eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
807 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 💎دهه‌ی فجر منهای اسلام، ارزشی ندارد! 🌺دهه‌ی فجر، جزو رشحات اسلام است. خیال نکنید که دهه‌ی فجر منهای اسلام، چیزی است. دهه‌ی فجر منهای اسلام، یک پول هم ارزش ندارد. ✨ دهه‌ی فجر، آن آیینه‌یی است که خورشید اسلام در آن درخشید و به ما منعکس شد. اگر این آیینه نبود، باز هم مثل همان دوره‌های تاریک و قرون خالیه، بایستی ما مینشستیم و اسمی از اسلام می‌آوردیم. با حلوا حلوا گفتن هم که دهان شیرین نمیشود! 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۶۹/۱۰/۱۱ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام آقاجان شبتان بخیر و عافیت باشد الهی 🌼آقاجان این شب ها، چه زود می گذرد. زودگذشتن زمان را از جهتی دوست ندارم. انگار که از شما می گذرم. دلم لحظه لحظه با شما بودن را می خواهد. زمان کند بگذرد. زمانی که شما صاحبش هستید. کیست که کنار محبوبش باشد و بخواهد زمان دیدارش زود بگذرد! 🍀آقاجان، فدایتان شوم. تمام لحظاتم را که جزئی از زمان هستند، صاحب باشید. 📣کانال در سروش، ایتا، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔹چهار پنج نفری از روی صندلی هایشان بلند شدند. فیش هایشان را گرفت و طبق نوبت، نفر جلوتر را به اتاق راهنمایی کرد. دستگاه فشار را برداشت و دور بازوی یکی از خانم ها بست. پمپ پلاستیکی کوچک دستگاه را فشار داد تا باد شود. روی یازده، ضربان را شنید. دستگاه را باز کرد و روی میز گذاشت. اطلاعات دیگر را از خانم پرسید و یادداشت کرد. برگه را امضا کرد. تاریخ زد و لای دفترچه بیمه خانم محکم کرد. برگه نوبت را روی دفترچه گذاشت و سمت خانم دراز کرد. خانم از جا بلند شد. دفترچه اش را گرفت و از اتاق خارج شد. 🔸 کار هر روزش همین بود که خانم های باردار را کنترل کند و موارد اورژانسی را جدا کند. نوار قلب بچه هایشان را بگیرد. جواب تلفن ها را بدهد و خانم های باردار را از نگرانی در آورد. با اینکه خسته می شد اما این کار را دوست داشت. دلداری دادن به خانم های باردار و نگران را دوست داشت. آرامشی که هدیه شان می کرد را دوست داشت. به ساعت نگاه کرد. نزدیک یک بود. صندلی های درمانگاه خلوت شده بود و متخصص زنان نفرات آخر را ویزیت می کرد. گزارش کارش را در دفتر ثبت کرد. لباس فرم را در آورد و سر جالباسی آویزان کرد. کیف و چادرش را برداشت و منتظر شد تا نفر آخر هم از اتاق خانم دکتر، بیرون بیاید. مسئول پذیرش یک ساعت پیش رفته بود. منشی خانم دکتر هم نیم ساعت قبل. فقط او مانده بود و خانم دکتر. بیمار از اتاق دکتر بیرون آمد. برگه های آزمایش و سونوگرافی هایی که داده بود را داخل کیف چپاند. از ضحی تشکر و خداحافظی کرد و رفت. خانم دکتر هم بیرون آمد. ضحی خداقوتی گفت و پشت سر خانم دکتر، از سالن درمانگاه بیرون رفت. 🔻سری به بوفه زد. آبمیوه ای خرید و همان جا کنار نرده های ورودی، نوشید. از بی خوابی دیشب، سرش درد گرفته بود. ساعت از یک گذشته بود. به این فکر می کرد که همین جا نمازش را بخواند و داخل نمازخانه استراحتی بکند و به شیفت بعدی کاری اش برسد یا یک سر به خانه بزند که تلفنش زنگ خورد: - سلام عزیزم.. جانم.. جلوی بیمارستان روبروی نگهبانی.. آره. دیدمت. - ضحی ضحی.. جریان دیشبو سرپرستار برام گفت. رفتی بیمارستان بهار؟ پذیرش کردن؟ چی سر اون خانم اومد؟ زنده است؟ خونریزی نداشت؟ تعریف کن دیگه ضحی - ماشاالله چه تخته گاز می ری. الحمدلله حالش خوبه. بیا بریم نمازخونه قبل از اینکه پس بیافتم نمازمو بخونم. تو راه برات تعریف می کنم. - قیافه ات مثل این کتک خورده هاست. دیشب اصلا تونستی بخوابی؟ نخوابیدی ؟ شیفت صبحت رو جابه جا می کردی خب.. - چرا یک ساعتی بعد نماز خوابیدم تقریبا. خوبم. ممنون. - بعد از ظهر هم شیفت بیمارستان داری که. الان تو لیست دیدم. تا هشت شب می کشی؟ می خوای من جات وایسم؟ - ممنونم. اصلا بگو ببینم تو اینجا چی کار می کنی؟ امروز که .. - ماما همراه بودم. 🔹همان طور که ضحی و سحر، به سمت نمازخانه می رفتند، سحر تعریف کرد: - زایمانش خیلی سخت نبود. بچه دومش بود. همه درداشو تو خونه گفتم بکشه بیخود بیمارستان معطل نشیم. می دونی که. پرهام خوشش نمی یاد .. - می دونم. حالشون خوبه خداروشکر؟ بچه چی بود؟ - ی دختر ناز سفید تپل. عین برف . اصلا انگار هیچ خونی تو بدن این بچه نبود از بس سفید بود. تو تعریف کن. نگفتی دیشب چی شد؟ 🔻وارد آسانسور شدند. سحر دکمه طبقه زیرزمین را زد و آسانسور از جا کنده شد. - ... آخرش که اومدم بیرون تازه یادم افتاد ماشین رو جلوی بیمارستان خودمون پارک کردم. مجبور شدم اون وقت شب سوار تاکسی بشم. حالا باز خداروشکر تاکسی بود. اینقدر خسته و خوابالو بودم که همش می ترسیدم تا خونه پشت فرمون خوابم ببره. - پس به خیر گذشت. اگه برای اون خانم اتفاقی می افتاد می تونست برای پرهام بد بشه. حتما تا الان گزارششو به اونم دادن. - حتما. می یای تو یا میری؟ - می یام تو. می خوام برسونمت خونتون. من شیفتت وایمیسم. - نه عزیزم. نگران نباش. حالم خوبه. ی چرتی می زنم بعد می رم بالا. شما برو خونه. - نگران تو که نیستم. نگران اون بچه های بیچاره ام که زیردست تو قراره نوار قلب بگیری و صدای قلبشونو گوش بدی و مامانای بیچاره که قراره براشون سرم بزنی و .. رنگ صورتت عین این مرده هاس. خودتو دیدی تو آینه؟ - گفتم که ی چرتی می زنم حالم بهتر می شه. نگران نباش. - وا. چرا تعارف می کنی؟ مگه تو کم جای من وایسادی. امروز من وایمیسم بی حرف. زود نمازتو بخون که اذان رو نیم ساعت پیش گفتنا. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام آقاجان 🍀 دل در گرو باقی داشتن، همیشه سودمند است. از شما خواهشی دارم: ✨ محبت شما و اهل بیت علیهم السلام را به تمامه، در قلب و دلم قرار دهید که هر چه بی مهری از عالمیان می بیند، چون سنگی باشد که در اقیانوسی افتاده است. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📣کانال در سروش، ایتا، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔹فرمان ماشین، در دستان سحر می چرخید و خیابان ها را یکی یکی طی می کردند. گوشی ضحی زنگ خورد و روی صفحه نوشته شد"خانم پناهی – دوقلو – بچه اول" - سلام خانم پناهی. احوال شما؟ کوچولوهامون چطورن؟.. جانم .. فاصله دردها چقدره؟ - کیه؟ - می گه صبح انقباض داشته. الان نیم ساعت نیم ساعت شده. یک هو درداش زیاد شده. فهمیدم. عزیزم .. چرا گریه می کنی؟ - چی شده؟ 🔸ضحی دستش را روی گوشی گذاشت و گفت: با شوهرش حرفش شده عصبانی شده، شوهرش از خونه رفته بیرون و حالا دردش گرفته - آره گلم.. نگران نباش. من گوشیم روشنه. ان شاالله که چیزی نیست و حال بچه ها خوبه. سعی کن آروم باشی. یک شربت، چند تا خرما بخور و کمی استراحت کن. شوهرت هم برمی گرده. اینا نمک زندگی ان. آره گلم. هر کاری داشتی زنگ بزن. فاصله دردهات به ده دقیقه رسید معطل نکن و برو بیمارستان. آره عزیزم.. - بگو اگه شوهرت نبود خودم می یام دنبالت - آره عزیزم. ان شاالله که خیره. آدرس خونتون رو برام پیامک کن. شوهرت نبود خودم می یام دنبالت. نگران نباش. زنده باشی.. استراحت کن گلم.. خدانگهدارت عزیزم - چقدر قربون صدقه می ری. آدم دلش می خواد زائو باشه نازش رو بکشی. بفرما رسیدیم.. 