eitaa logo
سلام فرشته
196 دنبال‌کننده
1هزار عکس
814 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸با لحن خاص اباسعید گفتن حاج محمد، همه می خندیم. حاجی، همان طور که سلاح را سر هم می کند می‌گوید: - ان شاالله با آزاد سازی روستاها توسط بچه های حزب الله، دشمن به سمت خان طومان عقب نشینی می کند. در همان حین ما باید با منحنی زن ها، از معراته به سمت هر دو نیروهای دشمن شلیک کنیم. نیروهای مستقر در خان طومان فکر می کنند حزب الله پیشروی کرده و نیروهای در حال عقب نشینی هم فکر می کنند که محاصره شده اند. مصطفی ادامه می دهد: و این طوری، شما بالای معراته، اللهم اشغل الظالمین بالظالمین را به عینه می توانید ببینید. خودشان خودشان را می کشند.اباسعید که خیلی خوشش آمده است تکبیر می‌گوید. 🔹نور مستقیم آفتاب، حالم را بد می‌کند. عُق می زنم. تشنگی، امانم را بریده. سعی می کنم چشمان پف کرده ام را باز کنم. مجدد عُق می زنم. خون از دهانم روی خاک ها ریخته می شود. طنابی گردنم انداخته اند و به ماشین شاسی بلندی، بسته اند. دود غلیظ اگزوز ماشین، به حلقم می رود. مجدد عق می زنم. ماشین با شتاب، کنده می شود و مرا به سرعت، دور می چرخاند. هلهله مستانه داعشی ها، صدای تک تیرهایی که در می‌کنند، گوشم را پر می‌کند. بالا و پایین پریدن و رقص های مسخره شان را در پیچ و تاب خِرکِش شدن روی خاک ها، به سختی می بینم. چشمانم را می بندم. صدای پدر، وجودم را نیرو می بخشد: سعی می کردم خیلی سطحی تر، شکنجه هاشون رو برای خودم تفسیر کنم. با باتوم می زد، به خودم می گفتم چیزی نیست که. ی ترکه ی کوچیکه. از پنکه سقفی آویزان، می چرخاندم. به خودم می گفتم داری چرخ و فلک بازی می کنی. کیف کن می چرخی. سعی کردم مانند پدر، قوی باشم. پاهایم را داخل شکم جمع کردم. همان طور که به در پیچ و تاب خرکش شدن بودم، دستان بسته ام را از پشت، از زیر باسن و کف پایم به سختی رد کردم. طناب بالای سرم را گرفتم تا فشار کمتری روی گردنم باشد و استخوان حنجره‌‌ام خرد نشود. همان طور که طناب را گرفته بودم به خودم گفتم: چیزی نیست که امیرعلی. داری سُرسُره بازی می کنی. 🔻خندیدم. آخه مرد به این بزرگی و سرُسُره بازی؟ این را زهرا خانم گفت و خودش هم چادرش را شُل، دور کمرش بست و از پله های سرسره بالا آمد: منم اومدم سرسره بازی. سُر خورد و پشت سرم ایستاد. امین را از پله ها بالا بردم و نشاندمش. خودم را به زور پشتش جا کردم و هر دو با هم رها، سُر خوردیم. زهرا خانم هم بلافاصله آمد و پاشنه‌ی کفشش را کوبید به پشتم: آخ. زهرا خانم. شلیک می کنی؟ از کی تا حالا؟ - از وقتی که مردی به بزرگی تو و این ریش های علمایی، می ره بالای سرسره تمام قد وایمیسته و بچه اش رو روی کولش می گیره. خیلی ترسیدم. این عوض اون. 🔹فکر نمی کردم اینقدر وابسته و دل نازک باشد. همیشه خودش را محکم و قوی نشان می داد. چه شده بود که با ایستادن تمام قد من روی سرسره‌ی آهنی قدیمی، ترسیده بود؟ سرسره اش از همان قدیمی ها بود که پدرهایمان ما را روی آن می نشاندند و سوختم سوختم گفتن هایمان هوا می رفت که: داغه بابا. خیلی داغه. و پدر همان طور که با لحنی حق به جانب می گوید: من که می گم الان بریم ناهار بخوریم. الان چه وقته سرسره بازی کردنه. آفتاب خورده داغ شده. می سوزی. تو اصرار داری. پس سر بخور کیف عالم رو بکن. مرا بغل بگیرد و از سرسره داغ سوزان، جدا کند. سرسره بازی تمام شده بود. رها و یله ، غرق در خاطرات بچگی، روی زمین افتاده بودم. دبه نفت دیگری روی سینه و شکمم خالی شد. باز هم از عملیات و نقشه و محل فرماندهان و .. پرسیدند. داغ شنیدن صدایم را به دلشان می گذارم. فندک را با حرص، انداخت روی سینه ام. آتش زبانه کشید. سعی کردم خودم را روی زمین غلت بدهم تا آتش خاموش شود. قهقه هایشان بلند بود. یک لحظه به خود آمدم: نه این طور نمی شود. آن ها دارند کیف می کنند. باید زجرشان بدهم. دست از غلت زدن برداشتم. رو به آسمان، دراز کشیدم. چشمانم را بستم که آتش را نبینم. عضلات شکمم خود به خود منقبض شد. به خود گفتم: چیزی نیست. آفتاب خیلی داغ و سوزانه. مدام این جمله را با خود می گفتم. تمام بدنم محکم و منقبض شده بود. انگار روی صندلی دندانپزشکی نشسته بودم و دکتر، دندانی که یک هفته ای دمار از روزگارم در آورده بود را با آپسه‌ی چرکی اش، می کشید. تمام عضلاتم را از درد، منقبض کرده بودم. در دلم به بابا گفتم: لامصب آفتابش خیلی سوزانه بابا. به جای سوختن چه تلقین الکی ای بکنم که حواسم پرت بشه؟ @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 چهره خندان پدر را که تصور کردم، خنده ام گرفت: بابا خیلی داغه ها. راهنمایی بده. بوی گوشت سوخته، دماغم را پر کرد. همان بویی که روی پشت بام منزل بابابزرگ، با پدر به هوا می فرستادیم و مسئولیت باد زدن کباب ها، به عهده من بود. طوری باد می زدم که بوی کباب، صاف بخوره به دماغم. بوی خوش مزه ای داشت. به خودم گفتم: باید بگم به به عجب کبابی بخوری حالا. هیچ حرکتی نکردم. سطل آبی رویم خالی شد. تمام بدنم به یکباره سوزشی صد چندان گرفت. این بار بوی تند ادرار هم به کلکسیون بوهای دریافتی ام اضافه شده بود. یکی از پره های بینی ام کاملا بسته شده بود و استخوانش خرد شده بود. با همان یک ذره بینی دیگر، چقدر خوب بوها را تشخیص می دادم. چشمانم را باز نکردم. بدنم را رها کرده بودم که درد را کمتر حس کنم. این را هم از پدر شنیده بودم که می گفت: وقتی درد خیلی شدید باشه اگه بدن رو رها و شُل کنی، درد رو کمتر حس می کنی و در نهایت، بیهوش می شی و داستان عصب کشی دندانش را برایم تعریف می کرد. رها کرده بودم که بیهوش شوم. صدای دل نشین پدر را بیشتر دوست داشتم تا قهقهه های شیطانی این ها را. دو نفرشان، پاهایم را گرفتند و کشیدند. داخل کانال مانندی انداختند و چند متری باز هم کشیدند و رهایم کردند. بوی خاک، بینی ام را پر کرد. به سرفه افتادم. نعره و لگدهایی نثارم کردند و رفتند. 🔸حالا، همان جا هستم. همان کانالی که دیروز یا پریروز، شکم به نفت سوخته شده ام را روی خاکش گذاشتم تا کمی آرام شود. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک تاریک است. از آفتاب خبری نیست. سنگینی روی سینه ام، نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. دستانم باز است و رها، کنارم افتاده است. سعی کردم بنشینم. نتوانستم. صدای تیک تاک ساعت ، ضرب یکسانی را می نوازد. زنگِ آلارم ساعتم، بلند می شود. گوش هایم را تیز می کنم. بیرون خبری است. صدای انفجار. پشت سر هم. دستم را روی موهای نرمش می گذارم. در آغوش می گیرمش. نوازشش می کنم: عزیزم. زینبم. آرام باش. چیزی نیست. صدای تیراندازی شدید می شود. ضعف و بی‌حالی مفرطی که