eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
810 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از وتر | Vetr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ My Voice ترانهٔ انگلیسی «صدای من» 🔸 من نمی‌توانم نفس بکشم، نه فقط زمانی که گلویم را گرفته باشند، بلکه تا وقتی ابرهای بی‌عدالتی آسمان را تیره و خورشید حقیقت را از چشمان ما پنهان کرده‌اند. 🔻موسیقی این ترانه برگرفته از آهنگ “Numb” از “XXXTentacion” است، هنرمند آمریکایی سیاهپوستی که او هم مدتی قبل از این کشته شد. youtube.com/c/vetrmusic instagram.com/vetrmusic_farsi @VetrMusic
🔹فرمانده ریحانه! مرا گوشه ای می نشاند و با آرامش و خونسردی تمام جواب غرزدن هایم را می دهد: + شما مسئول گروه جدید هستی و جلسات رو که یک روز در هفته است باید اداره کنی و به اشکالاتشون جواب بدی - ما خودمون سرتاپا اشکالیم. رفع اشکال کنم؟ اونوقت کی منو مسئول گروه کرده؟ + فرمانده عزیزت دیگه. من! - آهان. اونوقت دیگه چه خوابی برام دیدی؟خواستگاری امروز هم لابد زیر سر تو بود؟ + امروز ؟ نه باور کن. من بی تقصیرم. - لابد پس فردا هم می خوای بگی این شوهرمه و این هم بچه ام! 🔸حسابی خودم را دلخور نشان می دهم و غر می زنم. دستم را می گیرد به اتاق کناری می برد. خواهرا در حال درست کردن بسته های فرهنگی راهیان هستند. چند کارتن بسته های آماده شده، گوشه اتاق روی هم قرار گرفته است. + دو سه روز دیگه قراره بریم. خیلی دلم برای جنوب و اروند تنگ شده. شما که می یای؟ - بله که می یام. فردا صبح که فرزانه و احمد و دختر خاله ها بیان دیگه مامان دست تنها نیست و من می تونم بیام. + خدا خیرت بده.. مامان حالشون بهتره؟ 🔻جوابش را مفصل می دهم که کی باید برای عکس برداری بروند و کی برای فیزیوتراپی. مرا پشت سیستم می نشاند و می گوید: + قربونت. جلسه امروز رو از زبان خودت، هر چی فهمیدی تو ی صفحه بنویس. دست به نوشتنت هم که خوبه الحمدلله. منم ی چندتا کار کوچیک دارم. این بسته های چفیه و .. رو هم که خواهر نجمه چک می کنن و آمارش رو می گن؛ اینجا روی این برگه یادداشت کن. - چشم فرمانده. امر دیگه ای؟ + نه دیگه. عرض خاصی نیست. برس به کارت 🔹هر دو از لحن مان می خندیم. بقیه خواهرا نگاهی از سر تعجب به ما می کنند که یعنی چی شده دارید می خندید؟ ما هم فقط در سکوت و خنده به هم نگاه می کنیم. ریحانه به سمت کمد گوشه اتاق می رود و من هم فایل وورد را باز می کنم و مشغول تایپ هر چیزی که شنیده و دیده و فهمیده بودم، می شوم. ************** 🔻از دانشگاه، آمده ام. در فاصله ای که می روم دوش بگیرم و گرما را از تن بزدایم، احمد و فرزانه و دخترخاله ها و خاله پری می رسند. شلوغ شدن خانه مان آن هم با حال و هوای شهدا، عالمی دارد. بچه ها بسته های فرهنگی ای که خودشان آماده کرده بودند را به مادر نشان می دهند که به جاهای مختلف متبرک کرده اند. چفیه تبرکی را به کمر مادر می مالند که به لطف خدا، شفا پیدا کند. کمی از خاطراتشان می گویند که کجاها رفته اند. ساعت حدود سه بعد از ظهر است. از مادر می پرسم: - مامان ناهار بیشتر بپزم ی چیزی دور همی بخوریم؟ " نه نمی خواد. آقا جواد رفتن ناهار بگیرن. 🔹این را خاله پری می گوید. تشکر می کنم. چادر و روسری از مادر امانت می گیرم چون اصلا حال بالا رفتن از پله ها را ندارم. با آمدن آقا جواد، بوی کباب کوبیده در خانه می پیچد. سفره را پهن می کنیم. در این فاصله، پدر هم خودش را می رساند که آقا جواد تنها نباشند. البته احمد هست اما وجود بابا، چیز دیگری است. با آمدن پدر، بحث جدیدی راه می افتد. از مادر می پرسم: - خاله پری چرا می خوان خونشونو عوض کنن؟ اون خونه که خیلی خوشگله. = خب این طور تصمیم گرفتن. ظاهرا دیگه نمی خوان تو اون محل باشن. خوبه که. خوب نیس؟ 🔸با این جمله آخر مادر، تازه دوزاری ام می افتد که بله، با خاطر جو آنجا و تغییراتی که خود آقا جواد و خاله پری خواسته اند در زندگی شان بدهند، دیگر بودن در آنجا را دوست ندارند. نمی دانم خوشحال باشم یا نباشم. در هر صورت صلاح کارشان را خودشان بهتر می دانند. همین که جمعشان را گرم تر از قبل می بینم برای خوشحال بودنم کافی است. 🔻ظرف گوجه ها را برداشته و تعارف می کنم. چهره بچه ها خسته و خواب آلود است. شهناز که چشمانش را به سختی باز نگه داشته می گوید: - کاش می شد به جای غذا، می گرفتیم می خوابیدیم. من خیلی خوابم می یاد. 🔸به خاطر ناهار همه تشکر می کنیم. ظرف ها را جمع می کنیم. اجازه نمی دهم کسی برای شستن ظرف ها وارد آشپزخانه بشود. همه خسته اند. پدر پیشنهاد می دهد رختخواب ها را پهن کنند اما آقا جواد تشکر کرده و خاله پری به بچه ها که نیمه آماده اند، اشاره می کند که خداحافظی کنند. 🔹خانه خلوت می شود. تا ده دقیقه پیش فکر می کردم چطور قرار است با این همه آدم، امشب خواستگاری برگذار شود. فرزانه هم هلاک است. او را به اتاقش می فرستم. سالن پذیرایی را مرتب می کنم. بقیه خانه را هم قبلا مرتب کرده بودم و الان دستی به سر و رویش می کشم. در پارچ کنار دست مادر، قالب یخی می ریزم و برای استراحت به اتاقم می روم. روی تخت دراز می کشم. کمرم کمی درد گرفته و تیر می کشد. روز پرکاری داشته ام. به دقیقه نکشیده، خوابم می برد. @salamfereshte
💎به نفع خودت است💎 🌿ومَن جَاهَدَ🌿 💫فإِنَّمَا يُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ💫 🌺إنَّ اللَّهَ 🌺 🍀لغَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ 🍀 🍃🌼🍃🌼🍃 🌿ﻭ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ [ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ] ﺑﻜﻮﺷﺪ 🌿 💫ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺳﻮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻰ ﻛﻮﺷﺪ ; 💫 🌺ﺯﻳﺮﺍ ﺧﺪﺍ 🌺 ☘️ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻧﻴﺎﻥ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯ ﺍﺳﺖ .☘️ سوره عنکبوت/ آیه 6 @salamfereshte
🔹چشم باز کرده و می فهمم دوساعتی است خوابیده ام. وضو گرفته و از مادر خبر می گیرم. پدر برای خرید شیرینی بیرون رفته است. احمد و فرزانه هنوز خواب هستند. مادر به سختی از جا بلند می شود و می گوید: = تقریبا نیم ساعت دیگه می رسن. تماس گرفتن. تو راهن. شمام برو حاضر شو. 🔸از پله ها بالا رفته و در سکوت، لباس هایم را عوض می کنم. روسری و چادری که ریحانه برایم هدیه آورده را سر کرده و نگاهی به سوالاتی که از قبل آماده کرده بودم می اندازم. چقدر سخت است هر بار با یک خواستگار حرف بزنی و آن فردی که ارزش هایش شبیه آرمان های خودت است را انتخاب کنی. به ریحانه پیامک می دهم: " قراره خانواده فاطمه خانم بیان. دعام کن." بلافاصله پاسخش می آید: "دو رکعت نماز طلب خیر از خداوند بخون. خوشبخت و سعادت مند باشی الهی. دعاگوت هستم آن لاین آن لاین. 🔹زنگ در به صدا در مي آيد. به سرعت از پله ها پایین می آیم تا قبل ورودشان به محدوده خانه، در آشپزخانه باشم. به محض اینکه روي صندلي مي نشينم، صداي خوش آمد گويي پدر می آید. یعنی اگر دوثانیه دیرتر پایین آمده بودند، همان اول با من روبرو می شدند. از این فکر اضطرابی در دلم پدید می آید و می گویم: به خیر گذشت. "خيلي خوش آمدید. بفرماييد. 🔻در جواب پدر، صداي مردي سن دار و پخته را می شنوم، حتما پدر خواستگار است. در اتاق پذیرایی باز است و صدایشان را به وضوح می شنوم. مادر عذرخواهی می کند که روی صندلی نشسته است و پدر از وضعیت مادر کمی صحبت می کند. حالا می فهمم چرا یکی از صندلی های آشپزخانه سر جایش نبود. خیلی نگران حال مادر هستم. به سختی راه می رفت و حتما درد بسیاری را تحمل می کند. اضطراب ناشناخته ای وجودم را چنگ می زند. نمی دانم به خاطر مادر است یا این خواستگاری. اقا سعید را همه قبول دارند. خودم هم چیز بدی از او ندیده ام. موقع پخش افطاری بین مسافران، رفتار ناشایستی از او سر نزد. دقتش روی نماز اول وقت برایم با ارزش است. خواهر و مادرشان را هم دیده ام. فاطمه خانم هم دختر خوش اخلاقی است و مادرشان هم چهره گرم و مهربانی داشتند. چشمانم به جعبه شیرینی می افتد که پدر خریده. برای رها شدن از این فکر و خیال ها، بلند می شوم و آن ها را داخل ظرف می چینم. شیرینی خامه ای است که خیلی دوست دارم اما الان اصلا دست و دلم به خوردنش نمی رود. 🔹مجدد روی صندلی می نشینم. فکر و خیال دست از سرم بر نمی دارد. مادر گفت که پدر تحقیق کرده و راضی است. خانواده دینداری هستند. مسجدی و ولایی هم که هست. افکار مختلف در سرم می چرخند و در تمام این مدت به سینی که روی میز است زل زده ام. نفس عمیقی می کشم. چشمانم را می بندم. صلوات می فرستم تا کمی آرام شوم. همه چیز را به شهدا می سپارم و می دانم که این جز از طرف خودشان نیست. چه اینکه سبب آن افطاری ساده، خودشان بودند و مسبب این آشنایی نیز شهدا هستند. با این فکر، قلبم آرام و مطمئن به لطف خداوند می شود. 🔸سینی را از روی میز بر می دارم. کفش همچون آینه است. چادر و روسری ام را در کفِ شفاف آیینه وارش، وارسی می کنم. بالای روسری سرمه ای رنگم کمی کج شده است. آن را مرتب می کنم. به چادر رنگی ام نگاه می کنم. دلم قرص است به دعاهای مادر و ریحانه. به آرامی، استکان های دسته دار را برمی دارم و برای اینکه صدایی ایجاد نشود، مانند الماسی گران بها، داخل سینی می چینم. پدر به داخل آشپزخانه مي آيد. دیس شیرینی را برمی دارد و می گوید: " احسنت بابا جان. چایی برای مهمونا بریز و بیار. مامان منتظره. 