🔹گوشی ضحی مجدد زنگ خورد: - سلام علیکم آقای پناهی. بله الان باهاشون صحبت کردم. بله بهشون توضیح دادم چی کار کنن. شربت و خرما بخورن و استراحت کنن. بله تا می تونید آرومشون کنین. استرس برای مادر و بچه خوب نیست. الان نیازی نیست. با توجه به اینکه هنوز هفته سی و پنجم هستن. با این حال خدمتشون عرض کردم. اگر دردها مرتب بود و فاصله شون به یک ربع ده دقیقه رسید برید بیمارستان و با بنده تماس بگیرید.. بله ان شاالله.. خدانگهدار - چی شد؟ شوهرش اومد؟حالا اگه درد زایمانش بود بلند نشی بیای ها. من هستم - نه بابا بنده خدا خیلی حساسه. خودم باید باشم بالاسرش. سفارش پرهام رو هم داره . شوهرش رفته پیش پرهام - همین کوچه است دیگه. 🔺سحر فرمان را دور گرفت و 206 اش را از لای دو ردیف ماشینی که دو طرف کوچه، کیپ به کیپ، پارک شده بود، رد کرد و جلوی در سفید رنگ خانه ضحی، پدال ترمز را فشار داد: - جدی گفتم. من و تو نداریم. خودم بالاسرش هستم. تو استراحت کن. حالت خیلی خرابه. می خوای بیام یک سرم بهت وصل کنم؟ - نه بابا خوبم. اینقدر تلقین نکن حالم خرابه. من خوبم. قیافه ام غلط اندازه دختر. پس یادت نره. اگه بیمارستان اومد حتما بهم خبر بدی ها. ولو شده هیچ کاری هم نکنم و همه زحمت هاشو تو بکشی همین که بالاسرش باشم خیالش راحت می شه. 🔸گوشی ضحی مجدد زنگ خورد. سحر گردن کشید و به محض اینکه فهمید خانم پناهی است، گوشی را از ضحی قاپید: - سلام عزیزم.. من دوست صمیمی ضحی هستم. بله اینجا هستن منتتهی دستشون بنده، گوشی شون رو سپردن دست من و سفارش کردن اگه تماس گرفتین جواب بدم. آره فدات شم. آره قربونت، عزیزم. دردت بهتر شده؟ خب خدا روشکر. آره عزیزم. گفتم که سفارشت رو بهم کرده بود. ببین گلم، من امروز شیفت بیمارستان هسم. نگران نباش. بگی سحر همه می شناسن. دوست خانم سهندی هسم. آره عزیزم. قربونت. باشه شماره ات رو می گیرم الان تک می زنم. کاری داشتی حتما به خودم زنگ بزن. ضحی نگفت بهت، ازپریشب بیدار بوده نتونسته بخوابه. حالش خیلی خوب نیست. بله.. الان تک می زنم. باشه شماره ات رو بگو.. خب.. 97.. خب.. باشه الان تک می زنم. 🔺ضحی همین طور پر پر زنان، سعی داشت گوشی را از سحر بگیرد اما سحر اجازه نداد و گوشی را قطع کرد. نگاهی به آن انداخت و گفت: - قرار شد به خودم زنگ بزنه. شما خوب استراحت کن. نگران هیچی هم نباش. پرهام هم با من. بزار ببینم شماره اش رو درست گرفتم یا نه. - با این حال اگه اومدنی شد حتما به من خبر بده. باشه؟ قول؟ - باشه. قول قول. 🔹ضحی از ماشین پیاده شد و تا ماشین سحر وارد خیابان اصلی نشد، قدرشناسانه نگاهش کرد. دسته کلید را از جیب کناری کیفش در آورد. وارد پیاده رو شد. صدای موتور ماشین روشنی توجهش را جلب کرد. کلید انداخت و در را باز کرد. موقع بستن در چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که همه پنجره هایش دودی بودند. در را بست و از دالانی که با برگ های پوتوس، تشکیل شده بود رد شد. در خانه را باز کرد. بوی گلاب، وادارش کرد که نفس عمیقی بکشد. در را که بست، صدای مادر را شنید که او را دعوت به سفره کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔦شناسایی 📌ما در برخوردها و ارتباطاتمان با دیگران، بر پایه بینش و برداشتمان از او، رفتار می کنیم به این معنی که اگر انسان را موجودی باشخصیت بدانیم، او را تکریم می کنیم و اگر نه، او را تحقیر می کنیم. اما نکته دیگری که نیاز به توجه دارد، متغیر بودن این مسئله است. 