توجه
امشب و فرداشب، #داستان #مدافع_حرم، در کانال بارگذاری نمی شود.
اعظم الله اجورنا و اجورکم بمصابنا بالحسین علیه السلام
@salamfereshte
🔳 الامام رضا عليه السلام :مَن تَركَ السَّعيَ في حَوائجِهِ يَومَ عاشُوراءَ قَضَى اللّهُ لَهُ حَوائجَ الدُّنيا و الآخِرَةِ ؛ علل الشرائع ، ص ۲۲۷ .
▪️.امام رضا عليه السلام :هر كه در روز عاشورا كار و كسب خود را فرو گذارد ، خداوند حاجت هاى دنيا و آخرت او را بر آورده سازد .
ا 🔻🔻🔻🔻🔻🔻
🔳الامام رضا عليه السلام :مَن كانَ يَومُ عاشوراءَ يَومَ مُصيبَتِهِ و حُزنِهِ وبُكائِهِ ، يَجعَلُ اللّهُ يَومَ القيامَةِ يَومَ فرحِهِ و سُرورِهِ ؛ ميزان الحكمه ، ح ۱۳۰۱۱ .
▪️.امام رضا عليه السلام :هر كه عاشورا روز مصيبت و اندوه و گريه اش باشد ، خداوند روز قيامت را روز شادى و سرورش مى گرداند .
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_هشتم
🔻تیری به پایم زدند و با صورت، به زمین انداختند. با کابل های سر لخت، به پا و سر و صورتم می زدند و می پرسیدند. سیم های رشته رشته شده سر کابل، به چشم و صورتم می خورد و درد فجیعی می گرفت. سعی می کردم به درد و نعره هایشان توجه نکنم و اعصابم را آرام نگه دارم. می خواستم حرصشان را در بیاورم. لبخند ژکوندی تحویلشان می دادم و چشمانم را بُراق می کردم و توی چشمان کریه و زشتشان زُل می زدم. جری تر می شدند و محکم تر و دیوانه وار، می زدند. من هم می خوردم. فریادهای خفه ای می زدم اما کیف می کردم که حرصشان را در آورده ام. از همان لحظه اسارت، یاد پدر همراهم بود. حرفهایشان. استقامتشان. وقتی ساواکی ها او را گرفته بودند تا توانسته بود شکنجه گران ساواکی را از دست خودش عاصی کرده بود. هفت ماه در سلول انفرادی بود و حسابی هر روز اذیتشان می کرد. می گفتند هر کس جای او بود، دیوانه شده بود و من، پسر شیرمردی چون او هستم. من هم همان کارها را می کردم.
🔹 در اوج درد، به یاد پدر که می افتادم، قوت می گرفتم و دیگر، خودم را حس نمی کردم. می خواستند زهر چشم بگیرند یا اعتراف یا هر چه، مهم نبود. باید لحظات بودنشان را با خودم، تلخ و زجرآور می کردم. فندک را فشار داد. آتشی ضعیف، آزاد شد. باز هم از عملیات و فرماندهان و حاج قاسم پرسید. با زهرخند و اِهِن گفتنی، حقارت را به سرتاپایشان ریختم. چشمانشان کریهشان پر خون شد. با عصبانیت تمام، فندک را روی لباسم انداخت. خاموش شد. قهقه ای تحویلش دادم. هار شد. با لگد به جانم افتاد و تا جان داشت، زد. خم شد که فندک را بردارد. سرم را پرت کردم در صورتش. می دانستم چطور و کجای بینی را هدف بگیرم که به یک ضرب، بشکند و بیچاره اش کند. نعره ای کشید و با قدرتی بیشتر، به جانم افتادند. سه چهار نفری لگدبارانم کردند. قنداق اسلحه هایشان را به پهلو و شکم و صورتم می زدند. هنوز ساعات اولی است که با من رو در رو شده اند. اگر به سرم ضربه نخورده بود و نیمه بیهوش نشده بودم به این راحتی ها، دستشان به من نمی رسید. دستانم از پشت بسته بود. چرخیدم تا صورتم به زمین باشد. ضربه هایی که به سرم می خورد، سرم را سبک، سنگین می کرد. سبک شدم. چیزی احساس نمی کردم. به یک باره، همه دردها از وجودم رفت.