🔻حال مادر را که می پرسم می گوید نگران نباش اما نگرانی را در چشمان خود پدر، می خوانم. دست پدر را می گیرم. در رفتن، مکث می کند. دستش را می بوسم و به چهره پر مهر و نگرانش، لبخند می زنم. مرا می بوسد و در شانه هایم را در آغوشش، می فشارد. 🔹با اینکه به رفتارهای پر مهر پدر، عادت دارم اما نمی دانم چرا کمی خجالت می کشم. شاید پدر این را فهمیده است که بدون حرف دیگری از آشپزخانه بیرون می رود. زیر لب بسم الله می گویم. قوری را از روی سماور برمی دارم. در هر استکانی که هم زمان با ریختن چایی در هر استکان، صلواتی می فرستم. این هم باشد هدیه من به کسی که قرار است این چایی دست مادر عزیزم را نوش جان کند. چادرم را کمی جلو تر می کشم و جلویش را جوری که از هم باز نشود، در مشتم می گیرم. سيني را برمی دارم. "خدایا دستم رو بگیر. افوض امری الی الله..کمک کن بهترین انتخاب و تصمیم رو داشته باشم. " ☘️بسم الله گفته و وارد سالن پذيرايي مي شوم. @salamfereshte
👈🏽هر چه کنی، به خود کنی 🌿انَّ اللَّهَ🌿 💫لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئًا💫 💥ولَٰكِنَّ النَّاسَ أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ 💥 🍃🌼🍃🌼🍃 🌿ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺧﺪﺍ🌿 💫ﻫﻴﭻ ﺳﺘﻤﻰ ﺑﻪ ﻣﺮﺩم ﺭﻭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﺭﺩ ،💫 🌺ولی مردم 🌺 💥ﻭﻟﻲ ﻣﺮﺩم [ ﺑﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﺮﺩﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺣﻖ ] ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺳﺘﻢ ﻣﻰ ﻭﺭﺯﻧﺪ💥 سوره یونس/ آیه 44 @salamfereshte
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَن أحَبَّنا كانَ مَعَنا يَومَ القِيامَةِ ، ولَو أنَّ رَجُلاً أحَبَّ حَجَرا لَحَشَرَهُ اللّه ُ مَعَهُ . 🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هركه ما را دوست بدارد ، در روز قيامت ، همراه ما خواهد بود ، و اگر شخصى سنگى را دوست بدارد ، خداوند ، او را با آن ، گِرد خواهد آورد 📚بحار الأنوار : ج 77 ص 383 ح 9 . 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹سلام و تعارفات معمول را بدون اینکه نگاه مستقیم به چهره کسی داشته باشم انجام می دهم. کانون توجه همه هستم و نگاه سنگینشان را حس می کنم. دلم می خواهد بدانم آقا سعید هم سرش پایین است یا مثل برخی خواستگارهای دیگرم، مستقیم نگاهم می کند. مادر آقا سعيد و فاطمه خانم جواب سلامم را مي دهند. با دیدن فاطمه خانم، کمی دلم قرص می شود. انگار آشنای قدیمی را دیده باشم لبخند می زنم. 🔻آرام و سنگین به سمت شان می روم. چایی را به مادر تعارف می کنم. برنمی دارد و اشاره به حاج خانم می کند. دلم می خواهد حالش را بپرسم اما چیزی نمی گویم. چایی را جلوی حاج خانم می گیرم. ماشااللهي مي گويند و تشكر مي كنند. از خجالت سرم را پایین انداخته ام. پدر، بلند می شود و سینی چایی را می گیرد تا به آقایان تعارف کند. روي زمین، كنار مادر مي نشينم. چادر را روي پايم مرتب مي كنم. سرم پايين است و چيزي نمي گويم. یاد خواستگاری قبلی می افتم که با عصا بودم و چقدر احساس بدی داشتم. این بار، دیگر عصا ندارم که هیچ، خودم سینی چایی را آوردم. خدا را با تمام وجود، شکر می کنم. 