🌺 مهربان بودن یعنی این.... بخوان و لذت ببر...
#متن_خاطره
باید با اتوبوس میرفت مدرسه. امـا گاهی پیـاده میرفت تا پولش رو جمعکنه و برای خواهرش چیزی بخـره و خوشحالش کنه... میگفت: دوسـت دارم زندگیام طوری باشه که اگر کسی به فرش زیر پایم نیاز داشت ، کوتاهی نکنم... عروسی که کرد، پدرش یک فرش ماشینی بهش هدیه داد؛ عبدالله هم فرش رو داد به یک نیازمند و برای خودش موکت خرید...
🌹خاطرهای از زندگی علمدار روایتگریِ شهدا حاجعبدالله ضابط
📚منبع: کتاب شیدایی ، صفحات ۱۱ و ۱۹
🌺 وعدهی حضرت زهرا(س) که در روز آخر جنگ محقق شد
#متن_خاطره
سید صادق عاشقِ سینهچاکِ حضرت زهرا سلاماللهعلیها بود. میگفت: هر وقت نام حضرت زهرا سلاماللهعلیها رو میبرید، حتما بعدش بگید:
سلام الله علیها... وقتی قطعنامه رو پذیرفتند و جنگ تمام شد، خیلی ناراحت بودکه شهید نشده. به دوستشگفت: من از خودِ حضرت زهراسلاماللهعلیها شنیدم که توی همین جنگ و همین جبهه شهید میشم؛ اما الان جنگتموم شده؛
یعنی میشه وعدهی حضرت زهرا سلاماللهعلیها عملی نشه... یهو خبر رسید که عراق بعد از قطعنامه، دوباره حملهکرده، رفت و توی اون عملیات شهید شد.
.
🌹خاطرهای از زندگی شهید سیدصادق آقااعلایی
✍منبع: کتاب مِهر مادر ، صفحه ۱۰۰
✍️ عشقِ شگفتانگیزِ شهید به امام حسین(ع)
#متن_خاطره :
چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران محسن بعد از اینکه دکتر چشماش رو معاینه کرد، پرسید: آقای دکتر! مجرایِ اشکِ چشمم سالمه؟ میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ دکتر پرسید: برای چی این سوال رو میپرسی پسر جون؟ محسن گفت : چشمیکه برای امام حسین(ع) گریه نکنه به دردِ من نمیخوره ...
🌷خاطره ای از زندگی طلبه شهید محسن درودی
📚منبع: ماهنامه فکه ، شماره 126 ، صفحه 107
✍ شهردارِ شهیدی که از دستفروشها به شکل عجیب و جالبی حمایت کرد
#متن_خاطره
خیابون پُر شده بود از دستفروش. تصمیم گرفتیم بساطشون رو جمع کنیم؛چرخ و گاریشون رو هم توقیف کنیم تا دست از این کارها بردارند. اما محمّد ابراهیم مخالفت کرد و گفت: اینکه نمیشه راه حل... این دستفروشها همگی فقیر و زحمتکش هستند؛ راه دیگهای برای کاسبی ندارند ...
محمّد ابراهیم یک راهحل داد و خودش هم عملیاش کرد . رفت و گوشه ای از شهر، یک بازارچه برایشان ساخت و به هر کدامشون یک غرفه دارد ...
اینجوری هم دستفروشها به کاسبی شان میرسیدند و هم خیابانها شلوغ نمی شد...
📌خاطره از زندگی شهردار شهید محمد ابراهیم احمدپور
📚منبع: کتاب خدمت از ماست ۸۲ ، صفحه ۴۶
✍ ایدهی جالبِ شهید تهرانیمقدم برایِ موفقیت در کارهای بزرگ و مشکل
#متن_خاطره
برای انجام یک کار بزرگ انتخاب شدم که توی فناوریاش مشکل داشتیم. حسن آقا من را دید و گفت: اگه میخواهی توی اینکار موفق باشی، بچههای گروهتون رو جمع کن. دست به هم بدین. همقسم بشین و بگین: خدایا! ما برای رضای تو اینکار رو میکنیم. هر چه هم ثواب داره، خودمون نمیخواهیم، تمام ثوابش برسه به حضرت زهرا سلام الله علیها...
همینطور هم شد. البته بچهها خالصانه به حرفِ حسن آقا عمل کردند و اونکار در کوتاهترین زمان (که کسی فکرش را نمیکرد) انجام شد...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن تهرانیمقدم
📚منبع: پایگاههای اینترنتی شهید آوینی و تبیان
✍ فرماندهی خاکی یعنی این ...
#متن_خاطره:
رفتم دستشویی و دیدم آفتابهها خالیه. تا رودخانهی هور فاصلهی زیادی بود و نزدیکتر هم آب پیدا نمیشد. زورم می آمد این همه راه رو برم برای پُر کردنِ آفتابه. به اطرافم نگاه کردم و یک بسیجی دیدم. بهش گفتم: دستت درد نکنه! میری این آفتابه رو آب کنی؟ بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت تا آب بیاره. وقتی برگشت ، دیدم آبی که آورده کثیفه. بهش گفتم: برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب برمیداشتی، تمیزتر بودا... دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آبِ تمیز آورد. بعداً که اون بسیجی رو شناختم، شرمنده شدم. آخه ایشون آقا مهدی زین الدین بود؛ فرماندهی لشکرمون....
