eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹به مقصد می رسیم. از ایستگاه که بیرون می رویم، ریحانه رو به خانمی با همان گرمی، با صدایی آرام می گوید: - خواهر عزیزم، حجابتون رو بیشتر رعایت بفرمایید. و پر مهر، لبخندی می زند که طرف مقابل، جز سکوت در مقابلش چیزی نمی گوید. کمی جلوتر باز به همین خانم برخورد می کنیم که از مغازه خریدی می کند. ریحانه می گوید: خواهر عزیزم... و این بار آن خانم، شال دور گردنش را جلوتر می کشد و گردنش را می پوشاند. ریحانه لبخند حاکی از قدردانی و تشکر می زند. برایش دعا می کند و توفیقات مضاعف را مسئلت می کند. 🔸نور کمرنگ صبحگاهی آفتاب، شعاعش را روی مزار شهدای گمنام انداخته است. ریحانه همین طور که کنارم حرکت می کند، اشک می ریزید و زیرلب حرف می زند. وسط حرفهایش جمله ای را بلند می گوید: + من تو رو از شهدا گرفتم. اون روز که تصادف کردی. یکراست اومدم این جا. بعدترهاش هم همین طور. دستهایی رو که به مزارشون می کشیدم، روی پاهات می گذاشتم تا به برکت خونشون، شفا پیدا کنن. هنوز هم ازشون شفای کامل تو رو می خوام. 🔹و اشک می ریزد. اشک های ریحانه را نمی توانم تحمل کنم. از او می خواهم مرا گوشه ای بگذارد و خودش برود. مرا کنار مزار شهید گمنام 18 ساله ای می گذارد. خودش بین مزارها می چرخد و اشک می ریزد و زمزمه می کند. گاهی می نشیند و دستی می کشد و باز برمی خیزد. گاهی سنگین حرکت می کند و از سنگینی قدم هایش سست می شود و زانوانش تا می خورند و می نشیند و باز برمی خیزد. از بی قراری ریحانه، من هم بی قرار می شوم. یاد حرف های آقای احسانی و خاطرات پدر برایم زنده می شود. این ها شهدایی هستند که پلاکشان را دادند تا مانند مادرشان فاطمه زهرا گمنام باشند. اشک بر گونه هایم می غلتد. 🔻سعی می کنم خم بشوم و دستم را بر مزارشان بمالم اما دستم نمی رسد. به ریحانه نگاه می کنم. سر مزاری نشسته و ناله خفیفی می کند. باز هم خم می شوم و این بار با صورت، روی مزار می افتم. از صدای افتادنم، ریحانه جاکن می شود و می خواهد بلندم کند. در حالی که مرا با احتیاط بلند می کند می گوید: + ببخشید. ببخشید که حواسم بهت نبود. ببخش منو نرگس. و گریه اش به هق هق می افتد و دائم عذرخواهی می کند. - نه بابا. خودم می خواستم دست بزنم به مزارشون. ول کن. نمی خواد بلندم کنی. بزار همین جا باشم. جام خوبه. چیزی نشده که. 🔹ریحانه صندلی ام را بلند می کند و به گونه ای که تکیه ای برایم باشد، پشتم می گذارد. پاهایم را مرتب می کنم و چادرم را روی پاهایم می اندازم. دست بر مزار شهید گمنام 18 ساله می کشم و بر پاهایم می مالم. ریحانه به پهنای صورت اشک می ریزد. درد و دل هایش مرا منقلب می کند: + سلام برادر. می بینی خواهرم را آورده ام دیدنتان. می بینی چه دسته گلی به من هدیه دادید. ممنونتونم. ممنونم که گل نرگسم را به من هدیه دادید. اومدیم کنارتون باشیم و ازتون یاد بگیرم. جونتون رو چطور هدیه کردین. چطور از نام و خانواده تون دل کندین و گمنام اومدین؟ چقدر خدا بهتون لطف و عنایت داشته که شهید شدین؟ برای ما هم دعا کنین توفیقش رو پیدا کنیم. برای ما هم دعا کنین بتونیم جا پای شما بگذاریم. اگه شما دعا نکنین که دست ما به جایی بنده نمی شود؟ اگه شما هوامون رو نداشته باشین که به بیراهه می ریم... 🔸همین طور که حرف های ساده اش را از ته دل می زند، اشک هایش سرُ می خورند و مرتب صورتش را با دست هایش پاک می کند. دست ریحانه را از روی مزار در دستان خود می گیرم. خم می شوم و صورت پر اشک و نمکینش را می بوسم. دست هایم را می بوسد و اشک هایم را پاک می کند. مدتی همان جا می مانیم و حرفهای دلی می زنیم. آفتاب که کاملا بالا می آید، از جا بلند می شویم و به سمت مترو، در سکوتی عمیق، حرکت می کنیم. آن شب، دفتر خاطراتم میهمان حرف های در گلو مانده ام به شهدای گمنام می شود. 🔸🔹🔸🔹🔸 🔹بالاخره مادر توانست یک روز را هماهنگ کند که احمد در خانه نباشد. اخیرا دوستانش هم به خانه می آیند. دوشنبه موعود از راه رسیده است. خیلی منتظر و مشتاق بودم آنانی که من را ندیده بودند و نگران و جویای حالم بودند؛ ببینم و اکنون، همه پشت در منتظر پاسخ اف اف هستند. - بله بفرمایید. خوش آمدید. مادر به سرعت به حیاط می رود و من هم پشت در حیاط منتظر ورودشان می شوم. @salamfereshte