🔸احساس گرما می کنم اما دستانم یخ است. نگاهم به دسته گل روی میز می افتد. گل هاي رز قرمز كه رزهای سفید رنگ، آن ها را در بر گرفته اند. با سليقه كنار هم چيده شده اند. مادر کمی خودش را روی صندلی جابجا می کند. نگاه به صورتش که از درد مچاله شده می کنم. چیزی نمی گوید. قلبم می گیرد. چقدر مادر به خاطر من، در طول زندگانی اش درد کشیده و صبوری کرده است. آقایان مشغول صحبت اند و من بیشتر از آنکه حواسم به خواستگار باشد، به مادر است. مادر نگاه معناداری به من می کند. صدای پدر را می شنوم که می گوید: " حتما. بفرمایید. دخترم، آقای حسین پور را راهنمایی کن. 🔹از جا بلند می شوم. مراقب هستم چادرم باز نشود. بفرمایید گفته، منتظر می شوم. آقا سعید هم از جا بلند می شود. لبخند مهربان فاطمه خانم از چشمانم دور نمی ماند. جلوتر مي روم تا ایشان را به سمت اتاق پدر راهنمايي كنم. قلبم سخت به تپش افتاده است. در اتاق پدر را باز می کنم و کنار می ایستم که ایشان اول وارد شوند. پدر از قبل، دو صندلي با فاصله و دو ظرف ميوه را روي ميزش گذاشته است. روي صندلي كه به سمت در است اشاره مي كنم و مي گويم بفرماييد. می نشیند. در دلم رخت شور خانه ای براه افتاده است. من هم روی صندلی دیگر می نشینم. از زیر چادر دستم را روی قلبم گذاشته و ذکر لاحول و لاقوه الا بالله را با کمترین حرکت لب، می گویم. نگاهم به قاب روی دیوار می افتد: السلام علیک یا فاطمه الزهرا. به حضرت سلام داده و ازشان کمک می خواهم. 🔻برگه سوالاتم را از جیب دامنم، بیرون می آورم. و آن را لای پر چادرم، طوری نگه می دارم که فقط خودم ببینم. آقای حسین پور هم كاغذي را از جیبشان بيرون مي آورند. اولین خواستگاری است که می بینم سوالاتش را نوشته. شاید هم جواب سوالات احتمالی را نوشته! از این فکر خنده ام می گیرد اما نمی خندم. هر دو سكوت كرده ايم. سکوتی سخت اما دوست داشتنی! باعث می شود تسلط بیشتری پیدا کنم و آن هیجان اولیه را کم می کند اما انتظار اینکه الان چه خواهم شنید و من چه جوابی باید بدهم برایم سخت است. به تیتر سوالاتم نگاه گذرایی می کنم. 🔹به نظر شما مهمترين عامل موفقيت در زندگي چيست؟ حواسم را باید جمع کنم و در پاسخشان، به دنبال این باشم که اساسا زندگی را چه چیز می بینند؟ چه هدفی دارند؟ و برای رسیدن به این هدف، مهم ترین عامل موفقیت شان را چه می دانند؟ یک سوال ساده و کلیشه ای بعدش گذاشته ام که از آن فلسفه بافی سوال قبلی در بیاید و ببینم حالا برای این زندگی، چه صفاتی را برای همسر آینده اش لازم می بیند؟ اگر برای پاسخ سوال قبل، کلیشه ای جوابی گفته باشد، این سوال دستش را رو می کند. این روش سوال پرسیدن را که از ریحانه یاد گرفته ام، دوست دارم. 🔸دلم می خواهد از اختلافات هم بپرسم که اگر اختلافی در خانواده پیش آمد کرد، شما چه می کنید؟ می خواهم ببینم چقدر برای خانواده و زنش ارزش قائل است و اگر اختلافی بین زن و مادرش بیافتد، او طرف کدام را می گیرد؟ می تواند کاری بکند که احترام مادر و زنش خرد نشود و قلب هر دو را با رفتار صحیحش، به دست آورد یا این مهارت را ندارد؟ و یک سوال اخلاقی که معمولا خواستگارهایم در پاسخ مناسب، می لنگند این است که به نظرتان مهم ترین وظیفه ما در لحظه اکنون چیست؟ تا به حال فکر کرده اید که چه چیزهایی، زندگی و کار و شغل و درس و فعالیت هایتان را تحت تاثیر مثبت یا منفی قرار می دهد؟ این ها چیست؟ می خواهم بدانم چقدر به حق الناس پایبند است. چقدر دل شکستن های دیگران را در زندگی اش موثر می داند. @salamfereshte
