eitaa logo
سلام فرشته
175 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
- 🔸انسیه، تشت سفیدی را برداشته، پلاستیک میوه‌ها را یکی یکی در تشت وارونه می‌کند. آب سرد را روی میوه‌ها ول می‌دهد. صدای پدر می آید که با تلفن صحبت می کند. شاید از مادر خبری شده. شیر آب را می بندد که بهتر بتواند بشنود. گوش تیز می‌کند: بله... آقای مقدادی... شما کجا هستین؟.. بله... بله در خدمتیم... بله بفرمایین... نه مشکلی نیست... بله... منتظرتون هستیم... خدانگهدارتون. 🔹تماس تلفنی را قطع می‌کند. رعناخانم می‌پرسد: - کی بود؟ 🔻آقای مقدادی، سر کمِ مویِ میزبان شده باکلاه سیاه لبه دارش را از گردن به چرخشی نَوَد درجه در می‌آورد و با نگاهی نگران به همسرش می‌گوید: - آقای شفیعی بودن. پرسیدن کجا هستین. 🔸چانه آقای مقدادی، در یقه آهارزده پیراهن لباسش، گیر کرده بود. صورت به جلو برمی‌گرداند تا راحت شود. همان طور که به خیابان و ماشین 206 زرشکی رنگ جلویشان نگاه می کند و نگران است که نکند مشکلی پیش آمده، به ترمز ناگهانی ماشین، به جلو خیز برمی‌دارد. 🔹آقای مقدادی، نگاهی خیره و به اخم، به مجید می‌کند که یعنی بی عرضه، این چه طرز رانندگی است ! مجید با لحنی شرمگین، عذرخواهی‌ِ آب‌داری تحویل بابا می‌دهد تا قائله را در نطفه، خفه کند. خانمی بچه به بغل از ماشین جلویی پیاده می شود. پهنای خیابان تنگ است و مجید مجبور می‌شود کلاژ بگیرد و دنده معکوس بزند. 🔸کت زرشکی رنگی که پوشیده، سرعت عملش را کم می‌کند. کارورِ کوتاه پشتِ این کت‌های مجلسی، مخصوص نشستن‌های مودبانه است. مجید دستش را به شتاب به جلو می برد تا آستین کت، بالاتر برود و راحت تر بتواند فرمان را به چپ بچرخاند و خود را از پشت ماشینی که راهنما نزده ، بی‌هوا، ترمز می‌کند و نگاه ملامت بار پدر را نثارش کرده، برهاند. قبل از آنکه به تصادفی، مهمانی امشب‌شان را زهر کند. 🔹206 زودتر از او راه می‌افتد. فکر جلو زدن از ماشین رهایش نمی‌کند و کل انداختن ماشین جلویی هم، قوز بالا قوز شده است.پدر که رقابت بی‌ثمر مجید را حس کرده، به کمکش می‌آید و می‌گوید: فرعی بعدی بپیچ به چپ. مجید که می‌داند پدر راننده و راهنمای بسیار قابلی است، چشمِ جان‌بخشی به بابا می‌گوید و فرمان هیدرولیک ماشین را به چپ می‌چرخاند.انگشتان دستش را شُل می‌کند تا فرمان سُر بخورد و صاف ‌شود. با راهنمایی‌های پدر، راه بیست دقیقه‌ای را نصف می‌کنند و شیرینی و گل به دست، زنگ در خانه آقای شفیعی را می‌زنند. 🔻یکی یکی میوه ها را با اسکاچ نرم صورتی رنگی که مادر بافته است، کف مال می‌کند و داخل سینک می اندازد. محسن که در این فاصله یکی دوتا از موزها را نوش جان کرده می‌گوید: - نگفتی. مهمونا کی یان؟ 🔸پدر که در حال آمدن به آشپزخانه است، صدای محسن را می شنود و می‌گوید: - جلسه خواستگاریه. انسیه جان بابا، تو راهن. زشته برگردن. ان شاالله که مادرت هم زودتر برمی‌گردن. نگران نباش. 🔹با این حرف پدر، به یکباره صدای گریه انسیه بلند می شود. همان طور که گریه می کند، سیب ها را تند تند کف مال می کند و داخل سینک پرت می کند. چشمان قهوه ای اش پف کرده و معلوم است اولین گریه ی امشبش نیست. پدر، دست بر کتف دخترنازدانه اش می‌گذارد: - چرا گریه می‌کنی بابا. چیزی نیست که. ی مهمونی ساده است. محسن جان ی زنگ به محمد بزن ببین چه خبر تازه دارن؟ 🔻محسن گوشی‌اش را از جیب پلیور ورزشی‌اش در می‌آورد. صدای شاد و پرانرژی‌اش، در گوش انسیه می‌پیچد: - بَه. سلام آقا محمد خان قاجار. خوبی خوش مرام؟ از مامان چه خبر؟ امشب این جا خواستگاریه ها. نمی یاین شما؟ ... باباجان، محمد خان می‌گن که سِرُمشون نیم ساعت دیگه تمام می شه. ... انسیه باز آبغوره گرفته... بابا تماس گرفتن. تو راه بودن. کنسل نکردن. 🔸 ابر پُر بار چشمان انسیه، سبک می‌شود. پدر، پیشانی دختر دلبندش را به بوسه‌ای تبرک می‌کند و کمک انسیه، میوه‌ها را آب‌کشی و خشک می‌کند. 🔹ظرف میوه‌ای که مادر کنار گذاشته است را می‌آورد و ‌چیدن میوه‌ها را به انسیه می‌سپارد. پارچی را از آب خنک شیر، پر می‌کند و داخل سماور می‌ریزد. صدای خش خشِ نمدار شدن کناره‌ی گچ‌دار داخلِ سماور، بلند می‌شود. سماور روشن بوده و تمام آبش، از وقتی که مادر راهی درمانگاه شده، کار رفته است. صدای زنگ در بلند می‌شود. محسن با اعلام وضعیت، گوشی را قطع می‌کند. پدر اِف اِف را برداشته و سلام و خوش آمدگویی کرده و دکمه باز شدن در را فشار می‌دهد: - انسیه جان بابا، مهمونا اومدن. @salamfereshte
💥بعضی‌ها خیال میکنند قضیّه‌ی کرونا تمام شد، حل شد؛ نه، مسئله‌ی کرونا ادامه دارد. 🔻 اگر خدای نکرده ما بی‌توجّهی کردیم و مجدّداً کرونا شیوع فراوانی پیدا کرد، خُب کار اقتصاد مشکل‌تر خواهد شد، بدتر خواهد شد، مشکلات بیشتر خواهد شد؛ 😷 و ما امروز احتیاج داریم به مراقبت از همه‌ی جهات. @salamfereshte
🌲قوی خواهم بود 🌸با نگاه های شیرینش، هر چه غم بود را از دلم می برد. غم اینکه مجبورم ساعت ها بدون اینکه با کسی همکلام شوم، روی تخت بخوابم. ماسک اکسیژن به دهانم باشد. به سختی نفس بکشم. نه پدری داشته باشم نه مادری. و حالا شاید نه حتی بچه ای. غم اینکه در طول روز بارها پرستار بالای سرم بیاید و دمای بدنم را بگیرد و حرفی نزند و یا نگاهی از سر خستگی بکند و حال خرابم خراب تر شود و یا لبخند بزند و دلم برای لبخند مادرم تنگ شود و .. هر چه اطرافم است را غم می بینم. اما وقتی او تماس می گیرد، دوربین را روبروی صورتش می گیرد، چنان با حرارت و عاشقانه و شیرین مرا نگاه می کند که هر چه غم است، از دلم می برد. ☘️گاهی فقط می گویم نگاهم کن. هیچ نگو. همان لبخند شیرینش را روی لب هایش ثابت می گذارد و نگاهم می کند. نگاهی که از پس دوربین های تماس تصویری است اما حرارتش، کم از نگاه های حقیقی اش ندارد. و آنوقت می شود که قلبم گُر می گیرد. بدن سردم داغ می شود و خون به صورتم، رنگ سرخ تزریق می کند و نفسم بهتر بالا می آید. 🌺دستم را روش شکمم که کمی بزرگ و سفت شده است می گذارم. هر دویمان برای بچه، سوره حمد می خوانیم و صلوات. تا در این بیماری کرونایی که چند روزی است، تمام توانم را گرفته، او، قوی و سالم بماند. مطمئنم قوی و سالم خواهد ماند. مثل پدرش. من هم قوی خواهم بود ... @salamfereshte
🌹سالروز میلاد پربرکت امام هادی علیه السلام مبارک باد🌹 ☘️ امام هادى عليه السلام: اِنَّ الْحَرامَ لا يَنْمى وَ اِنْ نَمى لا يُبارَكُ لَهُ فيهِ وَ ما اَنـْفَقَهُ لَمْ يُؤجَرْعَلَيْهِ وَ ما خَلَّـفَهُ كانَ زادَهُ اِلَى النّارِ؛ 🌸امام هادى عليه السلام: به راستى كه حرام، افزايش نمى يابد و اگر افزايش يابد، بركتى ندارد و اگر انفاق شود،پاداشى ندارد و اگر بماند، توشه اى به سوى آتش خواهد بود. 📚كافى، ج 5، ص 125، ح 7 @salamfereshte