🔸درد و خستگی نصف روز پیاده روی زیر آفتاب، چیزی نبود که ما را از پا بیندازد. بچه ها در تدارک عملیات بودند. کالک(نقشه عملیات) را پهن کرده بودیم و فرمانده در حال توضیح دادن عملیات بود. ما هفت نفر، نقش مهمی در پیش برد عملیات داشتیم. دشمن، در خان طومان مستقر بود. فرمانده مثلثی کشید خودکار را روی نوک مثلث قرار داد. کمی پایین تر، روستاهای حُویز و القراصی هم دست داعش بود. در مسیر خان طومان تا ضلع سمت راست مثلث و بعد از این دو روستا، خط پدافندی حزب الله. قرار بود این دو روستا از حضور داعش پاکسازی شود. تحرکات مشکوکی دیده شده بود و هر چه زودتر، باید اقدام می کردیم. ما در سابقیه مستقر بودیم. کمی عقب تر از خط پدافندی حزب الله در همان ضلع راست مثلثی که فرمانده روی نقشه نشانمان می داد. جایی که روزهایش سوزان و شب های بسیار سردی داشت.
🔹گردان های عمار و النصر، مسئول تصرف محور حویز و القراضی بودند و ما باید، دشمن را دور می زدیم و از سمت راست این دو روستا، یعنی از وسط خط دشمن، خودمان را به بلندی های معراته می رساندیم. بلندی هایی که سمت راست خان طومان بود و به خان طومان و دو روستای یاد شده، تسلط داشت. عملیات به گونه ای بود که به مهمات زیادی نیاز نداشتیم. هر کداممان یک قبضه اسلحهی منحنی زن تحویل گرفتیم و مشغول تمیز کردن و بازرسی اش شدیم:
- بچه ها وصیت نامه هاتونو نوشتین؟
- مگه خواب شو ببینی وصیت کنم انگشتر من رو بدید به مصطفی!
- جدی گفتم. شاید اتفاقی بیافته. درسته ما در سنگر کمین هستیم ولی تیر غیب هم هست.
- باشه حاجی جون . می نویسیم. حالا چرا قناصه ها رو ازمون گرفتن؟
- نیازی بهشون نیست. تیر مستقیم نباید بزنیم جامون لو می ره. فقط منحنی زن که مشخص نباشه مبدئش کجاست.
- ما که روی ارتفاعات بهشون مسلطیم، مشخص باشه چی می شه؟
- خواب بودی تو جلسه اباسعید؟
@salamfereshte
✔️ پند پذیر یا عبرت شو!
⚫️ از پیشینیان خود پند گیرید، پیش از آن که آیندگان از شما پند گیرند!
بخشی از خطبه 32
سال 37 هجری حضرت امیر در مسجد کوفه خطاب به کوفیان چنین سفارش فرمود.
‼️سال 61 همین کوفیانی که حضرت علی علیه السلام را هم قبول داشتند، بر امام حسین علیه السلام شمشیر کشیدند.
‼️اکنون آن جماعت کوفی مایه عبرت تاریخند.
👈 شما و همه ی انتخاب ها و تصمیم هایتان در تاریخ ثبت خواهد شد.
باشد که برای آیندگان الگوشوید و نه عبرت...
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_نهم
🔸با لحن خاص اباسعید گفتن حاج محمد، همه می خندیم. حاجی، همان طور که سلاح را سر هم می کند میگوید:
- ان شاالله با آزاد سازی روستاها توسط بچه های حزب الله، دشمن به سمت خان طومان عقب نشینی می کند. در همان حین ما باید با منحنی زن ها، از معراته به سمت هر دو نیروهای دشمن شلیک کنیم. نیروهای مستقر در خان طومان فکر می کنند حزب الله پیشروی کرده و نیروهای در حال عقب نشینی هم فکر می کنند که محاصره شده اند.
مصطفی ادامه می دهد: و این طوری، شما بالای معراته، اللهم اشغل الظالمین بالظالمین را به عینه می توانید ببینید. خودشان خودشان را می کشند.اباسعید که خیلی خوشش آمده است تکبیر میگوید.
🔹نور مستقیم آفتاب، حالم را بد میکند. عُق می زنم. تشنگی، امانم را بریده. سعی می کنم چشمان پف کرده ام را باز کنم. مجدد عُق می زنم. خون از دهانم روی خاک ها ریخته می شود. طنابی گردنم انداخته اند و به ماشین شاسی بلندی، بسته اند. دود غلیظ اگزوز ماشین، به حلقم می رود. مجدد عق می زنم. ماشین با شتاب، کنده می شود و مرا به سرعت، دور می چرخاند. هلهله مستانه داعشی ها، صدای تک تیرهایی که در میکنند، گوشم را پر میکند. بالا و پایین پریدن و رقص های مسخره شان را در پیچ و تاب خِرکِش شدن روی خاک ها، به سختی می بینم. چشمانم را می بندم. صدای پدر، وجودم را نیرو می بخشد: سعی می کردم خیلی سطحی تر، شکنجه هاشون رو برای خودم تفسیر کنم. با باتوم می زد، به خودم می گفتم چیزی نیست که. ی ترکه ی کوچیکه. از پنکه سقفی آویزان، می چرخاندم. به خودم می گفتم داری چرخ و فلک بازی می کنی. کیف کن می چرخی. سعی کردم مانند پدر، قوی باشم. پاهایم را داخل شکم جمع کردم. همان طور که به در پیچ و تاب خرکش شدن بودم، دستان بسته ام را از پشت، از زیر باسن و کف پایم به سختی رد کردم. طناب بالای سرم را گرفتم تا فشار کمتری روی گردنم باشد و استخوان حنجرهام خرد نشود. همان طور که طناب را گرفته بودم به خودم گفتم: چیزی نیست که امیرعلی. داری سُرسُره بازی می کنی.
🔻خندیدم. آخه مرد به این بزرگی و سرُسُره بازی؟ این را زهرا خانم گفت و خودش هم چادرش را شُل، دور کمرش بست و از پله های سرسره بالا آمد: منم اومدم سرسره بازی. سُر خورد و پشت سرم ایستاد. امین را از پله ها بالا بردم و نشاندمش. خودم را به زور پشتش جا کردم و هر دو با هم رها، سُر خوردیم. زهرا خانم هم بلافاصله آمد و پاشنهی کفشش را کوبید به پشتم: آخ. زهرا خانم. شلیک می کنی؟ از کی تا حالا؟
- از وقتی که مردی به بزرگی تو و این ریش های علمایی، می ره بالای سرسره تمام قد وایمیسته و بچه اش رو روی کولش می گیره. خیلی ترسیدم. این عوض اون.