🔹گاهی ما، خودمان را ارزشمند نمی دانیم. به هر علتی شده ایم و خود را تحقیر می کنیم. گاهی بزرگ تری را به خاطر نوع رفتارش، بی ارزش می دانیم و مدام او را در یا مان تحقیر می کنیم. گاهی ارتباطی که با کودک یا همسرمان داریم؛ دستخوش چنین مسئله ای می شود. اگر همسرمان را کوچک تر از خود بدانیم و به زبان دیگر، تکبری هم این میان باشد، دیگر بدتر. چه اینکه خود این ، عامل تقویت کننده تحقیر و بی ارزش دانستن دیگران است. 🔸حالا که این مسئله را دانستید، به نوع روابط تان نگاه کنید. ببینیند کدام بر پایه تحقیر است و کدام تکریم. تکریم ها را حفظ کنید و تحقیر ها را با توجه مداوم، به رابطه ای کریمانه تبدیل کنید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨صدقه در روز جمعه 🌺امام باقر عليه السلام : الصَّدَقةُ يَومَ الجُمُعةِ تُضاعَفُ ، لفَضْلِ يَومِ الجُمُعةِ على غَيرهِ من الأيّامِ. ☘️امام باقر عليه السلام : در روز جمعه [ثواب] صدقه دو چندان مى شود؛ زيرا روز جمعه بر ديگر روزها فضيلت دارد. 📚ثواب الأعمال : 220/1. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌙هلال ماه رجب 🌺پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ إذا دَخَلَ رَجَبٌ قالَ ـ : اللّهُمَّ بارِك لَنا في رَجَبٍ وشَعبانَ ، وبَلِّغنا رَمَضانَ . ☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ هرگاه ماه رجب وارد مى شد ـ : بار خدايا! رجب و شعبان را بر ما مبارك كن و ما را به رمضان برسان . 📚بحار الأنوار : ج 98 ص 376 ح 1 . 🌹🌹خدایا به دعای پیامبراکرم صلی الله علیه و آله، ماه رجب و شعبان را بر ما مبارک کن و ما را به رمضان برسان و توفیق نزدیک شدن به خودت را روزی مان کن. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی لباس عوض کرد و برای ناهار، به اتاق مادر رفت و دید که مادر زیر کرسی، قایم شده است. نگران، حال مادر را پرسید. مادر مهربانانه گفت: - نه عزیزم. ی کم پاهام سرد بود اومدم زیر کرسی. چقدر خسته ای! بیا بشین ی چیزی بخور. - خیلی گرسنه نیستم. صبر کنیم بابا بیاد با هم بخوریم؟ 🔸ضحی این را گفت و زیر کرسی ای که مادر درست کرده بود نشست. مادر از بیمارستان پرسید و ضحی اتفاقاتی که افتاده بود را تعریف کرد. گرمای کرسی، تن خسته اش را خمارتر کرد. پدر هنوز نیامده بود. دست مادر را گرفت و بوسید. چشمانش را بست و خوابش برد. 🔹با صدای اذان، از خواب بیدار شد. مادر، سر سجاده نماز می خواند. الله اکبر آخر نماز بود. لحاف کرسی را کنار زد. کرسی را خاموش کرد. بالشتی که روی آن لم داده بود و له شده بود را با چند ضربه، صاف کرد و مرتب، به دیوار تکیه داد. موهایش را که از لای کِش، بیرون آمده بود، از روی گردن به عقب برد. کش را باز کرد و دور مچ انداخت و به سمت روشویی رفت. وضو گرفت و به اتاقش رفت. 🔸سجاده را که برداشت، به ذهنش خورد نکند کسی تماس گرفته باشد و او خواب بوده باشد. همین سوال را از مادر پرسید و با جواب منفی شان، خیالش راحت شد. خواست گوشی را چک کند اما به خود نهیب زد که "چه وقت چک کردن گوشی است قبل نماز؟ چند دقیقه دیرتر به جایی برنمی خورد." دهانش را به گفتن اذان، خوشبو کرد: الله اکبر الله اکبر. الله اکبر الله اکبر.. سجاده اش را انداخت. چادر رنگی را برداشت و روی سرش انداخت. یک طرفش را گرفت و دور سرش پیچید تا محکم شود. از روی میز مطالعه، عطر گل نرگس را برداشت و چند بار به چادرش زد. از بوی خوش عطر، نفس عمیقی کشید و مشغول گفتن اِقامه شد. نمازش که تمام شد، پشت میز مطالعه نشست. کتاب بیماری های زنان را باز کرد. فصل طب مکمل را که تازه شروع کرده بود پیدا کرد. قبل از خواندن، گوشی را برداشت تا تماس ها و پیامک ها را نگاهی بیاندازد و خبری از سحر بگیرد. 