🔸دستان انسیه یخ می‌زند. میوه‌ها را که یکی در میان چیده شده و نشانی از طبقه‌بندی و هارمونی رنگ در آن دیده نمی‌شود رها می‌کند. مضطرب به اتاق مادر می‌رود و با محمد تماس می‌گیرد: - الو سلام. محمد.. گریه می‌کند. - مامان کجاست؟ گوشی رو بده.. ماماااان .. باز هم گریه می‌کند. - اینا اومدن. من حالا باید چی کار کنم؟ 🔹اولین خواستگاری‌اش است. آخر کدام یک از دوستانش، در سال کنکور، به ازدواج فکر کرده که انسیه، دومی‌اش باشد. کتاب تست‌هایش روی میز اتاق ولو است و ساعت زنگ دار قرمز رنگ مادر، کنار کتاب‌ها غش کرده است. مدادِ هاش بِ نوک نرم تراشیده شده‌اش، آماده‌ی تست زنی است و او حالا باید، لباس‌های پلوخوری‌ بپوشد و برود شوهر آینده‌ را تست بزند. 🔸مادر ، انسیه را دلداری می دهد و یکی یکی کارهایی که باید بکند را می‌گوید. دلش آشوب است. محسن با لیوان آب قند داخل اتاق مادر می‌شود: * بیا اینو بخور نازدانه. رنگت پریده حسابی. مامان حالا می یاد. چیزی نیست. خودمم می یام کنارت. بگیر لیوانو برم لباس شیکامو بپوشم. 🔸تلفن را از انسیه می‌گیرد و می‌گوید: * مامان نگران نباش. من ایجام. خودم راش می اندازم. غمت نباشه. قربونت.. خاک پاتیم. مراقب خودتون باشین فقط. یا علی .... خب معلومه با این همه آبغوره‌ای که گرفتی، دیگه اشتها نداری. بیا. بیا خودم می‌ریزم تو حلقت. بپا. بپا نریزه لباستو کثیف کنه. بخور. خوبه. 🔹 لب‌های بی‌رنگ انسیه، با این شلوغ کاری و مزه پرانی‌انی های محسن، به خنده کش آمده و دهانش برای نوشیدن آب قند ساخت دست برادر، باز می‌شود. بابا به اتاق مادر می‌آید و از اینکه محسن، لیوان آب قند را به خورد نازدانه‌اش می‌دهد، دلش شاد می‌شود: = محسن جان. حال داری بیای تو مجلس؟ * بله آقاجون. شما جون بخواه. میام ببینم کی اومده این خواهر دست‌پاچلفتی ما رو بگیره و ببره 🔹🔻🔹🔻🔹🔻 🔹مجید، دستمالی از جیب کتش در می‌آورد. پیشانی به عرق نشسته‌اش را خشک می‌کند. آقای شفیعی، فَن‌کوئِلِ داخل اتاق را روشن می‌کند. عذرخواهی کرده و برای دقیقه ای از اتاق خارج می شود. صدای ممتد چرخش فن‌ ، همه را در خلسه‌ی سکوت، فرو می‌برد. 🔸پدر و مادر داماد، کنار هم روی پتوی سفیدی که جلوی پشتی‌های بزرگ و نرمِ زرشکی رنگ، انداخته شده، نشسته اند. مجید زانو جا به جا می‌کند. جوراب سفیدرنگ نویی به پا دارد که پاهای بزرگ و استخوانی‌اش را خوش تراش نشان می‌دهد. سخت است روی زمین بنشیند اما چاره‌ی دیگری مگر هست؟ نگاهی به مادر و پدر می‌کند که منتظر آقای مقدادی‌اند تا ماجرا شروع شود. مادر زیرچشمی بیرون را می‌پاید تا بلکه عروس را از لای درِ نیمه بازِ اتاق پذیرایی، ببیند. 🔹آقای شفیعی، با ظرف بزرگ میوه از در وارد می‌شود. شلوار قهوه‌ای سوخته‌ با خط اتویی که تا روی پا، صاف و مرتب کشیده شده ، به همراه پیراهن کرم رنگ، شادابی و جوانی خاصی را به چهره اش تابانده است. مادر، همه‌ی این‌ها را آماده، سر جالباسی آویزان کرده و پدر به محض ورود، از زیرپوش آبی رنگِ به عرق نشسته تا پیرهن راه راه آبی سرمه‌ای‌اش، همه را در می‌آورد. عطر می‌زند و جای خانمِ خانه را خالی می‌بیند. نگران است اما چاره‌ای جز صبر، ندارد. از طرفی، محمد که با خانم باشد، خیالش از همه چیز راحت است. 🔻مجید، نیم خیز می‌شود تا ظرف بزرگ میوه را از دست پدر زن آینده‌اش بگیرد. با خود فکر می‌کند: - از همین الان باید رابطه‌ها را ساخت. خدا را چه دیدی. 🔸پدر و مادر مجید، جلوی پای آقای مقدادی تا نیمه بلند می‌شوند و به خواهش صاحب‌خانه و از خدا خواسته، از همان جا می‌نشینند. رعنا انگار از تیپ آقای شفیعی چیزی دستگیرش شده که سعی دارد با انگشتان به لاک نشسته‌اش، مانتوی کوتاهی که پوشیده است را روی پاهایش بکشد و آن را بلندتر کند. آقای مقدادی هم کت خاکستری رنگش را در می‌آورد و سمت چپش روی زمین، صاف می‌اندازد." بالاخره در خانه‌ای که مبل نیست، معلوم نیست جالباسی هم باشد." این را با خود می‌گوید و لبخندی به آقای شفیعی که زحمت آوردن میوه و بشقاب‌ها را کشیده، تحویل می‌دهد: - زحمت نکشید. صرف شده. 🔻ظرف میوه برای مجید، سنگینی می‌کند. همان طور که به زور، ظرف را روی دست گرفته و سعی می‌کند آثار سنگینی را در چهره‌اش نشان ندهد، پاهایش را از زانو خم می‌کند و روی پنجه پا، می نشیند تا ظرف میوه را روی زمین بگذارد. @salamfereshte
