eitaa logo
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
130 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
944 ویدیو
39 فایل
بہ‌نآم‌اللھ مہدے...💚! {همه چی از ۲۶ خرداد ۱۴۰۱ شروع شد} ♡312+1=313♡شاید آقا منتظر توست..!💚 به مجمع دختران مهدوے خوش آمدید!🤝💚 کپے🤔؟آزاده‌رفیق،رگباری‌ممنوع🙂💜:) پیج روبیکا: https://rubika.ir/mahdavi313girls ◉اللّهم س‍‌ریـ؏ برس‍‌ان‍ ظـ‍‌هور م‍‌‍‌ـهدے◉
مشاهده در ایتا
دانلود
*‌‌ 😂 دیشب دیر اومدم خونه بابام گفت: کجا بودی آواره بدبخت؟؟😡 گفتم: خونه دوستم👀 ورداشت به 10 تا از دوستام زنگ زد. دمشون گرم، هر 10 تاشون گفتن خونه ما بود!😶 2 تاشون که دمشون گرم، گفتن الان اینجاست خوابه، خستس، بیدارش نمیکنیم😂😂😂😂 اینا به کنار... من حیرون مرام اون دوستمم که سنگ تموم گذاشت گفت: اینجاست، داره نماز میخونه🤦🏼‍♂ و اما و اما رفیق فابم که ترکوند دیگه. صداشو شبیه من کرد و گفت: سلام بابا، خیلی خوابم میاد بعدا بهت زنگ میزنم 😂😂😂🤣🤣 خرابه این رفقامم 😂😂✌️🏻 《♥️@salammfarmande♥️》
😂 یک خانمی توی پیجشون نوشته بودن که چادر مشکی افسردگی میاره |: دیروز یه مانتو مشکی خریده بود استوری کرده بود که مشکی رنگ عشقه😆😂! حالا ما هیچی اصلا تکلیف‌ خودتو‌ روشن‌ کن‌ حداقل🚶🏻‍♀. . . 《♥️@salammfarmande♥️》
♨️ یعنـــے ... با بـدحجـابـے، تو دل ڪسـے زلزله ۱۰ ریشتـــری به پـا ڪنــے ... ولی آواربرداریش بیوفته گردن همسرش 👈مراقب اعمال و رفتارمان باشیم👉 《♥️@salammfarmande♥️》
•♥️🍃• رفیق‌جان!' ‌ به‌تابوت‌شهدادقت‌ڪرده‌ای‌این‌روزها؟! سن‌شون‌رودیدین؟ هجده، نوزده،بیست،بیست‌ُیڪ‌و . . . ؟ 《♥️@salammfarmande♥️》
تصاویری از تخت جمشید زنان با حجاب پ‌ن:‏اگر حجاب، نشانه اصالت زنانی ایران بوده، چگونه میشود بی حجاب بود و اصالت داشت؟! طبق نظر اکثر مورخان منشاء حجاب ایران باستان بوده است. 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت دوم2⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن
💔🕊 قسمت سوم3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ چند دقیقه بعد احساس کردم که یه چیزی رو سرمه برگشتمو دیدم یه مردی که چهرشو پوشونده اسلحه شو گذاشته رو سرم. و حشت کردم. آروم گفت: صدات در بیاد میکشمت ؛هم تو رو هم شوهر تو! همون موقع علی اومد سمتمون.تا اون صحنه رو دید فریاد زد:آهاای چیکارش داری؟ اسلحه رو گرفت روبروی علی و گفت: جلوتر نیا و گرنه جفتتون پر👿 علی باداد گفت: ببین تو هرچی حساب و کتاب که داری با منه!تو رو خدا به این کار نداشته باش..! با این حرف فهمیدم که این حادثه مربوط میشه به کار علی. مرده گفت: دِ مشکل همین دیگه!!! تا این جوجه نباشه که درست جواب پس نمیدی.یا اطلاعات میدی یا این ترسو میمیره.کدوم؟ علی دویید سمتمون.هنوز چند قدمی نیومده بود که شلیک کرد سمتش.خورد به بازوش😣 خودشو کشوند سمتمون که یه تیر دیگه شلیک کرد و خورد به شکشمش😰😖 افتاد رو زانوهاش. اشکام اومد و با جیغ گفتم:علیییی!خوبی؟😭😖 هی داد و بیداد میکردم و سعی میکردم دستامو از تو دست مرده بکشم بیرون.برای اینکه ساکت شم یدونه محکم خوابوند تو صورتم😓 برق از سرم پرید.تو یه چشم بهم زدن دستشو گاز گرفتم.اونم ناخود آگاه دستشو ول کرد و تونستم از لای دست و بالش بیام بیرون.خواست سمتم شلیک کنه که دیگه گلوله نداشت.گوشیمو در آوردم و با حرص گفتم:یا گورتو گم میکنی یا زنگ میزنم به پلیس😡😭 همینطور که عقب عقب میرفت گفت:منتظرم باشین.ولتون نمیکنم😡😏 و دویید و رفت به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
💔🕊 قسمت چهارم4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ زنگ زدم به آمبولانس و نشستم کنار علی. با گریه گفتم:علی؟خوبی؟خوبی علی؟توروخدا جواب بده علییییی😭 سرشو تکون داد یعنی خوبم ولی صداش در نمیومد. با جیغ گفتم:علی توروخدا یه چیزی بگو.بفهمم سالمی..😓 نه نفسش بند اونده بود. کوبیدم رو صفحه گوشی:پس آمبولانس لعنتی کی میاد؟اه😫 یاد کمیل افتادم.زنگ زدم بهش.صدام هنوز میلرزید. _الو؟الو کمیل؟ کمیل:چیه چی شده؟چرا صدات اینطوریه؟ _کمیلللل.علی! کمیل:علی چی کیمیا؟😦 _تیر خورده...تو پارک نزدیک کافه ایم.توروخدا زود بیا داداش😥 کمیل با ترس:خودت سالمی؟😕 _منو ول کن بدووو! خیی زود کمیل رسید.فقط آمبولانس چرا نمیومد خدا عالمه. علی طاقتش تموم شده بود و بیهوش بود. همونموقع آمبولانس اومد.علی رو گذاشتن رو برانکارد و بردنش داخل.منو کمیلم رفتیم باهاش. فقط گریه میکردم😭💔 کمیل متوجه صورتم شد:صورتت چی شده؟😳 دستی کشیدم به صورتم و بریده گفتم:چیزهه..امم...اونی که علیو زد منم بی نصیب نذاشت🤭 کمیل با عصبانیت:ای خدا بگم...😤 رسیدیم داخل بیمارستان.علی رو بردن اتاق عمل.نشسته بودن سالن انتظار فقط ذکر میگفتم و گریه😣 کمیل نشست کنارم:خوبی؟آب میخوای؟ _نه اصلا خالم خوب نیست. شونه هامو ماساژ میداد:آروم باش آبجی.با گریه چیزی درست نمیشه که😔 گوشی علی که تو کیفم بود،زنگ خورد.سیو شده بود آقاکیان. جواب دادم _بله؟ مردی گفت:شما؟؟! _آقا شما زنگ زدین... گفت:علی هستش؟ به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》