دارم مانع از هر حرکتی می‌شود. به یاد پدر می افتم که تعریف کرده بود بعد از هر بار پذیرایی ساواک و رها کردنش، زیارت عاشورا می‌خوانده. من هم شروع می کنم: بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علیک یا اباعبدالله.. السلام علیک یابن رسول الله... اشک می ریختم و تمامی نداشت این اشک ها. مادرم تازه به رحمت خدا رفته بود و دل و دماغ زندگی نداشتم. به مادر خیلی وابسته بودم. مادری که تمام لحظات کودکی و نوجوانی ام را با راهنمایی ها و حمایت هایش سپری کردم و لحظه لحظه مادری اش را دیدم. همه لحظات جلوی چشمانم بود و خواب و خوراک را از من گرفته بود. 🔹مسجد، کاروان زیارتی راه انداخته بود. خیلی اصرار کرده بودند من هم بروم اما دل و دماغ رفتن نداشتم. تنها و بدون مادر سوار اتوبوس های مسجد شدن برایم دردآورد بود. اتوبوس هایی که قبلا با مادرم سوارش می شدم و به به زیارت حضرت معصومه علیها السلام و مسجد جمکران می رفتیم. این بار بدون مادر، نه نمی توانستم. ثبت نام نکردم. دوستانم قرار بود بروند. همه در مسجد منتظر حرکت اتوبوس ها بودند و من در خانه زانوی غم بغل گرفته بودم. حوصله‌ی بیرون رفتن از خانه را نداشتم. خانه ای که دیگر مادری در آن نبود که در اتاقم را بزند و بگوید: امیرعلی جان، بیا مادر سفره رو انداختم .. امیر علی جان، ی توکه پا می ری نون بخری؟ امیر علی جان، به کمک دستان قدرتمندت نیاز دارم، ی لحظه می یای؟ ... امیر علی جان، بیا این چایی رو ببر طبقه بالا برای پدرت خستگی اش در بره. قربون دستات برم .. هر شب نیم ساعتی قبل از اذان به اتاقم می آمد. از اتفاقات روزم می پرسید و گوش می داد و تشویقم می کرد. نزدیک اذان که می شد می گفت: حال داری با هم بریم مسجد؟ چقدر مسجد رفتن با مادر می چسبید. چطور بعد از او به آن مسجد بروم؟ همه وجودم پر از غم بود. غم بی مادری. غم بی کسی. غم تنهایی. در اتاق باز شد و پدر ساک به دست، داخل شد: کشتی هات غرق شده؟ برو مسجد پیش حاج آقا کریمی. همه منتظرتن. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 ساک کوچکی که دو دست لباس و حوصله و کمی بیسکویت و مقداری پول در آن گذاشته بود را به دستم داد. همان ساکی که مادر به دستم می داد تا وسایلم را برای اردو، در آن بگذارم. بوی یاد مادر، وجودم را پُر کرد. پدر، تغییر حالتم را فهمید. دست های پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و انگشتانش را در کتفم آرام فرو کرد و گفت: برای منم دعا کن. سلام ما رو به آقا برسون. به فشار دستان پر مهر پدر، شوق و نشاطی عجیب در وجودم سربرآورد. پدرم بدون اینکه به من بگوید، اسم مرا نوشته بود. فرصت برای هیچ کاری نبود. لباس و کاپشنم را پوشیدم. از زیر قرآن رد شدم و به مسجد رفتم. 🔸اتوبوس منتظر من و چند نفری که هنوز نیامده بودند بود. سوار اتوبوس شدم. هوا سرد بود. روی صندلی، کنار دوستم مصطفی، ساک به بغل، در خود مچاله شدم. دوستی من و مصطفی از همان سفر، ناگسستنی شده بود. اتوبوس حرکت کرد. نیت کردم به جای مادرم به زیارت بروم. اولین زیارتی که نمی دانستم باب خیلی چیزهای دیگر را به رویم باز می کند. گنبد طلایی شان چه تلألوی زیبایی داشت. دست بر سینه گذاشتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. می گویم و راه می روم وگریه می‌کنم. گریه‌ای که به هق هق تبدیل می‌شود. هر