براي رسيدن به اهداف خود آنها را مقيد به زمان و مكان كنيد به هر ميزان كه اهداف خود را شفاف تر كنيد و جزئيات آن را براي خودتان مشخص تر كنيد تلاش شما براي رسيدن آن بيشتر خواهد شد. @mmhozehh
🌺رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله :مَن صَلّى عَلَيَّ مَرَّةً فَتَحَ اللّهُ عَلَيهِ بابا مِنَ العافِيَةِ . 🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر كس يك بار بر من صلوات فرستد، خداوند درى از عافيت به رويش بگشايد. 📚ميزان الحكمه ج 7 ص 475 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹آنقدر سکوتمان طولانی می شود که به تمام این نقشه هایی که برای درآوردن افکار و باورهایش کشیده ام، فکر می کنم و سوالاتم را حسابی مرور می کنم. سرم را بالا می آورم و نگاه می کنم ببینم پس چرا شروع نمی کنند. او هم نگاهش را از روی برگه سوالاتش در می آورد. برگه را داخل جیب پیراهنش می گذارد و به من نگاه گذرایی می کند. نگاهمان به هم گره می خورد. چه چشمان سیاه و براقی دارد. قلبم به تپش می افتد. سرم را پایین می اندازم. کمی خود را جا به جا می کنم. بلند بسم الله الرحمن الرحیم می گوید. من هم آرام، تکرار می کنم. + با اجازه ی شما، چند سوالی دارم که اگر موافقین بپرسم. - خواهش میکنم بفرمایید. + تا چه اندازه خدا را در زندگي خودتان دخالت مي دهيد؟ 🔻خوب است که سوال اول را در رابطه با خدا می پرسد. کمی مکث می کنم و پاسخ می دهم: - زندگی مان در سایه الطاف خداست. وقتی خدا همه جا با ما باشد، دیگر دخالت دادن در زندگی معنا ندارد. او هست. + بله متوجه ام. شاید بهتر باشه این طور بگم که برخی از ما آدم ها، تا وقتی طرفدار خدا و شرع هستیم که با بقیه چیزهامون در تعارض نباشه. اما به محض زاویه دار شدن، دیگه طرف خدا نیستیم! طرفدار مردم می شیم. طرفدار تمایلات و خواسته هامون می شیم. - تمام سعیم این هست که در هر تعارضی، حرف خدا و پیامبر و ائمه رو گوش بدم اما نمی تونم ادعا کنم که همیشه این طور بوده یا خواهم بود. + حتی اگه به این خاطر، مجبور بشید سالها کنج خونه بنشینید؟ یا کار مورد علاقه تان را که حقوق بالایی ازش دریافت می کردید رها کنید؟ - بله. حتی این ها. خودتان چطور؟ + امیدوارم که این طور باشم. من هم سعیم همین است. چیزی جز خدا، به زندگی رنگ نمی دهد. 🔹سکوت عمیقی می کند. اگر یکی از دوستانم بود، می گفتم لابد یاد خاطره ای افتاده است. اما سکوت های جلسه خواستگاری هزاران معنا دارد. می پرسد: شما چه توقعی از همسر آینده تان دارید؟ 