+ مامان گرممه!
- اشکال نداره، یه کم تحمل کن. آدم توی زندگی باید یه چیزایی رو تحمل کنه.
این مکالمهی یه مادر چهل و پنج شش ساله با دختر شش هفت سالهاش روی پلههای مترو بود. دخترک، تپلی بود و به نظر گرمایی و کم طاقت. چون با اینکه فقط یه لایه نازک ژاکت به تن داشت و تازه از باد سرد خیابون وارد فضای سرپوشیده ایستگاه مترو شده بود، شکایت توی کلماتش نقش بسته بود.
از دیدن رفتار این مادر و دختر خیلی کیف کردم؛
از فضای گفتگویی که بینشون وجود داشت،
از احترامی که برای حرف همدیگه قائل بودند،
از اینکه همدیگه رو میشنیدند.
از اینکه مادر به دخترش نگفت:
حق نداری ژاکتت رو در بیاری (زورگویی)،
اگه لباستو دربیاری میبرمت دکتر آمپول بزنی (ترسوندن بچه سر هیچ و پوچ)!
از اینکه دختر گریه زاری نکرد، پا زمین نکوبوند،
به مادرش پرخاش نکرد که حرف خودش رو به کرسی بنشونه.
لذت بردم از دیدن رفتار این مادر،
که با یه جمله ساده «فکر کردن» رو به دخترش یاد داد.
و رفتار دختر،
که به حرف مادرش «احترام» گذاشت و «اعتماد» کرد.
لذت بردم از گفتگوی آروم و همراه با شنیدنی که بینشون وجود داشت.
چقدر قشنگه فرهنگ گفتگو،
چقدر لازمه «گفتن و شنیدن» بین اعضای خانواده.
چقدر کارای کوچولو ولی مهم هست برای انجام دادن،
برای گرم کردن تنور قلب خانواده،
برای بهتر کردن زندگیهامون...
خدایا، معلم قشنگ و کاردرست ما،
لطفا ما رو به جادهی سبز «درست رفتار کردن» وارد کن💕🌱
#از_نگاه_راحله
خدایا، جریان چیه؟🤔
من فکر میکردم وقتی دیگران با من مهربان باشند،
به من کمک کنند،
برایم وقت بگذارند،
به من هدیه بدهند،
و خلاصه هرجور که بلدند به من توجه کنند؛
خیلی خوشحال میشوم!
الان میبینم وقتی همین کارها را برای برای کسی انجام میدهم و خوشحالش میکنم، صدپله بیشتر دل خودم شاد میشود!
شنبه تازه از متروی انقلاب زده بودم بیرون. در حال رد شدن از خیابان بودم و با چشم دنبال تابلوی کتابفروشی محبوبم میگشتم: سوره مهر! میخواستم بروم خودم را با عطر کتاب و دفتر و جینگیلیجات مست کنم؛ که ناگهان!!!!
یک صدای آرامِ مهربان گوشم را نوازش کرد:
«دخترم، میشه منم از خیابون رد کنی؟»
بعد از شنیدن این حرف؛
یک مامان بزرگ لطیفِ نقلی، با یک ماسک گندهی پارچهای،
آمد خودش را چسباند ور دلم. دلم رفت برایش. دلم تنگ شد برای مادربزرگهای خودم که چند ماه بود ندیده بودمشان.
ناخودآگاه دستم حلقه شد دور شانههایش. قدمهایم را با قدمهای آرام دوست جدیدم تنظیم کردم و با هم عرض خیابان را جلو آمدیم. بهم میگفت:
«من پاهام درد میکنه، نمیتونم تند تند راه برم»
و من دستم را بالا میبردم
و با نگاه از ماشینها میخواستم به ما اجازه بدهند رد شویم.
از آنها میخواستم به اندازهی چند ثانیه صبور باشند
و دل به دل سرزندهی مادربزرگ بدهند.
مادربزرگی که نمیتوانست درست راه برود
اما محکم چادرش را گرفته بود
تا باد سرد آبان ماه آنها را از آغوش هم دور نکند.
وقتی بالاخره عرض خیابان را رد کردیم،
وقتی دعا کرد
«الهی عاقبت بخیر بشی»
«الهی خدا خوشبختت کنه»
انقدر خوشحال شده بودم که دیدم در آن لحظه
هیچ چیز جز این دعای از ته دل،
هیچ کتاب و دفتر و خرید و هدیه و توجهی از آدمها،
هیچ چیز جز این فرصت محبت کردنی که خدا در اختیارم قرار داده بود،
نمیتوانست اینطوووور قلبم را توی سینهام بکوباند از شادی💕
و این چنین بود که به این کشف عظیم دست یافتم👇🏻😁
«آدم وقتی کسی رو خوشحال میکنه،
خودش بیشتر خوشحال میشه!
شاید چون؛
خوشحالی اون فرد میاد
میچسبه به شادی خودش
و اینطوری یه حجم عظیمتر از حالِ خوب شکل میگیره.
شاید چون؛
با شاد کردن دل بندهی خدا،
خدا خوشحال میشه و درصدد جبران برمیاد
و چه کیفی داره وقتی خدا خودش وارد میدون بشه برای حال دادن به تو🤩»
خلاصه که،
ببینید خدا حال خوب رو کجاها که قرار نداده🤷🏻♀️
ببینید خدا چقدر خوشسلیقه و لطیف و حکیمه🥰
تا اکتشافات بعدی خدانگهدار👋🏻
#از_نگاه_راحله
سلام
کسی هست که تا حالا جمله ی «برای روز مبادا» رو نشنیده باشه؟
به نظر من که نه!
میدونین این جمله برای چه مواقعی به کار برده میشه؟
معلومه که بله!
ولی بیاین دلیلشو اینجا با هم مرور کنیم:
در فرهنگ اصیلِ سرزمینی به نام ایران زمین، جمله ی «برای روز مبادا» زمانی به کار میرود که ساکنان آن دیار بخش هنگفتی از درآمد خود را خرج رتق و فتق امور زندگانی میکنند، اما قسمت اندکی از آن را در اندرون بالشت، زیر فرش، اون پشت مشت های طاقچه، یا درون دیگچه های پخت و پزی، و سایر نقاطی که حتی عقل جن هم به آنها نمیرسد مخفی میکنند. میپرسید برای چه؟ مشخص است دیگر! برای روز مبادا!
روز مبادا دیگر چه روزی است؟
سوال بسیار خوبی است!
روز مبادا روزی در زمان آینده است که ما به پول نیاز داریم اما آن را نداریم! و چون ما میدانیم که قرار است روزی برسد که ما پول بخواهیم اما آن را نداشته باشیم، پس از الان که روز مبادا نیست مقداری را برای آن روز گوشه کناری نگه میداریم تا در آن روزی که به آن نیاز پیدا میکنیم، آن را هم داشته باشیم.
حالا میتوانید مثالی بزنید تا ببینم مطلب را خوب یاد گرفتید یا خیر؟
امممم، مثلا روزی که بخواهیم شغلی برای خود راه اندازی کنیم و منت آزمون های استخدامی را نکشیم؟ یا مثلا روزی که بخواهیم آشیانه عشق بنا کنیم و راهی خانه بخت شویم؟ یا مثلا روزی که کسی نیازمندتر از ما پیدا میشود و پولهای روز مبادایش کفاف نیاز پیش آمده را نمیدهد و ما در نهایت سخاوتمندی ذخیره روز مبادای خودمان را به او قرض میدهیم؟
هزاران آفرین👌
دوستان، ما همه کم و بیش اهل پس انداز هستیم درسته؟
قبلا ها به قلک هامون، و این روزا به بانک ها اعتماد میکنیم و یه بخشی از سرمایه هامون رو برای آینده پس انداز میکنیم. تا حالا به این فکر کردین که بیایم یه جای تازه رو برای پس انداز کردن امتحان کنیم؟
کجا؟ پیش خدا🤍
چطوری؟ با صدقه دادن🌱
وقتی صدقه میدیم، پول از جیبمون خارج میشه اما از بین نمیره. اون میره میرسه دست کسی که بهش نیاز داره، اما ما چون میخواستیم گره ای از مشکل کسی باز کنیم تا شاد بشه و از شادی اونم خدا خوشحال بشه، پس خدا اون رو واریز میکنه به حساب پس انداز ما پیش خودش. هرچی اون حساب پر و پیمون تر بشه، خدا هم با جبران های خوش موقعش به ما حال های اساسی تر میده.
