eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1هزار عکس
828 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 امام على عليه السلام: 🍃زندگى دنيا، كالايى بيش نيست و كالاى دنيا، دير فراهم مى آيد و اندك به كار مى آيد و زود از كف مى رود 📚تنبيه الخواطر، ج۲، ص۱۰۲ @salamfereshte #حدیث
🌷جامع ترین آیه درمکارم الخلاق🌷 🍃خوب رفتارکردن بامردم ازنشانه های عقل است. انسان مومن تمام سعی ش رامی کند،خودش رابه بهترین وبالاترین فضائل اخلاقی زینت بخشد. ❄ مثلا همسایه اش به اوآزاری رسانده ازخطایش می گذرد. یابرادرش هنگام نیاز رهایش کرده، حالاکه اونیازمنداست دستگیری اش می کند. فامیلش بیهوده بااوقطع رابطه کرده، ولی اوبزرگواری می کندوبااوارتباط برقرار می کند. 🌸خداوند در قرآن می‌فرماید: «خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلينَ؛ با آنها مدارا کن و عذرشان را بپذیر و به نیکی‌ها دعوت نما و از جاهلان روی بگردان».(اعراف/199) 🌸این آیه باتمام سادگی همه ی اصول اخلاقی را دربر دارد. عفو و گذشت،امر به خوبی ها ونیکی به دیگران ودوری از انسان های نادان که اثرات بد درزندگی انسان می گذارند. 🍃امام صادق علیه السلام فرمودند:درقرآن آیه ای جامع تر از این در مکارم الاخلاق نیست.(تفسیرفرقان،آیت الله محمدصادقی تهرانی،ذیل آیه ی199،سوره اعراف) 🍀ﺍﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺯَﯾِّﻦ ﺍَﺧْﻼﻗَﻨﺎ ﺑِﺰﯾﻨَﺔِ ﺍﻟْﻘُﺮﺁﻥ. خدایا اخلاق مان را با قرآن زینت بده. @salamfereshte
🔸تا همیشه تلاش بایدت... 🌸🍃 وقتی در زندگی چنان خسته و مأیوس می شوی که تمام نقاط قوتت را فراموش می کنی، مبادا یادت برود که خدا هست. سزاوار نیست که تسلیم شوی و دست از تلاش برداری.🍃🌸 #نکته @salamfereshte
جلوی داروخانه رسید. نسخه دکتر را از جیب پیراهن در آورد. چراغ های رنگی داروخانه، به قفسه‌ی داروها و ویترین لوازم بهداشتی جلوه ای زیبا داده بود. به اطراف نگاه کرد. متصدی داروخانه را ندید. پشت پیشخوان شیشه ای آمد و به چینش منظم و چشم نواز انواع کرم های مرطوب کننده نگاهی کرد. دستان لطیف زهرا را به خاطر آورد که به خاطر شستشوی مداوم لباس ها، خشک و شکننده شده بودند. هنوز نتوانسته بود ماشین لباسشویی برای زهرا بخرد و هر بار چشمش به کِرِم مرطوب کننده می افتاد، وجودش پر از شرمندگی می شد. با خود گفت:" خدا اجرت بدهد زهرای من. حقا که هدایت یافته‌ی بی بی فاطمه زهرا هستی. فدای دستان پر مهرت" صدایی خواب آلود، او را به روبرو متوجه کرد: " آقا، دوست عزیز، چیزی می خواستید؟ " سید به خود آمد. مرد جوانی را دید که چشمانش به خواب نشسته بود و لبانش به لبخند باز بود. نسخه را به دستش داد. نگاهی کرد و بعد از چند دقیقه، کیسه ای را تحویل سید داد. " متشکرم. لطفا این کرم مرطوب کننده عصاره بادام را هم حساب کنید." درد قفسه سینه اش مجدد شروع شد و نفس کشیدن باز هم برایش سخت شد. نسخه را حساب کرد: " متشکرم. خدا خیرتان بدهد این وقت شب، بیدارید و زحمت می کشید. خداقوت." با این حرف سید، خواب از چشمان دکتر داروساز پرید و گفت: "اختیار دارید .انجام وظیفه است. ان شاالله بهتر بشوید." 🔹هوای خوش و خنک سحرگاهی، سینه پردرد و التهاب سید را خنک کرد. چراغ خانه ها روشن بود و از پنجره ها، سمفونی تق و توق برخورد قاشق با بشقاب به گوش می رسید. چیزی به اذان صبح نمانده بود که سید به خانه رسید. زهرا از دلشوره خوابش نبرده بود و چادر به سر، در حیاط، دور خودش می چرخید و صلوات می فرستاد. سید جواد تا خواست کلید را در قفل فرو بَرَد و دَر را باز کند، صورت پریشان زهرا جلویش ظاهر شد. جا خورد. " سلام. کجا بودی دلم هزار راه رفت. " لقمه سحری ای که در دست داشت را به سید داد و گفت:" بخورید که خیلی وقت نمانده. " و از جلوی در کنار رفت. سید لقمه به دست وارد خانه شد و پلاستیک داروها را به زهرا داد. نگاهی پرمحبت و و قدردان به زهرا کرد و به مزاح گفت: " به به. سلام زهرا خانم.. چشم ما روشن، پس خانمِ خانه‌ی ما، بی آن که بپرسد کیست، در را باز می کند؟ امان از این چشم سوم که منکر داشتنش هستی" زهرا داخل پلاستیک را نگاه کرد و گفت: " اختیار دارید. آن چشم سوم را که شما دارید. ما به همین دو گوش، دلمان خوش است که سمعک دار نشده و بعد از این همه زندگی مشترک، صدای پای آشناترین یار زندگی ام را خوب تشخیص داده است. بخورید که اواسط دعای سحر است." و همان طور که با هم به سمت اتاق رفتند، جعبه کرم را از کیسه در آورد گفت: " دست شما درد نکند. کِرِم برایم خریده اید." چهره سید، پر مِهرتر از قبل شد. دست زهرا را گرفت و بوسید و گفت: " شرمنده ام از سختی هایی که به خاطر زندگی با من متحمل شده ای. خدا اجر مضاعف دهد. مادرم جزایت دهد الهی. خدا از شما راضی باشد الهی زهرا جانم. " چقدر دعا کردن های سید را دوست داشت. عاشق انواع و اقسام دعاهای پرخیری بود که سید برایش می کرد. به شوق گفت: " ممنونم از این همه دعاهای خوب. اختیار دارید. انجام وظیفه است آقا.. دِ بخورید دیگر. بی سحری می مانید ها" 🔹صدای قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد. سید، برای تجدید وضو، به حیاط رفت. لب حوض نشست. شیر آب را بسیار کم، باز کرد. همان طور که دستانش را شست گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم." با دست راست، مشتی آب گرفت و به دست چپ، شیر را بست. مشت پرآبش را به سمت صورت باز کرد. خنکی قطره های آب، نشاط را به صورتش تزریق کرد. دعای وضو را زیر لب زمزمه کرد:" اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ.. خدایا صورتم را در روزی که صورت ها سیاه هستند، سفید به نمایش بگذار. " همان طور که در دلش مفهوم دعا را مرور می کرد، با کف دست راستش، از همان جا که موهای مشکی اش در آمده بود، بر صورتش دست کشید گفت:" وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ.. خدایا در روزی که چهره ها سفید هستند، چهره مرا سیاه مکن." دلش شکست. وضو را تمام کرد و رو به آسمان گفت: "خدایا، نکند صورتم نازیبا باشد؛ نکند سیاه باشد" قطرات اشک، آب نیمه خشک شده ی صورتش را مجدد خیس کرد: " خدایا به این آب وضو، مرا از هر چه گناه و خطا و سیاهی بوده پاک کن." صدای دمپایی های زهرا، سید را به خود آورد: " مسجد می روید سید جان؟" سید گفت: " بله عزیزم چطور؟" زهرا همان طور که عمامه سید را روی دست گرفته بود، به او نزدیک شد. عمامه مشکی را روی سرِ سید گذاشت. پیشانی اش را بوسید. عبایش را به دستش داد و گفت: " خواستم بگویم مسجد، امام جماعت ندارد." بلندگوی مسجد، تمام صداها را به طنین " الله اکبر " خاموش کرد. @salamfereshte
💫 دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹اللَّهُمَّ لاَ تُؤَاخِذْنِي فِيهِ بِالْعَثَرَاتِ وَ أَقِلْنِي فِيهِ مِنَ الْخَطَايَا وَ الْهَفَوَاتِ وَ لاَ تَجْعَلْنِي فِيهِ غَرَضاً لِلْبَلاَيَا وَ الْآفَاتِ بِعِزَّتِكَ يَا عِزَّ الْمُسْلِمِينَ. 🔸خدایا در اين روز مرا به لغزش هايم مؤاخذه مفرما و عذر خبط و خطاهايم بپذير و مرا هدف تير بلاها و آفت ها قرار مده به حق عزت و جلالت اى عزت بخش اهل اسلام. 💠💠💠 @salamfereshte
