✨إلَهِي أَشْكُو إِلَيْكَ عَدُوّاً يُضِلُّنِي، وَ شَيْطَاناً يُغْوِينِي،
قَدْ مَلَأَ بِالْوَسْوَاسِ صَدْرِي، وَ أَحَاطَتْ هَوَاجِسُهُ
بِقَلْبِي، يُعَاضِدُ لِيَ الْهَوَى، وَ يُزَيِّنُ لِي حُبَّ الدُّنْيَا،
وَ يَحُولُ بَيْنِي وَ بَيْنَ الطَّاعَةِ وَ الزُّلْفَى،
✨خدایا از دشمنی که گمراهم می کند و از شیطانی که به بی راهه ام می برد به تو شکایت می کنم،
✨شیطانی که سینه ام را از وسوسه انباشته،
✨ زمزمه های خطرناکش قلبم را فرا گرفته است،
✨شیطانی که با هوا و هوس برایم کمک می کند،
✨ عشق به دنیا را در دیدگانم زیور می بخشد،
✨بین من و بندگی و مقام قرب پرده می افکند.
#مناجات_الشاکین
#شکایت_از_شیطان
#دعا
@salamfereshte
📌پرسیدند چرا سید در گوش چنگیز اذان و اقامه گفت؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خدمت شما عارضم که:
یکی از خاصیت های اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ گفتن، از بین رفتن عصبانیت است که برخی از اساتید اخلاق این توصیه را به کسانی که کنترلی روی خشم و عصبانیت خود ندارند کرده اند. بزرگی و اکبریت خداوند آن فرد را در برمی گیرد و شیطان از او دور می شود.
✍سید هم در گوش چنگیز و نادر، اذان گفت و با مهر و محبت،جویای حال و زندگی شان شده بود، انگار نه انگار که دقایقی قبل، دعوایی راه انداخته بودند. همین نوع رفتار و تغافل سید، پسرها را آرام کرده بود.
😉ئه خب صبر کنین به موقعش بگیم تومسجد چی کار کرد دیگه🙃، جلو جلو می پرسینا 😂دمتون گرمم😃
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_بیستم #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
🌸🍃در تقدیرات زندگیمان بیایید زینب گونه رفتار کنیم.
🍃بادیدن آن همه مصیبت فرمود:ما رَاَیتُ الّا جَمیلا (من جز زیبایی چیزی ندیدم)
🌸🍃واینگونه بود که زینب سلام الله علیها قهرمان کربلا نام ویادش تاابد در تاریخ جاودان شد.
✨الإمامُ عليٌّ عليه السلام : الجَزَعُ لا يَدْفعُ القَدَرَ، و لكنْ يُحْبِطُ الأجْرَ
✨امام على عليه السلام : بيتابى كردن تقدير را دفع نمى كند، بلكه اجر را به هدر مى دهد .
📚غررالحکم :1876
#اخلاقی
@salamfereshte
مایه کیسه
🔸روز عیدی بود علاقمندان بسیاری در خدمت آیت اللّه ارباب بودند. یکی از افراد حاضر در مجلس پس از زیارت آقا اجازه گرفت مرخص شود در همان حال از آقا طلب عیدی نمود آیه اللّه ارباب یک عدد دو ریالی به آن فرد دادند وی پس از اظهار امتنان اظهار داشت قصدم این است که این دو ریال را ذخیره کنم آقا فرمودند برگرد بیا.
🔹پس حاج آقا رحیم رو به او کرده و فرمودند: مایه کیسه این نیست این اشتباهی است که مردم دارند. آن خیری که می تواند ذخیره باشد برای همیشه این است که شما از منزل ما که بیرون رفتید آن پول را به اول فقیری که در راه دیدید بدهید، این برای شما می ماند زیرا ذخیره و مایه کیسه این نیست که آن را جهت خود نگهداری.
📚حدیث خوبان، ص28
#از_خوبان_بیاموزیم
#حکایت
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹حدود ساعت نُه صبح بود که سید از خانه بیرون زده بود. پیاده به سمت مدرسه، در حرکت بود. صدای بوق ماشین، سید را از حال و هوای ذکری که زیرلب می گفت، بیرون آورد. "حاجی جان بفرما بالا.." عبدالله بود. حاجی به سمت ماشین رفت. عقب پر از مسافر بود." سلام آقا عبدالله شیرمرد. احوال شما؟ مسافر داری مزاحمشان نباشم" عبدالله خم شد و در جلو را باز کرد و گفت:" بفرما بالا حاجی. در خدمت باشیم هر جا خواستید برید خودم می رسانمتان... خیلی مخلصیم."
