eitaa logo
سلام فرشته
197 دنبال‌کننده
1هزار عکس
797 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹قرآن را از روی مصحف بخوانید 🌺قال رسول الله صلی الله علیه و اله: قِراءَةُ الرَّجُلِ القُرآنَ في غَيرِ المُصحَفِ ألفُ دَرَجَةٍ ، وقِراءَتُهُ فِي المُصحَفِ يُضاعَفُ عَلى‏ ذلِكَ إلى‏ ألفَي دَرَجَةٍ . 🍀پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله: قرآن خواندنِ شخص از حفظ ، هزار درجه دارد و خواندن آن از رو ، تا دو هزار درجه بر آن مى ‏افزايد. 📚شناخت‌نامه قرآن برپايه قرآن و حديث ج3 ص306 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
نوروز امسال سفر نمیرویم‌.... اگر سفر برویم ممکن است سفر اول و آخرمان باشد😝 یه یاد داشته باشید برخی اوقات یک کارهایی حق الناس گردن آدم میاره. اگر رفتید مسافرت و موجب شد این ویروس گسترش پیدا کنه نه تنها به خودتون ضرر رسوندین بلکه به یک جماعتی آسیب رسوندید! وقتی این سفر و رفتید و به دنبالش سفر آخرت!☠ بدونید جواب یک نفر؟ نه! ✌️ نفر؟ نه! جواب یک جماعتی و باید در آخرت بدید! اوح خطری شد!!!🙄 اینطوری بهش فکر نکرده بودم😰 مبلغان نور https://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
🔹مادر در آشپزخانه بساط چای را فراهم کرده اند. = ساعت نزدیک 8 شده بابا جان، نمیخوای حاضر شی؟ - چرا حاضر می شم. دوست داشتم بیشتر کنارتون باشم. = حالا حالا ها کنارمی. برو که نرگس منتظرت نمونه. امروز چی براش بردی؟ - کتاب از یاد رفته. به نظرتون فردا چی ببرم براش؟ پدر فکر می کند و جعبه ای را از کشوی کمد در می آورد. = فردا این رو بده. - چشم. پدر؟ می تونم نرگس رو دعوت کنم خونه مون؟ یا حتی امکانش هست خانواده شون رو دعوت کنیم ؟ = چرا که نه. خیلی وقته تو فکرش بودم. خصوصا اینکه آقای مولایی هم این روزها سرشون خیلی شلوغ شده. - بله. کمتر خونه هستند و شب ها بعد از اینکه من از خونه نرگس می یام به منزل می رن. = بنده خدا، کار دیگه ای هم می کنه تا بتونه خرج دوا و ... بگذریم. از عمو چه خبر؟ دیگه پیامی ندادن؟ - تا دیشب که ایمیلم رو چک کرده بودم که چیزی نگفته بودن. امروز هنوز سر نزدم. = یه حال و احوالی ازشون بکن. خیلی وقته پیامی نداده. اگه جواب نداد بهم بگو یه زنگی بهش بزنم. - چشم. حتما = پاشو برو که دیرت می شود ها - چشم. حتما. 🔹صورت پدرم را می بوسم و به اتاقم می روم. در جعبه را باز می کنم. چه هدیه زیبایی است. امیدوارم نرگس هم دوستش داشته باشد. پیامکی برایم می آید: ! "خیلی ناز می کنی ها. من که چیزی خاصی ازت نمی خوام. خیلی دخترا چشمشون دنبال منه. ولی من فقط دوست دارم کنار تو باشم. " پیامک بعدی هم بلافاصله می آید: ! "چی بهش بگم؟" جوابش را اینطور می دهم: - هیچی. هیچ جوابی بهش نده. ! باشه. اگه بازم فرستاد برات می فرستم. - باشه عزیزم. خیلی دوستت دارم. می دونی که. ! آره می دونم. دوست داشتن تو رو باور دارم. منم دوستت دارم ریحانه جانم. - فدای محبتت عزیزم. 🔻نزدیک خانه نرگس، باز هم پیامک دیگری می آید: ! نمی خوای جواب بدی؟ هر چقدر ناز کنی باز هم خریدارت خودمم نه کس دیگه. پولشم قبلا بهت دادم. غمگین می شوم. مگر عفت و حیای یک دختر، اینقدر ارزان شده که به چهارمیلیون، خریده باشی! گوشی را بیصدا می کنم و در جیبم می گذارم تا لرزش آمدن پیام و تماس را بفهمم و بتوانم پاسخ آن بنده خدا را بدهم. 🔹نرگس همه کتاب را در دو ساعتی که کنارش نبودم خوانده بود. این پشتکارش را خیلی دوست دارم. خداروشکر که توانسته است آرامشش را به دست بیاورد. امشب نوبت من است که کنارخانم توانمند باشم. از وقتی سکته کرده اند، شب ها یا من و یا مادرم کنارشان هستیم و هرکاری از دستمان بربیاید انجام می دهیم. دیشب هم من کنارشان بودم. بنده خدا خیلی اذیت هستند اما چاره ای نیست. تا خبری از دخترانشان به دست بیاوریم وظیفه ماست که کنارشان باشیم. وسایلم را داخل ساک کوچکی گذاشته و راهی می شوم. = خدا خیرت بده دخترم، مراقب خودت باش. - چشم پدر. ممنوم. دعام کنین. 🔸مادر طبق عادت همیشگی اش، مرا از زیر قرآن رد می کند. پدر تا دم در همراهی ام می کند. وارد منزل خانم توانمند که می شوم به خانه برمی گردد. در را می بندم. با صدای نیمه بلند اعلام می کنم که ریحانه هستم تا احیانا از صدای در نترسند. طبق برنامه ای که برایشان ریخته بودم، تلاوت قران و مطالعه کتاب را شب ها انجام می دادم. نمی دانم خوششان می آید یا نه ولی دوست داشتم این مطالب را هم خودم بخوانم و هم برایشان بخوانم. 🔹کنار تختشان می روم. ساکم را روی صندلی گذاشته و از آشپزخانه تشت آب و حوله ای را که قبلا مادر شسته بود، می آورم. خانم توانمند بیدار است. فقط چشمانش باز است و نگاهم می کند. لبخند می زنم: - سلام خانم توانمند. حالتون چطوره؟ بهترید؟ می بخشید من دو شبه دارم مزاحمتون می شم. باور کنین دوست ندارم با دیدن من اذیت بشین ولی از طرفی هم نمی تونم تنهاتون بزارم. منو ببخشید. 🔻 دوست ندارم کسی از حضور من ناراحت باشد و چون می دانم که خانم توانمند از ما مذهبی ها دل خوشی ندارد، برایش ناراحت هستم و از خودم خجالت می کشم که مجبور است مرا تحمل کند. لبخندم را روی لب هایم حفظ می کنم. با اجازه ای گفته و حوله نمدار را روی صورتشان می کشم. - مادرم خیلی سلام رسوندن و عذرخواهی کردن که ایشون امشب کنارتون نیستن. حوله سرد که نیست؟ 🔸به چشم های خانم توانمند نگاه می کنم تا اگر اخمی کردند بفهمم حوله سرد شده است. اما همین طور مات و جدی نگاهم می کنند. - می خوام صورتتون رو با حوله خنک کنم تا حالتون جا بیاد. اشکالی که نداره؟ دستتاتون رو هم همین طور. 🔻بعد از شستن دست و صورت و پاهایشان، ماساژ و در عین حال هم بدنشان را روی تخت جابه جا می کنم تا خستگی از عضلاتشان بیرون برود. @salamfereshte
🔹روی شکم می خوابانمشان و پشتشان را هم ماساژ می دهم. همین طور که بدنشان را غلت می دهم، ملحفه زیرشان را هم تعویض می کنم و ملحفه تمیزی که مادر درون ساکم گذاشته بود را روی تختشان می کشم. سِرُمشان را وصل می کنم. به صورتی که متوجه نشوند، کیسه ادرارشان را هم خالی می کنم. به مادر پیشنهاد داده بودم چند کیسه بخریم و هر بار فقط کیسه را عوض کنیم و بعد کیسه قبلی را در دستشویی خالی کنیم تا خانم توانمند متوجه این مسئله نشوند و خجالت نکشند. مادر اگر چه گفته بودند که ایشان دنیادیده تر از این حرفها هستند اما این روش را استقبال کردند به علت اینکه لااقل در ظاهر، کمتر خجالت می کشند. 🔸پنجره را باز می کنم تا هوای خانه عوض شود. لباسهای خانم توانمند از وقتی که از بیمارستان آمده عوض نشده است. به مادر پیامک می دهم: "به نظرتون لباسهاشون رو عوض کنم ؟ بدشون می یاد؟ " جواب مادر می آید: " فردا می برمشون حمام. شما هم اون موقع باش و کمکم کن." با خودم می گویم آره این طور بهتر است. مادر که باشند می توانیم دو نفری حمام ببریمشان. به خانم توانمند می گویم: -دوست دارید دوش بگیرید؟ به مادر پیام دادم گفتن فردا می خوان شما را ببرن حمام اگه دوست داشته باشید. حالتون جا می یاد. گوشه چشم هایش اندکی چین می افتد. می فهمم از پیشنهادم خوشش آمده و این چین ها بازتاب لبخندی است که دارد با تمام قوایش به عضلات صورتش می دهد. صورتش را می بوسم. نوازشش می کنم و با صدایی آرام می گویم: - ما خیلی دوستتون داریم. می خوام براتون مثل دیشب کتاب بخونم؟ دیشب رو دوست داشتین؟ یه کم بیشتر نمی خونم. باشه؟ 🔺باز هم نگات مات و خیره اش را می بینم. لااقل مثل دیروز چشم هایش خشم و ناراحتی از حضور من را ندارد. کتاب را باز می کنم. هنوز اوایلش هستم. دیروز توضیحی در مورد این کتاب که در مقدمه اش گفته بود را برایشان گفتم و شروعی از بحثشان را خواندم. - الان صفحه 53 هستیم. اگه یادتون باشه تو صفحه قبل، آیه قرآن این بود که اون بهشتی که پهنا و گستردگی اش به قدر آسمان ها و زمین است برای متقیان آماده شده. این صفحه آقا این طور می فرمایند:" چه کسانی هستند با تقوایان؟ الذین ینفقون فی السراء و الضراء آن کسانی که انفاق می کنند در خوشی و ناخوشی. این یک شرط با تقوا بودن است. انفاق کردن. انفاق را باز هم چندبار تا حالا معنا کردم. عیبی ندارد این هار ا تکرار کنیم. چون اینها حرف هایی است که غالبا تازه تازه به گوش شما می رسد، هر چه تکرار بشود، بیشتر در دل می ماند و چه بهتر. انفاق با خرج کردن فرق دارد. خرج کردن یعنی اینکه انسان یک پولی را خرج کند. انفاق خرج کردن است اما نه هر خرج کردنی. انفاق آن خرج کردنی را می گویند که با آن یک خلئی پر بشود، یک نیاز راستینی برآورده بشود... " تلفن زنگ می زند. گوشی را بر می دارم. - سلام علیکم . بفرمایید.. الو.. الو... + ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم. - با کی کار داشتید؟ الو... 🔸قطع می کند. چند بار دیگر هم زنگ می زند و بدون اینکه حرفی بزند قطع می کند. پیامکی برایم می آید. همان طور که به خانم توانمند می گویم که پشت گوشی چه اتفاقی افتاده به سمت گوشی می روم: " لاله، حالا یه روز می بینی که کنارم خوابیدی و نمی ذارم حرکتی بکنی... " استغفرالله. برق از کله ام می پرد. لاله دوباره پیامک می زند: " می بینی ریحانه، همش ازاین تهدیدها و حرف ها می زنه. اون سه تا نقطه رو هم پسرک پررو نوشته بود من روم نشد عین پیامش رو برات بفرستم. اونم به خاطر چهارمیلیون. ایکاش دستم می شکست و اون پول رو از این بی غیرت قرض نمی کردم. فکر کردم آدم خوب و قابل اعتمادیه. گریههه." 🔹جواب لاله را می دهم: "خودت رو ناراحت نکن لاله جان. اینجور آدم ها زیادند. همین که شما عفت می ورزی و چراغ سبز نشونش نمی دی داره لهش می کنه. همین کار رو ادامه بده. اصلا جوابش رو نده و مهل نذار. ان شاالله درست می شود. بهت قول می دم خیلی طول نکشه. دارم پول رو جور می کنم. نگران نباش لاله جان. باشه؟ گوشیتو خاموش کن و با خیال راحت بخواب. باشه خانومی؟" + "باشه ریحانه جان. ممنونم. تو خیلی خوب و مهربونی. ممنونم. گریه. " 🔸خانم توانمند نگاهم می کنند. ادامه کتاب را برایشان می خوانم. از حالت چشم هایشان معلوم است که روی حرفها دقت می کنند. همین مشتاق ترم می کند که بیشتر و با حالت جذاب تری بخوانم. از روی ساعت نیم ساعت برایشان خوانده ام. @salamfereshte
🌺قال الصادق علیه السلام: صلاةُ اللَّيلِ تُبَيِّضُ الوَجهَ، و صلاةُ اللَّيلِ تُطَيِّبُ الرِّيحَ، و صلاةُ اللَّيلِ تَجلِبُ الرِّزقَ . 🍀امام صادق عليه السلام : نماز شب، چهره را سفيد و نورانى مى كند ، نماز شب، انسان را خوشبو مى كند ، نماز شب، روزى مى آورد . 📚علل الشرائع : 363/1 . 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈 #اخلاقی #حدیث
🔹پنجره را می بندم و کنار خانم توانمند روی تخت می نشینم: - راستش می خواستم زودتر از این ها این رو ازتون بپرسم ولی می ترسیدم دوست نداشته باشید به وسایلتون دست بزنم. می خواستم اجازه بگیرم هم خونه رو یه جارویی بکنم و هم دفتر تلفنتون رو بردارم تا شماره دخترهاتون رو از توش یادداشت کنم و بهشون زنگ بزنم. حالا البته امشب که دیروقته نمی شود جارو زد. ولی خب، اجازه اش رو بهم می دین؟ عکس العملی انجام نمی دهند. -خب حالا من از کجا بفهمم که شما اجازه دادین؟ مممم آهان. اگه اجازه می دین چشم هاتون رو ببندین. 🔸بلافاصله چشم های خانم توانمند بسته و باز می شود. خوشحال می شوم. دفتر تلفن را بر می دارم. سراغ حرف "ت" می روم اما نامی به اسم توانمند یادداشت نشده است. لابد به اسم شوهرهایشان یادداشت کرده اند. حرف "آ" را باز می کنم شاید دامادها را با پیشوند آقا یادداشت کرده باشند. آقا زیاد هست. صفحه رو جلوی صورتشون می گیرم. - تو حرف "ت" که ننوشته بودین. این جا حرف الف، کودوم یک از این آقایون هستند؟ انگشتم را روی اسم ها می ذارم. هر کودوم بود چشم هاتون رو ببندین. باشه؟ 🔻چشم هایشان بسته و باز می شود. یعنی قبول کردند. شروع می کنم: آقای جلیلوند؟ آقای عباسپور؟ آقای میررضایی؟ آقای نجات؟ همین طور تا آخر. چشم هاشون اصلا بسته نشد. - ئه. یعنی تو این صفحه نیستند؟ باز هم چشم هایشان بسته و باز می شود. کاش اول این سوال رو ازشون می کردم تا بنده خدا اینقدر منتظر نشوند. جلوی صورتشون یکی یکی صفحات را ورق می زنم تا بالاخره شماره دو تا از دخترخانم ها را پیدا می کنم. شماره ها را یادداشت کرده و داخل جیبم می گذارم. - شماره را رو می دم مادر فردا باهاشون تماس بگیرن. امشب دیروقته. مگه نه؟ 🔹چشم هایشان بسته و باز می شود. چین گوشه چشم هایشان بیشتر می شود. می فهمم دارند لبخند می زنند. - خیلی خوبه. آفرین. باید همین طور سعی کنین که عضلاتتون رو شل و منقبض کنین. الان داشتین می خندیدین. درسته؟ بزارین صورتتون رو هم ماساژ بدم. بعد از ماساژ، قرآن را باز می کنم. کنار سرشان می نشینم. دستم را روی موهایشان می گذارم و همین طور که برایشان قرآن تلاوت می کنم، موهای سرشان را هم نوازش می کنم. چشم هایشان روی هم می رود و به خواب می روند. سِرُمی که برایشان وصل کرده بودم تمام شده است. بنده خدا چقدر اذیت هستند. خدا کمکشان کند. سِرُم را در آورده و سَر انژیوکت را می بندم تا فردا صبح. کنارشان روی صندلی می نشیم و قران خواندنم را ادامه می دهم. برای بهبود و به دست آوردن سلامتیشان نذر ختم قرآن هدیه از طرف شهدا به امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کرده ام. 🔸نزدیک اذان صبح شده است. خانم توانمند چندوقتی است بیدار هستند. خاک تیمم می آورم و تیممشان می دهم. کنارشان می نشینم. مُهر را روی پیشانی شان می گذارم و برمی دارم و در نهایت، نمازشان را می خوانند. اجازه می گیرم و به مسجد می روم تا نمازم را بخوانم. پدر از قبل دم در منتظرم ایستاده است. هوا تاریک است و خنکای دلنشینی دارد. - سلام پدر. صبح بخیر. می بخشیدها. = سلام بابا. خواهش می کنم. بریم که به نماز برسیم. هنوزم فکر می کنی راضی نیستن تو خونه شون نماز بخونی؟ - نمی دونم. مطمئن نیستم راضی باشن. = نمازت رو که خوندی زود برگرد پیششون تنها نباشن. - باشه چشم. راستی پدر، شماره دخترخانم هاشون رو پیدا کردم. 🔸به مسجد می رسیم. از پدر جدا شده و نمازم را می خوانم و سریع به خانه خانم توانمند برمی گردم. داروهایشان را می دهم و سّرُم جدید را وصل می کنم. دستم را روی پیشانیشان می گذارم و به سفارش مادر پشت سر هم سوره حمد را می خوانم. خوابشان می برد و من هم بوسه ای از پیشانیشان می گیرم. ملحفه را روی پاهایشان مرتب تر می کنم و کیسه ادرار را عوض می کنم. ساعت 7 صبح شده است. مادر از راه می رسد. جایم را با مادر عوض می کنم. به خانه رفته، تجدید وضویی می کنم. سرتیتر کارهایی را که دیشب کرده ام در دفتر یادداشت هایم می نویسم. پدر آماده رفتن شده است. - پدرجان؟ = بله - یادتونه براتون از یه بنده خدایی تعریف کردم که چهارمیلیون نیاز داشته و ... = بله که یادمه. چطور؟ - ظاهرا اون طرف، پاشو از حدش خیلی فراتر گذاشته و اون دختر داره خیلی اذیت می شود. دیشب پیام های سانسور شونده فرستاده بود. متوجه اید که؟ = بله. امروز کارش رو پی می گیرم. باید یه قراری باهاش بزاریم و پولش رو بهش بدیم و رسید بگیریم. رسید دختر رو هم پس بگیریم بهتره. نشد هم اشکالی نداره. ببین کی می تونه باهاش قرار بزاره؟ - پولش چی؟ @salamfereshte
🔹پدر، راحت و بی دغدغه پاسخ می دهد: = نگران پولش نباش. امروز ان شاالله بقیه اش رو جور می کنم. شما چقدر تو حسابت بود؟ - دو میلیون و سیصد. = خوبه. سه میلیون می گیرم و با یک میلیون که از شما می گیرم حسابش رو صاف می کنیم. - چرا یک میلیون از من؟ دو میلیون و سیصد دارم که. = اونو نگه دار دخترم. حقوقت بوده. همین رو هم اگه می شد ازت نمی گرفتم. - نه پدر جان، اشکالی نداره. می خوامش چه کار. شما قرض نگیرین بیشتر. = با یه بنده خدایی یه سری حساب کتاب داشتم. اون رو صاف می کنم. قرض نیست دخترم. نگران نباش. یادت نره از عمو خبر بگیری. - چشم.حتما. ایمیل رو می زنم و بعدش می خوابم. = خدا خیرت بده. چند روزیه خیلی نگرانش هستم. درسته رفته خارج از کشور و دل خوشی از من نداره ولی خیلی نگرانشم. خیر باشه. کاری نداری؟ چیزی نمی خوای برات بگیرم؟ - نه ممنونم. 🔸پدر که رفت، سیستم را روشن کردم. ایمیل را به عمو و دخترعموها جداگانه نوشتم تا هر کدام که زودتر دیدند پاسخ بدهند. من هم نگران شده بودم. صدقه ای دادم و به رختخواب رفتم. 🔹🔸🔹🔸🔹 🌼نرگس🌼 🔹امتحان ها تمام شده است. برگه تاریخ امتحانات را از روی کمد می کَنَم. نگاهی به کارنامه ای که از سایت دانشگاه پرینت گرفته ام می کنم. نمره هایم همه عالی است. این موفقیت را مدیون کمک های ریحانه هستم. کمک هایش هم یکی و دوتا نبود. گوش دادن به درسها و مباحثه، رفع اشکالات و پاسخ به سوالهایم، بردنم به دانشگاه برای امتحان دادن و ماساژ و بردن به فزیوتراپی. همه کاری برایم می کرد. در این چند وقت شده بود بهترین دوستم. صدای اف اف و بلافاصه در خانه که بسته می شود را می شنوم. " سلااااااااااااام ماماان؛ اهل خانه. 🔸از این طرز آمدن و سلام کش دار و بلندش می فهمم که برادرم آمده است. بعد از چند دقیقه ای بالا می آید و احوال من را می پرسد. " چه خبر نرگس؟ صندلی ویلچرت بر وفق مراد می چرخه یا باید بدمش تعمیر؟ -مال ما که می چرخه. مال شما چی؟ می چرخه یا دوستتات چوب لای چرخش گذاشتن؟ "جرأت دارن مگه دست به چرخ من بزارن؟ - جرأت نمی خواد که. خودت چرخ رو دادی دستشون هرطور خواستن بچرخوننت. 🔻با نگاهی جدی مرا برانداز می کند: "منظور؟ - چرا من زور؟ ببین اون ها منظورشون چیه؟ حیف تو نیست؟ می خواهد جوابم را بدهد ولی احترام بزرگ تر بودنم را نگه می دارد و چیزی نمی گوید. ادامه می دهم: "برای همین می گم حیف تو نیست که افسارت افتاده دست دوستتات؟ ببین. ببین به خاطر احترام بزرگتری جوابم رو ندادی.. به قول قدیما، تومنی پنج زار با اون ها توفیر داری. روش فکر کنی پیر نمی شی ها. ^ نرگس، نرگس نامه داری. بکش بالا - باز تو شیطونی ات گل کرد فرزانه؟ 🔹صدای خنده فرزانه بلند می شود. احمد که منتظر پیام بازرگانی ای بود تا مکالمه مان تمام بشود، "عزت زیاد"ی می گوید و به اتاق خودش می رود. سراغ طناب می روم و می کشمش بالا. نامه ی داخلش را باز می کنم: " سلام نرگس، تلفن با تو کار داره . ریحانه خانوم جونته " داد می زنم: آخه این هم نامه می خواااد؟؟ باز هم صدای خنده فرزانه بلند می شود. سیم تلفن را وصل می کنم و گوشی را بر می دارم: - سلام ریحانه جان. خوبی؟ الحمدلله. خوبیم. مادر هم خوبن. سلام می رسونن. بله. پنجشنبه شب؟ نمی دونم. مادر خونه نیستن. می گم تماس بگیرن. نه زحمتی نیست. باشه پس پیام می دم. باشه. ممنون. کتاب رو؟ هنوز اولشم. باشه حتما. محتاجیم به دعا. خدانگهدار " نرگس، می خوای ببرمت پایین؟ - مگه زورش رو داری؟ "بله که دارم. دست کم گرفتی ها. - اره اگه زحمتی نیست بریم پایین. این جا حوصله ام سر می ره. 🔻برادرم به همان روش پدر ویلچر را از پله ها پایین می کشاند. خیلی قوی و با صلابت. از ته دل تشکری می کنم. لبخند می زند و برای خوردن به سمت آشپزخانه می رود. ویلچر را هل می دهم سمت فرزانه. - سلام فرزانه خانم. دست به نامه فرستادنت خوب شده ها ^ سلام خواهر بزرگه. خوب بود، شما خبرنداشتی. - خبردار شدیم حالا. چه خبر؟ چی کارا می کنی؟ ^ داریم با بروبچ یه گروه راه می اندازیم. - گروه چی؟ ^ گروه حامیان از حقوق دختران -که چی بشه؟ ^ که از حقمون دفاع کنیم. - کجا از حقتون دفاع کنین؟ مگه کسی حقت رو خورده؟ ^ اینجا که نه. تو فضای مجازی رو می گم - آهان. اونوقت اون جا چه حقی ات خورده شده؟ 🔻نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید: ^ حقی نداریم اصلا. 🔸چیزی نمی گویم. مدتی به حرفها و کارهایش دقت می کنم. احساس می کنم بیشتر از اینکه کار مفیدی انجام بدهد، وقتش را تلف می کند. @salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧بشنوید: 🎙پادکست صوتی ❌در چه صورتی ایران، ضربه خواهد خورد؟ خطرات سر راه را باید شناخت @salamfereshte
💎شفا در تربت اوست 🌺في زِيارَةِ النّاحِيَةِ ـ : السَّلامُ عَلى مَن جُعِلَ الشِّفاءُ في تُربَتِهِ ، السَّلامُ عَلى مَنِ الإِجابَةُ تَحتَ قُبَّتِهِ . ☘️ـ در زيارت ناحيه ـ : سلام بر آن كسى كه شفا در تربت او قرار داده شد ! سلام بر كسى كه اجابت [ دعا ] ، زير گنبد اوست ! 📚بحار الأنوار : ج 101 ص 234 ح 38 . @salamfereshte #حدیث #کرونا #بیماری #شفا #امام_حسین علیه السلام #تربت
ساعت ده شب که می شود، زنگ هشدار موبایل بلند می شود.. قبل تر ها می خواندیم اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن.. این ایام، علاوه بر آن ، دعای" الهی عظم البلاء..." را هم با هم می خوانیم.. چقدر لذت بخش است که پیدا کنی به درگاه ، با دیگر مومنان، ولو اگر بدانی فقط یک نفر این ساعت می کند، کنی و از خداوند، را بخواهی.. الحمدلله رب العالمین.. @salamfereshte
🔹فرزانه با آیدی های مختلف چت می کند و همه با هم هماهنگ می شوند که یک مطلب را بازنویسی و بازنشر کنند. آن هم مطلبی که بار علمی و فرهنگی خاصی ندارد. از فیس نما و کلوپ و دیگر شبکه های اجتماعی گرفته تا واتسآپ و وایبر و غیره . حسابی برای خودش دنیایی ساخته است. کمتر دیده ام به درس و کتابهایش برسد یا حتی سراغ من بیاید و بیشتر یادم می آید پشت سیستم نشسته و فید می زند و جواب می دهد و لایک می زند و غیره. چندبار دستم را روی شانه اش می زنم و همزمان طوری که انگار در حال رفتن هستم می گویم: -همه این ها ابزاره برای رسیدن به یه چیز. ابزارها نشه هدف برات خواهر جون. 🔻سریع همین جمله را تایپ می کند و فید می زند داخل شبکه های اجتماعی مختلف. عجب. اصلا روی حرفم فکر کردی که سریع فرستادی روی آنتن! به دقیقه نکشیده چند لایک و :دی هم می خورد زیرش. مادر از راه می رسد. من را که در راهرو می بیند تعجب می کند. -از احمد خواستم بیارتم پایین که یه هوایی بخورم و بیشتر کنارتون باشم. راستی مامان، ریحانه خانم زنگ زد. با شما کار داشت. قرار شد شما که اومدین بهش پیام بدم که زنگ بزنه. -باشه تماس می گیرم. چیزی می خوری برات بیارم؟ - نه ممنونم. 🔸زمانی که مادر لباسهایش را عوض می کند، پیام را به ریحانه می دهم و از آشپزخانه شربت خنکی را برای مادر آماده می کنم. فرزانه که تازه متوجه حضور مادر شده سلامی می دهد و گزارش می دهد که : خانم فلانی زنگ زد. ریحانه خانم هم زنگ زد. زیر غذا را هم خاموش کردم. یک بشقاب هم شکست که جارو کردم. مادر نگاهی به من می کند و لبخند می زند. 🔻صدای تلفن، مادر را به اتاق می کشاند. من هم سری به حیاط می زنم تا از گرما و نور خورشید بهره بیشتری ببرم. یادم می افتد بازی شطرنجم را نیمه کاره رها کرده بودم و هر چندوقت یک بار که ریحانه نتیجه را ازم می پرسد جوابی برایش ندارم. تصمیم می گیرم بازی ام را از سربگیرم. ویلچر را به گوشه حیاط، پشت در می برم و شروع می کنم: 🔸پیاده جلوی شاه را دو خانه به جلو می برم. حریف، پیاده جلو وزیر را یک خانه جلو می آورد. پیاده جلوی رخ را جلو می برم تا بتوانم رخ هایم را از بند رها کنم. وزیر را همیشه برای روز مبادا نگه می دارم. گنج گران بهایی است و به عنوان پشتیبان، قدرت حرکت بیشتری دارد. اسب را با حرکت اِل به سمت راس می کشانم تا اگر حریف حواسش نبود بتوانم با حمایت فیل، به شاه کیش بدهم و رخش را بزنم ولی حواس حریفم جمع تر از این هاست. -نرگس جان، ریحانه خانم پنجشنبه شب دعوتمون کردن خونشون. فعلا نه نگفتم تا بابا بیاد ببینم نظرشون چیه. 🔹بازی ام را تمام می کنم. با حریف مساوی می شوم. خوشحال از اینکه بالاخره نتیجه بازی مشخص شد. خنده ای می کنم که چقدر این بازی را جدی گرفته ام. داخل خانه می شوم. مادر بساط ناهار را پهن کرده است. فرزانه همزمان که پای سیستم لایک می زند و تایپ می کند، وسایل سفره را می چیند. -بدین من درست کنم مامان. 🔻وسایل سالاد را از مادر می گیرم و همان جلوی در آشپزخانه، سالاد را روی پاهایم درست می کنم. دستم را در روشویی مخصوص می شویم. مادر می پرسد: +براشون چی کادو ببریم نرگس؟ برای ریحانه خانم کادو چی می خوای بگیری؟ -نمی دونم. بنظرتون چی بگیرم؟ +اگه دوست داشته باشی با هم بریم همین بازارچه و ببینیم چیزی پیدا می کنیم. دو روز بیشتر وقت نداریم -باشه بریم. هر وقت بگین من حاضرم. +امروز هم دل پیچه داشتی؟ -بله. صبح زود بود. به موقع رسیدم به توالت فرنگی. دیگه یاد گرفتم. نگران نباشین. +خب خداروشکر. الحمدلله که وضعیتت بهتر شده و حالت هم خوب تر شده. -الحمدلله. ببخشین خیلی اذیت شدین. +این حرفا چیه! احمد، احمد بیا پایین ناهار 🔹همه سر سفره حاضر می شویم. فرزانه همه چیز را قرینه چیده و زیبایی خاصی به سفره داده است. گلدان گل کوچکی را وسط سفره گذاشته و پارچ و لیوان ها را دو طرف گلدان بلوری. -خیلی قشنگ سفره می چینی ها. دستت درد نکنه. 🔻مادر و فرزانه لبخند رضایتی می زنند. وسط ناهار، فرزانه بلند می شود و پای سیستم می نویسد که سرسفره است و برای مدتی نمی تواند جواب بدهد. -گزارش لحظه به لحظه خونه رو بین المللی کردی ها فرزانه ^نه بابا. بچه های خودمونن. -فضای مجازی یعنی همه چی بین المللی. بچه های خودمونن نداره. وب کم که خاموشه؟ ^خاموش بود تا جاییکه یادمه. 🔸احمد نگاهی می اندازد و از جا بلند می شود. وب کم را از پشت سیستم در می آورد و می گذارد پشت مانیتور: "هزار بار گفتم این وبکم هیچوقت وصل نباشه. وب کم می خوای چی کار اصلا تو فرزانه؟ @salamfereshte