البته این حساب فقط با پول پر نمیشه ها! هر کار خیری که به خاطر خدا و به نیت خوشحال کردن یه انسان غمگین یا گرفتار یا ناامید یا ... انجام بشه ارزش داره و صاف میره میشینه توی حساب پس اندازمون.
صدقه های معنوی یه عالمه جای مانور داره و میشه واسشون خلاقیت به خرج داد: مثلا به پدربزرگ و مادربزرگی که تنها هستن زنگ میزنیم و باهاشون تلفنی صحبت میکنیم تا دلشون شاد بشه. یا اینکه میبینیم یه مادری توی اقواممون که بچه کوچیک داره، نیاز به استراحت پیدا کرده و ما هم بچه ها رو دوست داریم، پس بهش پیشنهاد میدیم یه روز از بچه اش نگهداری کنیم تا اون استراحت کنه. یا میبینیم هر روز پرنده ها میان اطراف خونه مون پرواز میکنن، ما میایم براشون یه کم نون خشک یا ارزن میریزیم و شکم کوچولوشون رو سیر میکنیم. حتی اگه دوستمون توی بن بست فکری گیر افتاده و ما راه حل موثری بهش یاد میدیم، اونم صدقه محسوب میشه. (همون جمله معروف زکات علم یاد دادن آن است و این حرفا😁)
تازه، کمک های مالی هم خیلی راحت قابل انجام دادنه. کمک های بزرگ نه ها، در حد توانمون! مثلا کنار گذاشتن روزی هزار تومان به نیت صدقه ما رو فقیر نمیکنه، اما آخر ماه که میشه سی هزار تومان تبدیل میشه به هزینه خرید یه پاکت شیر و چندتا تخم مرغ که برای خانواده ای که توان مالی خرید همین قدر خوراکی هم ندارن.
دوستان این روزا اوضاع اقتصادی و روحی خیلیا مشکل داره،
خیلیا از نرسیدن دخلشون به خرجشون کمر خم کردن و خیلیا از کمبود عاطفه و نیازهای روحی. میدونین که هم جسم خوراک میخواد و هم روح، مگه نه؟
بیاین به اندازه ای که میتونیم گره باز کنیم از زندگی دیگران.
[اما حواسمون باشه از راه درست!
هر قدمی میخوایم برداریم یه لحظه ترمز کنیم، به این فکر کنیم آیا این کار صحیح هست یا نه؟ و بعد که به جواب رسیدیم بسم اللّه انجامش رو بگیم.]
اول از همه هم از خانواده و نزدیکان خودمون شروع کنیم و پس اندازهای مادی و معنویمون رو بفرستیم پیش خدا، برای روز مبادا🤍
#از_نگاه_راحله
در روزهایی که گذشت،
بیشتر از هر چیزی خیالم سفر میکرد به دوران کارشناسیام در دانشگاه شهید چمران اهواز. همان روزها که پایان ترمها، در یک روز دو یا سه امتحان همزمان داشتم. خیلی سخت بود که یک روز، سه امتحان بدهی؛ اما خب من از همان اول میدانستم و انتخاب کرده بودم و در نتیجه، به جان کندن هم شده بود خودم را آماده میکردم.
حالا اما؛
در روزهایی که گذشت،
پشت سر هم امتحان داشتم!
نه در دانشگاه شهید چمران،
در کلاس درس زندگی...
حجم بالای مسئولیتهای مختلف، مشکلات جسمی، اتفاقاتی که فکرشان هم نمیکردی، چالشهای ارتباطی، یک دوراهی سخت برای تصمیمگیری، فقط تیتری هستند برای جزئیات نفسگیری که در این مدت با آنها دست و پنجه نرم میکردم.
زیر بار سنگین این روزها خم شدم من.
خدا اگر نبود، شکسته بودم.
حالا که از آن پیچ خطرناک به سلامت گذشتم،
کوله بارم پر شده از درس و تجربه و شناخت بیشتر خودم.
انگار که در یک دستگاه رادیولوژی بوده باشی و قسمتهای آسیبدار درون بدنت را دیده باشی.