🍃هرانسانی در زندگی بامشکلاتی دست وپنجه نرم می کند که خوشایندش نیست. ⚡هیچ انسانی درد،بیماری،غم،فقروزندگی باسختی را دوست ندارد. امااگربداند مشکلات، توجه او را به خداوند بیشتر می کند. بداند مشکلات، کفاره ی گناهانمان است. بداند مشکلات، ما را به یاد دردمندان می اندازد. بداند مشکلات،ارزش نعمت های گذشته را به ما یادآوری می کند. قطعا آن سختی ها برایش آسان وچه بسا شیرین می شود. 🍃خداونددرقرآن می فرماید:عَسی أن تکرَهوا شَیئاً وهو خیرٌ لکم وَعسی أن تُحِبّوا شیئاً وهو شَرٌّ لکم(بقره/۲۱۶) 🍃چه بسا شما چیزی را دوست دارید، از این جهت که به ذائقه شما گواراست یا به منافع مادّی شما لطمه ای وارد نمی کند، بلکه اثر مثبتی هم نسبت به آن دارد؛ ولی در حقیقت آن چیز به حال شما ضرر دارد و خیر نیست. 🕊همونطورکه در روایت داریم که حضرت زینب سلام الله علیها با آن همه سختی و داغی که درکربلا دیدند،در پاسخ به جنایتکاران بنی امیه فرمود:«ما رأيتُ الاّ جميلاً» درکربلا جز زیبایی ندیدم.(بحار،ج۴۵،ص۱۱۶) ☘خداوندا ما را ازشاکرین قراربده! @salamfereshte
🔹امام على عليه السلام: 🍃الزَمِ الصَّبرَ؛ فَإِنَّ الصَّبرَ حُلوُ العاقِبَةِ، مَيمونُ المَغَبَّةِ 🍃صبور باش؛ چرا كه صبر، شيرين فرجام و خجسته انجام است 📚غررالحكم حدیث 2377 @salamfereshte #حدیث
سید وارد خانه که شد، در فکر بود. انگار از کوهنوردی آمده باشد، سنگین و خسته نشست. همه‌ی بدنش درد داشت. از ضربه تصادف بود یا خستگی یا بیداری دیشب، فرقی نداشت. توان بیدار ماندن بیشتر را نداشت. زهرا منتظر بود تا به نوای سید، سوره یس صبحگاهی شان را بخواند. اما حال سید آنطور نبود که بتواند بنشیند. دراز کشید. عذرخواهی کرد و به صدایی آرام، خوابیده، سوره یس را از حفظ خواند: بسم الله الرحمن الرحیم. یس. وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ. إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ. عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ. لحن زیبا و حزینی داشت. زهرا، کنار سید نشست و قرآن را باز کرد و با او همراه شد: تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ.. "کم کم سپیده بر سیاهی غالب شد. چشمان سید بسته شد. "أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ .." آخرهای سوره بود که صدایش قطع شد. سید از فرطِ خستگی، خوابش برده بود. زهرا دلش نیامد بیدارش کند. ملحفه ایی رویش کشید تا از خنکی دم صبح احساس سرما نکند. 🔹ساعت نُه صبح بود که سید سراسیمه از خواب پرید. وضو گرفت و لباسش را به سرعت پوشید. بچه ها هنوز خواب بودند. همین که خواست برود به صدای زهرا، ایستاد: " سید جان کجا می روی؟ حالت بهتر است الحمدلله؟ " سید، با صدای آرامی که بچه ها بیدار نشوند گفت: " شکر خدا زهرا جان، خوبم، نگران من نباش. می روم سری به عمو محسن بزنم. از دیروز نتوانسته ام حتی به اندازه‌ی چند دقیقه ای تلفن کنم. بنده خدا چشم به راه است. شما به خاطر من دیشب بیدار ماندی، امروز را بیشتر استراحت کن. اگر هم کاری داشتی حتما تماس بگیر. خدانگهدارت " 🔸حدود ساعت ده خود را مقابل درب کوچک کرم رنگ خانه‌ی عمو دید. بنده خدا، مدتی بود که به خاطر سکته‌ی مغزی نیمی از بدنش فلج شده بود و به سختی روزگار می گذراند. نه کسب و کار و درآمدی، نه پرستاری و نه حتی فرزندانی که در چنین شرایطی کمک حالش باشند. همه شان رفته بودند پی زندگی خودشان. هر از گاهی می آمدند و سری می زدند و اظهار گرفتاری می کردند و می رفتند. انگار مرگ و زندگی پدر پیر و کمردرد و ناتوانی مادرشان در پرستاری پدر، چندان اهمیتی برایشان نداشت. این مسأله سید را بسیار رنج می داد و تصمیم گرفت درس و بحث را رها کند. 