🔹خانم پناهی چند بار تماس گرفته بود. ساعت تماس، ده دقیقه بعد از رسیدن او به خانه بود. تعجب کرد. پس چرا صدایش را نشنیده است. گوشی بیصدا شده بود. یادش نمی آمد گوشی را بیصدا کرده باشد. نگران شد. با خانم پناهی تماس گرفت. گوشی اش را جواب نداد. پیامک ها را نگاهی انداخت: - ضحی جان گوشی رو بردار. - ضحی جان تو رو خدا ، نمی تونم بنویسم - ای خدا دارم می میرم 🔺فقط همین چند پیام ثبت شده از خانم پناهی کافی بود که دل شوره به جانش بیافتد. هیچ تماس دیگری نداشت. بلافاصله به سحر زنگ زد: - الو سلام سحرجان. خانم پناهی اومده بیمارستان؟ - آره. چند ساعت پیش اومد. الانم اتاق عمل هست. چطور؟ - حالش چطوره؟ خوبه؟ چند تا پیام داده بود نگران شدم. زنگ هم زده بود. - آره می گفت که بهت زنگ زده جواب ندادی. خیلی شاکی بود. قانعش کردم که قرار بود به خودم بگه نه تو. نگران نباش. نیم ساعت پیش رفته اتاق عمل. کم کم می یاد بیرون. می خوای اتاق عمل رو بگیرم؟ - نه ممنونم.. خیلی لطف کردی. خدا نگهدار. ضحی، همانطور که لباس می پوشید با اتاق عمل تماس گرفت: - سلام خسته نباشین. سهندی هستم. بله. حالشون خوبه؟ چی؟ ای وای.. بله. باشه من تو راهم. اپیدوراله؟ بله. ممنون می شم بهشون بگین که سهندی پشت در اتاق عمل منتظرشه. بله. ممنونم. لطف می کنید. خدانگهدار. 🔹کش چادر مشکی اش را پشت سر انداخت و با عجله، کیفش را برداشت و به سمت مادر رفت: - مامان جان خیلی دعا کنید. یکی از بیمارها اتاق عمله. دوقلو بارداره. خیلی دعا کنین. من باید برم. کاری ندارین؟ - خیر باشه. برو مادر جان. 🔸پدر که از اتاق بیرون آمد؛ ضحی میانه در ایستاده بود. سلام و خداحافظی را با هم هدیه پدر کرد و رفت. زهرا خانم که چهره پر از سوال همسرش را دید، گفته ضحی را برایش تکرار کرد. آقای سهندی هم مانند زهرا خانم، خیر باشدی گفت و به اتاق رفت. سجاده ای که تازه جمع کرده بود را مجدد پهن کرد. برای سلامتی مادر و بچه ها، نیت نماز جعفر طیار کرد و قامت بست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌟امشب هر چه می خواهی از خدا بگیر 🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :خَمسُ لَيالٍ لا تُرَدُّ فيهِنَّ الدَّعوَةُ : أوَّلُ لَيلَةٍ مِن رَجَبٍ ، ولَيلَةُ النِّصفِ مِن شَعبانَ ، ولَيلَةُ الجُمُعَةِ ، ولَيلَةُ الفِطرِ ، ولَيلَةُ النَّحرِ . ☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : پنج شب است كه دعا در آنها رد نمى شود : نخستين شب از ماه رجب ، شب نيمه شعبان ، شب جمعه ، شب عيد فطر و شب عيد قربان. 📚حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم جلد دهم، محمّد محمّدی ری شهری، صفحه 180 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💥نقطه مشترک 🍀به ارتباطاتتان دقت کنید. نوع ارتباطتان با همسرتان، والدینتان، فرزندانتان. حتی به نوع ارتباطی که دیگران با یگدیگر و از جمله شما دارند هم نگاه کنید. یک نکته مشترک در این ارتباط ها هست و آن یا شما یا دیگران است. 📌این مسئله از کجا آب می خورد؟ 🌸اگر کسی مبنای فکری اش بر ارزشمندی انسان باشد و این مبنا به صورت یقینی وارد قلبش شده باشد، در ارتباطاتش با دیگران، به آن ها عزت نفس داده و با کرامت با آن ها رفتار می کند و این مسئله را تقویت می کند. برعکس چنین فردی، کسی است که بینشش بر بی ارزشی انسان است و چنین فردی، روابطش تحقیرکننده شخصیت و تخریب کننده است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte