفروشی بعدی، چشم پدر را گرفت و به آنجا رفت. مادر و ضحی جلوتر رفتند. از بین اسباب بازی های داخل مغازه، مادر لوگوهای خانه ای را انتخاب کرد و ضحی بازی" اکتشاف" را از زیر کارتن های بازی دیگر بیرون آورد. نگاهی به پشت جعبه انداخت. به نظرش جالب آمد. به مادر نشان داد. هر دو اسباب بازی را خریدند. با خرید این ها، تازه به فکر سوغاتی افتادند.
🌸پدر دو جلد کتاب حدیثی خریده بود و آدرس انتشارات شهید کاظمی را برای خرید چند کتاب از دوران دفاع مقدس، از مغازه دار گرفته بود. سوار پله برقی شدند و به طبقه اول رسیدند. حسنا پلاستیک به دست، جلویشان ظاهر شد. کتابهایی که خریده بود را همان جا داخل پلاستیک نشان پدر داد و با آن ها همراه شد. وارد انتشاراتی که شدند، حسنا کتابی که در حال مطالعه بود را نشان ضحی داد. ضحی تایید کرد و کتاب بغلی اش را برداشت. تورقی زد و در دست گرفت. دو سه کتاب دیگر هم برداشت. مادر کتاب حافظ هفت را برای دایی برداشت و کتاب گلستان یازدهم را برای زن دایی. کتاب قصه دلبری را برای طهورا برداشت و برای خودش هم، خاطرات شهید ابوترابی را. پدر هم کتابی به اسم تا خمینی شهر را برداشت. همه را روی هم گذاشت و حساب کرد.
🔹کتابها سنگین شده بود. حسنا چندتایی اش را داخل کوله گذاشت. ضحی چندتا را گرفت و بقیه را هم پدر آورد. می خواستند از پله ها بازهم بالاتر بروند و نشرهای طبقات بالا و پایین را ببینند. طهورا از آن طرف سالن به سمتشان آمد. کیسه ای دستش بود. یک تابلو هنری و یک جعبه زینتی دست ساز خریده بود. مادر سلیقه اش را تحسین گفت. پدر به ساعتش نگاه کرد و پرسید:
- نماز را همین جا بخونیم یا مسجد جمکران؟
🌸مادر چنان با قاطعیت گفت"مشخصه دیگه. مسجد جمکران" که همه خندیدند. پلاستیک کتاب ها را عقب ماشین گذاشتند و به سمت مسجد مقدس جمکران حرکت کردند. وارد بلوار پیامبر اعظم شدند. ضحی به پشت سر نگاه کرد و باز هم درخواست کمکش را از خانم حضرت معصومه سلام الله علیها تکرار کرد.
🍀حال و هوای غروب، همه را به سکوت واداشته بود. مادر دل نگران دختران دمِ بختش بود. طهورا نگران آینده و درس و دانشگاهش بود. حسنا می خواست رشته ای خوب قبول شود. ضحی هم دغدغه های خاص خودش را داشت. صدای دایی و خانم دکتر بحرینی مدام در سرش تکرار می شد. با خود مدام این جملات را تکرار می کرد: "من چطور می توانم عامل باشم. چطور می توانم وقتی می دانم فلان خواستگار، آن عیب را دارد، قبولش کنم؟ حرف یک عمر زندگی است. " واگویه می کرد:
- من هم دلم زندگی و فرزند می خواهد. من هم دوست دارم به کلام رهبرم جامه عمل بپوشانم و بچه بیاورم ولی وقتی شوهر نیست چطور این کار را بکنم؟ بیمارستان را چه کنم؟ سحر را چه کنم؟ درسم را چه کنم؟ یعنی بروم سر کارهای دیگر؟ بروم مامای مطب دکترهای زنان بشوم در حالی که خودم می توانم پزشک درمانگاه و اورژانس باشم؟ آخر من دوست دارم در حیطه تولد بچه ها کار کنم نه پزشک عمومی. دوست دارم تخصصم را بگیرم و به افراد نازا کمک کنم. خدایا چه کنم؟ چرا راه ها را بسته می بینم؟
🌸 هوا تاریک تر می شد و ماشین به مسجد جمکران، نزدیک تر. خیابان های اطراف جمکران بسیار شلوغ بود. پدر دو مرتبه، جمکران را دور زد و بالاخره یک جای خالی جلوی یکی از درها پیدا کرد. به علت ازدحام جمعیت، آن در را تازه باز کرده بودند. از ایست بازرسی رد شده و داخل محوطه شدند. روبرویشان باغچه مستطیل شکل پرگلی قرار داشت. گُله به گله، مردم روی زمین نشسته بودند. پدر مسیر ورودی خواهران را نشان داد و خودش به سمت دیگر رفت. قرار را چهل دقیقه بعد از نماز گذاشتند.