🔹فکر نمی کردم اینقدر وابسته و دل نازک باشد. همیشه خودش را محکم و قوی نشان می داد. چه شده بود که با ایستادن تمام قد من روی سرسرهی آهنی قدیمی، ترسیده بود؟ سرسره اش از همان قدیمی ها بود که پدرهایمان ما را روی آن می نشاندند و سوختم سوختم گفتن هایمان هوا می رفت که: داغه بابا. خیلی داغه. و پدر همان طور که با لحنی حق به جانب می گوید: من که می گم الان بریم ناهار بخوریم. الان چه وقته سرسره بازی کردنه. آفتاب خورده داغ شده. می سوزی. تو اصرار داری. پس سر بخور کیف عالم رو بکن. مرا بغل بگیرد و از سرسره داغ سوزان، جدا کند. سرسره بازی تمام شده بود. رها و یله ، غرق در خاطرات بچگی، روی زمین افتاده بودم. دبه نفت دیگری روی سینه و شکمم خالی شد. باز هم از عملیات و نقشه و محل فرماندهان و .. پرسیدند. داغ شنیدن صدایم را به دلشان می گذارم. فندک را با حرص، انداخت روی سینه ام. آتش زبانه کشید. سعی کردم خودم را روی زمین غلت بدهم تا آتش خاموش شود. قهقه هایشان بلند بود. یک لحظه به خود آمدم: نه این طور نمی شود. آن ها دارند کیف می کنند. باید زجرشان بدهم. دست از غلت زدن برداشتم. رو به آسمان، دراز کشیدم. چشمانم را بستم که آتش را نبینم. عضلات شکمم خود به خود منقبض شد. به خود گفتم: چیزی نیست. آفتاب خیلی داغ و سوزانه. مدام این جمله را با خود می گفتم. تمام بدنم محکم و منقبض شده بود. انگار روی صندلی دندانپزشکی نشسته بودم و دکتر، دندانی که یک هفته ای دمار از روزگارم در آورده بود را با آپسهی چرکی اش، می کشید. تمام عضلاتم را از درد، منقبض کرده بودم. در دلم به بابا گفتم: لامصب آفتابش خیلی سوزانه بابا. به جای سوختن چه تلقین الکی ای بکنم که حواسم پرت بشه؟
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_دهم
🔹 چهره خندان پدر را که تصور کردم، خنده ام گرفت: بابا خیلی داغه ها. راهنمایی بده. بوی گوشت سوخته، دماغم را پر کرد. همان بویی که روی پشت بام منزل بابابزرگ، با پدر به هوا می فرستادیم و مسئولیت باد زدن کباب ها، به عهده من بود. طوری باد می زدم که بوی کباب، صاف بخوره به دماغم. بوی خوش مزه ای داشت. به خودم گفتم: باید بگم به به عجب کبابی بخوری حالا. هیچ حرکتی نکردم. سطل آبی رویم خالی شد. تمام بدنم به یکباره سوزشی صد چندان گرفت. این بار بوی تند ادرار هم به کلکسیون بوهای دریافتی ام اضافه شده بود. یکی از پره های بینی ام کاملا بسته شده بود و استخوانش خرد شده بود. با همان یک ذره بینی دیگر، چقدر خوب بوها را تشخیص می دادم. چشمانم را باز نکردم. بدنم را رها کرده بودم که درد را کمتر حس کنم. این را هم از پدر شنیده بودم که می گفت: وقتی درد خیلی شدید باشه اگه بدن رو رها و شُل کنی، درد رو کمتر حس می کنی و در نهایت، بیهوش می شی و داستان عصب کشی دندانش را برایم تعریف می کرد. رها کرده بودم که بیهوش شوم. صدای دل نشین پدر را بیشتر دوست داشتم تا قهقهه های شیطانی این ها را. دو نفرشان، پاهایم را گرفتند و کشیدند. داخل کانال مانندی انداختند و چند متری باز هم کشیدند و رهایم کردند. بوی خاک، بینی ام را پر کرد. به سرفه افتادم. نعره و لگدهایی نثارم کردند و رفتند.
🔸حالا، همان جا هستم. همان کانالی که دیروز یا پریروز، شکم به نفت سوخته شده ام را روی خاکش گذاشتم تا کمی آرام شود.
چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک تاریک است. از آفتاب خبری نیست. سنگینی روی سینه ام، نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. دستانم باز است و رها، کنارم افتاده است. سعی کردم بنشینم. نتوانستم. صدای تیک تاک ساعت ، ضرب یکسانی را می نوازد. زنگِ آلارم ساعتم، بلند می شود. گوش هایم را تیز می کنم. بیرون خبری است. صدای انفجار. پشت سر هم. دستم را روی موهای نرمش می گذارم. در آغوش می گیرمش. نوازشش می کنم: عزیزم. زینبم. آرام باش. چیزی نیست. صدای تیراندازی شدید می شود. ضعف و بیحالی مفرطی که دارم مانع از هر حرکتی میشود. به یاد پدر می افتم که تعریف کرده بود بعد از هر بار پذیرایی ساواک و رها کردنش، زیارت عاشورا میخوانده. من هم شروع می کنم: بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علیک یا اباعبدالله.. السلام علیک یابن رسول الله... اشک می ریختم و تمامی نداشت این اشک ها. مادرم تازه به رحمت خدا رفته بود و دل و دماغ زندگی نداشتم. به مادر خیلی وابسته بودم. مادری که تمام لحظات کودکی و نوجوانی ام را با راهنمایی ها و حمایت هایش سپری کردم و لحظه لحظه مادری اش را دیدم. همه لحظات جلوی چشمانم بود و خواب و خوراک را از من گرفته بود.
🔹مسجد، کاروان زیارتی راه انداخته بود. خیلی اصرار کرده بودند من هم بروم اما دل و دماغ رفتن نداشتم. تنها و بدون مادر سوار اتوبوس های مسجد شدن برایم دردآورد بود. اتوبوس هایی که قبلا با مادرم سوارش می شدم و به به زیارت حضرت معصومه علیها السلام و مسجد جمکران می رفتیم. این بار بدون مادر، نه نمی توانستم. ثبت نام نکردم. دوستانم قرار بود بروند. همه در مسجد منتظر حرکت اتوبوس ها بودند و من در خانه زانوی غم بغل گرفته بودم. حوصلهی بیرون رفتن از خانه را نداشتم. خانه ای که دیگر مادری در آن نبود که در اتاقم را بزند و بگوید: امیرعلی جان، بیا مادر سفره رو انداختم .. امیر علی جان، ی توکه پا می ری نون بخری؟ امیر علی جان، به کمک دستان قدرتمندت نیاز دارم، ی لحظه می یای؟ ... امیر علی جان، بیا این چایی رو ببر طبقه بالا برای پدرت خستگی اش در بره. قربون دستات برم .. هر شب نیم ساعتی قبل از اذان به اتاقم می آمد. از اتفاقات روزم می پرسید و گوش می داد و تشویقم می کرد. نزدیک اذان که می شد می گفت: حال داری با هم بریم مسجد؟ چقدر مسجد رفتن با مادر می چسبید. چطور بعد از او به آن مسجد بروم؟ همه وجودم پر از غم بود. غم بی مادری. غم بی کسی. غم تنهایی. در اتاق باز شد و پدر ساک به دست، داخل شد: کشتی هات غرق شده؟ برو مسجد پیش حاج آقا کریمی. همه منتظرتن.
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_آخر
🔹 ساک کوچکی که دو دست لباس و حوصله و کمی بیسکویت و مقداری پول در آن گذاشته بود را به دستم داد. همان ساکی که مادر به دستم می داد تا وسایلم را برای اردو، در آن بگذارم. بوی یاد مادر، وجودم را پُر کرد. پدر، تغییر حالتم را فهمید. دست های پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و انگشتانش را در کتفم آرام فرو کرد و گفت: برای منم دعا کن. سلام ما رو به آقا برسون. به فشار دستان پر مهر پدر، شوق و نشاطی عجیب در وجودم سربرآورد. پدرم بدون اینکه به من بگوید، اسم مرا نوشته بود. فرصت برای هیچ کاری نبود. لباس و کاپشنم را پوشیدم. از زیر قرآن رد شدم و به مسجد رفتم.
🔸اتوبوس منتظر من و چند نفری که هنوز نیامده بودند بود. سوار اتوبوس شدم. هوا سرد بود. روی صندلی، کنار دوستم مصطفی، ساک به بغل، در خود مچاله شدم. دوستی من و مصطفی از همان سفر، ناگسستنی شده بود. اتوبوس حرکت کرد. نیت کردم به جای مادرم به زیارت بروم. اولین زیارتی که نمی دانستم باب خیلی چیزهای دیگر را به رویم باز می کند.
گنبد طلایی شان چه تلألوی زیبایی داشت. دست بر سینه گذاشتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. می گویم و راه می روم وگریه میکنم. گریهای که به هق هق تبدیل میشود. هر چه نفسهایم سخت بالا میآید، اشکها راحت پایین میلغزد. حال و هوای اولین زیارت در وجودم چنگ انداخته و یاد مادر، رهایم نمی کند. به نیابت از پدر و مادرم سلامی دوباره می دهم:
☘️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. خود را در آغوش زائران مولا میاندازم. با موج جمعیت به ضریح نزدیک تر می شوم. سرم را بالا می برم تا بهتر نفس بکشم. دستانم را به التماس و طلب، دراز کرده ام. سینه ام میسوزد. پانسمان سینه ام بالا و پایین میرود. چسب رویش کشیده می شود اما مرا چه خیالی است با این سوزش. دستانم را به ضریح قفل می کنم. عمیق و پُر، هوای حرم را داخل ریه هایم می دهم. ریه هایی که جز ذره ای چیزی از آن نمانده و دیگر، مفرّح ذات نیست. هر چه پرهای خادم، موهای تازه روییده شدهام را نوازش میکند، به روی خودم نمی آورم. چیزی جز آغوش مولا نمیخواهم حس کنم. موج جمعیت، مرا به زاویه بیرونی ضریح میبرد. دستانم را باز باز میکنم. همان قدر باز که هر بار، امین با دیدنش، عقب عقب می رفت و به شتاب، می دوید و خودش را در بغلم می انداخت. می بوییدم و می بوسیدمش. دستانم باز باز است و ضریح را به آغوش کشیده ام. قلبم را روی شبکه های ضریح می گذارم تا تپش هایش، به تبرک مولا، پر قوت شود. الحمدلله رب العالمین.. آرام آرام می شوم. به محض اینکه دستانم شُل می شود با موج جمعیت، به عقب، رانده می شوم.
🔹 همان عقب، می ایستم. به ادب. به سکوت. همه چشم می شوم. محو نورانیت پشتِ شبکههای ضریح هستم. در خماری. در خسله ای پر سکوت. در سکون بیوزنی. پر خادم های حرم، حرکت را به وجودم برمیگرداند. قفل قدمهایم باز میشود و به گوشهای پناه میبرم. دستانم را به احترام نظامی بالا می برم. پاهایم را جفت می کنم و می گویم: کلنا فداک یا مولای.. یا صاحب الزمان.
@salamfereshte
🚩 اندکی وقت بگذار و ذهن و دلت را اماده کن .بگذار صفحه ی خیال آن با این آیات الهی ، تصویر پردازی کند .
✨ بعد از آن است که ذره ذره وجود ، لب به شکر کردن خداوند باز می کند .
✴ زمینی که خشک و مرده شده بود و در آن اثری از حیات و سرسبزی نیست را بوسیله ی آب باران زنده کردیم . آب در این زمین جریان یافت و اندک اندک به عمق آن نفوذ کرد ..
🌱🌱🌱
اینگونه زمین مرده را زنده کردیم و زندگی بخشیدیم . دانه هایی در درون آن خاک رشد کرد و جوانه های سبز آن از دل خاک بیرون آمد .
جوانه هایی که پس از به بار نشستن ،. روزی شما می شود و شما از آن میخورید و به زندگی ادامه می دهید .
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
وَآیَةٌ لَهُمُ الأرْضُ الْمَیْتَةُ أَحْیَیْنَاهَا وَأَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ یَأْکُلُونَ ...آیه ۳۳ سوره یس
و از نشانه های (خداوند) برای آنها این است که زمین مرده را زنده کردیم و دانه هایی از آن بیرون آوردیم که از آن میخورند .
#از_قران_بیاموزیم
@salamfereshte
✔️ از نکات مهندسی ارتباط اجتماعی
⚫️ کسى که خود را در جایگاه تهمت قرار داد، نباید جز خود را نکوهش کند.
حکمت 159
🔸چه قدر این سخن مناسب تر برای آنانی است که در مناصب اجتماعی، در رأس نگاه مردم ایستاده اند.
بزرگان هر عرصه ای چه علمی چه سیاسی چه هنری چه ورزشی
‼️عزیزان همواره مسئولیت گفتار و رفتار خویش را بپذیرید... قبل از بیان هرحرکت ویاهر سخن اندکی تأمل!
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✔️اُمید
⚫️ تعجب می کنم از كسى كه نوميد می شود درحالى كه استغفار با او است.
حکمت 87
‼️به درگاه خداوند ناامید شدن، جای تعجب هم دارد!
🔸 او که همه عالَم از اوست...
🔴نگوییم از ما گذشته، روسیاه تر از این حرفاهستیم که برگردیم...
همین الان،
همین حالا که دارید این جمله حضرت رو می بینید...
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✨برخوردشان با تو چگونه است؟
اطرافیان را می گویم. آن هایی که برایشان خدمتی کرده ای. کاری کرده ای. حالا از خانواده و خویشان بگیر تا همسایه و همکار و حتی مردم کوچه خیابانی که وقتی خطایی می بینی و دلت برایشان زجر می کشد که خود را به چه باتلاقی می اندازند و دستشان را که می گیری تو را.. برخوردشان با تو چگونه است؟
☘️بردبار باش. خودت را به بردباری بزن.می دانم درد دارد و خوب فهمیده ای اما خودت را به ندیدن رفتار #نه_خوب شان بزن.. این ها را تمرین کنیم تا کمی شبیه پیامبر بشویم.
چقدر دلم به درد آمد وقتی این داستان را خواندم:
✍️الترغيب و الترهيب ـ به نقل از انس ـ : من با رسول خدا صلى الله عليه و آله راه مى رفتم و حضرت بُردى نجرانى با حاشيه اى زبر و درشت بر تن داشت. عربى باديه نشين از راه رسيد و رداى ايشان را محكم كشيد. من به گردن پيامبر صلى الله عليه و آله نگاه كردم ديدم حاشيه رداء، از شدّت كشيدن، روى گردن حضرت ردّ انداخته است. آن باديه نشين سپس گفت : اى محمّد! دستور بده از مال خدا كه نزد توست به من بدهند. پيامبر صلى الله عليه و آله به طرف او برگشت و خنده اى كرد و سپس دستور داد به او چيزى عطا كنند.
الترغيب و الترهيب عن أنسٍ : كُنتُ أمشي مَع رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله و علَيهِ بُردٌ نَجرانيٌّ غَليظُ الحاشِيَةِ ، فأدرَكَهُ أعرابيٌّ فجَذَبَهُ بِردائهِ جَذبَةً شَديدَةً، فنَظَرتُ إلى صَفحَةِ عُنُقِ رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، و قَد أثّرَ بها حاشِيَةُ الرِّداءِ مِن شِدَّةِ جَذبَتِهِ . ثُمّ قالَ : يا محمّدُ، مُرْ لي من مالِ اللّه ِ الّذي عِندَكَ، فالتَفَتَ إلَيهِ فضَحِكَ ثُمّ أمَرَ لَهُ بعَطاءٍ .[الترغيب و الترهيب : 3 / 418 / 20.]
@salamfereshte
#حدیث
#اخلاقی
#از_معصوم_بیاموزیم
✔️ ملاک و معیار
⚫️ صبر بر دو قسم است صبر در برابر انجام کار خوبى که دوست ندارى و صبر بر ترک کار بدى که دوست دارى.
حکمت 55
‼️گاهی چون ملاک دستمان نیست، در امواج زندگی آشفته و حیران می شویم.
