فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عصبانیت شبکه های وهابی از حضور پر شکوه سنی و شیعه در پیاده روی #اربعین
اجداد شما در قدیم برای جلوگیری از زیارت #امام_حسین جنایتها میکردند حالا امروز شما وهابیون به این حماسه فقط نگاه کنید و بسوزید
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_هشتم
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا.
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"
سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 💙
🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم
هَل مِن ناصر یَنصُرنی!😔
#محرم
#امام_حسین
#امام_زمان
🌱🏴🍃🏴🍃🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
#پایگاه_بسیج_رسالت
#حوزه_بسیج_حضرت_زهرا_سلام_الله
#قرارگاه_فرهنگی_حوزه
#روابط_عمومی_حوزه
#ناحیه_مقاومت_آران_و_بیدگل
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
✔صالحین رسالت
🇮🇷پایگاه بسیج رسالت🇮🇷
https://eitaa.com/salhenپایگاه رسالت
هلابیکم.mp3
7.64M
هلابیکم
#امام_حسین(ع) #اربعین
مهدی سلحشور
🌱🏴🍃🏴🍃🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
#پایگاه_بسیج_رسالت
#حوزه_بسیج_حضرت_زهرا_سلام_الله
#قرارگاه_فرهنگی_حوزه
#روابط_عمومی_حوزه
#ناحیه_مقاومت_آران_و_بیدگل
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
✔صالحین رسالت
🇮🇷پایگاه بسیج رسالت🇮🇷
https://eitaa.com/salhenپایگاه رسالت
هدایت شده از مِشـــکـــات
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️تحریفاتی درباره حماسه عاشورا که باید بر آن گریست؛ شبه عروسی برای حضرت قاسم در بحبوحه جنگ!!!
🎙استاد شهید مرتضی مطهری
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین 🏴🏴
#محرم
#امام_حسین (ع)
💯متفاوت ترین کانال بصیرتی ایتا👇🏻👇🏻
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔅@eitmashkat🔅
هدایت شده از صالحین رسالت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری | احلی من العسل
🔰◼️ نوجوان سیزده ساله کربلا از عمو پرسید: عموجان آیا من نیز به فیض شهادت نائل می شوم؟
#امام_حسین (ع)علیه السلام او را به سینه چسباند و فرمود:
فرزندم مرگ را چگونه می بینی؟حضرت قاسم پاسخ دادند: از عسل شیرین تر!
شهادت طلبی حضرت قاسم علیه السلام و پا فشاری او برای رسیدن به مقصود، زیباترین الگو برای رهروان خط سرخ شهادت (بخصوص #نوجوانان و #جوانان ) را رقم زد.
❤️🖤 شهادت حضرت قاسم ابن الحسن (ع) را به بچه شیعه ها، خصوصا #نوجوانان عزیز و همراه کانال تسلیت عرض می کنیم.
#حضرت_قاسم(ع)
#احلی_من_العسل
💯متفاوت ترین کانال بصیرتی ایتا👇🏻👇🏻
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔅@eitmashkat🔅