🍁نیستــــــــــی و..
چهار فصل دلم پاییز استــــــــــ🍂
#سلام_علی_آل_یاسین
🌐 @Salehe_keshavarz
سلام عزیزانم امروز ساعت ۴ تا ۵ تو کانال زیر دعوت شدم برای لایو
من مهمانشون هستم
قراره درباره تاثیرات فضای مجازی تو اتفاقات گذشته صحبت کنیم ان شاالله
اگه به این مقوله قرار دارید تو اون ساعت ببینید برنامه رو
https://eitaa.com/madrese_zaman
سِروِرهای تفرقه.mp3
28.45M
🖥لایو امروز شنبه
📆مورخ ۲۱ آبان ۱۴۰۱
📚با موضوع : سِروِرهای تفرقه 📂
با حضور :
🎓صالحه کشاورز معتمدی🎓
⚜ @Salehe_keshavarz ⚜
شبتون بخیر...
امشب نرسیدم به داستان عذرخواهی میکنم 😔🙏
فردا شب ان شاالله جبران میشه ...
دنیا با همه زرق و برق هایش،
بدون شما،
مثل ویرانه ای است
که گرد مرگ روی دیوارهایش پاشیده اند
همانقدر بی روح...
همانقدر عذاب آور...
کاش زودتر بیایی تا دوباره حیات
در رگهای خشکیده جهان جاری شود...
🌤#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_علی_آل_یاسین
♥️ @Salehe_keshavarz ♥️
‼️‼️‼️‼️
همه عزیزان دوره رهایی از تله ها
امروز ساعت ۱۶ اولین لایو رو با هم خواهیم داشت 💚💚
دیدم بیشتر عزیزان ورود کردن
اما اگر کسی جا مونده حتما به خانم فلاح بگید که کمکتون کنن
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_پنجم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۱۳_۲۱۴۸۳۰۱۴۱_۱۳۱۱۲۰۲۲.m4a
11.74M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_پنجم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_پنجم
محمدم یک جوان ۲۴ ساله ؛
زیبا و مومن و مودب ، هم کار میکرد و هم درس میخواند .
مهدا یه دختر دانشجوی محجبه و خانم
هدا محصل زیبا و سرحال ...
بچه ها ۳ یار من بودند برای نگهداری از امیر
هنوز مشکلات مالی کامل حل نشده بود ، مسائل مالی را خودم مدیریت میکردم تا بچه ها صدمه نبینند .
امیر به لطف خدا روز به روز بهتر میشد
هفته ای سه جلسه فیزیوتراپی و کاردرمانی داشت که همه را خودم میبردمش ...
گاهی حیدر و محمد هم میآمدند .
در مسیر رفت و آمد کلی شوخی میکردم و میخنداندمش تا با روحیه خوب به درمان دل بدهد .
+ ببین امیر من اینجوری پشت فرمون برات قر میدم بد نباشه یه وقت ...
الان یکی میبینه میگه هرچی در میاد از این خانم چادریا در میاد ...
به سختی جوابم را داد :
_ نه ...
نه ...
نه عشقم تو راحت باش ...
ضربه ای که به گردنش وارد شده بود شدید بود .
نخاع آسیب جدی دیده بود .
ولی به لطف خدا و کاردرمانیها همه چیز عالی پیش میرفت .
هم پاهایش کم کم حرکت کردند .
و هم دستهایش کمی جان گرفتند .
صحبت کردنش هم در طی یکسال خیلی بهتر شده ...
در آن سال من ۱۵ کیلو وزن کم کردم
از بس تقلا داشتم ...
کار و تدریس و مدیریت خانه
و امیر ۴۰ کیلو لاغر شد .
یک پاره پوست و استخوان بود ...
یک سال گذشت ...
سالگرد زلزله زده ها و سالگرد فوت مادرش که رسید دوباره برگشتیم روستا
با عصا راه میرفت .
داخل اتاق موهایش را سشوار کشیدم و لباس مرتب تنش کردم و برایش عطر زدم .
دستش را گرفتم و با هم وارد سالن خانه پدریش شدیم .
جمعیت آمده بودند برای تسلیت ...
شروع کردیم خوش آمد گویی و بین مهمانها حرکت کردیم .
از دور مرتضی را دیدم بعد از سالها ، یک لحظه طول کشید تا بشناسمش، کل موهایش سفید و طلائی شده بود ، صورتش شکسته تر ، پدرم بود انگار سن و سال آخرین سالهای عمر پدرم را داشت.
با سر سلام و علیکی کردیم.
امیر زیر گوشم گفت :
_ طیبه ببین شبیه عروس دومادا شدیم ما .
یک لحظه خنده ام گرفت ، چادرم را جلو دهانم گرفتم و گفتم :
+ خدا نکشتت نمیدونی مگه جنبه ندارم الا وسط ختم خندم میگیره آبروم میره ...
جدی شد .
وسط سالن رسیده بودیم .
ایستاد و جدی و بلند طوری که همه بشنوند گفت :
_ طیبه تو آبروی منی ...
پدر منی ...
مادر منی ...
کس و کار منی ...
بعد با گریه خم شد و دستم را بوسید .
+ نکن امیر جان ...
می لرزید ...
نگران به محمد که پدرش را بغل کرده بود نگاه کردم .
+چرا میلرزه پس ...
_ هیچی نیست مامان جان نگران نباش .
با ترس صدا زدم :
+ جمیله....
جمیله جانم
جمیله و همسرش که بودند دلم قرص بود .
عمه فاطمه خودش را به من رساند :
_ گلم آروم باش چیزی نیست که
برو پیشش من و بچه ها به مهمونها میرسیم .
با نگاهم تشکر کردم و رفتم اتاق
امیر را خوابانده بودند .
جمیله بازویم را فشرد و با همسرش از اتاق خارج شدنی گفت :
+ چیزی نیست استاد ...
نگران نباشید .
محمد مهدا و هدای گریان را از اتاق خارج کرد .
کنار تخت نشستم
موهایش را مرتب کردم
با تمام محبتم گفتم :
+ چی شدی پس عشقم ...
نمیگی طیبه میمیره برات ...
_ خوبم الان ...
ببخش منو ...
+ وای امیر نمیبخشمت اگه بازم از این حرفها بزنیا ، تو شوهر منی ، پاره تنمی ، مثل بچه هامی ، مثل حیدر ، اگه کاری میکنم برات وظیفمه ، منم مریض بشم تو مثل پروانه دورم میگردی .
باز هم دستهایم را بوسید ...
بعد از ۲۵ سال آن شب حرفی را زد که می دانم سالها با خودش تکرار کرده بود .
لرزان و با ترس و بغض حرفش را زد .
_ حلالم کن طیبه ...
من نگذاشتم تو با مرتضی زندگی کنی .
جوونیتو گرفتم ازت ؛
به خاطر خودم زندگی شما دو تا رو خراب کردم .
انگشت اشاره ام را روی لبهایش گذاشتم .
+ هیییسسس ...
نگو اصلا ...
هیچ وقت
زندگی من تو بودی امیر ؛
خدا تو رو به من داد تا کنارت رشد کنم .
کنارت درس بخونم .
کنارت ۳ تا بچه گل داشته باشم .
تو هدیه ی خدا بودی .
دیگه نگیا ...
بغلش کردم ...
امیر نحیف من ...
خدا می داند که در آن لحظه رضایت محض بودم از عمری که با امیر طی شده بود ...
امیر همان شب و پیش از رسیدن به بیمارستان در حالیکه در آغوش من بود برای همیشه رفت ...
من ماندم و داغ نبودن او ...
داغ یتیمی فرزندانم ...
و مسئولیت زندگی که حالا سنگین تر شده بود ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
تنهاترین بهانه ی دنیای من تویی
در رو بروی آینه زیبای من تویی
وقتی که از تمام جهان خسته می شوم
آغوش دلنشین و پذیرای من تویی
وقتی که زیر گوش خدا حرف می زنم
راز و نیاز و ناله و نجوای من تویی
مجنون ترین حماسه ی دنیای تو منم
شیرین ترین غزل شیوای من تویی
🌘 @Salehe_keshavarz 🌒
#شبتان_بخیر_حضرت_آرامش_دلم
فرقی نمیکند ز کجا میدهی سلام
او میدهد جواب سلام تو را...
🌤#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_علی_آل_یاسین
@Salehe_keshavarz
سلام روزتون بخیر و نورانی
ان شاءالله که حالتون خوب و احوالتون عالی باشه
عزیزانم این دوره رایگان هست و مجازی
توصیه میکنم همه شرکت کنید 👇👇
نقش و سهم بانوان در نظام، یک نقش فوقالعاده و ممتاز است؛ همچنان که در اصل انقلاب، نقش بانوان ممتاز بود.
🔸مقام معظم رهبری
🔹سومین نشست اندیشه های راهبردی با موضوع زن و خانواده ۱۳۹۰/۱۰/۱۴
❇️ بنیاد ملی خانواده با همکاری دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری برگزار میکند :
🍀 ➕ بر مدار زندگی 🍀
✅ دوره تربیت کنشگر در عرصه زن و خانواده با روش مسئله محوری مبتنی بر اندیشه مقام معظم رهبری
🧕«ویژه بانوان»
✅ دوره رایگان و به صورت مجازی و حضوری برگزار خواهد شد.
✅ با حضور اساتیدی همچون
▫️حجت اسلام زیبایی نژاد
▪️آقای دکتر طالبی
◽️آقای دکتر یاوری
▪️خانم دکتر اردبیلی
▫️خانم دکتر آیت اللهی
▪️خانم دکتر علاسوند
▫️آقای دکتر علیپور و...
✅ علاقه مندان با ارسال عدد ۱ به سامانه 50002040006236 جهت کسب اطلاعات بیشتر و یا ثبت نام اقدام فرمایند.
📲 eitaa.com/roshd_bkhanevade
‼️‼️‼️‼️
#کرمانشاه
سلام خوبید
عمری باشه چهارشنبه میرم کرمانشاه
بچه های کرمانشاه اگه اکیپ هستید یا مجموعه دارید پنجشنبه میتونم بیام پیشتون هم آموزش و هم دیدار 😍
پی وی با خانم فلاح هماهنگ کنید لطفا
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_ششم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۱۴_۲۱۵۵۰۸۲۸۴_۱۴۱۱۲۰۲۲.m4a
11.64M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_ششم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_ششم
قوی بودم ...
چاره ای جز قوی بودن نداشتم ...
موقع تشییع تمام حواسم را جمع کردم که اعمال به خوبی انجام شود .
در قبرستان روستا کنار بقیه عزیزانم امیر هم به خاک سرد سپرده شد .
حیدر و عموها و دایی هایم ، خانواده امیر همگی سنگ تمام گذاشتند تا مراسم به خوبی برگزار شود.
سر مزار ، محمد در آغوش مرتضی بود ...
همه می دانستیم با بودن سید محمد آرام است ...
عمه و هدیه دخترها را گرفته بودند ...
ولی من محکم ایستاده و مراقب امیرم بودم تا در آخرین سفر زندگیش به خوبی بدرقه شود.
پسر عمو برایش زیارت عاشورا خواند .
رفتم کنارش و ازش خواستم تا از همه حلالی بگیرد ، برایم مهم بود که امیر سبک بار باشد.
بعد از تدفین مهمانها را به عمه و حیدر سپردم و خودم و بچه ها ساعتها سر مزار نشستیم و اعمال بعد از تدفین را به جا آوردیم.
چقدر این ماندن بعد از تدفین همه را آرام کرد .
می دانستم این ماندن و خلوت برای همه ما لازم است .
دخترها و محمد چشمهایشان باز شده بود
نماز میخواندند و از من سوال میپرسیدند که برای بابایشان چه کاری انجام دهند .
بعد از اذان مغرب نماز شب اول را همانجا خواندیم و برگشتیم خانه .
تمام شد ...
زندگی من و امیر بعد از ۲۵ سال تمام شد
انگار همین دیروز بود که رنج هم آغوشی او را پذیرفتم و حالا در رنج دوری اش در غم نشسته بودم.
آن شب از خدا صبر خواستم و مسافرم را به خودش سپردم تا خوب میزبانی کند .
از اینکه امیر مشروب خوار رقاص به حاج امیر و پدر ۳ حافظ قرآن و مرد معتبر و خیر محله و روستا تبدیل شده بود خدا را شاکر بودم.
بعد از مراسم من یک روز زودتر با همراهی هدیه و جمیله برگشتیم کرج ...
وسایل امیر را خودم جمع کردم ...
نگذاشتم بچه ها با دیدن وسایل پدرشان اذیت شوند .
اولینها بعد از رفتن امیر سخت بود:
اولین شبها
اولین روزهای کاری
اولین تولدها
و ...
اما زندگی ادامه داشت ...
کم کم روال زندگی به دستم آمد.
بچه ها هم به لطف امام زمان فهیم و دانا بودند .
باز هم سخت کار میکردم .
کار زیاد درمان دردهایم بود .
توانسته بودم اوضاع مالی را سامان بدهم .
محمد بیشتر وقتها نبود ، با مرتضی و رسول بین سوریه ، عراق و ایران در حرکت بودند.
۶ ماه از فوت امیر که گذشت مهدا سر صحبت را باز کرد :
_ پسر خوبیه ، تو دهات چند بار دیدیم همو ، اتفاقی تو دانشگاه تهران با هم برخورد داشتیم ...
شبیه خودمونن ...
ته دلم خوشحال بودم از اینکه مهدا به فکر سامان گرفتن افتاده ...
+ اسم پدر و مادرشو بگو تا ببینم میشناسمشون ...
با محمد تحقیق کردیم
پسر خانواده دار و از اقوام دور مادر مرحومم بودند ، آمدند و صحبت کردیم ...
+ با اجازه آقا محمد و برادرم حیدر و عموهای مهدا باید عرض کنم که ما از آقا داماد نه طلب جنس می کنیم و نه رسم شیربها رو اجرا ، هر چه مقدور بود جهیزیه مهدا میشه و بقیه زندگیشون رو هم خودشون میسازن ان شاالله...
مهریه هم حق مهداس که خودش ۱۴ عدد سکه نیت کرده ...
مبارک باشه
سر همین تصمیم خانوادگی کلی حرف شنیدیم از فامیل ، که دخترت را از سر راه آورده ای !!!
اما من درگیر رسومات اشتباه نمیشدم
در عوض داماد ، پسرم شد...
بعد از محرمیت وقتی صورتش را بوسیدم با همه ادب دستم را بوسید و همیشه قدر دان همین حمایت ابتدای زندگی بود.
مراسم عروسی آبرومندی گرفتند و بچه ها زندگی تمیز و به دور از چشم و هم چشمی خود را شروع کردند.
نزدیک عید بود به اصرار مهدا و هدا آرایشگاه رفتم و موهایم را رنگ کردم ، عروسی مهدا چون خانم ها و آقایان با هم در تالار بودند و مولودی خوانده میشد آرایشگاه نرفتم .
جلوی آینه آرایشگاه به خودم نگاه کردم
چون لاغر شده بودم سن و سالم زیاد به چشم نمیآمد اما موهایم حسابی سفید شده بود
چند ساعت آنجا ماندم ...
من کتاب صوتی گوش میدادم و آرایشگر کارش را میکرد ...
بعد از اتمام کار جلوی آینه لبخند زدم
تغییر کرده بودم.
زندگی بدون همسرم ادامه داشت ...
هر دو هفته در میان به روستا میرفتم و برای امیر و جمیع رفتگان خیرات میدادم ...
پنجشنبه غروب یک هفته پیش از نوروز ۱۳۹۷ سر مزار بابا نشسته بودم که مرتضی آمد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz