-کسی میدونه امروز چه روزیه؟
+خانم اجازه ما بگیم؟ اول مهره!
-آفرین فرزندم. امروز شنبه اول مهر ماه و آغاز فصل دلربای پاییز هست. یعنی هم اول هفته است، هم اول ماه، هم اول فصل👩🏫🍂
هرکس مشتاق شکل دادن یه خصلت خوب در وجودش بوده یا میخواسته تبر برداره و یه اخلاق بدش رو از ریشه بزنه،
هرکس که میخواسته یه تغییر مثبت رو وارد زندگیش کنه،
هرکس که میخواسته از لحظههای عمرش درست استفاده کنه و دور اتلاف وقت رو یه خط گنده بکشه،
هرکس که تصمیم داشته ورزش کنه یا رژیم بگیره،
و خلاصه هرکس که دنبال یه زمان خوب برای یه شروع قشنگ میگشته،
بداند و آگاه باشد که امروز همون روز موعوده🤩
فلذا اوصیکم به قدر دانستن این روز و دوری از اهمالکاری😉
#شروع_دوباره
@salehi_raheleh
امروز
در حالی که داشتم ریزهریزه کارهای پروژه جدید رو جلو میبردم و برنامهریزی فصل پاییز رو انجام میدادم،
همزمان مشغول انجام خونهتکونی بعد از سفر بودم،
ظرفهای ادویه و لوبیاچیتی رو پر میکردم،
قلمههای گل قاشقی و سانسوریا رو تو گلدون میکاشتم،
لباس میشستم و تدارک شام میدیدم،
حافظ میخوندم تا از قرار جمعخوانی دوستانهامون عقب نمونم،
و میوههای کهنهشده یخچال رو تبدیل به میوهخشک میکردم؛
احساس کردم چقدر پتانسیل زنِ زندگی بودن داشتم و بلااستفاده نگهش داشته بودم🤦🏻♀️😅
از اونجایی که تو هر مسئله میگردم یه نکته اخلاقی پیدا کنم، به این نتیجه رسیدم که آدما وقتی شکوفا میشن که جاری باشن و در تلاش، نه وقتی که در حال راحتطلبیان و ادعا کردن. جالبه که آخرین بیت غزل امروز جناب #حافظ یه جورایی به همین موضوع اشاره کرده بود:
حافظ هر آنکه عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بیوضو ببست
و شما الان صدای دختری رو میشنوید که از این اکتشاف تازه، انرژیش به اندازهای رفته بالا که هرکی ندونه فکر میکنه دوپینگ کرده😁
#زندگی_واقعی
@salehi_raheleh
"بسم الله الرحمن الرحیم"
لَا يَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي الْبِلَادِ
پیشرفت مادی ملتهای بیدین در سرزمینهای دیگر، مبادا تحت تأثیر قرارت دهد!
سوره آلعمران 💕 آیه ۱۹۶
#حرف_های_قشنگش
@salehi_raheleh
"بسم الله الرحمن الرحیم"
مَتَاعٌ قَلِيلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۚ وَبِئْسَ الْمِهَادُ
اینها خوشیهای زودگذر و ناچیزِ دنیاست. آخرش، جایگاهشان جهنم است و آن بد جایگاهی است!
سوره آلعمران 💕 آیه ۱۹۷
#حرف_های_قشنگش
@salehi_raheleh
"بسم الله الرحمن الرحیم"
لَٰكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا نُزُلًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ۗ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرَارِ
ولی کسانی که در حضور خدا مراقب رفتارشان باشند، باغهای پردرختی نصیبشان میشود که در آنها جویها روان است و آنجا ماندنیاند. این پذیرایی از طرف خداست. البته نعمتهای دیگری هم پیش خدا هست که برای خوبان بهتر است.
سوره آلعمران 💕 آیه ۱۹۸
#حرف_های_قشنگش
@salehi_raheleh
هدایت شده از «آیهجان»
«از خدا خوشقولتر داریم؟»
یک:
باید میجنگیدم. کنکور شبیه دیو شاخدار روبهرویم قد عَلَم کرده بود. تجهیزاتی برای مبارزه دستوپا کرده بودم. خوب درس خواندن، روزی بیستویک عدد مویز ناشتا خوردن، استرس نداشتن و آزمونهای آزمایشی دادن. کافی نبود. نبرد تنبهتن بود و تنِ من لاغرمردنی. ماه محرم سال قبل از کنکور، خانهی همسایهمان روضه بود. من هم با مامان رفته بودم. همانجا دیدمش. از کودکی میشناختمش اما همکلام نشده بودیم. نیرویی مرا سمتش کشاند. دل به دلم داد. پای حرفهایم نشست. گفتم آیندهام وابسته است به شکستن شاخ این هیولای زشت. گفتم زورم به او نمیرسد. گفتم پدر و مادرم گناه دارند اگر بخاطر من سرافکنده شوند. خواهش کردم اگر برایش زحمتی نیست کمکم کند مدال طلای این رقابت مال من باشد. کمک کرد. نفهمیدم چطور اما روزی رسید که خودم را دیدم، نشسته پشت نیمکتهای کلاسهای دانشگاه شهید چمران اهواز.
دو:
از همان سال با او دوست شدم. هر روز سلامش میکردم. هر روز تاکید میکردم «هروقت کاری داشتی، روی من حساب کن». تعارف نبود، واقعا خودم را مدیونش میدانستم. منتظر بودم اشاره کند تا با جان و دل برایش قدمی بردارم. ولی خجالت میکشیدم دمبهدقیقه وقتش را بگیرم. فکر میکردم «من نیموجبی رو چه به نشست و برخاست با بزرگان؟»
میدیدم که دیگران وقت و بیوقت سراغش میروند. مهماننوازیاش زبانزد بود. پدر و مادر خودم کفترِ جَلدِ خانهاش بودند. شب دهم ماه صفر هر سال، روضهی خانهی باباجون ابوالقاسم که تمام میشد، با عموها و عمهها و باباجون و مامانجون و هرکس از فامیل که پایه بود، قرار میگذاشتند بروند پیشش. مینیبوس کرایه میکردند و شبانه راه میافتادند. من هیچ وقت با آنها همراه نشدم. با بخش منطقی وجودم فکر میکردم نباید شور رفاقت را دربیاورم اما وَرِ احساساتیام، شبها رویا میبافت از رفتن به خانهاش. به احوال آنها غبطه میخوردم، به حال خودم تاسف. دوری و دوستی دیگر بس بود.
سه:
تبریز بودم، دانشجوی سال آخر کارشناسی ارشد. با هماتاقیام مینا، قرار گذاشتیم اربعین با دانشگاه برویم کربلا. یک ماه، یک پایمان در اتاق استاد راهنما بود و پای دیگرمان پلیس+١٠ تا بالاخره گذرنامهها آماده شد. دوست دارم اسمش را بگذارم حکمت خدا یا امتحان الهی، اینکه از قضای روزگار همان سال که ما عزم رفتن کرده بودیم، دانشگاهمان تصمیم داشت فقط دانشجویان آقا را به سفر عتبات عالیات بفرستد. اینکه حتی دانشگاه همسایه هم که اعلام کرده بود دانشجویان دیگر دانشگاهها را با خود به کربلا میبرد، برای من و مینا جا نداشت. توی ذوقم خورد، اما یادم افتاد به سوره ضحی. آنجا که در آیه ٥ خدا به پیامبر دلداری داده بود که «وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَى» به زودی پرودگارتآنقدر به تو خواهد بخشید که راضی شوی!
چهار:
بیست صفر آن سال با مینا رفتیم پیادهروی اربعین، از مصلی تبریز تا گلزار شهدا. شش ساعت راه رفتیم. هر قدمی که برمیداشتم، به نیت یک نفر بود. بابا، مامان، علی، فامیلها، دوستام، همه شهیدانی که میشناسم. انگشتانم مثل بادکنک، داخل کفش باد کرده بودند. ولی احساس خستگی نمیکردم. منتظر عملی شدن قول خدا بودم، منتظر اینکه راضیام کند. از پیادهروی اربعین یک هفته هم نگذشته بود که اسمم در قرعهکشی درآمد. قرار بود بیستوهشتم صفر، از حوالی مشهد، دانشجویان و زائران از کل کشور پیاده راهی حرم امام رضا (ع) شوند. اولین بار بود که این طرح میخواست اجرا شود. من بُر خوردم لابلای آنها، با لبخندی که به خدا میزدم بابت خوشقولیاش.
نویسنده: راحله صالحی
عکاس: محمد وحدتی
@ayehjaan