🔸سید، سوار ماشین شد. سلام کرد و به عبدالله دست داد. سید از حال و احوال عبدالله پرسید و شنید. عبدالله گفت: "خب حاج آقا کجا می رفتید بی تعارف، برسانمتان" سید اشارهای به جلو کرد و گفت: "داشتم می رفتم مدرسه درخواست جلسه و تدریس بدهم" یکی از خانم های مسافر گفت:"شما عربی سوم دبیرستان هم درس می دهید؟" سید گفت: "بله." خانم مسافر، گفت:"پسر من همان مدرسه درس می خواند. درس عربی اش نیاز به تدریس مجدد دارد. اگر زحمتتان نمی شود یک جلسه با او بگذارید. می ترسم مردود شود." خانم مسافر، برای نشان دادن پسرش، مسیرش را تغییر داد و دمِ مدرسه پیاده شد. سید از عبدالله خداحافظی کرد و به مدرسه رفت.
🔹سلام و احوالپرسی مدیر و خانم مسافر، خیلی طول نکشید. حضور آن خانم، کار معرفی سید را راحت کرد. مدیر مجتمع، خیلی راحت سید را پذیرفت و خانم قدیری خوشحال از این حسن تصادف، منتظر آمدن پسرش بود. صادق به همراه آقای ناظم، وارد دفتر شدند. خانم قدیری، جریان را برای صادق توضیح داد و از سید خواست نیم ساعتی با صادق عربی کار کند. سید به ساعت نگاه کرد. با خودش برنامه ریخته بود حدود ده و ربع خانه باشد تا زهرا با فراغت بتواند برای کلاس قرآن به مسجد برود. صادق که تا به حال با روحانی، درس عربی نخوانده بود، نمی دانست چه کار کند. سید گفت: "اگر آقا صادق راضی باشند، بنده در خدمتشان هستم."
🔸صادق، به مدیر نگاه کرد. چاره ای نداشت. سید و صادق به اتاق بغلی رفتند. خانم قدیری پشت در، به صدای صادق گوش می داد. خیالش از همکاری صادق با سید راحت شد. از مدیر خداحافظی کرد و رفت. بعد از جلسه تدریس، مدیر، شماره سید را گرفت. پاکتی را که خانم قدیری روی میز برای او گذاشته بود دستش داد و گفت: "خانم قدیری درخواست کردند منزل ایشان بروید و به تدریس ادامه بدید. البته اگر تمایل داشته باشید. در مدرسه هم امکانش هست. شماره شان را هم گذاشته اند." سید تشکر کرد و درخواست جلسه و صحبت با بچه ها را داشت. مدیر استقبال کرد. رو به آقای ناظم گفت: "برای سه شنبه هماهنگ کنید تا از آقا سید استفاده کنیم. "
🔹سید مسیر برگشت را به سرعت طی کرد. از سوپر، کمی خرید کرد. نانی خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن خرید سید خوشحال شد: "الحمدلله.. خدا خیرت بدهد جواد. خیلی غصه می خوردم" بساط کتاب هایش را جمع کرد. نکاتی که در برگه یادداشت کرده بود را داخل کیفش گذاشت. برشی از نان بربری را به دست بچه ها داد. بقیه چیزها را به سرعت سرجایشان گذاشت و راهی مسجد شد. سید، روی نان بچه ها، کمی پنیر مالید. کمی شکر رویش پاشید و گفت: "این هم از نان شکری با طعم پنیر."
🔸زهرا ساعت ده و نیم در مسجد حاضر بود. سری داخل انباری مسجد زد چند شاخه گل مصنوعی که هر کدام از یک نوع گل بود و مقداری پارچه ی ساتن صورتی و آبی رنگ که خاک گرفته بود را از لابلای وسایل انباری پیدا کرد. خیلی وقت نداشت. سریع گل ها را داخل آشپزخانه برد و شست. پارچه ها را وسط حیاط پشتی مسجد، تکاند و دو چهار پایه پلاستیکی تقریبا نیم متری را از کنار مسجد برداشت. پارچه های ساتن را روی چهارپایه های پلاستیکی با سوزن ته گرد تزیین کرد. گل ها را به تناسب رنگی شان، طوری چید که جلوه زیبایی داشته باشند. هر گل را وسط یکی از ساتن ها گذاشت. چهارده رحل قرآن را با فاصله نیم متر از هم، رو به قبله، مقابل ساتن های تزیین شده، باز کرد و روی هر کدام، قرآنی گذاشت. لوستر کوچک وسط مسجد را روشن کرد که نور مسجد بیشتر شود.