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
😱 ✨ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: اَلْمُؤْمِنُ بَيْنَ مَخَافَتَيْنِ ذَنْبٍ قَدْ مَضَى لاَ يَدْرِي مَا صَنَعَ اَللَّهُ فِيهِ وَ عُمُرٍ قَدْ بَقِيَ لاَ يَدْرِي مَا يَكْتَسِبُ فِيهِ مِنَ اَلْمَهَالِكِ فَهُوَ لاَ يُصْبِحُ إِلاَّ خَائِفاً وَ لاَ يُصْلِحُهُ إِلاَّ اَلْخَوْفُ . ⚡ امام صادق عليه السّلام فرمود: مؤمن ميان دو ترس قرار دارد: 1 - گناهى كه انجام داده و نميداند خدا در باره او چه ميكند. 2 - عمرى كه باقى مانده و نميداند چه مهالكى (گناهانى كه مايه هلاك او است) مرتكب مى‌شود. پس هر صبح (و هر دم) ترسانست و جز ترس اصلاحش نكند.(زيرا ترس موجب شود كه از گناهان گذشته توبه كند و در آينده بيشتر به طاعت و عبادت پردازد.) 📚 الکافي , جلد۲ , صفحه۷۱ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔹محسن از در وارد می‌شود. شلوار فاق کوتاه و چاکِ کتِ مجید، از پشت، حالت مضحکی به او داده و این از نگاه محسن، مخفی نمی‌ماند "باز خوبه زیرش ی زیرپوشی پوشیده. دمش گرم.. " لرزش دست و بازو‌های داماد را هنگام گذاشتن ظرف میوه می‌بیند. لرزشی که نشان از ضعف عضلات مچ و پشت بازو و جلو بازویی است که محسن، با آن‌ها، تا وزنه‌ی صد کیلو را هم رفته است. 🔸سلام بلند و بسیار مودبانه‌ای می‌دهد و با دستش به یک ضرب، در سالن را می‌بندد. داماد که انتظار نداشت در این چند ثانیه گذاشتن ظرف میوه، کسی از پشت او وارد اتاق شود، از جا می جهد و به یک چرخش نود درجه‌ای، روبروی محسن قرار می‌گیرد." ماشاالله عجب قدی دارد این داماد. "محسن در دلش این را می‌گوید و دست راستش را جلو مجید دراز می‌‌کند. هم زمان، مجید رو به پدر و مادر داماد کرده و می‌گوید: " بفرمایید بلند نشین. خواهش می کنم. بفرمایین. شرمنده می شم. بفرمایین خواهش می‌کنم. " 🔹مجید، محو عضلات کول و شانه پهن برادر زن آینده‌اش شده است و با احتیاط، انگشت‌های کشیده و استخوانی اش را به دست محسن می‌سپارد. گُم می‌شود. دستش در دست محسن محو می‌شود. محسن به یک فشار دوستانه، انگشتان مجید را می چلاند. درد تا نوک شصت پای مجید، می‌رود و برمی‌گردد و مانند برق سه فازی، مغزش از جا می‌جهد که "بله مجید خان. پس فردا روزی باید با این برادر زن سر کنی. فاتحه ات خوانده‌است اگر زنت به برادرش پناه ببرد." محسن که به چروک صورت مجید، می فهمد حدسش در مورد زور دستان داماد، درست از آب در آمده، فشار را شل می‌کند: "خوش اومدین. بفرمایین بفرمایین. " و رو به پدر و مادر داماد کرده به آن ها هم مجدد عرض ادب و خوش‌آمد گویی می‌کند. 🔸نیازی به معرفی محسن نیست. صورت تیغ زده‌ای که سر و صورتش را یکدست کرده، مانند صورت پدر است. محاسن سفید و خاکستری رنگ پدر، چانه استخوانی‌اش را پوشانده اما چانه بی ریش محسن، نشان می‌دهد که چه صورت گرد و خوش فرمی دارند. پسر کو ندارد نشان از پدر. عضلات حجیم کول و گردنش داد می‌زند که بدنسازی کار می‌کند. ظرف میوه را چون پر کاهی، به چند انگشت می‌گیرد و جلوی مهمانان، تعارف می‌کند. حس رقابت در چشم مجید، پیدا شده. فعلا که آقا محسن، برادر زن آینده‌اش، با این هیبت و قدرت، میدان‌دار است. 