eitaa logo
هوالحکیم🌷محمّدحسین صالحی
1.2هزار دنبال‌کننده
990 عکس
369 ویدیو
205 فایل
﷽💫طلبه ای ساده محضر اساتیدعظیم القدر @abedini ⚡لیسانس نرم افزار ⚡ارشد مهندسیIT با پایان نامه برگزیده کشوری درجشنواره علامه حلی ⚡دکترای عرفان اسلامی ⚡ zil.ink/salehi786 💠پاسخها @Salehi786 📲نرم‌افزار @SalehiApps ✅تدریس @Shia_erfan 🔶خصوصی @mSalehi
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله 🔻گویند: " چیست؟ " 🔸" وقتی بیابی که دانشی جز نیست! و جهان و تمام زندگی در آن جز ورقهایی از این دانش نیست! هر ادراک و هر حرکتی، خواندنِ برگی از است ..." 🔻گویند: " چگونه این چنین دانشی بیابیم؟ " 🔸" عجیب تر از این سؤال چیست؟! و سنگین تر از این سؤال نیست!! چرا که هرکسی در پیمایشِ زندگی دارد فقط پاسخ همین سؤال وجودیِ خویش را می‌دهد که « ؟ »، و خودش هم دارد با نوع زندگیش همین معنی را در تمام امورش نشان می‌دهد، و آشکار میکند معنیِ خویش را : که 👌« من همانم که در پی آنم » ... ببین در پِیِ چیستی تا بیابی خویش را که کیستی! " 🔻گویند: "کِیْ به وصالِ میرسیم؟" 🔸"وقتی در پِیِ در زندگی، یافتی که هیچ شئِ تمامُ المعنیِ نیست، و پویشِ هیچکدامشان پاسخی موجب آرامش از پرسشِ نیست! پس وقتی از تمام اشیاء خلقت (از جمله خودت) منقطع و طاهر شدی، و از هر میل و وصفی که معنیِ داشتی پاک گشتی، و خالی از ، و خالص از توصیفِ بودی، آنگاه است که می‌نوشی! 🔸 🔸الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه (نهج البلاغه) 🔸لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَيْرُ خَلْقِه (توحید صدوق) 🔸تَعْرِفُ نَفْسَکَ بِهِ، وَ لَا تَعْرِفُ نَفْسَکَ بِنَفْسِکَ مِنْ نَفْسِکَ، وَ تَعْلَمُ أَنَّ مَا فِیهِ لَهُ وَ بِهِ (تحف العقول) 🔸سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِين (صافات،۱۵۹-۱۶۰) 🔸لاَ يَكُونُ اَلْعَبْدُ عَابِداً لِلَّهِ حَقَّ عِبَادَتِهِ حَتَّى يَنْقَطِعَ عَنِ اَلْخَلْقِ كُلِّهِمْ إِلَيْهِ، فَحِينَئِذٍ يَقُولُ: "هَذَا خَالِصٌ لِي". فَيَقْبَلُهُ بِكَرَمِه. (تفسير الإمام عليه السّلام) 🔸 @Salehy
بسم الله 🔻گویند: " چیست؟ " 🔸" وقتی بیابی که دانشی جز نیست! و جهان و تمام زندگی در آن جز ورقهایی از این دانش نیست! هر ادراک و هر حرکتی، خواندنِ برگی از است ..." 🔻گویند: " چگونه این چنین دانشی بیابیم؟ " 🔸" عجیب تر از این سؤال چیست؟! و سنگین تر از این سؤال نیست!! چرا که هرکسی در پیمایشِ زندگی دارد فقط پاسخ همین سؤال وجودیِ خویش را می‌دهد که « ؟ »، و خودش هم دارد با نوع زندگیش همین معنی را در تمام امورش نشان می‌دهد، و آشکار میکند معنیِ خویش را : که 👌« من همانم که در پی آنم » ... ببین در پِیِ چیستی تا بیابی خویش را که کیستی! " 🔻گویند: "کِیْ به وصالِ میرسیم؟" 🔸"وقتی در پِیِ در زندگی، یافتی که هیچ شئِ تمامُ المعنیِ نیست، و پویشِ هیچکدامشان پاسخی موجب آرامش از پرسشِ نیست! پس وقتی از تمام اشیاء خلقت (از جمله خودت) منقطع و طاهر شدی، و از هر میل و وصفی که معنیِ داشتی پاک گشتی، و خالی از ، و خالص از توصیفِ بودی، آنگاه است که می‌نوشی! 🔸 🔸الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه (نهج البلاغه) 🔸لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجَابٌ غَيْرُ خَلْقِه (توحید صدوق) 🔸تَعْرِفُ نَفْسَکَ بِهِ، وَ لَا تَعْرِفُ نَفْسَکَ بِنَفْسِکَ مِنْ نَفْسِکَ، وَ تَعْلَمُ أَنَّ مَا فِیهِ لَهُ وَ بِهِ (تحف العقول) 🔸سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِين (صافات،۱۵۹-۱۶۰) 🔸لاَ يَكُونُ اَلْعَبْدُ عَابِداً لِلَّهِ حَقَّ عِبَادَتِهِ حَتَّى يَنْقَطِعَ عَنِ اَلْخَلْقِ كُلِّهِمْ إِلَيْهِ، فَحِينَئِذٍ يَقُولُ: "هَذَا خَالِصٌ لِي". فَيَقْبَلُهُ بِكَرَمِه. (تفسير الإمام عليه السّلام) 🔸 @Salehy
بسم الله پرهیز از «حظ نفس از خویشتن» اشعاری از دیوان (در ادامه) 🔸 🔻خدا خودش نشان میدهد به عبدش، که هنوز در حوائجش «خلوص از منِ خویش» ندارد، و همین احساس در «حظ از خویش داشتن» و «اختیار از خویش کردن»، موجب شرک میشود. 🔻کسی که تعلق به هر حظی از «من» دارد، ولو آن حظش لذتی معنوی یا علمی یا محبتی باشد، بازهم محجوب در تمنیات خویش است. از این محظوظ بودن خویش است که لذت میبرد، نه از فقر و فنایش در برابر عزت حق (که هرچه دون حق، باطل است) . محجوب از حق است چون هنوز محظوظ از خویش است، محظوظ از هر کمال و نفع و لذتی برای خویش، محظوظ از تعلق به علم برای خویش، محظوظ از تعلق به معنویت و کرامت معنوی برای خویش، محظوظ از تعلق به محبتی پاک و خالص برای خویش، محظوظ از تعلق به شهرت اخلاقی و عرفانی و معنوی و علمی و عملی برای خویش، محظوظ از توجه دیگران بسوی خویش، محظوظ از خوشایندِ دیگران شدن (لایک گرفتن) برای خویش، محظوظ از تعلق به مال و مقام (مِلک و مُلک) برای خویش، محظوظ از حب زناشویی و لذت زناشویی برای خویش، محظوظ از اولاد خوشایند و مایه آبرو برای خویش، محظوظ از رابطه با زیباسیرتان و زیباصورتان برای خویش، محظوظ از تعلق داشتن به خوبان برای خویش، محظوظ از حس شاگردیِ اهل دل داشتن برای خویش، محظوظ از تألیفات علمی و آثار معنوی و خوابهای خوش و جلواتِ درونی و بیرونیِ خویش،... و هرچه که هست تکرارِ «خویش» است، برای «حظّ نفس از خویش»، و همگی بندگی در «هوای نفسِ خویش» . برای همین است که اگر این «حظّ نفس از خویش» را تأمین شده نیابد، بر هرچه مانعِ تحقق آن حظ خویش می یابد میخروشد، و اگر اهل ایمانِ قلبی و زنده دل باشد، در همین پرخاش و خروش نفس، میتواند «تسویلِ نفس خویش» را فاش بیابد، و طوفانِ هوای درونش را ببیند، که چگونه بر هرچه مانع از پرستشِ «هوای نفس خویش» بوده، خشم و خروش یافته است. 🔸 (چند تذکر از یک زنده دل👇جناب مغربی) 🔸 چون اساس خانه توحيد بر فقر و فناست جز كه بر فقر و فنا نتوان نهادن اين اساس گر همى خواهى كه ره يابى بكوى وحدتش بگذر يعنى از جان و دل و عقل و حواس 🔸 بايد اندر عشق او بكل وارسته شد كانك در عشقش بكل وارست نيست از پى پيوند او بايد بريد پى بريدن اينك كس هرگز بدو پيوست نيست 🔸 يار تا من هستم از خود، باخبر نگذاردم تا ز باقى بود رسم و اثر نگذاردم تا ز ما و منى را باز نستاند بكل تا نسازد او ز چيزى دگر نگذاردم با وجود آنكه گشتم در رهش، از خويشتن، چون زمين و آسمان زير و زبر نگذاردم من محجوبم از وى دارم اميدى كه او در حجاب از خويشتن زين بيشتر نگذاردم گرچه من اندر هوايش بال و پر انداختم ليكن اميد منست كو بى بال و پر نگذاردم در گه گفتار و ديدارش يقين دانم كه او يك زمان بى شمع و يك دم بى بصر نگذاردم مردم چشمم از آنم نام انسان كرده است چونك من انسان عينم از نظر نگذاردم من گداى او از آن گشتم بسان مغربى كو دگر همچون گدايان دربه در نگذاردم آتش عشق است كه اندر رشته جانم فتاد تا نسوزاند چو شمعم سر بسر نگذاردم 🔸 يوسف حسنش چو آيد در لباس گردد او را هر دو عالم پيرهن سر ز جيب هر دو عالم برزند در خود آرايد لباس جان و تن چون لباس جان و تن در خود كشد پر ز خود بيند هزاران انجمن ... عشق چون بيند جمال خويش را در لباس و در نقاب ما و من غيرت آرد حُسن را گويد كه زود جامه اغيار بركن از بدن حُسنِ خود را از لباس آرد برون باز در ذات خودش سازد وطن كثرت كونين را در خود كشد بحر وحدت چونكه گردد موج زن كس نماند غير ذات مغربى نى زمين ماند در آن دم، نى ز 🔸 تا ما در حجابيم بسى حجاب داريم به زان نبود كه خويشتن را يكسر به نگار واگذاريم در هستى دوست نيست گرديم وز هستى خويش ياد ناريم چون خامه اگر ز سر برآئيم سر از خط دوست بر نداريم اى ساقى از آن مى كه باقيست در ده قدحى كه در خماريم تا مست فرو رويم در خود وز جِيْب عدم سرى برآريم در مهر رسيم مغربى وار اى دوست دمى كه ذره واريم 🔸 @Salehy