✍خاطره از زندگی سردار شهید مهدی زینالدین
📚منبع: کتاب آقا مهدی، صفحه ۹۹
🌺 بوسههایی که حسرت شد...😔
#متن_خاطره
توی گردانِ ما رزمندهای بود که عادت داشت پیشانیِ شهدا رو میبوسید. وقتی شهید شد، بچهها تصمیم گرفتند به تلافیِ آن همه محبت پیشانیاش رو غرقِ بوسه کنند. اما وقتی پارچه رو از روی این شهیـدِ عزیز کنـار زدیم، پیکرِ بیسرش دلِ همهمون رو آتش زد...
🌹راوی: رزمندهای از لشکر حضرت رسول (ص)
📚منبع: کتاب بر خوشه خاطرات ، صفحه ۱۵
🌺 نمازِ شبخوانِ مخلص...
#متن_خاطره
شب عملیات بچهها رو تقسیم کردم تا هر کدوم ساعتی
رو بیدار باشند.گفتم: چون غلامعلی میخواد نمازشب بخونه،
پاسِ آخر از ساعت 3 تا 5 برای او غلامعلی خندید و گفت: اگه میخوای امشب من رو مجبور به نماز شب کنی، اشکال نداره. گفتم: اگه اعتراض کنی ، به همه میگم هر شب وقتی خسته از مانور بر میگردیم، تو چراغها رو خاموش میکنی و مینشینی به راز و نیاز... غلامعلی پرید وسطِ حرف ، و بحث رو عوض کرد...
🇮🇷خاطرهای از زندگی سردار شهید غلامعلی دستبالا
📚منبع: کتاب همسفر تا بهشت۲ ، صفحه ۹۸
✍ ایدهی جالبِ شهید تهرانیمقدم برایِ موفقیت در کارهای بزرگ و مشکل
#متن_خاطره
برای انجام یک کار بزرگ انتخاب شدم که توی فناوریاش مشکل داشتیم. حسن آقا من را دید و گفت: اگه میخواهی توی اینکار موفق باشی، بچههای گروهتون رو جمع کن. دست به هم بدین. همقسم بشین و بگین: خدایا! ما برای رضای تو اینکار رو میکنیم. هر چه هم ثواب داره، خودمون نمیخواهیم، تمام ثوابش برسه به حضرت زهرا سلام الله علیها...
همینطور هم شد. البته بچهها خالصانه به حرفِ حسن آقا عمل کردند و اونکار در کوتاهترین زمان (که کسی فکرش را نمیکرد) انجام شد...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن تهرانیمقدم
📚منبع: پایگاههای اینترنتی شهید آوینی و تبیان
#محسن_پوراحمد_خمینی
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
@hamsaranekhoob
🌺 این فرماندهی ارتشی(با طرح غافلگیرانهی خود) روی صدام را کم کرد...
#متن_خاطره
بعد از بمباران ایران توسط صدام، حسن براش نامه نوشت و گفت: اگر تو ژنرال هستی، بیا در منطقهی دشت عباس با من و دوستانم به هر مدلیکه میپسندی بجنگ ؛ نه اینکه با بمبهای اهدایی شوروی محلههای مسکونی و بیدفاع را بمباران کنی...
صدام با دیدنِ این نامه، ژنرال قادرعبدالحمید را باگروه ویژهاش به دشت عباس فرستاد، تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد... اما حسن آبشناسان آرزوی صدام را نقش برآب، و در یک طرحِ غافلگیرانه، قادرعبدالحمید را قبل از رسیدن به پ خاک ایران اسیر کرد... سال ها قبل نیز در اسکاتلند، حسن با ژنرال عبدالحمید و گروه او در مسابقه ارتشهای منتخب جهان شرکت کرد، آنجا هم گروه حسن اول شد و عراقیها هفتم ...
.
🌹خاطرهای از زندگی سرلشکر شهید حسن آبشناسان
✍منبع: نشریه امتداد ، شماره ۴۱، صفحه ۴
🌺 حرکت زیبا و عجیب شهید ، در لحظهی شهادت
#متن_خاطره
لحظهی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد و به زمین افتاد. از ما خواست که بلندش کنیم، وقتی روی پای خودش قرار گرفت، به سمت کربلا ایستاد، دستش را به سینه گذاشته و آخرینکلام را بر زبان جاری کرد: السلام علیک یا اباعبدالله... بعد با همون حالت هم شهید شد و به دیدار اربابِ بیکفن خود رفت... جالب اینکه وقتی توی بهشت زهرا تابوتش رو که باز کردند، هنوز دستش روی سینهاش بود...
🦋خاطرهای از زندگی عارف شهید احمدعلی نیّری
✍منبع: کتاب عارفانه به نقل از همرزم شهید
🌺 ترفند وسوسهانگیز برای جبهه نرفتنِ تک پسر خانواده، که البته جواب نداد
#متن_خاطره
تک پسرِ خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانواده اش خونه ی بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند به حسابش تا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه ؛ اما فایده ای نداشت و رفت جبهه... آخرین بار هم که می رفت جبهه، توی وسایلش یک چکِ سفید امضاء به همراهِ یک نامه گذاشت و توی اون نوشته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو هم گذاشتم تا بعد از من برایِ استفاده از پولی که ریختین توی حسابم ، به مشکل برنخورید...
🌹خاطرهای از زندگی دانشجوی شهید مسعود آخوندی
📚منبع: مجموعه تاریخی؛ فرهنگی؛ مذهبی تختفولاد اصفهان