شاید لازم باشد اعتراف کنم:
«باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد
گاهی بهشت در دل آتش میسر است»
و شُکر کنم یار مهربانم را، برای همه آن چیزی که من میدانم و خودش❤️
#از_نگاه_راحله
بعداً نوشت: بیانصافی است اگر نگویم قد محبتهایش از قد آتش مشکلات خیلی بلندتر بود...
چرا از مشکلات و سختیها شاکی هستی؟!
چرا از زخمها و دردها میترسی؟!
چرا تاب دیدن تضادها و شنیدن مخالفتها رو نداری؟!
مگه دوست نداری رشد کنی؟
مگه دوست نداری در حرکت باشی
و دور از سکون و درجا زدن؟
مگه رویای قهرمان شدن رو در سرت پرورش نمیدی؟
نمیدونی که یه قهرمان؛
تا زمانی که تمرینهای بیوقفهی شبانهروزی نکرده باشه،
تا وقتی که زخمی و خسته نشده باشه،
تا موقعی که به نفس نفس افتادن و عرق ریختن نیفتاده باشه؛
آماده و ورزیده نمیشه
و توانایی درگیری با حریف رو پیدا نمیکنه
و تحمل و استقامتش برای مبارزه صفر باقی میمونه؟!
بیا از امروز با خودمون زمزمه کنیم:
انسان برای رشد کردن و حرکت؛
به تضادها و رقابتها،
به حریفها و دشمنها،
به چالشهای درونی و بیرونی،
نیاز دارد.
و مواجههی موثر و سازنده
با این پارهآجرهای پرتاب شده است که
اون رو آماده و ورزیده میکند
و جاری
و موفق به ساختن انسانی ارزشمند و قیمتی🌱
#از_نگاه_راحله
@salehi_raheleh
تا حالا کسی بهتون گفته «عاشق خودت باش»؟
میدونید عاشقِ خود بودن یعنی چی؟
یعنی بری جلوی آینه به خودت بگی «عاشقتم»؟؟؟
نه، من فکر نمیکنم این باشه🤔
شاید عاشق خودمون بودن یعنی:
بخشیدن خودمون بخاطر اشتباهاتمون (همون کاری که خدا بعد از توبه با ما میکنه)💛
شاید یعنی اصلاح کردن افکار منفی مون و تلاش برای ساختن باورها و افکار صحیح تر و کارآمدتر💚
شاید وقت گذاشتن برای خودمون، حال خوبمون، و رشد کردن خودمون یعنی عاشق خودمون بودن🧡
شاید اگه لازمه مهارتی رو یاد بگیریم (مثل مهارتهای ارتباطی، گفتگو، ورزش، هنر، توسعه فردی، ...) و بریم که یاد بگیریم، یعنی داریم به خودمون عشق میدیم💙
شاید اگر دست از گفتگوهای درونی منفی برداریم و با خودمون زیبا و نرم و مفید صحبت کنیم یعنی عاشق خودمون بودن💜
شاید اگه رفتارهای سمی خودمون رو بشناسیم و برای از بین بردن اونها و ایجاد رفتارهای شیرین و مطلوب قدم برداریم بشه گفت عاشق خودمون هستیم❤️
شاید هم وقتی با اراده و اُمید، با کمک خدای همیشه مهربونی که همیشه عاشق ماست، سعی کنیم هر روز یه کم زندگیمون رو بهتر از روز قبل کنیم یعنی عشق ورزیدن به خود🤍
شاید اگه به این فکر کنیم که روح خدا در ما وجود داره و ما به خدای قشنگ مهربون عاشق وصلیم، بتونیم به جواب سوال «عاشق خودم بودن یعنی چی؟» دست پیدا کنیم!
من نمیدونم عاشق خودم بودن دقیقا یعنی چی، فقط میدونم عاشق خود بودن با خودخواه بودن فرق داره! با این فرق داره که فکر کنیم آسمون دهان باز کرده و چشم زمین رو روشن کرده و ما رو وارد اون کرده و حالا دنیا و هرچی در اون هست باید مطابق میل و رضایت من بچرخند، چون من از همه بهتر و مهمتر هستم..
به جواب این سوال فکر کنیم تا بتونیم بهتر زندگی کنیم.
کسی که خودش رو دوست داشته باشه هر کاری نمیکنه، هرجایی نمیره، هر فکری نمیکنه، و حتی هر احساسی رو توی قلبش نگه نمیداره!