🔹 ساعت نزدیک یازده بود. مادربزرگ چنگیز اولین خانمی بود که پا به مسجد گذاشت. پیرزنی نورانی و مهربان که همانطور که از پلهها یا علی گویان بالا میآمد بلند بلند زهرا و سید را دعا میکرد: "خداخیرتان بدهد مادر بیست سال است من در این مسجد رفت و آمد میکنم کلاس قرآنی برگزار نشده بود. دخترم با آمدنت مسجد را احیا کردی. زهرا با لبخند، دستش را گرفت تا راحت تر قدم بردارد. خانم دیگری همینطور که دور و بر مسجد را نگاه میکرد و صلوات میفرستاد وارد جلسه شد. زهرا او را در همین چند روز، در صف جماعت، چند بار دیده بود. زهرا گفت: "اگر موافق باشید یک ربع منتظر بقیه بمانیم." دو خانم دیگر هم به محفل انس با قرآن پیوستند. صدای یاالله یاالله کلفت و بمی در مسجد پیچید. زهرا چادرش را روی سر مرتب کرد و رفت که ببیند چه کسی است.
@salamfereshte
🌺 اللّهُمَّ مُنَّ عَلَىَّ بِالتَّوَكَّلِ عَلَيْكَ وَالتَّفْويضِ اِلَيْكَ وَالرِّضا بِقَدَرِكَ وَ التَّسْليمِ لاَِمْرِكَ حَتّى لا اُحِبَّ تَعْجيلَ ما اَخَّرْتَ وَ لاتَاْخيرَ ما عَجَّلْتَ يا رَبَّ الْعالَمينَ
☘️خدایا به توکّل بر خودت، و واگذاشتن به نگاهت، و خشنودى به تقدیرت، و تسلیم در برابر امرت بر من منّت گذار، تا شتاب آنچه را تأخیر انداختى، و تأخیر آنچه را در آن شتاب کردى دوست نداشته باشم، اى پروردگار جهانیان.
#دعا
@salamfereshte
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘️حواس چندگانه؟
🌸خدا به ما چشم داده. دست داده. زبان داده. بینی داده. حواس پنجگانه را که نعمتی بسیار عظیم است، به ما داده. با این حواس است که اطرافمان را می شناسیم و درک می کنیم. اما به همین بسنده نکرده. عقل هم داده. قلب هم داده. این ها هم ادراک دارند. حب و بغض ها را. حق و باطل را. قلب و عقل سالم، این ها را درک می کند.
🔹جهانی غیر از این ماده هست که به محسوسات نمی شود آن را درک کرد و وجود این ابزارها برای درک، لازم است. جهانی مهم تر از این جهان ماده و اثراتی بسیار بزرگ.
👈قرآن به ما می آموزد که خود را محدود به عالم ماده نکنیم. درک مان را محدود به همین حواس ظاهری نکنیم. عالم دیگری هم هست که قلب های سالم و متقی، آن عالم را نه تنها درک کرده اند بلکه به آن ایمان دارند:"... هُدًى لِلْمُتَّقِينَ . الَّذِينَ يؤْمِنُونَ بِالْغَيبِ..(بقره/ آیات 2 و 3)"
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
✨یاد خدا آرام بخش دل هاست✨
🌸🍃هر کسی آرامش را در چیزی می جوید.
🍃یکی در خواندن و گوش دادن به صوت قرآن.
🍃یکی در نماز خواندن وارتباط با خداوند.
🍃ودیگری درورزش و سیروسفر،دید وبازدید و صله ی رحم.
❌ولی برخی با کارها ولذت های حرام وگناه.
🚫مانند نوشیدن شراب،
🚫با شنیدن سخنان باطل وشهوت انگیز یک آوازه خوان وموسیقی حرام ،غیرت خود را نادیده می گیرند و به خیال خودشان به آرامش می رسند.
🌸🍃امام علی علیه السلام :مَن تَلذَّذَ بمعاصي الله أورَثَه اللهُ ذُلاًّ.
🌸🍃هر كه از معصيت خدا لذّت ببرد ، خدا او را خوار و ذليل مى سازد» .
📚(غررالحكم ودررالكلم ، ح 8823)
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_هشت
🔸زهرا پشت در شیشهای نیمه باز مسجد ایستاد. صدای کلفت و از گلو رها شده، در راهروی ورودی شبستان مسجد و در گوش زهرا پیچید: "این وقت صبح چرا در مسجد باز است؟ چه کسی در را باز کرده؟ حاج عباس کجاست؟" زهرا با احترام گفت: "بنده در را باز کردم. جلسه قرآن خواهران است." کم مانده بود صدا به نعره تبدیل شود: " یعنی چه جلسه خواهران است؟ سابقه نداشته درِ مسجد جز در مواقع نماز باز شود، مسجد فقط برای نماز خواندن است نه برای کلاس و جلسه " و چنان نعره ای کشید و حاج عباس را صدا زد که خانم ها همه از جا بلند شدند. زهرا نگاهی به خواهران کرد. همزمان با حرکت دست، بفرمایید بنشینیدی گفت. مرد پشت در، با دسته کلید، به شیشه کوبید: " بیایید بروید بیرون بساطتان را جای دیگر پهن کنید. کلید مسجد را بده ببینم" زهرا گفت: "آقای محترم، کلید را از شما نگرفتم که به شما بدهم. با آقای طباطبایی هماهنگ کنید. بنده شما را نمی شناسم. لطفا بفرمایید"
▪️عصبانیت، صدایش را دورگه کرده بود: "خوب است حالا. خود او را به زور داریم تحمل می کنیم. من را نمی شناسی؟ من رئیس هیات امنا هستم. من میرشکاری هستم. شما کی هستید که کلید را دست شما داده؟ اصلا کلید دست طباطبایی چه میکند؟ " زهرا صحبت کردن با نامحرم را بیش از این صلاح ندانست. با احترام گفت:" با اجازه تان باید بروم. خواهران منتظر هستند. اگر شماره اقای طباطبایی را ندارید عرض کنم." کمی صبر کرد و بعد، به آرامی در را بست. هنوز ایستاده بود. آقای میرشکاری چند بار حاج عباس را صدا زد و همان طور که به سمت آبدارخانه میرفت، گفت:" مسجد را با خانه خاله شان اشتباه گرفتند. چراغانی کردهاند نمیگویند پول این برق را چه کسی میپردازد." زهرا نگاهی به لوستر کوچک وسط مسجد انداخت. به سمت جعبه تقسیم رفت و لوستر را خاموش کرد و پشت رحل قرآن نشست. خانم ها با تعجب نگاه میکردند. زهرا برای اینکه حرفی گفته نشود، بلافاصله گفت: " برای سلامتی آقا امام زمان عجل الله صلواتی ختم کنید." حاج عباس در مسجد نبود. آقای میرشکاری، درب آهنی مسجد را محکم به هم کوبید و رفت.
🔹دل زهرا از این نوع برخورد رئیس هیات امنا شکست. نه به خاطر خودش. به خاطر سید که چقدر مظلوم است و در این چند روز طوری وانمود کرده بود که انگار هیچ مشکلی در مسجد نیست. سرش را پایین انداخت. دستانش را رو به آسمان برد. و با چشمان به اشک نشسته، دعای فرج را شروع کرد. خانم ها هم با او هم نوا شدند:" الهی عظم البلاء و برح الخَفاء و انکشف الغِطاء وانقطع الرجاء..." حال و هوای مسجد جمکران وجودش را پُر کرد. آن زمانی که قم بودند، آن زمانی که توفیق یک شب خادمی مسجد مقدس جمکران را داشت، همیشه این دعا را بعد از نماز صبح می خواندند و چه صفایی به دل های بی قرارشان می داد. چنان آشوبی در دلش ایجاد می کرد که ساعت ها، حال دلش امام زمانی می شد.