🔹 آقای مقدادی، سیب قرمز بزرگی را بر‌می‌دارد. محسن مجدد تعارف می‌زند، آقای مقدادی، خیاری نزدیک به اندازه یک وجب و نیم را از وسط ظرف میوه، انتخاب می‌کند. محسن به سختی سعی می‌کند عضله تا بناگوش منقبض شده اش را شُل کند و لب هایش را روی هم نگه‌دار: "احسنت به این حسن چینش میوه‌ها و تناسب رنگ و قد و قواره‌ها. هر چه دست انسیه بیافتد، نتیجه‌اش همین می شود. "دلش به قهقه‌ای درونی، می‌لرزد اما لرزشی که پشت عضلات شش تکه شکمش، راه خروجی ندارد. 🔸به محض دست زدن پدر داماد به نوک خیار، اهرم نگهدارنده‌ی میوه های نوکِ قله سمتِ دیگر ظرف، تکان خورده و بهمنِ سیب و پرتقال‌هاست که از میوه‌های روی‌ هم سوار کرده انسیه، سرازیر می‌شوند. محسن از دست انسیه خنده‌اش می‌گیرد. آقای مقدادی عذرخواهی‌ای می‌کند و اخم‌هایش در هم می‌رود که چرا محسن به او خندیده است. آقای شفیعی، همان طور که دو زانو نشسته اشکالی نداردی می‌گوید. ظرف میوه را از انگشتان پرقدرت محسن می‌گیرد و راحت و رها، فارغ از هر فکر و خیالی، به محسن که در حال جمع کردن میوه هاست، نگاه می‌کند. 🔹 محسن به لبخند، میوه‌های ریخته شده را به آشپزخانه می برد. میوه‌های بغل گرفته را در دامن انسیه که روی صندلی مادر، غمزده نشسته می‌ریزد:" ماشاالله به این میوه چیدنت دختر جان، بنده خدا اومد خیاربرداره نصف ظرف خالی شد. " مردمک چشمان انسیه به تعجب، گِرد شده و ابروهایش بالا رفته: "واقعا؟ بد شد که. "محسن که اهل رها کردن سوژه‌های خنده نیست، همان طور که با تصور خالی شدن نصف ظرف، می‌خندد، خیار بیست سانتی نشان شده‌ی آقای مقدادی را زیر آب می‌گیرد و گاز می‌زند: - نه بابا چه بدی‌ای. خیلی هم خوشگل ریخت. حالا تو چرا اینجا نشستی؟ - چی کار کنم خب. کجا بشینم. نشستم چایی دم بکشه ولی نمی‌دونم چرا رنگ نمی‌گیره. 🔸محسن که چهارمین گاز را به خیار شیرین قلمی دست‌چین آقای مقدادی می زند، در قوری را با احتیاط برمی‌دارد. لحظه‌ای مکث می‌کند و به رها شدن انفجار خنده، بُرِشِ خیار داخل دهانش، به بیرون پرت می‌شود. در قوری را می‌گذارد و دنبال تکه خیار پرت شده‌اش می‌رود:" ماشاالله به مامان با این دستِ گلش." خنده‌ی موزیانه‌ای می کند و آشپزخانه را به قصد اتاق پذیرایی، ترک می‌کند. انسیه، به خنده‌ی موزیانه برادر مشکوک می‌شود و یک بار دیگر، داخل قوری را نگاه می‌کند. @salamfereshte
🔹صحبت‌های اولیه شروع شده است. پدر، میوه‌ها را به مادرداماد و مجید خان، تعارف کرده و آقای مقدادی هم، مشغول بریدن سر و ته پرتقالی است که لابد، پدر مجدد به او تعارف کرده است. انگار که اناری درشت را دارد سر می‌بُرد. رعنا خانم، به دست چپش، چاقوی دسته شیشه‌ای سفیدرنگی گرفته و خیار قلمی کوتاه قدی را دُرشت دُرشت، پوست می‌گیرد. مجید هم برشی از سیب چهارقاچ شده‌اش را با دست، برمی دارد. بدون اینکه وسط سیب را خالی کند، آن را با دندان‌هایی که مشخص است روکش شده، نصف می‌کند و می خورد. شاید هم می بلعد. محسن که محو این سبک میوه خوردن متفاوت و عجیب خانواده مقدادی شده، کمی عقب‌تر از پدر، رو به داماد ، دو زانو می‌نشیند. 🔸 آقای مقدادی از کارِ نداشته‌ی مجید و نسیه حقوق ماهانه دو میلیون تومانش می‌گوید و وقتی پدر، شغل آینده آقای داماد را می‌پرسند، مجید با دهانی، نیمه پر از سیب قرمز بلعیده نشده، می‌گوید: دو تا درخواست داده‌ام. هم باغبانی و هم دربانی . پدر چنان آفرینی نثار مجید خان می‌کند که اگر غریبه‌ی دیگری آنجا بود فکر می‌کرد مهندسی بین المللی راه ساخته نشده‌ی اهواز تا کربلا، محصولی مشترک از ایران و عراق، دستش را بوسه زده و منتظر نزول اجلالش است! 