#سبک_زندگی
#داستانک_سبک_زندگی
#داستان_کوتاه
#فرزندآوری
#رشد_جمعیت
🌸 خاطر جمع باش!
🍃 از قدیم هم گفته اند: «یکی کمه، دو تا غمه، سه تا که شد خاطر جَمعه». بعضی ها که اصلاً اعتقادی به این قضیه ندارند و کلاً می گویند: چرا بی جهت و بدون دلیل سر خودمان را شلوغ کنیم؟ اصلاً ما مگر چند سال است که ازدواج کرده ایم؟ می خواهیم چند سال اول را خوش بگذرانیم و تفریح و گردش داشته باشیم. انگار کسانی که بچه دارند، دیگر نه تفریح دارند و نه مسافرت و نه شادی و نشاط.
زیباترین پدیده ای که انسان می تواند از خود به یادگار بگذارد، فرزندی است که یاد و خاطره انسان را زنده نگاه می دارد.
💠 پيامبر خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: عيسى بن مريم علیه السلام بر گورى گذشت كه صاحب آن عذاب مى شد. سال بعد نيز بر همان گور گذشت و ديد كه ديگر عذاب نمى شود. گفت: خداوندا! پارسال که از اين گور می گذشتم، صاحبش عذاب مى شد؛ اما امسال ديگر عذاب نمى شود؟ خداوند به او وحى فرمود: «فرزند صالحى داشت كه بزرگ شد و راهى را ساخت و يتيمى را پناه داد و من او را به سبب آنچه فرزندش انجام داد، آمرزيدم».
فرزند صالح می شود میراثی ماندگار؛ میراثی که منفعتش هم به والدین، هم به دیگران و هم به گذشتگان او می رسد. انسان می تواند با تربیت شایسته فرزندان، بعد از مرگ هم از فواید و برکات آن بهره مند باشد.
👌 چند امتیاز برای کسانی که دارای فرزندان زیادی هستند:
1️⃣ بهترین یادگاری: فرزند می تواند یکی از چیزهایی باشد که انسان را با آن به نیکی یاد کنند. امیرالمؤمنین عليه السلام می فرمایند: «فرزند صالح، زيباترين يادگار نيك است».
2️⃣ استجابت دعای فرزند صالح برای والدین: امام صادق عليه السلام می فرمایند: «پنج دعا است كه از درگاه خداوندگار در پرده نمى ماند: دعاى پيشواى عادل، دعاى مظلوم، دعاى فرزند نيك براى پدر و مادرش، دعاى پدر نيك براى فرزندش، و دعاى مؤمن براى برادرش در غياب او».
3️⃣ ادامۀ فیض و حسنات برای والدین (پس از مرگ)، به خاطر دعای فرزندشان برای آنها؛ پيامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند: «هرگاه انسان بميرد، رشته عملش قطع مى شود (و دیگر حسناتی برای او ثبت نمی شود) مگر سه چيز كه دنباله دارد: 1. صدقة جاريه؛ 2. دانشى كه مردم از آن بهره مند شوند؛ 3. فرزند نيكوكارى كه برايش دعا كند».
➰➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114🌺
➰➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🏴 ماجرای تعزیه
🌟 کراماتی از حضرت #عبدالعظیم_حسنی (علیه السلام) - {۶}
👌🏻در سال های گذشته، موضوعی تا مدّتها در شهر ری نقل محافل بود و امروز نیز پیرمردها آن را به یاد دارند، و اگر از آنان بپرسید چه کسی کاشی کاری مناره های حرم سیّدالکریم علیه السّلام را انجام داده، پاسخ می دهند:
☝🏻«همان که از ایوان امامزاده حمزه علیه السّلام افتاد دنبه گوسفندش ترکید!!»
⚜ حال ببینیم که این ماجرا چه بوده است؟!
🏴 در آن زمان ایّام محرّم که فرا می رسید در صحن حضرت حمزه بن موسی علیه السّلام هر روز مراسم تعزیه خوانی برقرار می شد.
🔪 آن روز موضوع تعزیه مربوط به قربانی کردن حضرت اسماعیل علیه السّلام توسّط حضرت ابراهیم علیه السّلام بود.
🐑 در این تعزیه اینطور عمل می شد که وقتی تعزیه خوان به تلاش حضرت ابراهیم علیه السّلام برای قربانی کردن حضرت اسماعیل علیه السّلام می رسید و به اراده خداوند موفّق به این کار نمی شد، در همین لحظه جعبه ای از بالای ایوان به طرف پایین می آمد که درون آن فردی که نقش جبرییل را ایفا می کرد به همراه یک گوسفند قرار داشت.
🐑 گوسفند که به زمین می رسید، کسی که نقش حضرت ابراهیم علیه السّلام را داشت آن را می گرفت و قربانی می کرد.
📦 این جعبه به وسیله طنابی از بالای ایوان هدایت می شد.
👥👤 آنرزو در حالی که جمعیّت انبوهی به تماشای تعزیه نشسته بودند کار به لحظه پایین آمدن جعبه رسید.
📦 طبق معمول درون جعبه «استاد محمود کاشی کار» که نقش جبرییل را داشت به همراه یک رأس گوسفند قرار گرفته بود.
🎷🥁 🐑 جعبه هنوز فاصله چندانی از ایوان نگرفته بود که صدای جمعیّت و شیپور و طبل موجب رم کردن گوسفند شد که در اثر تکان های شدید بالاخره به واژگون شدن جعبه انجامید!!
⏳در این لحظات حسّاس معین البکاء (مسئول تعزیه) که مراقب این اوضاع بود در یک آن متوجّه این واقعه می شود و در همان حال با ذکر «یا پسر موسی بن جعفر علیه السّلام» متوسّل به حضرت حمزه بن موسی علیه السّلام می گردد.
👥🐑👥 در آنجا بود که جمعیّت در عین ناباوری می بیند گوسفند به صورت چهار دست و پا در میان جمعیّت می افتد و در پی آن استاد محمود کاشی کار نیز آنچنان دقیق بر روی گوسفند می افتد که دنبه گوسفند می ترکد!!
👌🏻در این واقعه با وجود آن جمعیّت فشرده و ارتفاع زیاد، به هیچ یک از تماشاچیان و همچنین استاد محمود کاشی کار، کوچکترین آسیبی وارد نمی شود.
🕌 استاد محمود کاشی کار همان کسی است که کاشی کاری مناره های حرم #حضرت_عبدالعظیم علیه السّلام یادگار اوست.
🖥 منبع: پایگاه اطلاع رسانی دفتر حضرت استاد حسین انصاریان، موسسه فرهنگی دارالعرفان.
#کرامات
#داستان_کوتاه
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114🌺
➰➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
💚 مردان سبز پوش*
🥀 چه روزهايي بر تاريخ #قم گذشت، ورود و عطر افشاني اش نقطه عطفي در تاريخ اين شهر بود و رفتنش غمبارترين روز را براي قم به ارمغان آورده است.
⛏ آل سعد سردابي در ملك موسي بن خزرج حفر كردند تا پيكر محبوبه خدا را در آن دفن كند. مقدمات تدفين آماده شده بود.
💧زنان متقي و پارسا گل برگهاي پيكر معصومه (س) را به اشك چشم غسل دادند و آماده بودند تا پيكر بانو را بر شانه هايشان تا بي كران افق تشييع نمايند.
🥀 چه سخت است خدايا! پيكر پاك يك گل در ميان خاك پنهان گردد. چه سخت است وقتي كه بادهاي زرد گلبرگ هاي نوشكفته گلي را پرپر كنند. چه سخت است با خاندان آفتاب همنشين بودن و پس از مدت كوتاهي دل كندن از اين همه روشنايي.
❤️🔥 چه سخت است خدايا! چه سخت است.
🌹هر وقت عطر نمازش در آسمان شهر مي پيچد، شميم قنوتهاي زهراي مرضيه و نسيم مظلوميت زينب عليهماالسلام بر شهر وزيدن مي گرفت و حالا بار ديگر شهر در روزمرگي خود غوطه ور است.
🦋 آه كه چقدر احساس تنهايي مي كنيم معصومه (س) يك دنيا صفات پاك و پسنديده بود كه همه را از پدر و برادرش آموخته بود و هم اكنون اين تنديس سلوك است كه به سمت خدا سفر مي كند.
🌸 پيش از اينكه جمعيت سوگوار برسند قاصدكها خود را به قبر بانو سپرده بودند و با خاك نجوا مي كردند و عطر خاك را به حافظه خود مي سپردند و اشك چشمان خود را با خاك بستر عروج بانو مي گرفتند.
🌌 ستاره ها مات و مبهوت به قبر مي نگرند و منتظرند تا آخرين نگاههاي خود را وقف بانوي خوبي ها نمايند.