چه نفس‌‌هایم سخت بالا می‌آید، اشک‌ها راحت پایین می‌لغزد. حال و هوای اولین زیارت در وجودم چنگ انداخته و یاد مادر، رهایم نمی کند. به نیابت از پدر و مادرم سلامی دوباره می دهم: ☘️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. خود را در آغوش زائران مولا می‌اندازم. با موج جمعیت به ضریح نزدیک تر می شوم. سرم را بالا می برم تا بهتر نفس بکشم. دستانم را به التماس و طلب، دراز کرده ام. سینه ام می‌سوزد. پانسمان سینه ام بالا و پایین می‌رود. چسب رویش کشیده می شود اما مرا چه خیالی است با این سوزش. دستانم را به ضریح قفل می کنم. عمیق و پُر، هوای حرم را داخل ریه هایم می دهم. ریه هایی که جز ذره ای چیزی از آن نمانده و دیگر، مفرّح ذات نیست. هر چه پرهای خادم، موهای تازه روییده شده‌ام را نوازش می‌کند، به روی خودم نمی آورم. چیزی جز آغوش مولا نمی‌خواهم حس کنم. موج جمعیت، مرا به زاویه بیرونی ضریح می‌برد. دستانم را باز باز می‌کنم. همان قدر باز که هر بار، امین با دیدنش، عقب عقب می رفت و به شتاب، می دوید و خودش را در بغلم می انداخت. می بوییدم و می بوسیدمش. دستانم باز باز است و ضریح را به آغوش کشیده ام. قلبم را روی شبکه های ضریح می گذارم تا تپش هایش، به تبرک مولا، پر قوت شود. الحمدلله رب العالمین.. آرام آرام می شوم. به محض اینکه دستانم شُل می شود با موج جمعیت، به عقب، رانده می شوم. 🔹 همان عقب، می ایستم. به ادب. به سکوت. همه چشم می شوم. محو نورانیت پشتِ شبکه‌های ضریح هستم. در خماری. در خسله ای پر سکوت. در سکون بی‌وزنی. پر خادم های حرم، حرکت را به وجودم برمی‌گرداند. قفل قدم‌هایم باز می‌شود و به گوشه‌ای پناه می‌برم. دستانم را به احترام نظامی بالا می برم. پاهایم را جفت می کنم و می گویم: کلنا فداک یا مولای.. یا صاحب الزمان. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 اندکی وقت بگذار و ذهن و دلت را اماده کن .بگذار صفحه ی خیال آن با این آیات الهی ، تصویر پردازی کند . ✨ بعد از آن است که ذره ذره وجود ، لب به شکر کردن خداوند باز می کند . ✴ زمینی که خشک و مرده شده بود و در آن اثری از حیات و سرسبزی نیست را بوسیله ی آب باران زنده کردیم . آب در این زمین جریان یافت و اندک اندک به عمق آن نفوذ کرد .. 🌱🌱🌱 اینگونه زمین مرده را زنده کردیم و زندگی بخشیدیم . دانه هایی در درون آن خاک رشد کرد و جوانه های سبز آن از دل خاک بیرون آمد . جوانه هایی که پس از به بار نشستن ،. روزی شما می شود و شما از آن می‌خورید و به زندگی ادامه می دهید . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم وَآیَةٌ لَهُمُ الأرْضُ الْمَیْتَةُ أَحْیَیْنَاهَا وَأَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ یَأْکُلُونَ ...آیه ۳۳ سوره یس و از نشانه های (خداوند) برای آنها این است که زمین مرده را زنده کردیم و دانه هایی از آن بیرون آوردیم که از آن میخورند . @salamfereshte
✔️ از نکات مهندسی ارتباط اجتماعی ⚫️ کسى که خود را در جایگاه تهمت قرار داد، نباید جز خود را نکوهش کند. حکمت 159 🔸چه قدر این سخن مناسب تر برای آنانی است که در مناصب اجتماعی، در رأس نگاه مردم ایستاده اند. بزرگان هر عرصه ای چه علمی چه سیاسی چه هنری چه ورزشی ‼️عزیزان همواره مسئولیت گفتار و رفتار خویش را بپذیرید... قبل از بیان هرحرکت ویاهر سخن اندکی تأمل! @salamfereshte #از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✔️اُمید ⚫️ تعجب می کنم از كسى كه نوميد می شود درحالى كه استغفار با او است. حکمت 87 ‼️به درگاه خداوند ناامید شدن، جای تعجب هم دارد! 🔸 او که همه عالَم از اوست... 🔴نگوییم از ما گذشته، روسیاه تر از این حرفاهستیم که برگردیم... همین الان، همین حالا که دارید این جمله حضرت رو می بینید... @salamfereshte #از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✨برخوردشان با تو چگونه است؟ اطرافیان را می گویم. آن هایی که برایشان خدمتی کرده ای. کاری کرده ای. حالا از خانواده و خویشان بگیر تا همسایه و همکار و حتی مردم کوچه خیابانی که وقتی خطایی می بینی و دلت برایشان زجر می کشد که خود را به چه باتلاقی می اندازند و دستشان را که می گیری تو را.. برخوردشان با تو چگونه است؟ ☘️بردبار باش. خودت را به بردباری بزن.می دانم درد دارد و خوب فهمیده ای اما خودت را به ندیدن رفتار شان بزن.. این ها را تمرین کنیم تا کمی شبیه پیامبر بشویم. چقدر دلم به درد آمد وقتی این داستان را خواندم: ✍️الترغيب و الترهيب ـ به نقل از انس ـ : من با رسول خدا صلى الله عليه و آله راه مى رفتم و حضرت بُردى نجرانى با حاشيه اى زبر و درشت بر تن داشت. عربى باديه نشين از راه رسيد و رداى ايشان را محكم كشيد. من به گردن پيامبر صلى الله عليه و آله نگاه كردم ديدم حاشيه رداء، از شدّت كشيدن، روى گردن حضرت ردّ انداخته است. آن باديه نشين سپس گفت : اى محمّد! دستور بده از مال خدا كه نزد توست به من بدهند. پيامبر صلى الله عليه و آله به طرف او برگشت و خنده اى كرد و سپس دستور داد به او چيزى عطا كنند. الترغيب و الترهيب عن أنسٍ : كُنتُ أمشي مَع رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله و علَيهِ بُردٌ نَجرانيٌّ غَليظُ الحاشِيَةِ ، فأدرَكَهُ أعرابيٌّ فجَذَبَهُ بِردائهِ جَذبَةً شَديدَةً، فنَظَرتُ إلى صَفحَةِ عُنُقِ رسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ، و قَد أثّرَ بها حاشِيَةُ الرِّداءِ مِن شِدَّةِ جَذبَتِهِ . ثُمّ قالَ : يا محمّدُ، مُرْ لي من مالِ اللّه ِ الّذي عِندَكَ، فالتَفَتَ إلَيهِ فضَحِكَ ثُمّ أمَرَ لَهُ بعَطاءٍ .[الترغيب و الترهيب : 3 / 418 / 20.] @salamfereshte
☘️مگذار مصیبت و مشکلات، از صبر تو پیشی بگیرند @salamfereshte
✔️ ملاک و معیار ⚫️ صبر بر دو قسم است صبر در برابر انجام کار خوبى که دوست ندارى و صبر بر ترک کار بدى که دوست دارى. حکمت 55 ‼️گاهی چون ملاک دستمان نیست، در امواج زندگی آشفته و حیران می شویم. 🔸آرام آرام با ملاک درست پیش رویم... @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ My Three-Year-Old Hero «قهرمان سه سالهٔ من» 🔸 دومین ترانهٔ انگلیسی از گروه وتر با موضوع دختر سه سالهٔ امام حسین(ع) ♥️ حسین را جهانی کن! 🔗 نسخهٔ اصلی در کانال رسمی جهت اشتراک در فضای بین‌المللی: YouTube: youtu.be/dIUcpSj4yhk Instagram: instagram.com/vetrmusic
✔️ژن خوب؟!؟! ⚫️کسى که کردارش او را به جایى نرساند، افتخارات خاندانش او را به جایى نخواهد رسانید. حکمت 23 🔸عمل گرا باشیم و عمل گرا ها را بشناسیم... نه ژنِ برتر طلب!! ‼️این روزها و شب ها در مجالس عزا فقط به زخم های سیدالشهدا نگاه نکنید ‼️ما عزادار کسی هستیم که زیر بار ظلم ژنِ برتر طلب زمانه اش، یزید، نرفت ... @salamfereshte
✔️همواره همراه ⚫️ پیوسته با خدایش باد، دلی که از لرزش و هیجان محبت الهی و احساس عظمت خداوندی جدا نمی گردد! بخشی از خطبه 4 🔸اگر یاد خدا، با تمرین و استمرار از روز به ساعت و از ساعت به دقیقه و از دقیقه به ثانیه و از ثانیه به هر لحظه برسه خداوند در همه ی لحظات... ⁉️ وقتی هر لحظه وصل باشی، فکر می کنی دیگه می تونی بلغزی یا کم بیاری؟! @salamfereshte #از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
✔️جایی غیر از این جا ⚫️ آنچه را که مردگان دیدند اگر شما مى دیدید، ناشکیبا بودید و مى ترسیدید، و مى شنیدید و فرمان مى بردید. بخشی از خطبه 20 🔺گاهی به قبرستان برویم برای به تعادل رسیدن حال و احوالات خوب است... ‼️گاهی خوب است در گوگل، لابه لای انواع جستجوهایمان، معاد را سرچ کنیم! ⁉️بعد از اینکه دانستی و علم حاصل شد، بین دو راهی هایی که انتهایشان معلوم است، عمرت را صرف طی کردن کدام راه خواهی کرد؟ ‼️جهان پس از مرگ را دریاب... @salamfereshte #از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
💞💞دلش را چطور به دست آورم؟ قسمت اول 🌸هیچ کاری هم نخواستی بکنی، در رابطه با دوستان و آشنایان و همکارانی که داری، سه کار را اگر بکنی؛ اگر از تو دلخور باشند، دلخوری و کینه ها را از بین می برد. اگر دلخور نباشند محبت شان به تو بیشتر می شود. و الهی که آنقدر که در قلب دیگران جای داری، هزاران برابرش، خدا و رسول و اهل بیت عصمت و طهارت از تو راضی و شاد باشند. 🌺اولین کار این است که: در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو باشی.. این را تمرین کنیم. خوشرو بودن را.. هر چقدر هم که زهرتلخ به کامت ریختند، تو به خاطر امام علی علیه السلام و عمل به کلامشان، خوش رو بودنت را حفظ کن. خیالت تخت. خدا دارد می بیند. ☘️امام علی علیه السلام إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ قُلوبَ أوِدّائِهِم ، ونَفَوا بِهِ الضِّغنَ عَن قُلوبِ أعدائِهِم : حُسنُ البِشرِ عِندَ لِقائِهِم... روایت ادامه دارد تحف العقول : ص 218 بهترين چيزى كه مردم به واسطه آن ، دل هاى دوستانشان را به دست مى آورند و كينه ها را از دل هاى دشمنانشان مى زدايند ، اين است كه در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو باشی و..... ادامه دارد #از_معصوم_بیاموزیم #اخلاقی @salamfershte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💞دلش را چطور به دست آورم؟ قسمت دوم قصد بدی نداشتم اما از من دلخور شده. هر کاری هم می کنم هنوز سنگین رفتار می کند... 🌺راه اول مان برای رفع دلخوری و بهبود روابطمان با دیگران را انجام دادی؟ در برخورد با او خوشرو هستی؟ خیلی خوب.. مرحبا که خوشرو هستی👏👏 🌺🌺راه دوم برای به دست آوردن دل او و رفع دلخوری یا زیاد شدن محبتش این است که : وقتی او نیست، احوالش را از این و آن بپرس. فلانی چطور است؟ به او زنگ بزن و پیغام بگذار. در صفحه اش حالش را جویا باش. دنبال او و سراغ گرفتن از او باش. ☘️امام علی علیه السلام إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ .... ، وَالتَّفَقُّدُ في غَيبَتِهِم ... در غيابشان جوياى احوالشان باش...تحف العقول : ص 218 یکی از اساتیدمان هر وقت ما را می دید، حال دو سه نفر را می پرسید و ما که آن ها را می دیدیم و می گفتیم فلان استادمان جویای حالتان بوده، خوشحالی را در چهره هایشان مشاهده می کردیم.. کار سختی نیست جویای حال دیگران بودن. ادامه دارد #از_معصوم_بیاموزیم #اخلاقی @salamfershte
🌸🍃امام صادق علیه السلام درباره ی قول خدای عزوجل که فرموده است: «إِنَّ اَلْحَسَنٰاتِ يُذْهِبْنَ اَلسَّيِّئٰاتِ» قَالَ «صَلاَةُ اَلْمُؤْمِنِ بِاللَّيْلِ تَذْهَبُ بِمَا عَمِلَ مِنْ ذَنْبٍ بِالنَّهَارِ ». 🍀آن حضرت در تفسير اين آيه كه خداوند عزّ و جلّ‌ ميفرمايد: « إِنَّ‌ اَلْحَسَنٰاتِ‌ يُذْهِبْنَ‌ اَلسَّيِّئٰاتِ‌» »يعنى (البتّه حسنات و نيكوكاريها، زشتيكاريها را محو مى‌سازد) 🌸🍃فرمود: مراد از حسنات نماز شب است كه مؤمن شب هنگام ميخواند و بدان وسيله گناهانى را كه در طول روز انجام داده محو ميكند - و يا سبك مى‌سازد - 🍀«بديهى است منظور گناهان شخصى و فردى است نه آنها كه نسبت به حقوق مردم و عمدا واقع شده، يا گناهانى كه در پيكر جامعۀ مسلمين ايجاد جراحت كرده است . 📚من لایحضره الفقیه،جلد۱،صفحه۴۷۳ 🙏عصمنا اللّٰه من قبح الزّلل و سيّئات العمل-» @salamfereshte
✔️امتیاز خواهی ممنوع ⚫️ مبادا هرگز در آنچه که با مردم مساوى هستى امتیازى خواهى و از امورى که بر همه روشن است، غفلت کنى، زیرا به هر حال نسبت به آن در برابر مردم مسئولى، و به زودى پرده از کارها یک سو رود، و انتقام ستمدیده را از تو باز مى گیرند. بخشی از نامه 53 ⏳نامه به مالک اشتر،در سال 38 هجرى هنگامى که او را به فرماندارى مصر برگزید. ⁉️مسئول یعنی کسی که باید ازاو سؤال شود نه اینکه هرکارخواست کند و کسی به او کار نداشته باشد... @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ My Three-Year-Old Hero «قهرمان سه سالهٔ من» 🔸 دومین ترانهٔ انگلیسی از گروه وتر با موضوع دختر سه سالهٔ امام حسین(ع) ♥️ حسین را جهانی کن! 🔗 نسخهٔ اصلی در کانال رسمی جهت اشتراک در فضای بین‌المللی: YouTube: youtu.be/dIUcpSj4yhk Instagram: instagram.com/vetrmusic
💞💞دلش را چطور به دست آورم؟ قسمت سوم راه اول و دوم را که یادمان هست؟ 1. در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو باشیم 2. در غيابشان جوياى احوالشان باشیم 🌺🌺🌺و اما راه سوم این است که در حضورش، با او گشاده رو باشی. وَالبَشاشَةُ بِهِم عِندَ حُضورِهِم... تو این گونه باش و راه را دوستی دل ها و از بین رفتن کینه ها باز باز کن.. این روزها، به این سه رفتار خیلی نیاز داریم. در همه جا. در همه قشر. در همه سن. 🌸خدایا، قربه الیک، قصد جدی مان این است که به این کلام معصوم علیه السلام عمل کنیم. از ما قبول بفرما و نقایصمان را بر ما ببخش. ☘️مولایمان امیرالمومنین علی علیه السلام فرموده اند: إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ قُلوبَ أوِدّائِهِم ، ونَفَوا بِهِ الضِّغنَ عَن قُلوبِ أعدائِهِم : حُسنُ البِشرِ عِندَ لِقائِهِم ، وَالتَّفَقُّدُ في غَيبَتِهِم ، وَالبَشاشَةُ بِهِم عِندَ حُضورِهِم. بهترين چيزى كه مردم به واسطه آن ، دل هاى دوستانشان را به دست مى آورند و كينه ها را از دل هاى دشمنانشان مى زدايند ، اين است كه در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو ، در غيابشان جوياى احوالشان ، و با آنان در حضورشان گشاده رو باشند . تحف العقول : ص 218 @salamfershte