[⚠️]
#تلنگر
#امام_زمانم💚
میدونے
اولینکسیکهپروفایلتومیبینه 📱
امامزمانه!
میدونے
اولینکسیکهبیوتومیخونه ✉️
امامزمانه!
میدونے
اولینکسیکهاستوریهاوضعیتهاتو
پستاتومیبینه ✍🏻
امامزمانه!
میدونے
امامزمانخبردارهتوگوشیماچیامیگذره؟
تصورکنالانکنارته
ایشونتورومیبــینه
میبـینهبهچیاتـوگوشـینگاهمیکنے؟😨
بخاطرحرمتامامزمان
پروفایلها،استوریها، وضعیتها، بیوها، پستامونوگوشیمونجوریباشه
وقتیامامزمانمیبینه
لبخندبزنه... ♥️😍
《♥️@salammfarmande♥️》
#استوری
#چادرانه
⊰•🎆•⊱
.
دستانت🖐🏻 بوی نجــ🌸ـابت
میگیــــرند 😊
وقتی در انبوه نگاه ⚔
نامــحرمان 💥
مرتــــب✨ میکنی
چــ🍃ـــادرت را
•°
《♥️@salammfarmande♥️》
#بیو
بالای تخت یوسف کنعان نوشته اند"
هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود•💚😍•
《♥️@salammfarmande♥️》
#استوری
#چادرانه
「🌱•••」
آرۍ ..
#چادر دسٺ و پاگیر اسـت ...❗️
این چادر
جاهایے دست
مرا گرفتہ استـ ڪہ
فکرش را هم نمیڪنے :)♥️
#چادریام🖤
《♥️@salammfarmande♥️》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
اولین گناه....♨️
《♥️@salammfarmande♥️》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه
تو مینی بوس هم دست از حزب اللهی بودنش بر نمیداشت....
#شهیدمحسنحججی♥️
《♥️@salammfarmande♥️》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه
پسر عزیزم،
علی جان...
ببخشید اگر قد کشیدنت را ندیدم
و مرد شدنت را نظاره نکردم...
سعی کن راه مرا ادامه بدهی...
سعی کن کاری کنی که
سرانجام آن به #شهادت ختم شود...
#شهیدمحسنحججی♥️
《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت دهم0⃣1⃣ ╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خوا
#رمان
#فدایی_عشق💔🕊
قسمت یازدهم1⃣1⃣
╭━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╮
🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸
امیدوارم لذت ببرید❤️
╰━━━⊰•🍃⃟🕊•⊱━━━╯
آقا کیان با عجله وارد محوطه شد و دویید سمتمون.با من و آقا مهدی سلام کرد و باعجله گفت:چیشده؟کجاس؟
آقامهدی با لبخند:به لطف کمیل جان برگشت😁
(این از کجا منو میشناسه آخه)
اقا کیان:چطوری؟؟
با لبخند و خجالت گفتم: هیچی اومدم عصبانیتم را خالی کنم پیچ شیری رو چرخوندم چند دقیقه بعد علی نفس کشید😅
جفتشون خندیدن.
اقاکیان:خانم مرادی؟
دختر چادری که پیش کیمیا بود برگشت:بله؟
آقاکیان:یه لحظه....
وقتی خانم مرادی اومد رو به مهدی و خانم مرادی گفت: مگه نگفتم که مراقب اتاق باشید چطوری پیچ دستگاه اکسیژنش بسته شد؟؟
مهدی:اقا ما چشم از اتاق بر نداشتیم.کسی داخل اتاق نشد.
اقا کیان: آها پس این داروی بیهوشی که احتمال میدی از آسمون اومد رفت تو سرم علی ها؟؟؟ بدون اینکه کسی خبر داشته باشه!🤨
مهدی: البته من موقع راه رفتن پام گیر کرد به میز چرخداری که باهاش دارو ها رو حمل میکنند و داروها ریخت.شاید موقع اینکه حواسمون به اون پرت شده این اتفاق افتاده !شرمنده😔
خانم مرادی: و احتمال داشت که این پرستار از عمد میز چرخدار رو به پای شما گیر داده تا ما حواسمون پرت بشه و فرد دیگه داخل اتاق بشه ممکنه؟
به قلم:خادم الزهرا
ادامه دارد....
《♥️@salammfarmande♥️》