🔸این سوال را بسیار دوست دارم. چون تمام حرفهایم را در همین یک سوال می توانم بزنم. هدفم را نشانش دهم. چیزهایی که برایم مهم است را بگویم. و مهم تر اینکه دوست دارم همسرم مثل یک رفیق، کنارم باشد. آنجایی که نیاز به کمک دارم، کمک کند. حمایت اگر لازم است، حمایتم کند. راهنمایی اگر باید بشوم، برایم استاد شود. اگر رشد کردنم به استادی کردن است، برایم شاگرد باشد. نه اینکه خودخواه باشم. بلکه دوست دارم زاویه نگاهش، این طور باشد. همه را می گویم و در آخر اضافه می کنم: - شاید، توقع دارم یک شهید زنده باشد. شهید با تمام ویژگی هایی که لیاقت شهادت را به او می دهند و زنده برای اینکه باشد تا خدمتی بکند. نه به من. نسبت به همه. خودم هم دوست دارم همینگونه باشم. 🔹این بار من سکوت می کنم. یاد خاطرات پارسالم می افتم و حال و اوضاعم. از خدا طلب بخشش می کنم و می گویم: - تنها توقع من این است که همسر آینده ام، نگذارد ذره ای، از راه خدا، دور شوم. این دور شدن را من قبلا تجربه کرده ام و دلم نمی خواهد به آن سمت برگردم. بالاخره شما باید بدانید. من این طور که الان هستم، نبودم. و امیدوارم فردا هم این طور که الان هستم نباشم و روز به روز بهتر بشوم. + عاقبت به خیر باشید. - ببخشید زیاد حرف زدم. نظر خودتان چیست؟ + بنده هم با نظر شما موافقم 🔸اشاره به ظرف میوه می کنم و می گویم: میل بفرمایید. چاقو را برمی دارد. سیبی را پوست می کند و همان طور که قاچ می زند و آن را به من تعارف می کند، کمی از گذشته و احوالاتش می گوید. اینکه از نوجوانی، علیرغم عدم نیاز مالی، کار می کرده تا بتواند به خانواده هایی که نیاز مالی شدید دارند، کمی کمک کند. اینکه یکی از خواهرانش را به خاطر سرطان از دست داده و هر ماه، برای اموات خیراتی می کند. به نظرم از چیزهایی می گوید که باید بدانم در آینده، موظفم به این کارهایش احترام بگذارم و کمکش کنم. صدای محکم و دل نشینی دارد. دلم می خواهد باز هم به چشمانش نگاه کنم و آن نگاه نافذ را ببینم اما این کار را نمی کنم. صدای مادر آقا سعید از پشت در می آید که می پرسد صحبت تان اگر تمام شده رفع زحمت کنیم. در نیمه باز است. از جا بلند شده و خداحافظی می کنیم. 🔻مادر به سختی راه می آید و با مادر آقا سعيد مشغول صحبت است. تا دم در حیاط، بدرقه شان می کنیم. در که بسته می شود، فرزانه از پله ها پایین می آید و با کمک او، مادر را به اتاق می بریم. روسری و چادرش را از دورش برمی دارم. لیوان آبی دستش می دهم: - الهی فداتون بشم. خیلی اذیت شدین. بمیرم الهی. = خدا نکنه. چیزی نیست. ی کم استراحت کنم خوب می شم. 🔹فرزانه بدون هیچ حرفی، مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی می شود. مادر از من می پرسد: = خب ، چطور بود؟ - خوب بود. و البته عجیب و متفاوت! @salamfereshte
🍀از تو حرکت🍀 🌺إنَّ اللَّهَ🌺 🍃لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ 🍃 💧حتّىٰ یُغَیِّروا 💧 🌸ما بِأَنفُسِهِم🌸 🌱🌼🌱🌼🌱 🌺یقیناً خداوند 🌺 🍃سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمی‌دهد 🍃 💧مگر آنکه آنان تغییر دهند! 💧 🌸آنچه را در خودشان است🌸 سوره رعد/ آیه 11 ✨وقتی که شما تغییرات مثبت در خودتان ایجاد کردید، خدای متعال هم برای شما حوادث مثبت و واقعیّتهای مثبت را به وجود می‌آورد. @salamfereshte