🔹زنگ خانه را به صدا در آورد. زن عمو با شنیدن صدای سید از پشت آیفون، زبان به دعا و قربان صدقه گشود. در باز شد. سید " یا الله " گویان از راهروی باریکی گذشت و به اتاق عمو رفت. عمو محسن روی تخت دراز کشیده بود و نگاه ملتمسانه اش، به بیرون چهاردیواری تنگ اتاق، دوخته شده بود. نور ضعیفی، از پشت کرکره های کشیده‌ی پنجره، راه به اتاق باز کرده بود. موهای سر و صورت عمو محسن، بلند و به هم ریخته شده بود. لباس هایش هم چندان تمیز نبود. سید پیشانی اش را بوسید. لب تخت نشست و گفت: " به به. سلام بر عموی عزیزم. خب بگویید ببینم عموی صبور و با اراده‌ی ما چطور است؟ خوبید مؤمن خدا؟ " 🔸عمو با پژمردگی سری تکان داد و گفت : " سلام جواد جان. شکر خدا، نفسی می آید هنوز و گویا فعلاً قصد ندارد شماها را از این دردسر نجات دهد." سید لبخندی زد. پاهای لمس شده عمو را به مهر ماساژ داد و گفت : " این چه فرمایشی است حاج آقا؟ دردسر کدام است؟ خدا می داند که جز از روی محبت و با میل خود کاری انجام نمی دهم." برخاست. عمامه و عبا و قبایش را در آورد و تا کرد و گوشه اتاق گذاشت. ویلچر عمو را کنار تخت کشید. با لحنی که نشاط را به جان عمو بریزاند، گفت: " یا علی عمو جان، کمکتان می کنم که بلند شوید. آن چه من از حرفهای شما فهمیدم این بود که سر و تن مبارکتان، هوای آب خنک کرده. برخیزید که به حمام برویم و نونوار شویم. قبل از آن باید به سر و صورت هم صفایی بدهید." 🔹دستانش را باز کرد و عمو را در آغوش گرفت تا بلند کند و روی ویلچر بنشاند. با دست چپ، قسمت لمس شده عمو را در آغوش گرفت و با دست راست، دست دیگر عمو را. نفس را در سینه حبس کرد. سینه اش فشرده شد. با همان حالت، هر جور که بود عمو را روی ویلچر نشاند. رنگ از چهره اش رفت. از همان لحظه ای که دستانش را از هم باز کرده بود، قفسه سینه اش به سمت پهلوی راست، تیر کشیده بود و اکنون، انگار کسی با دسته هاون، قفسه سینه اش را خرد می کرد. @salamfereshte
💠 خودمان را بشناسیم.... 🌸🍃آن قدر بگردیم و تلاش کنیم تا در پازل زندگی، جایگاه مان را پیدا کنیم.🍃🌸 @salamfereshte
🔹سید همچون پدری مهربان، پیش بند اصلاح را به دور گردن عمو بست و موهای سر و صورتش را با چاشنی شیرین زبانی هایش مرتب نمود. هر از گاهی، چنان دردی در قفسه‌ی سینه اش می پیچید که نفسش بریده و کلامش قطع می شد. سعی کرد به روی خود نیاورد و با جابه جا شدن، این درد فجیع را از عمو، پنهان کند. عمو را به حمام برد. لباس ها را به دعا و صلوات از تنش در آورد. خودش هم لباس هایش را سبک کرد. عمو را در آغوش گرفت و به آرامی سرشان را شست. دقت داشت موقع ریختن آب، نفس کشیدن برایشان سخت نشود و آب، جلوی دهانشان را نگیرد. مانند نوزادی، به او رسیدگی کرد. لیف بر بدنش کشید. به بهانه کیسه کشیدن که عمو خیلی دوست داشت، کمی بدنش را ماساژ داد تا ورم پنهانی که از احتباس آب در یک طرف بدن ایجاد شده بود، کمتر شود و روند خونرسانی به قلب و مغز، مختل نشود. از زحمت هایی که بابا و عمو برایش کشیده بودند تعریف می کرد و خود را مدیون محبت های دائمی شان می دانست. همه این حرفها، باعث شده بود عمو سرحال تر شود و از اینکه بعد از عمری مستقل بودن، به کمک برادر زاده اش، حمام می کند، شرمنده و خجالت زده نشود. 🔹صدای زن عمو به خنده آمد که: " نکند رفته اید استخر شما دو جوان؟ تمام نشد؟" سید جواد، لباس های تمیز را تن عمو کرد. پیشانی به عرق نشسته اش را بوسید و به نجوا، از ته دلش گفت: " خیلی دوستتان دارم عموجان." در این فاصله، زن عمو هم تخت را مرتب کرد. ملحفه های تمیز بر رویش کشید. رو بالشتی را عوض کرد و لحظه ای که سید، عمو را از آب تنی به داخل اتاق آورد، به آشپزخانه رفت و با کاسه ای سوپ برگشت. سید، برعکس همیشه، با دست چپ، قاشق را برداشت و کاسه را به دست راست گرفت. درد قفسه سینه و پهلویش با آب تنی‌ای که کرده بود، شدیدتر شده بود. سوپ را هم زد و قاشق را به بسم الله، در دهان عمو گذاشت. عمو که از اینهمه لطف و محبت سید چشمانش پر از اشک شده بود؛ دعا کرد که خدا هر چه می خواهد به او و خانواده اش عنایت بفرماید. زن عمو هم از این که امکان پذیرایی به جهت ماه مبارک رمضان برایش فراهم نیست، اظهار شرمندگی کرد و قول گرفت که حتما با زهرا و بچه ها، شبی را مهمان افطاری شان باشند. 🔸موقع برگشت، به یاد تصادف روز گذشته و بیمارستان افتاد: با جوان موتور سوار، سوار تاکسی دربست شد و به همان بیمارستانی که حاج احمد به آنجا منتقل شده بود رفتند. بر لبش ایه ی امن یجیب بود و در دلش به یاد لطف خدا افتاد. با خود گفت: "حتما صدقه ای که صبح به فقیر دادم این تصادف را به خیرگذراند. خدایا خودت کمک کن اتفاق خاصی برایش نیفتاده باشد." موتور سوار را راهی رادیولوژی کرد. سراغ حاج احمد را از اطلاعات بیمارستان گرفت. با اینکه اسم و فامیل دقیق حاج احمد را نمی دانست، به محض دادن آدرس محل تصادف و بردن اسم حاج احمد، گفتند که در اتاق عمل است و یک ساعتی طول خواهد کشید. بریدگی اطراف زانو به گونه ای نبود که با چند بخیه و سرپایی درمان شود. سید از طرفی نگران موتور سوار بود و از طرفی نگران حاج احمد. بالاخره سنی از او گذشته بود و بیهوشی، خطرات خاص خود را داشت. همان جا نشست و به خواندن حدیث کسا مشغول شد. 🔹چهره باز و شاداب موتور سوار، نشانه خوب بودن حالش بود. دکتر عکس ها را دیده و گفته بود مسکن بخورد کافی است و تا چند روز، بیشتر استراحت کند. حاج احمد را ندیده بود و می بایست این جوان را به خانه اش برساند. موتور که در توقیف بود. سید، تاکسی ای گرفت و او را به خانه رساند. قرار شد بعد از چند روز استراحت، برای پیگیری های پرونده اش در راهنمایی رانندگی، به پاسگاه برود. آدرس را از سید گرفت و خداحافظی کرد. و سید هم با همان تاکسی، خود را به خانه رسانده بود. 🔸کار سید در خانه‌ی عمو تمام شده بود، اما هنوز فکرش مشغول بود. از دیروز که حاج احمد در اتاق عمل بود تا حالا خبری از او نداشت و نگرانش بود. تصمیم گرفت به بیمارستان برود. وقت زیادی ندارد. باید برای نماز ظهر، برگردد. ساعت هم، ساعت ملاقات نبود و پرستار بخش بدون کمترین احترامی برای لباس سید، هیچ رقمه حاضر نبود اجازه‌ی ملاقات بدهد. طرز صحبت و رفتارش به گونه ایی بود که انگار کینه ای قدیمی نسبت به روحانیت دارد. @salamfereshte
✨دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان ✨ 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ طَاعَةَ الْخَاشِعِينَ وَ اشْرَحْ فِيهِ صَدْرِي بِإِنَابَةِ الْمُخْبِتِينَ بِأَمَانِكَ يَا أَمَانَ الْخَائِفِينَ 🔸خدایا در اين روز طاعت بندگان خاشع خود را نصيب من گردان و شرح‌ صدر مردان فروتن خداترس را به من عطا فرما به حق امان بخشى خود اى ايمنى دل هاى ترسان. 💠💠💠 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #نماهنگ " دریایِ کَرَم" 🌸معروف است که امام حسن مجتبی، کریم اهل بیت علیهم السلام است. ✅می دانید کریم بودن یعنی چه؟ وقتی معنایش را بفهمی دلت می خواهد مخاطب کریم اهل بیت علیه السلام باشی.. #عیدتان_مبارک در #ثواب انتشار ، شما هم سهیم باشید. دریافت کلیپ با کیفیت های دیگر : https://www.aparat.com/v/oXfLa #تبریک #کریم_اهل_بیت #امام_حسن_مجتبی #مناسبت @zekreelahi
