⚠️لطفاً نماز بخوانیم
🌿برای به دست آوردن حضور قلب در نماز، باید تمام توجهت به خدا باشد و هیچ فکر و خاطره ایی از ذهنت عبور نکند.
⛔️متاسفانه بسیاری از ما عمری نماز می خوانیم؛ اما اثری از نورانیت آن در روح مان حس نمی کنیم. وقتی توجه کنیم به این که مخاطب مان کیست؟ حتی جملات و عبارات نماز هم، بدون اندک توجهی به خود آن ها، از درون مان می جوشد و بر زبان جاری می شود و این است نماز حقیقی که در روایت داریم : " اذا قام العبد الي صلاته و کان هواه و قلبه الي الله انصرف ليوم ولدته امه. " ؛ " هر گاه بنده به نماز بايستد و گرايش و دلش به سوي خدا باشد، همچون روزي که از مادر زاده شده، باز ميگردد."
📚المحجه البيضاء، ج 1، ص 382.
🌟🌟🌟 آیت الله حاج شیخ مرتضی مطهری بعد از ملاقاتهایی که با مرحوم سید هاشم حداد داشتند بسيار مشعوف بودند، و میفرمودند: يكبار كه خدمتشان بودم از من پرسيدند: نماز را چگونه ميخوانى؟ عرض كردم: كاملًا توجّه به معانىِ كلمات و جملات آن دارم! فرمودند: پس كِى نماز ميخوانى؟! در نماز توجّهات به خدا باشد و بس! توجّه به معانى مكن!
📚ناگفته های عارفان / محمد جواد نورمحمدی
#اخلاقی
@salamfereshte
زیر گوشش چیزی می گوییم!
درحالات مرحوم حاجی کلباسی آمده است که اگرشاهدی جهت ادای شهادت خدمت ایشان می رسید،مرحوم حاجی سوالات زیادی می کردتابه تدین اوپی ببرد.
یک روزشخصی جهت ادای شهادت،خدمت ایشان رسید. حاجی شغلش راپرسید. گفت:(غسال هستم).حاجی سوالات زیادی درباره ی غسل وکفن ودفن ازاوپرسید.
غسّال پس از ازاینکه به پرسش های مرحوم کلباسی جواب داد،گفت:"درضمن ما در موقع دفن کردن میت،زیرگوشش چیزی می گوییم،بعد،دفنش می کنیم".
حاجی پرسید:"چه می گویید؟"گفت:"می گوییم خوشابحالت که مردی وبرای ادای شهادت،خدمت حاجی کلباسی نرسیدی".
📚قصص العلماء،صفحه۳۵۸
#لطیفه
@salamfereshte
بارالها،
آمرزش تو از خطاها و گناهانم،
پرده پوشی تو از اعمال زشتم،
حلم و بردباری تو از جرم ها و لغزش های بسیاری که عمدا یا سهوا کرده بودم ،
مرا به طمع انداخته که ازتو، چیزی که استحقاقش را ندارم، درخواست کنم. و تو به لطف و رحمتت، آن را به من می دهی.
به حق محمد و آل محمد، بهترین هایی که در این ماه پربرکت رمضان، نصیب بهترین اولیائت می گردانی را به ما نیز بده.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#دعا
#مناجات
@salamfereshte
☄ دعای روز #هشتم ماه مبارک رمضان ☄
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️" اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتَامِ وَ إِطْعَامَ الطَّعَامِ وَ إِفْشَاءَ السَّلامِ وَ صُحْبَةَ الْكِرَامِ بِطَوْلِكَ يَا مَلْجَأَ الْآمِلِينَ" .
🔸️ خدایا! در این روز توفیق مهربانی به یتیمان و اطعام گرسنگان و آشکارا سلام گفتن و مصاحبت با نیکان را روزیام فرما. به کرمت ای پناه امیدواران!»
💠 💠 💠
@salamfereshte
👈یادم نرود
امروز باید بروم فلان دکتر که ماه ها پیش وقتش را گرفته بودم. هر روز تقویم را نگاه می کردم که نکند یادم برود و روزش بیاید و بگذرد و دوباره معطل شوم. امروز هم از صبح هی به خودم یادآوری می کنم که نکند یادم برود. شاید بالای بیست سی بار یاداوری در طول چند ساعت.. مطمئنا این حالت را تجربه کرده اید
✅روشی جالب است برای از یاد نبردن. این متذکر شدن مداوم به خودمان. نکته اینجاست که این یادم نرود ها را در مورد چه چیزی هر روز و هر لحظه باید برای خود داشته باشیم؟
🌸قرآن به ما یاد داده است که نکند "خدا" را یادت برود! نسوا الله فأنساهم أنفسهم (سوره حشر/ آیه 19) که اگر از یادت برود و غفلت کنی، از خودت و دلت و حقیقت غفلت کرده ای و دچار ناگواری های بسیاری خواهی شد.
الهی که به حق این روزهای پر برکت، لحظات عمرتان پُر باشد از یاد الهی.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
☘️ دروغ، فروغ ندارد
📛 از دروغ گفتن باکی ندارد. به خیال خود، گمان می کند سود می برد. به هر کس که می رسد از زرنگی خود در بهره بردن از فرصت ها، سخن می گوید. بیچاره نمی داند که خداوند نور و سود را در گفتار و کردار راست قرار داده و او مدت هاست گرفتار سنت امهال الهی شده.
🔥 قیامت که فرا رسید، در دادگاه عدل الهی، هر آن چه با دروغ و حیله از دیگری ربوده را از وی باز پس گیرند.
🌱 "هر که برای برادر مؤمن چاهی بکند، سرنگون در آن افتد."
📚 تفسیر جوامع الجامع ج 2 ص 322
#اخلاقی
@salamfereshte
🌺 رسم خدایی وبندگی🌺
مرد فقیری،غلام های عمید خراسانی را دید که لباس های بسیار زیبا و پیراهن های دیبا برتن دارند.
رو به آسمان کرد و گفت:"خدایا!بنده پروری را ازعمید خراسانی یاد بگیرکه غلام هایش را با لباس زربافت و زیبا می آراید".
ازقضا پس از اندک زمانی،بین عمید و یکی از امیرانش، جنگی درگرفت و عمیدشکست خورد و فرارکرد.
امیر، غلام های عبید را دستگیرکرد و هر چه به آن ها وعده و وعید داد و هر چه آن هارا شکنجه کرد تا جای گنجینه ی عمید را بگویند نگفتند.
وقتی آن مرد فقیر،وفا و همت بالای آن ها را دید، خودش انصاف داد و گفت:"بندگی را هم باید از بندگان عمید خراسانی یاد گرفت".
📚الکلام یجرّالکلام،ج۱،ص۱۸۱
@salamfereshte
سلام و #رحمت خاصه خدا بر شما مخاطبین بزرگوار کانال "سلام فرشته"
طاعات و عباداتتان قبول باشد الهی
این روزها مشغول چینش داستانی جدید بودیم. جلسه گذاشتیم و ساعاتی پر نور را در حرم حضرت معصومه سلام الله تجربه کردیم. جایتان خالی. اتفاقات جالبی می افتاد که فرصت شد خواهیم نوشت.
اما صفحات اولیه ی داستانی که چندین روز است ما را با خود همراه کرده را بفضل الهی، نوشتیم. داستانی که تا اخر ماه مبارک، کنارمان خواهد بود.
داستان " #کوچهی_هشت_ممیز_یک " را در کانال ما به آدرس
@salamfereshte
دنبال کنید.
بارالها، نورانیتی جاودانه را،در این ماه پربرکت هدیه مان بگردان.
#سخنی_با_خوانندگان
♦️بسم الله الرحمن الرحیم♦️
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_اول
🔹 صدای وحشتناکی چُرت حاج عباس را پاره کرد که نزدیک بود نقش زمین شود. به دنبال آن، شکسته شدن شیشه و همزمان فریاد یازهرا، تنها صداهایی بودند که سکوت بعداز ظهر محله را درهم شکستند. حاج عباس که زیر سایه تنها درخت داخل حیاط مسجد لم داده بود، پاهایش را از روی چهارپایه برداشت. به سرعت دمپایی هایش را پوشید و لخ لخ کنان، از مسجد خارج شد.
تک و توک از مغازه دارها که حال و حوصله بستن مغازههای تازه خنک شده شان را نداشتند، با عجله خودشان را به کوچه رساندند. فریاد یاابالفضل حاج عباس بلند شد و به حالت دو، خودش را به حاج احمد رساند.
🔸حاج احمد روی زمین افتاده بود و ناله اش، تعجب همه را برانگیخته بود. به فاصله چند ثانیه، جا به جا آدم جمع شده بود. هرکسی چیزی میگفت. صدای همهمهی افراد و ناله های پیرمرد روحانی فضا را پرکرده بود.
هرکسی از آن خیابان رد می شد، کنجکاوی اش با دیدن جمعیتی که دور ماشین شاسی بلند مشکی رنگ براق ایستاده بودند، تحریک می شد و می ایستاد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است. آقا مسعود، قصاب محل، با همان پیش بند خونی اش که این روزها، خشک خشک بود، در حال عکس گرفتن از صحنه تصادف بود. درِ سمتِ راننده ماشین شاسی بلند، کاملا غُر شده بود.
🔹حاج احمد روحانی مسجد را همه می شناختند و احترام خاصی برایش قائل بودند. هرکسی می خواست برای خودنمایی هم که شده کاری برایش انجام دهد. یکی گفت "آب قند درست کنید." دیگری جواب داد :"ماه رمضان است. آب قند نمی تواند بخورد که! "دیگری موتوری را به باد سرزنش گرفته بود که "چه خبرته آقا. زدی روحانی محل ما را ناکار کردی."
کمی آنطرف تر سید جوان روحانی و موتورسوار روی زمین افتاده بودند. موتور روی هر دو افتاده بود و آن ها روی سینک ظرفشوییای که کاملا له شده بود. نمی توانستند خود را از زیر آن رها کنند. موتورسوار کلاه به سر داشت و فقط پای مانده زیر موتورش، باعث شده بود فریاد بزند که: " یکی بیاید کمک این موتور را بردارد" چند نفر با تردید از اینکه صحنه تصادف را به هم می زنند، موتور را از روی دو موتورسوار، بلند کردند.
سید، با عجله خودش را به پیرمرد روحانی که کنار ماشین ولو شده بود رساند. باد خنکی از داخل ماشین به بیرون می زد و آن هایی که فهمیده بودند، سعی می کردند جلو بیایند و به بهانه بررسی وضعیت و جویا شدن حال پیرمرد، زیر تیغ آفتاب بعد از ظهر کمی خودشان را خنک کنند.
🔸روحانی جوان، نگاهی به وضعیت حاج احمد انداخت و گوشی اش را در آورد تا موقعیت را به پلیس صد و ده، اطلاع دهد و درخواست آمبولانس کند. به سختی خم شد و عمامه اش را که روی زمین افتاده بود، برداشت و زیر سر حاج احمد گذاشت. کیف قلمبه اش که طرف دیگری پرت شده بود را آورد و زیر پای زخمی حاج احمد گذاشت. زانوی حاج احمد، بدجوری زخمی شده بود و خونریزی داشت.
مردم همه ایستاده بودند و با نیش و کنایه، کارهای جوان روحانی را مسخره می کردند: "چه بدو بدویی می کنه. " " فکر می کنی با این کارها، حاجی ولت می کنه؟ " " دنبال رضایت گرفتنه دیگه. داره بهش می رسه که ازش شکایت نکنه. " " چه باحال. این یکی اش رو ندیده بودیم که دوتا حاجی با هم تصادف کنن. سوژه خنده ی خوبیه برای پیجم. " و گوشی اش را برای گرفتن عکس سلفی بالا گرفت.
🔹نور آفتاب، چشمان موتور سوار را ریز کرده بود. کلاه به دست، روی آسفالت قدیمی کوچه، نشسته بود و پاهایش را وارسی می کرد. درد داشت اما جلوی این همه آدم، خجالت می کشید داد و فریاد کند. هر از گاهی آخی می گفت و چشم ها را به سمت خود برمی گرداند. روحانی جوان برای پیگیری آمبولانس، مجدد به پلیس زنگ زد. آمبولانس در راه بود و چند دقیقه ای طول می کشید تا برسد.
حاج عباس، بالای سر پیرمرد روحانی نشسته بود و کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته بود. فریادهای پیرمرد تمامی نداشت. سید مدام حال حاج احمد را می پرسید و نگرانی از سر و رویش می بارید: " حاج آقا حالتون خوبه؟ حاج آقا سرتون درد می کنه؟ کجاتون درد دارید؟ حاج آقا تکون نخورید الان آمبولانس می یاد تو راهه." حاج احمد با عصبانیت درحالی که از درد به خود می پیچید رو به سیدجوان کرد و گفت: "توبرو رانندگیت درست کن و حواست جمع کن نمی خواهد دلت برای من بسوزد. اخه شما را چه به موتورسواری؟ "سیدجوان سرش را پایین انداخت و عذرخواهی کرد.
جمعیت مردم و ماشین های ایستاده دور میدان محل، بیشتر شده بود. سید بین موتور سوار و حاج احمد، هروله می کرد و جویای حالشان بود: "شما خوبی داداش؟ چیزیت نشده؟ پاهات خوبه؟ کجات درد می کنه؟ " لنگه دمپایی های جوان موتورسوار را برداشت و برایش آورد. خرده شیشه زیادی روی زمین ریخته شده بود. گوشه سر روحانی جوان خونی بود و دردی را در قفسه سینه اش احساس می کرد.
@salamfereshte
📌 در پی پرسش خوانندگان فرهیخته و بزرگوار، عرض شود که :
🔔 ادامه داستان، هر شب حدود ساعت ده و نیم ، در کانال قرار داده می شود ان شاالله.
#سخنی_با_خوانندگان
@salamfereshte