⚰ جمعيت از راه مي رسد تا پيكر محبوبه را به سرداب برند و به خاك بسپارند... اما چه كسي؟ چه كسي توان اين خاك سپاري را دارد؟!
👁 سئوالي بود كه در تمام چشمها جرقه مي زد...
🏇🏇 صداي گامهاي سواراني از دور به گوش مي رسد...
- دست نگهداريد دو سوار نقاب پوش به اين سمت مي آيند!
🦋 نگاههاي نگران به سمت ديگر كشانده مي شوند دو سوار مي آيند با قامتي رشيد استوار و با صلابت از اسبها به پايين مي آيند بر بانو نماز مي گذارند پروانه ها هم به آنها اقتدا مي كنند و بانو را به قبر مي سپارند.
👥👥 مردم همچنان مبهوت در حضور نوراني مردان سبز پوشند كه سوار بر اسب در انتهاي افق محو مي شوند؛ گويي زمان از حركت ايستاده بود وقتي مردان سبزپوش به خاكسپاري بانو مشغول بودند. هق هق گريه قاصدكها و مبهم خواندن فاتحه به گوش مي رسيد.
❓آه آن گرد خاكستري كه روي قبر بانو باقي مانده چيست؟
🦋 آري بالهاي سوخته پروانه هاست و امروز آنها هم سوختند. هم جامه دريدند و هم خاكسترشان را باد با خود تا جوار حضرت او برد...
📗 گل موسي، حامد حجتي
* برای كسانی كه با سیره ائمه آشنایی دارند، تردیدی ندارند كه آن دو نفر وجود مقدس امام هشتم و نور دیده اش جوادالأئمه بوده اند، كه برای شركت در مراسم كفن و دفن #حضرت_معصومه (سلام الله علیها) به اعجاز امامت از خراسان و مدینه ـ با طی الأرض ـ به این سرزمین تشریف فرما شده بودند.
#شهادت_حضرت_معصومه
#بانـوے_همـیـشہ
#داستان_کوتاه
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
✋🏻 تو ياورى نيك براى اجراى فرمان خدا هستی!
🕋 وقتى ابراهيم قهرمان توحيد، از طرف خداوند مامور شد، فرزندش اسماعيل را قربان كند، اسماعيل را به قربانگاه برد و آماده ذبح اسماعيل شد، در اين هنگام اسماعيل وصيت ششگانه زير را به پدر كرد:
🔆 ۱- دست و پايم را محكم ببند تا اضطراب و بى تابى نكنم، در نتيجه فرمان خدا به خوبى اجرا گردد.
🔆 ۲- پيراهن و لباسم را كه به خونم رنگين مى شود، بشوى و از خون، پاك كن تا اگر مادرم آنرا ديد آزرده خاطر نشود.
🔆 ۳- پيراهن خودت را بر بدنم بپوشان تا بوى تو مرا سرمست عشق الله كند، و مرگ برايم آسان گردد.
🔆 ۴- كارد را طورى به گلويم بگذار تا به راحتى جان به جان آفرين، تسليم كنم.
🔆 ۵- اگر ممكن است امشب نزد ماردم نرو، تا مرا فراموش كند (چرا كه وقتى دورى، زياد شد، تحمل درد يار دور، آسانتر است).
🔆 ۶ - به مادرم سلام برسان، و پيراهنم را نزد او بيادگار بگذار ابراهيم خليل (ع) ديد فرزندش اصلاً در مورد كشته شدنش سخن نگفت و چون و چرا نكرد بلكه همه سخنانش تسلّى خاطر و دلدارى بود، از اين جهت به او رو كرد و فرمود:
🔅«نعم العون على امر الله»:
🔅«تو نيكو يار و ياور براى اجراى فرمان خدا هستى». (۱)
📚 پی نوشت:
۱. تفسير ابوالفتوح رازى، ج ۹، ص ۳۲۴.
📗 داستانها و پندها، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
#پندها
#روایت
#عید_قربان
#داستان_کوتاه
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
🌹 حماسه يك غلام سياه در كربلا
🌴 جون در مدينه غلام و برده بود، حضرت على (ع) او را از صاحبش خريد و به ابوذر غفارى بخشيد، او در خدمت ابوذر بود، و پس از شهادت ابوذر در تبعيدگاه ربذه، در خدمت امام حسن (ع) بود، و پس از شهادت امام حسن (ع) در خدمت #امام_حسين (ع) بود، و همراه كاروان حسينى از مدينه به سوى #كربلا آمد.
✋🏿 جون، در روز #عاشورا به حضور امام حسين (ع) آمد و اجازه رفتن به ميدان براى جنگ با دشمن را طلبيد، امام به او فرمود:
▪️اى جون، تو بخاطر آسايش در زندگى، به ما پيوسته اى، اينك آسايشى در ميان نيست، اجازه دارى كه از اينجا بروى و خود را از معركه نجات دهى.
👣 جون خود را روى دو پاى امام حسين عليه السّلام انداخت و پاهاى آن حضرت را مى بوسيد و مى گفت:
✋🏿اى پسر پيامبر! آيا سزاوار است كه من در رفاه، كنار سفره شما بنشينم و اكنون شما را رها سازم، بدن من بدبو، و خاندانم ناشناخته، و رنگ بدنم سياه است، به من لطفى كن، آيا مى خواهى شايستگى بهشت را نيابم و در نتيجه بدنم خوشبو، و سفيد و خاندانم شريف نگردند؟!
🩸سوگند به خدا از شما جدا نمى شوم، تا خون سياه من با خون شما درآميزد.
🌷 وقتى كه امام حسين (ع) آمادگى جون را دريافت، به او اجازه رفتن به ميدان را داد.
🗡 جون چون قهرمانى بى بديل به سوى ميدان تاخت و همچنان پياپى بر دشمن حمله مى كرد و مى جنگيد، به گونه اى كه بيست و پنج نفر را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد.
🌷 امام حسين (ع) به بالين او رفت و در كنار جسد پاك و بخون طپيده اش اين دعا را كرد:
🤲🏻 «خدايا چهره جون را زيبا، و پيكرش را خوشبو گردان و او را با محمد و آلش (ع) محشور فرما و بين او و محمد و آلش آشنائى بيشتر عطا كن».
🌹به بركت دعاى امام، آنچنان بدن پاكش خوشبو شد، كه در قتلگاه، بوى خوش پيكر او خوشبوتر از مشك و عنبر به مشام مى رسيد.
🌷 و از امام سجاد (ع) نقل شده فرمود:
▪️آن قبيله اى كه پيكرهاى شهداى كربلا را دفن كردند، بعد از ده روز، بدن جون را يافتند كه بوى مشك از آن ساطع بود.
✨اين بود حماسه يك غلام سياه، و سرانجام درخشان و نورانى او.
📗 داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
#روایت
#کرامات
#اُسوه_ها
#داستان_کوتاه
⛪️ میهمان دیر راهب
🐪🐫🐪 مأموران ابن زياد، به همراه سر #امام_حسين عليهالسلام در منزلى به نام «قنسرين» (۱) فرود آمدند، مرد راهبى از صومعه خود بيرون آمد و مشاهده كرد كه از آن سر مقدس نورى به سوى آسمان ساطع است!
🧔🏽♂ راهب به نزد حاملان سر آمد و ده هزار درهم به آنان داد و آن سر مقدس را گرفت و به صومعه برد، پس صدائى شنيد كه هاتفى مى گفت:
✨«خوشا به حال تو! و خوشا به حال آنكه حرمت اين سر را شناخت!»
🤲🏽 راهب سر را برداشت و گفت: يا رب! بحق عيسى، اين سر مقدس را اجازه فرما كه با من سخن بگويد...
🌷 در اين هنگام آن سر مقدس به سخن آمده فرمود: اى راهب! چه مى خواهى؟!
🧔🏽♂ راهب گفت: تو كيستى؟!
🌷 آن سر مقدس فرمود:
▪️«انا ابن محمد المصطفى و انا ابن على المرتضى و انا ابن فاطمة الزهراء، انا المقتول بكربلا، انا المظلوم، انا العطشان!» و بعد از اين جملات سكوت كرد.
🧔🏽♂ آن راهب صورت بر صورت آن حضرت نهاد و گفت: صورت از صورتت بر نمى دارم تا اينكه بگويى كه شفيع من خواهى بود در روز قيامت.
🌷 باز آن سر مقدس به سخن در آمد و گفت: «به دين جدَم محمد باز گرد».
🧔🏽♂✋🏽 پس راهب گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انَ محمَد رسول الله» پس آن حضرت شفاعت او را قبول كرد.
🌄 چون آن گروه صبح كردند، آن سر مقدس را از راهب گرفته و حركت كردند، و هنگامى كه به ميان وادى رسيدند ديدند كه آن ده هزار درهم به سنگ مبدل شده است. (۲)
📚 بحارالأنوار، ۴۵/۳۰۳.
📔 در صواعق المحرمة، صفحه ۲۳۱ اين جريان را به اين شكل نقل كرده است:
⛪️ راهب در دير خود، آن سر مقدس را ديد كه نورى از آن ساطع است پس به نزد آن لشكر و نگاهبانان آمده و گفت:
🧔🏽♂ از كجا آمده ايد؟
👥 گفتند: از عراق، با حسين جنگ كرده ايم!
🧔🏽♂ راهب گفت: با پسر دختر پيغمبر و فرزند پسر عم رسول و پيغمبر خودتان؟!!
👥 گفتند: آرى!
👈🏽 گفت: واى بر شما! اگر عسيى بن مريم را فرزندى بود ما او را بر چشمان خود مى نشانديم!
✋🏽از شما تقاضايى دارم!
👥👤 گفتند: چيست؟
☝️🏽گفت: به امير خود بگوئيد، ده هزار درهم نزد من است كه از پدرانم به ارث برده ام آن را از من بگيرد و اين سر مقدس را تا هنگام رفتن از اين جا در اختيار من بگذارید.
💰 و آنان جريان را به امير خود گفتند و او موافقت نمود و درهم ها را گرفت و سر مقدس را به او سپرد.
💧راهب آن سر مقدس را به مشك و كافور، معطر كرد و در پارچه اى قرار داد و در دامن خود نهاد و زار زار گريست تا هنگام رفتن آن راهب به سر مقدس گفت:
🧔🏽♂✋🏽 فرداى قيامت مرا نزد جدت شفاعت كن و من به يگانگى خدا و رسالت محمد شهادت داده و مسلمان شدم.
👈🏽 آنگاه به آن لشكر گفت: من مى خواهم با امير شما صحبت كنم!
🧔🏽♂☝️🏽پس نزديك او آمد و گفت: تو را به خدا و بحق محمد سوگند مى دهم آنچه با اين سر مقدس تا كنون كرده ايد، ديگر مكنيد! و اين سر مقدس را از صندوق بيرون نياوريد!
👤 امير گفت: چنين خواهيم كرد!
⛰ پس سر را به آنها تسليم كرد و خود از دير به زير آمد و به يكى از كوهستانها براى عبادت رفت ولى آنان با آن سر مقدس همانند گذشته عمل كردند!
💰 و چون به دمشق نزديك شدند ديدند كه آن درهم ها تبديل به خزف شده است! و هر يك جانب آن نوشته شده:
▪️«وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ» (۲)، و بر جانب ديگر آيه «وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» نفش گرديده است.
📚 پی نوشت ها:
۱. قنسرين شهرى است در شام بين حلب و حمص واقع شده است، و كوهى در آنجا وجود دارد كه مىگويند قبر حضرت صالح پيامبر در آنجاست و در آن آثار پاى شتر ديده مىشود. معجم البلدان ۴/۴۰۳.
۲. آیه ۴۲، سوره ابراهیم.
۳. سوره شعراء، آیه ۲۲۷.
📗 قصّه كربلا، على نظرى منفرد
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
#روایت
#کربلا
#عاشورا
#کرامات
#دیر_راهب
#داستان_کوتاه
💚 مردان سبز پوش*
🥀 چه روزهايي بر تاريخ #قم گذشت، ورود و عطر افشاني اش نقطه عطفي در تاريخ اين شهر بود و رفتنش غمبارترين روز را براي قم به ارمغان آورده است.
⛏ آل سعد سردابي در ملك موسي بن خزرج حفر كردند تا پيكر محبوبه خدا را در آن دفن كند. مقدمات تدفين آماده شده بود.
💧زنان متقي و پارسا گل برگهاي پيكر معصومه (س) را به اشك چشم غسل دادند و آماده بودند تا پيكر بانو را بر شانه هايشان تا بي كران افق تشييع نمايند.
🥀 چه سخت است خدايا! پيكر پاك يك گل در ميان خاك پنهان گردد. چه سخت است وقتي كه بادهاي زرد گلبرگ هاي نوشكفته گلي را پرپر كنند. چه سخت است با خاندان آفتاب همنشين بودن و پس از مدت كوتاهي دل كندن از اين همه روشنايي.
❤️🔥 چه سخت است خدايا! چه سخت است.
🌹هر وقت عطر نمازش در آسمان شهر مي پيچد، شميم قنوتهاي زهراي مرضيه و نسيم مظلوميت زينب عليهماالسلام بر شهر وزيدن مي گرفت و حالا بار ديگر شهر در روزمرگي خود غوطه ور است.
🦋 آه كه چقدر احساس تنهايي مي كنيم معصومه (س) يك دنيا صفات پاك و پسنديده بود كه همه را از پدر و برادرش آموخته بود و هم اكنون اين تنديس سلوك است كه به سمت خدا سفر مي كند.
🌸 پيش از اينكه جمعيت سوگوار برسند قاصدكها خود را به قبر بانو سپرده بودند و با خاك نجوا مي كردند و عطر خاك را به حافظه خود مي سپردند و اشك چشمان خود را با خاك بستر عروج بانو مي گرفتند.
🌌 ستاره ها مات و مبهوت به قبر مي نگرند و منتظرند تا آخرين نگاههاي خود را وقف بانوي خوبي ها نمايند.
⚰ جمعيت از راه مي رسد تا پيكر محبوبه را به سرداب برند و به خاك بسپارند... اما چه كسي؟ چه كسي توان اين خاك سپاري را دارد؟!
👁 سئوالي بود كه در تمام چشمها جرقه مي زد...
🏇🏇 صداي گامهاي سواراني از دور به گوش مي رسد...
- دست نگهداريد دو سوار نقاب پوش به اين سمت مي آيند!
🦋 نگاههاي نگران به سمت ديگر كشانده مي شوند دو سوار مي آيند با قامتي رشيد استوار و با صلابت از اسبها به پايين مي آيند بر بانو نماز مي گذارند پروانه ها هم به آنها اقتدا مي كنند و بانو را به قبر مي سپارند.
👥👥 مردم همچنان مبهوت در حضور نوراني مردان سبز پوشند كه سوار بر اسب در انتهاي افق محو مي شوند؛ گويي زمان از حركت ايستاده بود وقتي مردان سبزپوش به خاكسپاري بانو مشغول بودند. هق هق گريه قاصدكها و مبهم خواندن فاتحه به گوش مي رسيد.
❓آه آن گرد خاكستري كه روي قبر بانو باقي مانده چيست؟
🦋 آري بالهاي سوخته پروانه هاست و امروز آنها هم سوختند. هم جامه دريدند و هم خاكسترشان را باد با خود تا جوار حضرت او برد...
📗 گل موسي، حامد حجتي
* برای كسانی كه با سیره ائمه آشنایی دارند، تردیدی ندارند كه آن دو نفر وجود مقدس امام هشتم و نور دیده اش جوادالأئمه بوده اند، كه برای شركت در مراسم كفن و دفن #حضرت_معصومه (سلام الله علیها) به اعجاز امامت از خراسان و مدینه ـ با طی الأرض ـ به این سرزمین تشریف فرما شده بودند.
#شهادت_حضرت_معصومه
#بانـوے_همـیـشہ
#داستان_کوتاه
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
✋🏻 تو ياورى نيك براى اجراى فرمان خدا هستی!
🕋 وقتى ابراهيم قهرمان توحيد، از طرف خداوند مامور شد، فرزندش اسماعيل را قربان كند، اسماعيل را به قربانگاه برد و آماده ذبح اسماعيل شد، در اين هنگام اسماعيل وصيت ششگانه زير را به پدر كرد:
🔆 ۱- دست و پايم را محكم ببند تا اضطراب و بى تابى نكنم، در نتيجه فرمان خدا به خوبى اجرا گردد.
🔆 ۲- پيراهن و لباسم را كه به خونم رنگين مى شود، بشوى و از خون، پاك كن تا اگر مادرم آنرا ديد آزرده خاطر نشود.
🔆 ۳- پيراهن خودت را بر بدنم بپوشان تا بوى تو مرا سرمست عشق الله كند، و مرگ برايم آسان گردد.
🔆 ۴- كارد را طورى به گلويم بگذار تا به راحتى جان به جان آفرين، تسليم كنم.
🔆 ۵- اگر ممكن است امشب نزد ماردم نرو، تا مرا فراموش كند (چرا كه وقتى دورى، زياد شد، تحمل درد يار دور، آسانتر است).
🔆 ۶ - به مادرم سلام برسان، و پيراهنم را نزد او بيادگار بگذار ابراهيم خليل (ع) ديد فرزندش اصلاً در مورد كشته شدنش سخن نگفت و چون و چرا نكرد بلكه همه سخنانش تسلّى خاطر و دلدارى بود، از اين جهت به او رو كرد و فرمود:
🔅«نعم العون على امر الله»:
🔅«تو نيكو يار و ياور براى اجراى فرمان خدا هستى». (۱)
📚 پی نوشت:
۱. تفسير ابوالفتوح رازى، ج ۹، ص ۳۲۴.
📗 داستانها و پندها، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
#پندها
#روایت
#عید_قربان
#داستان_کوتاه
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
🌹 حماسه يك غلام سياه در كربلا
🌴 جون در مدينه غلام و برده بود، حضرت على (ع) او را از صاحبش خريد و به ابوذر غفارى بخشيد، او در خدمت ابوذر بود، و پس از شهادت ابوذر در تبعيدگاه ربذه، در خدمت امام حسن (ع) بود، و پس از شهادت امام حسن (ع) در خدمت #امام_حسين (ع) بود، و همراه كاروان حسينى از مدينه به سوى #كربلا آمد.
✋🏿 جون، در روز #عاشورا به حضور امام حسين (ع) آمد و اجازه رفتن به ميدان براى جنگ با دشمن را طلبيد، امام به او فرمود:
▪️اى جون، تو بخاطر آسايش در زندگى، به ما پيوسته اى، اينك آسايشى در ميان نيست، اجازه دارى كه از اينجا بروى و خود را از معركه نجات دهى.
👣 جون خود را روى دو پاى امام حسين عليه السّلام انداخت و پاهاى آن حضرت را مى بوسيد و مى گفت:
✋🏿اى پسر پيامبر! آيا سزاوار است كه من در رفاه، كنار سفره شما بنشينم و اكنون شما را رها سازم، بدن من بدبو، و خاندانم ناشناخته، و رنگ بدنم سياه است، به من لطفى كن، آيا مى خواهى شايستگى بهشت را نيابم و در نتيجه بدنم خوشبو، و سفيد و خاندانم شريف نگردند؟!
🩸سوگند به خدا از شما جدا نمى شوم، تا خون سياه من با خون شما درآميزد.
🌷 وقتى كه امام حسين (ع) آمادگى جون را دريافت، به او اجازه رفتن به ميدان را داد.
🗡 جون چون قهرمانى بى بديل به سوى ميدان تاخت و همچنان پياپى بر دشمن حمله مى كرد و مى جنگيد، به گونه اى كه بيست و پنج نفر را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد.
🌷 امام حسين (ع) به بالين او رفت و در كنار جسد پاك و بخون طپيده اش اين دعا را كرد:
🤲🏻 «خدايا چهره جون را زيبا، و پيكرش را خوشبو گردان و او را با محمد و آلش (ع) محشور فرما و بين او و محمد و آلش آشنائى بيشتر عطا كن».
🌹به بركت دعاى امام، آنچنان بدن پاكش خوشبو شد، كه در قتلگاه، بوى خوش پيكر او خوشبوتر از مشك و عنبر به مشام مى رسيد.
🌷 و از امام سجاد (ع) نقل شده فرمود:
▪️آن قبيله اى كه پيكرهاى شهداى كربلا را دفن كردند، بعد از ده روز، بدن جون را يافتند كه بوى مشك از آن ساطع بود.
✨اين بود حماسه يك غلام سياه، و سرانجام درخشان و نورانى او.
📗 داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
#روایت
#کرامات
#اُسوه_ها
#داستان_کوتاه
⛪️ میهمان دیر راهب
🐪🐫🐪 مأموران ابن زياد، به همراه سر #امام_حسين عليهالسلام در منزلى به نام «قنسرين» (۱) فرود آمدند، مرد راهبى از صومعه خود بيرون آمد و مشاهده كرد كه از آن سر مقدس نورى به سوى آسمان ساطع است!
🧔🏽♂ راهب به نزد حاملان سر آمد و ده هزار درهم به آنان داد و آن سر مقدس را گرفت و به صومعه برد، پس صدائى شنيد كه هاتفى مى گفت:
✨«خوشا به حال تو! و خوشا به حال آنكه حرمت اين سر را شناخت!»
🤲🏽 راهب سر را برداشت و گفت: يا رب! بحق عيسى، اين سر مقدس را اجازه فرما كه با من سخن بگويد...
🌷 در اين هنگام آن سر مقدس به سخن آمده فرمود: اى راهب! چه مى خواهى؟!
🧔🏽♂ راهب گفت: تو كيستى؟!
🌷 آن سر مقدس فرمود:
▪️«انا ابن محمد المصطفى و انا ابن على المرتضى و انا ابن فاطمة الزهراء، انا المقتول بكربلا، انا المظلوم، انا العطشان!» و بعد از اين جملات سكوت كرد.
🧔🏽♂ آن راهب صورت بر صورت آن حضرت نهاد و گفت: صورت از صورتت بر نمى دارم تا اينكه بگويى كه شفيع من خواهى بود در روز قيامت.
🌷 باز آن سر مقدس به سخن در آمد و گفت: «به دين جدَم محمد باز گرد».
🧔🏽♂✋🏽 پس راهب گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انَ محمَد رسول الله» پس آن حضرت شفاعت او را قبول كرد.
🌄 چون آن گروه صبح كردند، آن سر مقدس را از راهب گرفته و حركت كردند، و هنگامى كه به ميان وادى رسيدند ديدند كه آن ده هزار درهم به سنگ مبدل شده است. (۲)
📚 بحارالأنوار، ۴۵/۳۰۳.
📔 در صواعق المحرمة، صفحه ۲۳۱ اين جريان را به اين شكل نقل كرده است:
⛪️ راهب در دير خود، آن سر مقدس را ديد كه نورى از آن ساطع است پس به نزد آن لشكر و نگاهبانان آمده و گفت:
🧔🏽♂ از كجا آمده ايد؟
👥 گفتند: از عراق، با حسين جنگ كرده ايم!
🧔🏽♂ راهب گفت: با پسر دختر پيغمبر و فرزند پسر عم رسول و پيغمبر خودتان؟!!
👥 گفتند: آرى!
👈🏽 گفت: واى بر شما! اگر عسيى بن مريم را فرزندى بود ما او را بر چشمان خود مى نشانديم!
✋🏽از شما تقاضايى دارم!
👥👤 گفتند: چيست؟
☝️🏽گفت: به امير خود بگوئيد، ده هزار درهم نزد من است كه از پدرانم به ارث برده ام آن را از من بگيرد و اين سر مقدس را تا هنگام رفتن از اين جا در اختيار من بگذارید.
💰 و آنان جريان را به امير خود گفتند و او موافقت نمود و درهم ها را گرفت و سر مقدس را به او سپرد.
💧راهب آن سر مقدس را به مشك و كافور، معطر كرد و در پارچه اى قرار داد و در دامن خود نهاد و زار زار گريست تا هنگام رفتن آن راهب به سر مقدس گفت:
🧔🏽♂✋🏽 فرداى قيامت مرا نزد جدت شفاعت كن و من به يگانگى خدا و رسالت محمد شهادت داده و مسلمان شدم.
👈🏽 آنگاه به آن لشكر گفت: من مى خواهم با امير شما صحبت كنم!
🧔🏽♂☝️🏽پس نزديك او آمد و گفت: تو را به خدا و بحق محمد سوگند مى دهم آنچه با اين سر مقدس تا كنون كرده ايد، ديگر مكنيد! و اين سر مقدس را از صندوق بيرون نياوريد!
👤 امير گفت: چنين خواهيم كرد!
⛰ پس سر را به آنها تسليم كرد و خود از دير به زير آمد و به يكى از كوهستانها براى عبادت رفت ولى آنان با آن سر مقدس همانند گذشته عمل كردند!
💰 و چون به دمشق نزديك شدند ديدند كه آن درهم ها تبديل به خزف شده است! و هر يك جانب آن نوشته شده:
▪️«وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ» (۲)، و بر جانب ديگر آيه «وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» نفش گرديده است.
📚 پی نوشت ها:
۱. قنسرين شهرى است در شام بين حلب و حمص واقع شده است، و كوهى در آنجا وجود دارد كه مىگويند قبر حضرت صالح پيامبر در آنجاست و در آن آثار پاى شتر ديده مىشود. معجم البلدان ۴/۴۰۳.
۲. آیه ۴۲، سوره ابراهیم.
۳. سوره شعراء، آیه ۲۲۷.
📗 قصّه كربلا، على نظرى منفرد
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
@saleheinmaryam313114
➰➰➰🌺🌱🌼➰➰➰
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج
#روایت
#کربلا
#عاشورا
#کرامات
#دیر_راهب
#داستان_کوتاه