🚫ورودشیطان ممنوع آیا تا بحال به این فکر کرده اید چطور شیطان بر انسان وارد می شود و وسوسه به دلش می اندازد؟ 🔥وسوسه های شیطان: ⚡گاهی از دور است،(فوسوس الیه)،وسوسه ی در فکر و اندیشه به طوری که گناه رابرای مازینت می دهد و انسان را فریب می دهد. ⚡گاهی از طریق نفوذ درروح وجان،(فی صدورالناس)،ایمان و اعتقاد را ازانسان می گیرد. ⚡گاهی باهمنشینی،(فهو له قرین)،گناه رادرنظرش کوچک وسبک جلوه می دهد. خداونددرقرآن می فرماید: 🍃وَ إِخْوَنُهُمْ یَمُدُّونهُمْ فی الْغَیِّ ثُمَّ لا یُقْصِرُونَ 🍃 (ولی ناپرهیزکاران ) برادرانشان (یعنی شیاطین ) آنان را پیوسته در گمراهی پیش می برند و باز نمی ایستند!.(سوره اعراف،۲۰۲) 🌱بهترین راه مقابله باتهدیدهای شیطان ایمان محکم وتقوای الهی ست. @salamfereshte
🌸اولین گام تربیت... ⁉️هیچ از خود پرسیده ایی که چه چیزی مانع از حضور و توجه مان در عبادات می شود؟ 💡" پرنده ‌ی خیال که در هنگام عبادت، میل دارد به هر سو پرواز کند و به همه جا سرک بکشد" 💠پیغمبر اکرم (ص) این پرنده را تربیت فرمود و تا بدین حد تسلیم کرد که فرمود: "سَجَدَ لَکَ خیَالِی"؛ "من خیالم را طوری مهار کردم که سجده کرده است" 📚بحارالأنوار، ج22، ص245 @salamfereshte
🌸🍃قول شهید، قول است. شک نکن.... @salamfereshte
🔸سید جواد با متانت به حرفهای پر طعنه‌ پرستار گوش داد: " چرا فکر می کنید هر چه امثال شماها می گویید را ما باید گوش کنیم. نه آقا. الان ساعت ملاقات نیست و بنده اجازه نمی دهم ملاقات بروید. اینجا دیگر در محدوده ی اختیارات من است و شما هیچ کاری نمی توانید بکنید. " حق داشت. قانون است دیگر. سید هم اصرار نکرد اما باز هم ایستاد تا پرستار، تمام حرف هایش را بزند. به خود نهیب زد که :" نکند تو این طور که او می گوید باشی؟" پرستار که سکوت روحانی جوان را دید، آتشش کمتر که نشد هیچ، بیشتر هم شد: "مملکت افتاده دست یک عده دروغگو. کجای زندگی شماها شبیه پیامبرماست؟ فکر می کنید من زندگی پیامبر را نمی شناسم. اتفاقا بهتر از شما می شناسم. رمان اش را خوانده ام. شما حتی آن رمان را هم نخوانده اید و این همه ادعایتان می شود. سوار ماشین های آنچنانی می شوید. غذاهای آنچنانی می خورید. خدا ازتان نگذرد." صدایش لرزید. چه اتفاقی برایش افتاده بود را سید نمی دانست اما سعی کرد لااقل گوش شنوایی باشد و درد و دلش را به جان بخرد. 🔹بعد از چند دقیقه، سرپرستار که برای سرکشی به اتاق ها، رفته بود، آمد و به محض خبردار شدن از قصد سید، گفت: " همراه من بیایید" و دسته گلی که روی پیشخوان بود را برداشت و به سید داد: "این گلها را برای ایشان است. ببرید به اتاقشان. حتما آدم مهمی است که این همه برو بیا دارد و دیدارهای خارج از وقت ملاقات. " سید همینطورکه سرش پایین بود یادش آمد آنقدر عجله کرده که دست خالی آمده است. اتاق ها را یکی یکی رد کردند. صدای ناله و خنده با هم قاتی شده بود. دلش برای تک تک بیمارانی که روی تخت های بیمارستان خوابیده بودند لرزید. از عمق وجودش، مضطرانه دعایشان کرد و شفایشان را از مولایش درخواست کرد. 🔸 به اتاق حاج احمد که رسید خشکش زد. نمی دانست بخندد یا گریه کند. این دومین باری بود که در این چند روز، این حس به سراغش آمده بود. اتاق، لبالب پر بود از دسته گل های بزرگ و گران قیمت. تخت دیگری در اتاق نبود. همان آقای قصاب که از صحنه تصادف عکس گرفته بود را در کنار حاج احمد دید. یااللهی گفت و داخل شد. کنار دست حاج احمد ایستاد. تا آمد لب به عذرخواهی باز کند حاج احمد به تندی گفت: "مرد حسابی ببین اول ماه رمضانی من را به چه روزی انداخته ای. روزه ام را که باطل کردند با این همه سرم. پایم را هم عمل کردند. ببین یک لحظه بی احتیاطی آدم هایی مثل تو، چه به روز من آورده است." 🔹سید سرش پایین بود و به حرفهای شیخ احمد، گوش می داد: " حالا نماز مسجد را چه کنم؟. هر چه رشته بودم پنبه شد رفت. هعی خدا از دست این بنده هات. تو هم که ملبّسی. آخر کدام روحانی ای تَرکِ موتور می نشیند که تو می نشینی." سید یک لحظه به چشمان شیخ احمد خیره شد و سریع سرش را پایین انداخت: " شان روحانیت را همین امثال شماهایید که پایین می آورید. " سید با ناراحتی گفت: "من شرمنده ام. هیچکس دلش نمی خواهد به دیگری آسیب برساند. از این اتفاقی که پیش آمده بسیار شرمنده و ناراحت هستم. هر چه بفرمایید در خدمتتان هستم." شیخ احمد، لااله الا اللهی گفت و با ناراحتی به دسته گلی که در دستان سید بود نگاه کرد. چهره اش کمی باز شد و به کنایه گفت: "گل هم که آورده ای!". سید به دسته گل نگاهی کرد. گل ها را او نیاورده بود؛ ولی اگر این را می گفت، باز هم حاجی برزخی می شد. سرش را پایین انداخت و گفت: "شرمنده تان هستم حاج آقا، خیلی عجله ای اومدم. دستِ خالی هستم. این دسته گل برای فرد دیگری است که روی کارتش، نوشته شده. بفرمایید." و دست گل را به دست شیخ احمد داد و کمی عقب رفت. 🔸حاج احمد که از خیط و کنف شدن بیراز بود، خشمگین شد. گل را گرفت و نگاه عتاب انگیزش را روی چهره سید جواد سنگین کرد: "آخر این چه مصیبتی بود که روز اول ماه، ما را گرفتار کرد. مسجد را چه کنم حالا؟ چرا شما جوان ها اینقدر بی فکر هستید؟ معلوم نیست کی بتوانم سرپا شوم. " سکوتی سنگین، بین سید و حاج احمد و آقا مسعود، قصاب محله، حکمفرما شد. آقا مسعود رو به حاج احمد که پایش را تازه عمل کرد بود و درد در چهره اش دور دور می زد کرد و گفت: "دیشب را مسجد نبودید حاج آقا. بلبشویی بود." @salamfereshte
☄ دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان ☄ 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ " اللَّهُمَّ وَفِّقْنِي فِيهِ لِمُوَافَقَةِ الْأَبْرَارِ وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مُرَافَقَةَ الْأَشْرَارِ وَ آوِنِي فِيهِ بِرَحْمَتِكَ إِلَى [فِي] دَارِ الْقَرَارِ بِإِلَهِيَّتِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ ". 🔸️خدایا! در این روز توفیق همراهی نیکان را نصیبم فرما و از همراهی با بدان دورم ساز و با رحمتت، در بهشت جاویدان جایم ده، به حق خداوندی‌ات ای خدای جهانیان!» 💠 💠 💠 @salamfereshte
💎جوانا سر مَتاب از پند پیران.... 🌟تجربه یعنی این که مطلبی را به طور رایگان و بدون فوت وقت، از پیر ِ خوب و بد روزگار چشیده ایی، بی منّت و دردسر ، عمیقاً فراگیری. ‼️❓حال لحظه ایی فکر کن و بگو آیا تجربه اندوزی و پندگیری از بزرگان، چیز بدیست که از آن گریزانی و در برابرش موضع می گیری؟ @salamfereshte
صورت حاج احمد، برافروخته تر شد. لب هایش خشک خشک شده بود. سید کمپوت آناناسی از یخچال برداشت و گفت: " آناناس میل بفرمایید. برای زخم خیلی خوب است. جریان خون را در بدن سریع تر می کند و مواد مغذی زودتر به زخم می رسد. التهاب ها را هم کم می کند." همان طور که کمپوت را به دست حاج آقا داد گفت: " البته ویتامین سی داخل آناناس، سیستم ایمنی بدن تان را هم تقویت می کند. بفرمایید. حتما خیلی درد دارید. می روم به پرستار بگویم که درد دارید. با اجازه تان بنده مرخص می شوم. خدانگهدارتان " آقا مسعود نتوانست تعجب خودش را از نکاتِ آناناسیِ سید پنهان کند. حاج احمد بی توجه به سید گفت: " مسعود آقا، دیشب مسجد چه خبر بوده؟" 🔹اوضاع مسجد، دیدنی بود. موقع افطار زن و مرد، پیر و جوان، همه آمده بودند بلکه در این گرانی بتوانند خرمایی بخورند. مسجد حسابی شلوغ بود. جیغ و داد بچه ها قاتی همهمه بزرگ تر، واضح بود. کم و بیش به گوش همه خورده بود که روحانی مسجدشان، در جریان تصادفی روانه بیمارستان شده است. خادم مسجد، به سفارش هیات امنا، شیر گرم و رطب های پرشیره ای را آماده کرده بود. صف های جماعت تشکیل شده بود اما خبری از امام جماعت نبود. حاج عباس سینی های شیر و خرما را جلوی نمازگذاران گرفت و یکی یکی التماس دعا گفت. برخی ها تشکر کردند و به خوردن مشغول شدند و برخی دیگر، معترض که پس نماز جماعت چه؟ " برای حاج عباس خیلی سخت بود که تک به تک توضیح دهد؛ همان طور که سینی را پایین تر برد، در جواب آن ها گفت: "عرض خواهم کرد. میل بفرمایید." هر چه باشد، حاج احمد سی سال بود که چراغ نماز جماعت را در "مسجد قدس" روشن نگه داشته بود. 🔸در این همهمه و شلوغی، سید جواد وارد مسجد شد. چشمان حاج عباس که به سید افتاد، گل از گلش شکفت. با خود گفت: " بالاخره یک روحانی است. نماز جماعت که می تواند بخواند." سید، همان طور که وارد مسجد می شد، از همان دمِ در، به همه، کوچک و بزرگ سلام داد و لبخند و دعا را هدیه شان می کرد: "زنده باشید سلام علیکم ، نماز روزه تان قبول باشد.. سلام علیکم طاعاتتان قبول.. به به .. سلام علیکم.. جوانان رعنا.. قبول باشد نماز و روزه هایتان.. سلام پسرم. شما هم روزه بودی؟ ماشاالله. ماشاالله. چقدر خدا شما نوجوانان را دوست دارد.. ماشاالله. موفق باشید الهی همیشه.. سلام علیکم پدر جان.. ما را هم از دعایتان محروم نکنید.. سلام گلم عزیزدلم.. شما چقدر خوشگلی آقا.. اسم شما چیه؟ به به.. بهروز. خدا حفظت کند آقا بهروز گل.. چند سالت است عزیزم؟ ماشالله.. ماشاالله.. بفرما این شکلات مال شما.. " 🔹همین طور خوش و بش و احوالپرسی و دعا تا رسید به یک جای خالی در وسط های مسجد. همه نگاه ها روی سید بود. روحانی لاغر اندام ، با صورتی گندمگون، عبا و قبای تمیز و مرتب. سید جواد، کنار یکی از جوان های محل، در صف جماعت نشست. صورتش از درد پر شده بود. نیازی نبود بپرسد چه شده. برخی ها بلند بلند طوری که بشنود به دیگران می گفتند که همین آقا بوده که با امام جماعتشان تصادف کرده و عامل این بلوا، هموست. 🔸جو بدی حاکم شده بود. از طرفی، تاخیر نماز هم به صلاح نبود. سید هم قصد نداشت برود خودش را در جایگاهی که مخصوص حاج احمد، کچ کاری شده بود جا کند. یاالله آرامی گفت و برخاست. حاج عباس با سینی خرما و لیوان شیر، به سمت سید آمد. سید سرش پایین بود و او را ندید. عبایش را مرتب کرد. تحت الحنک عمامه اش را باز کرد و روی شانه انداخت. ذکر گفت دیگر صدای همهمه ها را نشنید. در محضر خدا ایستاده بود و با خدا مناجات کرد: خدایا، برای رضای تو، برای نزدیک تر شدن به تو، برای اطاعت از امرت، برای اینکه نماز خواندن را تو دوست می داری، سه رکعت نماز می خوانم: الله اکبر.. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم.. همهمه ها کم شد. افراد صف های جلویی یکی یکی سرهایشان را به عقب چرخاندند و سید جوان را نگاه کردند. 🔹جوان کنار دست سید، همان طور که دست برد و مُهرش را برداشت، برخاست. رفت صف عقبی و پشت سر سید، قامت بست. الله اکبر. حاج آقا مرتضوی، یکی از هیات امنای مسجد، متوجه نماز سید شده بود. از صف اول برخاست و آمد رفت پشت سر سید که در میانه صف ها ایستاده بود و خود را به رکوعش رساند. حاج عباس مانده بود چه کند. سینی به دست، ایستاده بود و جمعیت حیران داخل مسجد را نگاه می کرد. کم کم صف های جلو خلوت تر شد و صف های پشت سر سید، شلوغ و پیوسته تر.. گوشه کنار مسجد و در صف های جلو، هنوز بودند کسانی که نماز فرادی خواندند و دلشان با سید نبود. صدای همهمه و درگیری، از سمت خانم ها بلند شد. @salamfereshte
👈👈👈 💯توجه توجه قسمت هفتم داستان که گویا جا افتاده بود در اینجا قرار داده شد. تشکر از بزرگوارانی که اعلام کردند. @salamfereshte