🔹رعنا خانم شروع می‌کند از وجنات گل پسرش می‌گوید آنچنان داغ و آب‌دار که محسن، دهانش آب می‌افتد و به یاد جوجه‌های آب‌داری که اشکان در دورهمی‌هایشان می‌پزد و بازارگرمی می‌کند می‌افتد. ناخوداگاه به سمت در پذیرایی برمی‌گردد ببیند عروس خانم مشغول شنیدن این همه کمالات آقا داماد هست یا نه. در بسته است و انسیه، در راهرویی که منتهی به درب خروجی منزل است، زانوی غمِ بی‌مادری‌ بغل گرفته. با بلندتر شدن صدای مکالمه های داخل اتاق پذیرایی، انسیه سرش را از زانوانش برمی دارد. محسن، با خنده و صدایی بی جوهر، می‌گوید: - عروس خانم، ی چایی برای این آقا داماد با وجناتمان بیار خواهر. 🔸انسیه هر چه محتویات قوری را داخل لیوان می‌ریزد و لیوان شیشه‌ای را بالا می‌گیرد و دقیق روی آن چشم نازک می‌کند، می بیند هیچ، رنگِ چایی های مادر را ندارد. کم‌رنگ کم‌رنگ است. حرفهای مادر را مرور می‌کند: - دو پَر چایی از چایی‌های داخل کمد بالای سماور بریز تو چایی صاف کن. زیر شیر آب کمی بشورش. نگه‌دار، آبش که رفت، بریز تو قوری طرح برگی که کنار همان بسته‌ی چایی هاست. آب که جوش آمد، آب جوش تو قوری بریز و بزار روی سماور؛ یکی از حوله‌های گلدار را از کشوی داخل کابینت، همان جا زیر سماور، بردار و بزار روی در قوری. بعد از ده دقیقه تقریبا دم می‌کشه و رنگ می‌ده. خیلی چایی نریزی‌ها، تلخ می شه. همون دو پَر کافیه. 🔹با خودش فکر می‌کند، تمام دستورات مادر را انجام داده است. اما چایی رنگی ندارد. نمی داند چه کار باید بکند. پدر صدایش می‌زد و هر چه زودتر باید چایی را ببرد. فکری به سرش می زند. 🔸چادر سبز کمرنگ با طرح شکوفه‌های سفید و صورتی بهاری را روی سرش مرتب می‌کند. روسری سفید یکدست، چهره رنگ پریده اش را رنگ پریده‌تر نشان می‌دهد. النگوهای زیر ساق دست سفیدرنگش، موقع مرتب کردن چادر، به هم می‌خورد و صدای ضعیفش، گوش راستش را نوازش می‌دهد. با خود می‌گوید :کجایی مادر.. پدر باز هم صدایش کرده. سینی را روی دست بلند می‌کند. با صدای کلیدانداختن داخل قفل، انسیه در راهرو متوقف می‌شود. 🔹محمد در را هُل می‌دهد و مادر به سنگینی، پا بلند می‌کند وصندل مشکی رنگش را در می‌آورد. بسم الله می‌گوید و قدم به درون خانه می‌گذارد. چند دقیقه‌ای به سلام و پرسیدن حال مادر می‌گذرد. مادر کمی حالش بهتر و تپش قلبش تنظیم شده اما به گفته‌ی دکتر، باید استراحت کند. نگاهش به ترکیب انسیه با چادر شکوفه باران و سینی چای افتاده و دلش قنج می‌رود. چه سالها که این لحظات شیرین را متصور می‌شده و برای عاقبت به خیری‌اش، چه نمازها که نخوانده. خدا را عمیقا شکر می‌کند و چشمانش بلوری می‌شود. لبش به لبخند گشاده شده و ماشااللهی می‌خواند و به تک دخترش، فوت می‌کند. 🔸زن داداش، زیر بغل مادر را گرفته و او را در راه رفتن، کمک می‌کند. مادر جلو می‌آید. صورت یخ زده‌ی انسیه را به نرمی، نوازش می‌کند. بوسه ای بر پیشانی‌اش می‌زند. جوهر صدایش را در گلو خفه می‌کند و می‌گوید: - سینی رو ببر، منم چادر عوض می‌کنم و می‌یام. قربون دختر قشنگم برم.. محمد در گوش انسیه می‌گوید: - مبارک باشه. مواظب باش پات گیر نکنه بیافتی تو بغل... بابا. و به خنده ای برادرانه، به صورت رنگ پریده خواهرش نگاه می‌کند: - اگه سختته من ببرم؟ در باز می‌شود: - آوردی؟ زود بیار تعارف کن منتظرنتن. @salamfereshte
🌸الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ المعصومین عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ🌸 سلام آقاجان😍 عیدتان مباارک💐 🌺سالروز عید الله الاکبر، عید مباااارک.. پر از توفیقات و رحمت باشید الهی🌺 @salamfereshte
🌺[وقتی میگوییم‌] «اَلحَمدُ للهِ‌ِ الَّذی جَعَلَنا مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوِلایَةِ اَمیرِالمُؤمِنینَ وَ اَولادِهِ المَعصومین»، این تمسّک به ولایت چه‌جوری است؟ 🌸بله، یک بخشی از این تمسّک به ولایت، قلبی است یعنی شما قبول دارید ولایت را؛ خیلی هم خوب است، خیلی هم لازم است، بلاشک مؤثّر هم هست امّا همه‌ی تمسّک، این نیست؛ 🍀 تمسّک این است که ما نگاه کنیم و این صفاتی که برای ما قابل دنبال‌گیری است -آن ایثار و آن معنویّت و آن معرفت و آن خداشناسی و آن عبادت و آن ناله‌ها و آن توجّه به خدا و مانند اینها که از ماها برنمی‌آید و در این زمینه‌ها که ما خیلی خیلی خیلی عقبیم- در زمینه‌ی صفات بشری، در زمینه‌ی صفات مربوط به اداره‌ی جامعه و حکومت و غیره، و اینها از ما برمی‌آید، [البتّه] در حدّ آن بزرگوار و کمتر از او نمیرسیم امّا میتوانیم در این جهت حرکت بکنیم؛ 👈این کارها را باید بکنیم؛ آن‌وقت این شد تمسّک به ولایت امیرالمؤمنین. 📚بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت عید غدیر در تاریخ ۱۳۹۵/۰۶/۳۰ @salamfereshte
بدون عنوان😂 *مورد داشتیــــــــــــــــــــم... طرف ﻗﺼﺎﺏ ﻣﻴﺎﺭﻩ ﻳﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﺮ ﺑﺒﺮﻩ🐏🕺🕺🕺 ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑِﺶ ﻛﻨﻰ ﺑﺮﺍ کباﺏ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﻭ ﺩﻳﺰﻯ ﻛﻠﻪ ﭘﺎﭼﻪ ﺷﻢ ﺗﻤﻴﺰ ﻛﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻥ ﺭﻭﺩﻩ ﻭ ﻣﻌﺪﺷﻢ ﺑﺬﺍر ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺮﺍی ﺳﯿﺮﺍﺑﯽ ﭘﻮﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺧﻮﺩﺕ ﻧﺒﺮﻳﺎ 😳! ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ پادَری ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ ﭘﺸﻜﻼﺷﻢ ﺑﺮﺍ ﺑﺎﻏﭽﻪ،😝 ﺁﺷﻐﺎﻻﺷﻢ ﺑﺮﺍ ﮔﺮﺑﻪ، 🐈 ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﻧﺎﺷﻢ ﺳﻮﭖ میپزیم + ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻩ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ طرف میندازﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:🐑🐏 داداش ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺻﺪﺍﻣﻢ ﺿﺒﻂ ﮐﻦ ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾل خودت و خانمت 😂 @salamfereshte
🔹عروس خانم پشت سر پدر داخل می‌شود. تا زمانی که پدر مسیر حرکتش را به سمت راست کج نکرد تا برود روبروی پدر داماد بنشیند، چهره‌ی عروس، مشخص نمی‌شود. همه‌ی نگاه‌ها، خریدارانه، روی انسیه است. طول و عرضش متر می‌شود. ترکیب اعضای صورتش، سنجیده می‌شود. ظرافت و لطافتش، بررسی می‌شود که آیا خدا، نعوذبالله، کارش را درست انجام داده است یا خیر. 🔸انسیه به وسط اتاق رسیده است و محسن، از لای در، رد شدن سایه ای را در راهرو می بیند. دلش به تپش می‌افتد. پدر که هم نگران مادر است و هم نمی تواند عروس را با مهمان ها تنها بگذارد، نگاه معنادارش را حواله‌ی محسن می‌کند که برود و از مادر خبر بگیرد. خود را به صبوری می‌زند و لبخند تلخی روی لب هایش شکل می بندد: تعارف کن دخترم. محسن در حالی که سعی می‌کند خونسردی خود را حفظ کند، ببخشیدی می‌گوید و خیلی معمولی و عادی، از اتاق خارج می شود. به محض رد شدن از چارچوب و بستن آرام در، تمام سرعت خفه شده‌اش را به پاهایش می‌اندازد و به سمت اتاق مادر می‌دود. 🔹محمد اصرار دارد مادر استراحت کند اما مادر تمام حواسش پیش انسیه است و نمی‌تواند اینطور استراحت کند. مقنعه را در می‌آورد و روسری‌ زیر مقنعه را روی سرش، مرتب می‌کند. با خود فکر می کند" مگر می‌شود مجلس خواستگاری، بدون مادر برگزار شود؟ چه کسی است که به جای عروس، حرف بزند اگر مادر نباشد. چه کسی است که دفع کننده نگاه‌ و حرف‌های از بین برنده لطافتِ گل‌اش بشود اگر او نباشد؟ نه. حتما باید برود. دلش طاقت نمی‌آورد. دخترنازدانه‌اش، غریب، آنجا باشد و او، روی تخت گرم و نرم، دراز کشیده باشد؟ نه نمی شود. 🔸چادر طرح‌دار خاکستری رنگ ضخیمش را روی همان مانتو شلواری که به درمانگاه رفته، سر می‌کند. محمد و محسن، دو طرف مادر، زیر بغل‌هایش را گرفته‌ و وزن مادر را از روی پاهایش برمی‌دارند. موقع رد شدن، مادر نگاهی به آشپزخانه می‌کند. قوری، روی سماور است. بطری بلوری تا نیمه خالی شده‌ی روی کابینت، چهره‌ی مادر را نگران می‌کند. به پاهایش شتاب می‌دهد و در دل می‌گوید" انسیه چی کار کردی؟!" 🔹در باز می شود. مادر به همراه پسرها وارد اتاق می شوند. سعی می‌کند خودش قدم بردارد اما توان ایستادن روی پاهایش را ندارد. انسیه همان طور که بدنش را از وسط شکانده، چادر را به دهان گرفته و در حال تعارف کردن سینی به داماد است؛ سرکج می‌کند و مادر را که می‌بیند گل از گلش می‌شکفد. نگاهی به دست‌های داماد می‌کند که دارد فنجان را برمی‌دارد. داماد، داخل سینی را نگاه می‌کند. متعجب که چرا قندان نیست. با خود می‌گوید" لابد بعدا می‌آورد و یک دور هم با چرخاندن قند قرار است دلبری کند." 🔸 تمام حواس انسیه پیش مادر می رود. چند ثانیه به خواستگار فرصت می‌دهد که فنجانش را بردارد. کمر راست می‌کند تا سینی را روی میز کنار اتاق بگذارد. لبه‌ی طرح دار سینی به ته فنجانی که روی دست خواستگار بلند شده گیر می‌کند و نصف فنجان روی پای داماد خالی می‌شود. از جا بلند می شود : - سوختم.. سوختم.. 🔻مادر داماد نیم خیز شده و می گوید: - خاک بر سرم. مجید.. چی شد؟ 🔹مجید، پاچه‌های شلوارش را تکان تکان می‌دهد و به یکباره، از حرکت بازمی‌ماند. چهره اش قرمزش شده. همان طور که ایستاده، نگاهی پرسشگر به عروس می‌کند. انسیه که چادر از لبانش رها شده، خشکش زده است. لب گزه‌ای می رود و لب ها را به گفتن ببخشید، رها می‌کند. بغض کرده است. پدر بلند می‌شود تا به داماد کمک کند و دلداری دهد. پدر خواستگار، تکیه اش را از پشتی رها می‌کند. همان طور که لبه‌ی فنجان را از لب‌هایش برمی‌دارد، نگاهی می‌اندازد و می‌خندد: - چیزی نشده که. ی شربت آلبالو که این همه سوختم سوختم نداره. 🔸مجید هم از همین جهش و سوختن های الکی ای که گفته خجالت زده شده است. در دلش غر می‌زند "آخر کدام عروسی، به جای چایی، شربت آلبالو می‌آورد آن هم در فنجان. " 🔹محمد دست مادر را رها کرده و سینی را از انسیه گرفته است. مادر همان طور که می‌نشیند و چادرش را مرتب می‌کند، خوش آمدگویی و احوال پرسی می‌کند تا جوّ عوض شود: - خیلی خوش آمدید. عذرخواهی می‌کنم نتونستم زودتر خدمت برسم. کمی ناخوش شدم. * الان بهتر هستید؟ اختیار دارید آقای شفیعی فرمودند. نگرانتون بودیم. الان خوب هستید؟ 🔸رعنا خانم خیلی خوب، با آن هفت قلم آرایشی که کرده، می‌تواند چهره ای نگران به خودش بگیرد. دست به جلوی روسری ساتن با حاشیه های خط های رنگین کمانی می‌برد و روسری‌اش را کمی جلوتر می‌کشد. مادر قدردان از نگرانی خانم مقدادی می‌گوید: - بهترم خداروشکر. @salamfereshte