🍀همه صف ها پر بود. خانم ها چادررنگی به سر، مشغول نماز بودند. خادم ها، خانم ها را برای نماز جماعت، به طبقه پایین راهنمایی می کردند. هرچهارنفر، روبروی در ورودی مسجد ایستادند. مادر به پهن کردن فرشها توسط خادمین نگاه کرد و پرسید:
- زیر آسمون بخونیم یا زیر سقف؟
🔹به اتفاق آرا، زیر آسمان رأی آورد. کفش ها را داخل پلاستیک گذاشتند و روی یکی از فرش ها، در صف نماز نشستند. حسنا گوشی اش را در آورد. افق قم را در برنامه اذان گو تنظیم کرد و گفت:
- پنج دقیقه تا اذونه. به نماز امام زمان نمی رسیم فکر کنم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌟به اندازه دو سه جوان کار می کنم
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍀 و فَرَاغَکَ قَبْلَ شُغُلِکَ فراغ، نعمت بزرگی است. و آرامش خاصی را در انسان ایجاد می کند. انسان به خوبی می تواند فکر کند. به خوبی می تواند تصمیم بگیرد و عمل کند. خب از این فراغ باید استفاده کنیم. در زمینه های مختلف، برای رشد و تعالی ما احتیاج به فراغ داریم. فراغ نعمت بسیار ارزشمندی است.
🌸داریم. الان شما این فراغ را درصد بالایی دارید. ماهایی که سن و سالمان بالا رفته، هر چقدر هم که از عمرمان استفاده کرده باشیم بازم حسرت می خوریم و غبطه حال بعضی ها را داریم. چقدر انسان می تواند از عمرش خوب استفاده کند. ببینید ما درس حضرت ایت الله حسن زاده املی رحمه الله علیه می رفتیم، ایشان ان موقع، دوران اوایل پیری یا دقیق تر بگویم حدود شصت و خورده ای سالشان بود. بالای منبر وسط درس می فرمودند من الان در سن و سال خودم به اندازه دو سه جوان دارم کار می کنم. تو این سن.
📌 حالا شما ببینید الان از فرصت هایتان چقدر استفاده می توانید بکنید؟ برنامه درسی تان چطور است؟ برنامه عبادی تان چطور؟ برنامه دارید یا نه؟ آیا از برنامه هایتان لذت می برید؟ یا اینکه اول سال یک برنامه غیرواقع بینانه ، به تدریج در طول سال می بینید یکی یکی این برنامه ها را کنار می گذارید و آخرش نزدیکی های بهار اینا می بینید فقط یکی دو کار اگر بتوانید انجام دهید. بقیه همه تعطیل شد.
⚠️ این فرصت ها به سرعت دارد می گذرد. امسالتان هم به پایان می رسد. خیلی راحت. در یک چشم به هم زدن. و تکرار هم دیگر نمی شود. پس از آن سرمایه هایی که خداوند در اختیار ما قرار داده خوب استفاده کنید.
🌺 این فراغ، قبل از اینکه مشغول بشوید. ازدواج می کنید مطمئن باشید که فراغتان کمتر می شود. در آینده مسئولیتی پیدا می کنید. مطمئن باشید این فراغتون باز محدودتر می شود. ولی الان وقتتان خیلی باز است. خیلی کارها می توانید بکنید. امیدوارم که آن انگیزه لازم را داشته باشید. و این فراغی که خداوند نصیبتان کرده را برای رشد هر چه بیشتر و بهتر استفاده کنید.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_پنجم در تاریخ شنبه 1400/08/22
#قسمت_پنجاه_و_هفت
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #سلامتی #صحت