eitaa logo
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
130 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
944 ویدیو
39 فایل
بہ‌نآم‌اللھ مہدے...💚! {همه چی از ۲۶ خرداد ۱۴۰۱ شروع شد} ♡312+1=313♡شاید آقا منتظر توست..!💚 به مجمع دختران مهدوے خوش آمدید!🤝💚 کپے🤔؟آزاده‌رفیق،رگباری‌ممنوع🙂💜:) پیج روبیکا: https://rubika.ir/mahdavi313girls ◉اللّهم س‍‌ریـ؏ برس‍‌ان‍ ظـ‍‌هور م‍‌‍‌ـهدے◉
مشاهده در ایتا
دانلود
چادر حرمت دارد..! دیدین برای خندوندن مردم تو کلیپایی که میسازن از چادر استفاده میکنن؟😐 به کجا چنین شتابان..؟😠 《♥️@salammfarmande♥️》
چه خبره؟ هی تند تند پشت هم همه پستارو لایک میکنی؟🤨 حواست باشه داری چیکار میکنی! مخصوصا تو فضای مجازی..! 《♥️@salammfarmande♥️》
این دختࢪهایۍڪه هۍ از خودشون عڪس میزارن و یه عده قࢪبون صدقشون میࢪن😈 میخوام ببینم اینهمه بهت گفتن خشگلۍ... نازۍ... جیگرۍ👀 تا حالا یڪیشون بهت گفته:👆🏻 خیلۍ خانومۍ با فهمۍ ، با ادبۍ ، با شعوࢪۍ ، با حيايي😌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌《♥️@salammfarmande♥️》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهاب حسینی:هنوز کار بزرگی در باره امام حسین(ع)نساختیم❌ 《♥️@salammfarmande♥️》
«🖤🥀» وقتی سیلی خوردی بگو ...🖤 وقتی دستتو بستن بگو ...🖤 وقتی بی‌یاور شدی بگو ...🖤 وقتی تشنه شدی بگو ...🖤 وقتی شرمنده شدی بگو ...🖤 اما اگه تشنہ شدۍ شرمنده شدۍ بی‌یاور شدۍ دستتو بستن سیلے هم خوردۍ آروم بگو امان از دل ..💔 《♥️@salammfarmande♥️》
حجاب یعنی من انتخاب میکنم که تو چه ببینی..!🌸 🍁 《♥️@salammfarmande♥️》
🌺به وقت رمان فدایی عشق🌺
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت بیست و چهارم4⃣2⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی ر
💔🕊 قسمت بیست و پنجم5⃣2⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ علی که انگار متوجه چیز جدیدی شده باشه گفت:فهمیدم😇! _چی؟چیو فهمیدی؟🤨 بلند شد و با دست سالمش دستمو گرفت و منو کشوند بیرون. خداحافظی کرد و رفتیم سوار تاکسی شدیم. تو را برام توضیح داد که چطور....😈 با یه دسته گل ایستادم جلودر. قطره اشکی که علی بهم داده بود رو ریختم توی چشمام .چشمم قرمز شده بود و ازش اشک میومد. در زدم .امیرعلی در رو باز کرد. با چهره من که مواجه شد با نگرانی گفت:چیشده؟کیمیا چی شده؟ قیافه غمگین و پر گریه به خودم گرفتم. سرم به معنای نابودی و نیستی تکون دادم😭😂 امیر علی:کیمیا؟خوبی؟...عه علی کو؟یاخدا.علییی؟😨 لرزون لرزون داخل خونه شدم.همه با دیدن چهرم نگران شدن. منم با دیدن اونا هری اشکامو ریختم پایینو زدم زیر گریه. دسته گل از دستم افتاد و دستام رو گرفته بودم جلو صورتم! همه حیرون بودن که چی شده؟چرا گریه میکنی؟😱 فاطمه با بغض گفت:کیمیا؟علی کو؟ کمیل:نکنه علی...‌ بقیه حرفش رو خورد.فقط من میدونستم چی شده.اونی که پشت در بود وخدای بالاسر☺️ به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
💔🕊 قسمت بیست و ششم6⃣2⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ سرم رو تکون دادم و همونجوری با گریه گفتم:آره....آره...علی...علی...علی پشت دره😂 علی در رو باز کرد و اومد تو. فاطمه با عصبانیت گفت: خیلی بیشعوری! نقشه مزخرف کدومتون بود؟😡 علی با خنده جواب داد:من🤣 فاطمه: علی آقا صبر کن بریم خونه تیکه بزرگه تنت گوشته😌 همشون یک نگاهی کردن به هم و افتادن دنبالمون. فرصت را غنیمت شمرده و سریع و از آپارتمان خارج شدیم. امیرعلی کمیل و فاطمه می دویدند دنبالمون و از آپارتمان با ما خارج شدن🤪 امیر علی نفس زنان: کیمیا صبر کن کاری باهات ندارم تورو خدا صبرکن🙁 بدون اینکه برگردم در حال دویدن گفتم:هِع! فکر کردی داداش من! وایسیم که قول فاطمه تیکه بزرگ تنمون بشه گوشمون؟😒بدو علی..بدووووو دستش رو گرفتم و پیچیدیم توی کوچه. اونا چه همتی داشتن که میومدن دنبالمون😐.همتشان قابل ستایش بود😬 دویدیم داخل همون پارک که علی تیر خورد. نشستیم لا به لای چمن ها تا دیده نشیم. به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
ببخشید اینجا جای شما بود؟😳 اشتباهی چهار سال نشسته طفلک😂 بدل نگیرید😐 《♥️@salammfarmande♥️》