🔺فرهمندپور یاد روزی که فرانک به دنیا آمده بود افتاد. طول اتاق را راه می رفت و صلوات می فرستاد. آخرین باری که صلوات فرستاده بود همان موقع به دنیا آمدن فرانک بود. از اینکه این همه سال از خدا دور بود؛ لحظه ای شرمنده شد. صدای زنگ گوشی ضحی بلند شد. نگاه کرد: "سحر جون" نیش خندی زد و فکر کرد:" شما دو تا وصله ناجور، چطور این همه سال با هم دوست هستین." با شنیدن صدای گریه بچه، نگاه فرهمندپور از گوشی به در اتاق افتاد و خدا را شکر کرد. 🔸بعد از ده دقیقه ای که برای فرهمندپور، به اندازه یک ساعت گذشت، صدای گریه بچه قطع شد و در اتاق باز شد. منصوره، بچه را که لای ملحفه ای بزرگ پیچیده شده بود به اقای فرهمندپور نشان داد. فرهمندپور بچه را از منصوره گرفت و نگاهی دقیق به او کرد. لای ملحفه فرو رفته بود. چشمانش بسته و آرام بود. فرهمندپور دلش لرزید از کاری که می خواست با این بچه بکند. نباید نشانی از رابطه دخترش با آرمین باقی بگذارد. 🔹منصوره به اتاق برگشت و در را بست. صدای مجدد جیغ فرانک بلند و بعد از چند لحظه، آرام شد. ضحی، لباس یک بار مصرفی را که پوشیده بود در آورد. آن را به پشت داخل هم لوله کرد و درون سطل زباله انداخت. منصوره خانم مشغول تمیز کردن بود. فرانک روی تشک دراز کشیده و گریه می کرد: - بچه مو بدین. تو رو خدا بدینش به من. اونو به بابا ندین. بابا بچه مو بده 🔺از بس جیغ زده بود، صدایش دو رگه شده بود. دیگر جانی در بدن نداشت. ضحی، داخل سرمی که برایش وصل کرده بود، آمپولی تزریق کرد و گفت: - کارتون که تموم شد برای زائو خرما و شربت عسل بیارید. خدا خیلی رحم کرد. چطور با جان این دختر بازی می کنین! به سمت در اتاق رفت. منصوره گفت: - خانم کجا می رید؟ همین جا بمونید. - می خوام هوا بخورم. نترس تا چند ساعت کنارش می مونم. 🔸ضحی دسته در را پایین داد و بیرون رفت. فرهمندپور آنجا نبود. به حیاط رفت. نگاهی به آسمان آبی و آفتابی که نور را به زمین پاشیده بود کرد. بغضی خاص وجودش را گرفت. دست هایش را جلوی صورتش گرفت. آرام اشک ریخت و از خدا تشکر کرد. چشمش به شیر آب داخل حیاط افتاد. کفش هایش را پوشید. پله های را پایین رفت و شیر آب را باز کرد. دستش را شست و آبی به صورتش زد. صدای لخ لخ دمپایی های منصوره خانم را شنید. مهل نگذاشت. مجدد به صورتش اب پاشید و شیر را بست. به سمت پله ها رفت و لبه آن نشست. نمی دانست بپرسد یا نه. رو به منصوره کرد و با جدیت پرسید: - بچه رو چی کار کردی؟ - دادم به آقای .. و ساکت شد. ضحی گفت: - بچه کجاست؟ باید مادرش بهش شیر بده - نمی دونم! اقای .. نمی دونم کجا رفتن. - یعنی چی نمی دونم! 🔻منصوره برای اینکه از سوال های ضحی فرار کند به آشپزخانه رفت. ضحی به سمت در خانه رفت. در قفل بود. به داخل برگشت. آرام بخشی که تزریق کرده بود اثر کرده و فرانک خوابیده بود. سرم فرانک را چک کرد. نبضش را گرفت. خدا را شکر کرد و آرام گفت: - خدا بهت رحم کرد. داشتم هر دوتون رو از دست می دادم. 🔹 فرانک حرفهای ضحی را نشنید. منصوره هم نشنید. ضحی از کنار فرانک بلند شد. کیف و چادرش را از روی تک مبل گوشه اتاق برداشت و خودش نشست. پاهایش را جمع کرد و به همراه چادر و کیفش، در بغل گرفت. منصوره با سینی خرما و شربت عسل، وارد اتاق شد. بعد از چند ماه، فرانک را آرام و خوابیده می دید. لبخند زد. سینی را آرام بالای سرش، روی میز گذاشت. به سِرُم نگاه کرد. به نیمه رسیده بود. زیرزیرکی ضحی را پایید. ترسید نزدیک ضحی بشود و مجدد از او در مورد بچه سوال کند. نمی دانست آقای فرهمندپور با بچه چه کرده است؟ شاید او را به پرورشگاه برده؛ یا شاید .. نمی خواست فکرهای بد بکند. گوشه اتاق روی زمین نشست و به دیوار سرد اتاق، تکیه داد. پشتش از سرمای دیوار مورمور شد. خودش را با تسبیحی که در دست داشت مشغول نشان داد اما تمام توجهش به ضحی بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🚨 اهل بیت، کشتی نجات ما از گرداب های فرو برنده زندگی هستند. حفظه الله: ☘️ یکی از جاهایی که شبیه به همین تشبیه و تعبیر را ما مشاهده می کنیم، در صلوات های وقت زوال ماه شعبان است که اینچنین عرض ارادت می کنیم به اهل بیت علیهم السلام که الْفُلْكِ الْجارِيَةِ فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ فلک، آن کشتی که در حرکت است، جاری است، فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ لجج، جمع لجه است. لجه وسط البحر است. جایی که وسط البحر به حساب می آید یعنی عمیق ترین نقطه دریا. 🌸 ویژگی نقاط عمیق در دریا این است که آنجا گرداب به وجود می آید. لذا می گوید فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ آن گرداب های فروبرنده است. گرداب در دریا این ویژگی و خاصیت را دارد که اگر فردی، قایقی، کشتی ای گرفتار گرداب بشود، به این راحتی ها نمی تواند نجات پیدا کند. گرداب او را فرو می برد و غرق می کند. الْفُلْكِ الْجارِيَةِ فِى اللُّجَجِ الْغامِرَةِ اهل بیت، آن کشتی روانی هستند که در گرداب های فرو برنده زندگی، در حرکت اند. 🍃يأْمَنُ مَنْ رَكِبَها در امنیت قرار می گیرد آن کسی که سوار فلک و این کشتی شود. وَيَغْرَقُ مَنْ تَرَكَهَا و غرق می شود هر کسی که از این فلک، فاصله بگیرد و ترک کند و رها کند این کشتی را. الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ کسی که از آن ها جلوبزند، مارق است. مرق السمت وقتی عرب می گوید که تیر را در کمان گذاشته باشد و بکشد. تا وقتی که تیر در کمان است، در اختیار این تیر انداز است. اما وقتی تیر از کمان کشیده شد، دیگر معلوم نیست این تیر به کجا اصابت می کند و در کجا می افتد. سرنوشت نامعلومی دارد. 🌼الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ مثل یک تیری می ماند که خارج شده است. معلوم نیست کجا به زمین می افتد. وَالْمُتَأَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ آن کسی که متاخر باشد و عقب بیافتد، این هم خلاصه ناکام می شود و بدبخت می شود. وَاللَّازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ. کسی که ملازم باشد با اهل بیت ، نه جلو بیافتد نه عقب بیافتد، . وَاللَّازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ تعبیر خیلی جالب است. از اسم فاعل استفاده شده است. کسی که ملازمت داشته باشد با اهل بیت علیهم السلام، اصلا رسیده است. به مقصد رسیده است. همین ملازمت، خودش رسیدن به مقصد است. 🌺اینجا هم رسول گرامی اسلام به ابوذر، گوشزد می فرمایند که خداوند اهل بیت را در امت اسلامی، مثل سفینه نوح قرار داده است. در طوفان نوح، به امر الهی، جناب نوح علی نبینا و آله علیه السلام، سفینه و کشتی ای ساختند به تعلیم الهی. که هر کسی که با جناب نوح بود و پیروی می کرد و همراهی می کرد و آنچه که مورد نیاز بود به امر الهی، همه در این سفینه قرار گرفتند و در آن طوفان به حرکت در آمدند و به سلامت به مقصد رسیدند. و هر کسی که خارج از این سفیه بود، غرق شدند و گرفتار نابودی شدند. ⚡️اینجا هم اهل بیت در زندگی انسان ها، در امت اسلامی، حکم سفینه نوح را دارند. اگر برویم به سمت آن ها، در عقیده و عمل، از آن ها پیروی کنیم. از آن ها الگو بگیریم و از آن ها تبعیت داشته باشیم، نجات پیدا می کنیم. در غیر این صورت غرق می شویم. غرق می شویم در ظلالت های فکری. غرق می شویم در رزالت های اخلاقی. غرق می شویم در ناشایستگی های رفتاری و کرداری. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/15 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله علیهم السلام