🔸آرام آرام با ملاک درست پیش رویم...
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ My Three-Year-Old Hero
«قهرمان سه سالهٔ من»
🔸 دومین ترانهٔ انگلیسی از گروه وتر با موضوع دختر سه سالهٔ امام حسین(ع)
♥️ حسین را جهانی کن!
🔗 نسخهٔ اصلی در کانال رسمی #Vetr جهت اشتراک در فضای بینالمللی:
YouTube: youtu.be/dIUcpSj4yhk
Instagram: instagram.com/vetrmusic
May 11
✔️ژن خوب؟!؟!
⚫️کسى که کردارش او را به جایى نرساند، افتخارات خاندانش او را به جایى نخواهد رسانید.
حکمت 23
🔸عمل گرا باشیم و عمل گرا ها را بشناسیم... نه ژنِ برتر طلب!!
‼️این روزها و شب ها در مجالس عزا
فقط به زخم های سیدالشهدا نگاه نکنید
‼️ما عزادار کسی هستیم که زیر بار ظلم
ژنِ برتر طلب زمانه اش، یزید، نرفت ...
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✔️همواره همراه
⚫️ پیوسته با خدایش باد، دلی که از لرزش و هیجان محبت الهی و احساس عظمت خداوندی جدا نمی گردد!
بخشی از خطبه 4
🔸اگر یاد خدا، با تمرین و استمرار از روز به ساعت و از ساعت به دقیقه و از دقیقه به ثانیه و از ثانیه به هر لحظه برسه
خداوند در همه ی لحظات...
⁉️ وقتی هر لحظه وصل باشی، فکر می کنی دیگه می تونی بلغزی یا کم بیاری؟!
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✔️جایی غیر از این جا
⚫️ آنچه را که مردگان دیدند اگر شما مى دیدید، ناشکیبا بودید و مى ترسیدید، و مى شنیدید و فرمان مى بردید.
بخشی از خطبه 20
🔺گاهی به قبرستان برویم
برای به تعادل رسیدن حال و احوالات خوب است...
‼️گاهی خوب است در گوگل، لابه لای انواع جستجوهایمان، معاد را سرچ کنیم!
⁉️بعد از اینکه دانستی و علم حاصل شد، بین دو راهی هایی که انتهایشان معلوم است، عمرت را صرف طی کردن کدام راه خواهی کرد؟
‼️جهان پس از مرگ را دریاب...
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
💞💞دلش را چطور به دست آورم؟
قسمت اول
🌸هیچ کاری هم نخواستی بکنی، در رابطه با دوستان و آشنایان و همکارانی که داری، سه کار را اگر بکنی؛
اگر از تو دلخور باشند، دلخوری و کینه ها را از بین می برد.
اگر دلخور نباشند محبت شان به تو بیشتر می شود.
و الهی که آنقدر که در قلب دیگران جای داری، هزاران برابرش، خدا و رسول و اهل بیت عصمت و طهارت از تو راضی و شاد باشند.
🌺اولین کار این است که:
در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو باشی..
این را تمرین کنیم. خوشرو بودن را.. هر چقدر هم که زهرتلخ به کامت ریختند، تو به خاطر امام علی علیه السلام و عمل به کلامشان، خوش رو بودنت را حفظ کن. خیالت تخت. خدا دارد می بیند.
☘️امام علی علیه السلام
إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ قُلوبَ أوِدّائِهِم ، ونَفَوا بِهِ الضِّغنَ عَن قُلوبِ أعدائِهِم : حُسنُ البِشرِ عِندَ لِقائِهِم... روایت ادامه دارد تحف العقول : ص 218
بهترين چيزى كه مردم به واسطه آن ، دل هاى دوستانشان را به دست مى آورند و كينه ها را از دل هاى دشمنانشان مى زدايند ، اين است كه در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو باشی و.....
ادامه دارد
#از_معصوم_بیاموزیم
#اخلاقی
@salamfershte