🔸اشک هایش را پاک کرد. بسم الله گفت و دفترچه اش را باز کرد :" اگر موافق باشید، اول هر جلسه نکته ای تفسیری از جزئی که در همان روز تلاوت می کنیم را با خانم ها بررسی کنیم تا با معانی زیبای آیات قرآن آشناتر شویم. و بعد دو صفحه دو صفحه، تلاوت را بین خواهران بچرخانیم که اگر اشکالی در روان خوانی یا تجوید و .. دارند برطرف شود. اگر هم پیشنهاد دیگری دارید بفرمایید." برق شادی را با بیان این پیشنهاد در چشمان خانم ها دید. ادامه داد: "همه مان آمده ایم در محضر قرآن بنشینیم تا بیاموزیم و دل هایمان را نورانی تر. ان شاالله عنایات خدا شامل همه مان شود. شروع کنیم؟"
مادربزرگ چنگیز گفت: "خدا خیرت بدهد خانم حاجی. شروع کن دخترم" زهرا مجدد از جمع صلوات گرفت و گفت: "در سومین آیه از سوره بقره، که بلندترین سوره قرآن است، نکته زیبایی را می خواندم که خدمتتان عرض خواهم کرد. آیه این است: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلَوةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَهُمْ یُنفِقُونَ. متّقین کسانى هستند که به غیب ایمان دارند، ولى دیگران تنها آنچه را قبول مىکنند که برایشان محسوس باشد. حتّى توقّع دارند که خدا را با چشم ببینند و چون نمى بینند، به او ایمان نمى آورند. چنانکه برخى به حضرت موسى همین را گفتند. اشتباهشان این است که راه شناخت را منحصر در محسوسات میدانند و میخواهند همه چیز را از طریق حواس درک کنند. اما متقین، پا از محسوسات فراتر گذاشته اند و ..." بعد از توضیحات زهرا، تلاوت خوانی بین خانم ها چرخید و رفع اشکال شد. دقایق آخر جلسه، حاج عباس خرما به دست، با اضطراب خاص خودش وارد مسجد شد:"خانه خراب شدم رفت."..
@salamfereshte
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ رَوْحَهُمْ وَ راحَتَهُمْ وَ سُرُورَهُمْ، وَ اَذِقْنى طَعْمَ فَرَجِهِمْ، وَ اَهْلِكْ اَعْدآئَهُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ
خدایا بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، و در فَرَجشان و آسودگی و راحتی و شادی شان شتاب فرما، و طعم فَرَجشان را به من بچشان، و دشمنانشان را از جنّ و انس نابود کن
#دعا
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_نه
🔹مادربزرگ چنگیز که پای رفتن نداشت، ترجیح داد در مسجد بماند و نماز ظهر را هم بخواند و بعد به خانه برود. حاج عباس هم که از حرفهای آقای میرشکاری به هم ریخته بود، بدش نیامد کسی باشد و حرفهایش را بشنود. زهرا به منزل برگشت تا شیفت بچه داری را از سیدجواد تحویل بگیرد: "سلام جواد. بچه ها که اذیتت نکردن؟" سید همان طور که چادر زهرا را به زور از دستش می گرفت تا آویزان کند گفت: " اگه من اذیت شان کرده باشم. آنها که بچهاند و معصوم. چادرت را بده، بگذار ما هم ثوابی بکنیم دیگر. ماشالله چه زوری هم دارد." زهرا چادر را رها کرد و گفت: "اینقدر مهربانی نکن پس فردا شهید میشوی و من بیچاره میشوم ها" سید خندید. چادر زهرا را آویزان کرد. عبا و قبایش را برداشت و پوشید: "جلسه خوب بود؟ خوش گذشت؟ چه کارها کردین؟" زهرا که تصمیم گرفته بود گله و شکایتی پیش سید نکند و به غمهایش اضافه نکند گفت: " خوب بود. حتی آقای میرشکاری هم آمده بودند. خانم ها تلاوت کردند و اشکال های تجویدی و غیره.. الان شما کجا برنامه داری؟ برای من هم دعا کن سید، من که فقط با بچه ها سروکله میزنم. خیلی دوست داشتم کلاس و .. برگزار میکردم و مفیدتر بودم."