#از_نگاه_راحله
@salehi_raheleh
از نگاه راحله 🕊️
مدتی است ذرهبین برداشتم
و ایستادم بالای سر زندگیام.
رَج به رَج،
تار و پود آنچه که تا الان بافتهام
و نام زندگی رویش گذاشتم را،
از نظر میگذرانم.
دست میکشم روی فرشی که هنوز کامل نشده.
بعضی قسمتها با نقشهای که روبهرویم گذاشتم،
مو نمیزند.
لبخند میزنم،
سرم را به نشانهی تحسین بالا و پایین میکنم
و زیر لب به خودم میگویم:
گل کاشتی آفرین.
مساحت گلها اما چندان چنگی به دل نمیزند.
آنقدری هستند که برای شمارششان،
به چرتکهای بیشتر از انگشتان دو دست احتیاج ندارم.
مابقی قالی،
که تقریبا تمام آن است جز اندکی ناچیز،
غلط بافته شده.
تفاوتش با نقشه، فرقِ شب است با روز.
همانقدر واضح و بدون جایی برای چونوچرا.
توی ذوقم میخورد.
این همه سال مشغول بافتن بودم،
اما به اشتباه؟
حسرت از اعماق قلبم به شکل آهی کشدار،
خارج میشود.
میدانستم این خرابیها،
از کجا آب میخورند.
از آنجا که به خودم مغرور شدم.
آنجا که کور عیبهای خودم شدم
و بینای عیبهای دیگران.
آنجا که کمحوصله بودم و بیصبر،
بدخُلق و بهانهگیر.
آنجا که کم گذاشتم
در تمرین و نرمش و ورزش
مهارتهایی که باید میداشتم.
آنجا که حرفهایم به سمت شرق میرفت
و رفتارهایم سمت غرب.
آنجا که راحتطلب بودم و کماراده،
زیادهخواه و پشت گوش انداز.
از همانجا بود که
حواسم پرت شد
از نقشه، از مسیر، از مقصد،
از او که قرار بود فرشم را عاقبت تحویل بگیرد.
باید تا دیر نشده کاری کنم.
باید تا اولین گرهی نادرست،
بشکافم آنچه را تا اینجا سر هم کردهام.
باید حواسم را به نقشه بدهم،
نه بازیگوشیها و تنبلیهایم.
باید از اساتید کاربلد کمک بگیرم،
نه از دشمن متقلبِ مخفی شده در درونم.
آخ که چقدر کار دارم برای انجام دادن...
#از_نگاه_راحله
@salehi_raheleh
۵۵ ساله به نظر میرسد.
شال باریکش، نیمی از موهای کوتاه مشکردهاش را قاب گرفته.
بلوز مشکی پوشیده با دامن گلدار آبی و کفش ورزشی.
آستینها را تا آرنج تا زده.
کیف کمری مشکیاش فقط اندازه یک موبایل جا دارد.
انگشتهای لاکزدهی دست راستش دور یک آیفون ۱۳ حلقه شدند و انگشتهای دست چپ، دور یک صلواتشمار.
خیلی وقت است روبرویم نشسته.
از وقتی نشسته، ذکر میگوید.
یک دختربچه و پسربچه میآیند برای فروختن فال.
یک کیف خرید روی پایش قرار دارد.
دست میکند در کیفش و چند شکلات میگذارد کف دست بچهها.
ذکر گفتن را از سر میگیرد،
و من به این فکر میکنم که
"خدا در وجود همهی ما زندگی میکند..."
#از_نگاه_راحله
#زندگی_واقعی
@salehi_raheleh
یادم نمیآید در ۲۹ سال گذشتهی زندگیام
کاری برای امام علی (ع) انجام داده باشم؛
کاری که برای خودِ خودش باشد
نه به طمع رسیدن خودم به آرزویی.
امسال حوالی عید غدیر،
اتفاقی برایم رخ داد که مثل نُقل گوشهی لپ،
هنوز شیرینیاش روی پرزهای زبانم مانده.
کمتر از یک ماه پیش بود که
احساس کردم باید برای امیرالمؤمنین کاری کنم.
از چند و چون واقعهی غدیر
کموبیش شنیده بودم اما دروغ چرا،
از اهمیت آن خیلی چیزی نمیدانستم.
فقط میدانستم آنقدر برای خدا پررنگ است
که به رسولش گفته
اگر علی را به عنوان جانشین خود معرفی نکنی، رسالتت را کامل نکردهای.
خب من از درک این ماجرا فرسنگها دورم،
اما مطمئن بودم خدا حرف بدون حساب و کتاب نمیزند.
شاید اصلا خودش بود که به قلبم،
پیغام را مخابره کرد:
"روز عید غدیر؛
برای شریک شدن در این اتفاق تاریخی،
برای شادی کردن با شادی اولین امامت،
غذا درست کن و به همسایههاتون بده".
و من این کار را کردم.
بدون اینکه چیزی از ایشان بخواهم،
از ندای قلبم حرفشنوی کردم.
هنوز نمیدانم کارم درست بوده یا غلط!
نمیدانم باید در کنار قابلمه برنج و خورشتی که پیشکش کردم، دست نیازم را هم نشان میدادم یا نه!
مگر کسی هست که نداند
ما چقدر لازم داریم محبتها و دعاهایشان را!؟
و گرفتن حاجتهایمان از دستان پرمهرشان را!؟
اما من میخواستم بوی زُهم طمع از غذایم بلند نشود.
من میخواستم
بهخاطر خودشان، خوشحالشان کنم.
برای گفتن اینکه:
"به خاطر خودتون دوستتون دارم،
نه بهخاطر خودم..."
#از_نگاه_راحله
#عید_غدیر
@salehi_raheleh
از من بپرسید،
میگم جمعهها روز "خانواده" است.
امروز یه چای زعفرون دم کنید،
چندتا غنچه گلمحمدی هم بندازید داخلش.
اهل خونه رو صدا کنید واسهی خوردن چای.
همینطور که چای میخورید،
گل بگید و گل بشنوید.
وسط گلستانتون،
از عزیزانتون بپرسید:
"به نظر شما
یه جمعهی خوب، چطوری بگذره بهتره؟!"
ایدههای همه رو که شنیدید،
برنامهریزی کنید
و هر جمعه، یکیشون رو اجرا کنید.
انقدر حس خوب و انرژی مثبت داره
که نگم براتون🤗
#از_نگاه_راحله
#جمعه
@salehi_raheleh
کارهایم که روی هم تلنبار میشوند؛
سلامتیام که موردتهدید قرار میگیرد؛
دلتنگ که میشوم؛
بیحوصلگی که سراغم میآید؛
زیربار فشار مسئولیتهای مختلف که کمرم تا مرز شکستن، خم میشود؛
اولین نسخهای که برای خودم میپیچم دور شدن از موبایل است. نه فقط جهان هزاررنگ مجازی، بلکه از وسیلهای که این جهان را در خود جا داده است.
آن روزها دلم بغل خدا را میخواهد،
آغوش خانوادهام،
گرمای محبت دوستانم.
دلم میخواهد شهر را قدم بزنم؛
با آدمهای واقعی معاشرت کنم؛
کتاب بخوانم و ریههایم را با رایحه خوش کاغذهای آن پر کنم؛
نماز بخوانم و سر سجاده آنقدر با خدا صحبت کنم که در پایان مکالمه، خودش لبخند را روی لبم نقاشی و آرامش را بر دیوارهی قلبم حکاکی کند؛
دلم میخواهد دمنوش سیب و بِه و دارچین دم کنم
و عود را روشن.
دلم میخواهد بنویسم؛
به قول نادر ابراهیمی،
به حد کشندهای بنویسم.
روزهای گذشته که اینجا کمرنگ بودم، همه بهانههای دلتنگی و فرارم از این وسیله چند سانتیمتری با هم فراهم شده بود.
به سختی مشغول جریان زندگی شده بودم
و تجربههای جدید و عمیقی را از سر میگذراندم.
حالا احساس میکنم آرامترم.
نه اینکه چیزی عوض شده باشد،
فقط انگار من به صلح رسیدهام،
با خودم و با ماهیت زندگی.
احساس میکنم راحلهای تازه در حال متولد شدن است...
#از_نگاه_راحله
#زندگی_واقعی
@salehi_raheleh