🔸سید، نگاهی از سر تعجب به زهرا کرد و گفت: "شما ماشاالله کم فعال نیستی. کانال و مطالعه و مشاوره ها و مهم تر از همه، تربیت این دو دسته گل که حاضرم همه ثواب تحمل شلوغ کاری های این ها را بدهی به من، من هم ثواب همه کارهایم را بدهم به شما. الان یک سر میروم خانه عمو محسن، بعد برمیگردم برای نماز و بعد هم اگر کاری نداشته باشی، بروم کلاس خصوصی عربی " زهرا مانتویش را به جالباسی آویزان کرد. عمامه را از بالای جالباسی روی دست گرفت تا بر سر سید بگذارد. علی اصغر به پای مادر چسبید که :"بده من بزارم سر بابا" سید، به زهرا اشاره کرد که اشکالی ندارد. زهرا نیم خیز شد و خودش را هم قد علی اصغر کرد. با دو دست عمامه را محترمانه جلوی علی اصغر گرفت و حمایت کرد که روی سر سید بگذارد تا از هم باز نشود. سید، صورت علی اصغر را بوسید. ایستاد. پیشانی زهرا را هم بوسید و گفت:"کاری داشتی، چیزی لازم بود بخرم تماس بگیر. تعارف نکنیها. خدانگهدارتون "
🔹سر راهش مقداری گوشت و حبوبات و نان تهیه کرد و مشتاقانه، راهی منزل عمو محسن شد. دلتنگ عمو جان بود و بیقرار خدمت به او. زنگ در را فشار داد. زن عمو در حالی که ذکر یا زهرا سلام الله علیها از زبانش نمی افتاد آرام آرام به سوی در آمد. با دیدن سید لبخند خوشحالی روی لبش نشست:" الهی خیر از جوانیات ببینی مادر. الهی هرچه از خدا میخواهی بهت بده. چشم ما به این در هست و با آمدنت چشممان را روشن میکنی" و در حالی که چادرش را روی سرش جابجا میکرد گفت:" بفرما مادر که عمویت با دیدنت حالش خوب میشود." از حیاط که رد شد، به این فکر کرد که باید دستی به سر و روی باغچه هم بکشد." وارد اتاق شد. عمو را خسته و ناتوان روی تخت کنار پنجره دید.
🔸با روی گشاده دستانش را باز کرد با تمام وجودش عمو را در آغوش گرفت و آنچه محبت در دل داشت نثارش کرد. گفت:" جانم فدایت عمو جانم." کمی نشست و دل جویی و حال و احوال کرد. وسایلی که خریده بود را با اجازه ی زن عمو به آشپزخانه برد. هر کدام را در جای مخصوصش قرار داد. لباس های عمو را عوض کرد. شانهای بر موی کم پشت سفید و ریشهای پُرش زد. محترمانه و با خنده گفت:" به به عجب شاه دامادی شدید عمو جان".
🔹عمو محسن که هنوز چهرهاش غمگین بود گفت:" پسرم میخواهی مرا خوشحال کنی برایم دعای توسل بخوان." سید ظرف آبی آورد. کمک کرد عمو وضو بگیرد. دعای وضو را برای عمو جانش خواند و عمو هم تکرار کرد. آنقدر عربی بلد بود که ترجمهاش را بفهمد. از دعای وضو خیلی خوشش آمد. سید، عمو را از روی تخت پایین آورد و گفت:" با تغییر دکوراسیون چطورید؟ " تخت عمو را چرخاند به طوری که وقتی می نشیند رو به قبله باشد. گفت: " عمو جان رو به قبله نشستن می دانید چقدر ثواب دارد.."
🔸عمو از این تغییر خوشحال شد و گفت: "من چیزی ندارم که جبران کنم ولی زبانی دارم که پیوسته دعایت کنم. ازخدا میخواهم جزای خیرت دهد." سید، عمو را بغل کرد و روی تخت نشاند.احساس کرد از چند روز پیش سبکتر شده است. کتاب قلم درشت دعا را به عمو داد و به دعای توسل، شفای عمو و همه بیماران را از آبرومندان نزد خداوند خواستند: " اَللَّهُمَّ إِنّى أَسْئَلُكَ و َاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ ... " صدای ناله و گریه عمو محسن، بلند شد و زن عمو هم، زیر چادر، اشک ریخت.
@salamfereshte
🌸 الّلهُمَّ ارْفَعْ ظَنّى صاعِداً، وَلاتُطْمِعْ فِىَّ عَدُوّاً وَ لاحاسِداً، وَاْحْفَظْنى قآئِماً وَ قاعِداً وَ يَقْظانَ وَ راقِداً، اَللّهُمَّ اغْفِرْلى وَ ارْحَمْنى، وَ اهْدِنى سَبيلَكَ الْاَقْوَمَ، وَ قِنى حَرَّ جَهَنَّمَ، وَ احْطُطْ عَنِّى الْمَغْرَمَ وَ الْمَاْثَمَ، وَ اجْعَلْنى مِنْ خِيارِ الْعالَمِ.
☘️خدایا گمانم را رفعت ده [تا از مرحله سوء ظن به فضای حسن ظن بالا رود] ، و درباره من دشمنی و حسودی را به طمع مینداز، و مرا در حال ایستاده و نشسته و در بیداری و خواب حفظ فرما، خدایا مرا بیامرز، و به من رحم کن، و مرا به راه استوارترت هدایت فرما، و از سوزش دوزخ حفظ کن، و سنگینی بدهی و گناه را از من فرو ریز، و مرا از خوبان جهان قرار ده.
#دعا
@salamfereshte