eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا در سوره ی مبارکه ی بلد یه پیامی رو برای بنده هاش داره.. بریم پیام خدارو بخونیم♡ لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ ﴿۱﴾ سوگند به اين شهر (مکه)🌿 وَأَنْتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ ﴿۲﴾ و حال آنكه تو در اين شهر جاى دارى🌿 وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ ﴿۳﴾ سوگند به پدرى [چنان] و آن كسى را كه به وجود آورد🌿
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ ﴿۴﴾ براستى كه انسان را در رنج آفريده‏ ايم 🌱! گرفتی چی شد؟ خدا اول به شهر خدا، شهر کعبه یعنی مکه قسم میخوره.. بعد به پیامبر و عزیز دردونش بعد میگه.. ««لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»» بنده ی من، من تورو توی رنج و زحمت آفریدم💙:) حالا سوال پیش میاد؟.. مگه خدا مهربون نیست؟ پس چرا خودش قسم میخوره میگه من تورو توی رنج و زحمت آفریدم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 چه گل‌هایی پر پر شدند تا ایستاده بماند این انقلاب🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹️ برای رضای خدا تلاش کنیم ... از کلام آیت الله حائری شیرازی رحمه‌الله‌علیه 💠 @samtekhoda3
🍂ای امید ملت اسلام، یا مهدی بیا خون شد از هجرت دل ایام، یا مهدی بیا... 🍂 ای شب تاریک هجران را تو صبح آرزو روز در این آرزو شد شام، یا مهدی بیا... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 ♥️🦋♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#نم‌نم‌_عشق #قسمت_سی_و_شش یاسـر وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم.. همونجاپشت در نشستم و سرم رو روی زا
یاسر… دستامو بهم زدم و گفتم _خب ضعییییفه،ناهااار چی داریم؟ با خشم نگاهم کرد و گفت +اگه زن ضعیفه اس پس مرد هم ضعیف هس… دستمو به کمرم زدم و گفتم _اوهوع،به قول اون یارو حرفای خارجکی میزنی…ناهارو ردکن بیاد بابا +دستورنده ها حس کردم اوضاع داره خطری میشه ،لبخندی زدم و گفتم _شوخی میکنم بخندیم بابا،لطف میکنی غذارو بیاری؟ شکلکی درآورد و گفت +این شد…بشین تا میزوبچینم روی صندلی نشستم و منتظرشدم،بعداز چند دقیقه کارچیدن میزتموم شد …خودش هم نشست … _راستشوبگو،ازکجا فهمیدی من کلم پلو دوس دارم؟ +تورونمیدونستم،ولی خودم دوس داشتم،بخاطرخودم پختم _آهاااا.که اینطور مشغول خوردن غذابودیم که گفت +راستی یه چیزجالب _چی؟؟؟ +امروز که از تلویزیون اذان پخش شد…حس میکردم قبلا یه خاطره ای بااذان دارم…حس میکردم با هرکلمه اش یه خاطره ی قشنگ دارم دوغی که داشتم میخوردم پرید گلوم… بعداز قطع شدن سرفه ام هول هولکی گفتم _تو؟نه بابا،فکرکردی…اذان؟تو؟نه بابا.بیخیال ومشغول خوردن غذام شدم… مهسو مشکوک نگاهش کردم،این یه چیزیش میشه ها… شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن غذام شدم… بعدازغذایاسر بادرخواست خودش داوطلب شستن ظرفهاشد… گوشیم رو روی اوپن گذاشتم و به سمت سرویس رفتم تا دست و صورتموبشورم… بعداز چنددقیقه از سرویس بیرون اومدم و به سمت گوشیم رفتم،اما هرچی گشتم روی اوپن نبود… +نگرد،پیش منه به طرفش برگشتم و ابرویی بالاانداختم…دستمو به سمتش گرفتم وگفتم _نمیدونم چرا پیش توئه ولی لطفا میدیش؟ پوزخندی زد و گفت +نه بهت زده گفتم _یعنی چی؟مگه من اسیرتوام؟ +یاشارکیه؟ جاخوردم… با من من گفتم _چیزه…یکی از بچه های دانشگاهه +آها،احیانا اونی نیس ک اونروز توی بغلش ولوبودی توی دانشگاه؟چهره اش هم مشخص نبود؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم _خب،آره خودشه پوزخندمحکمی زد و گوشیو توی بغلم انداخت و گفت +داشت بهت زنگ میزد،ازنگرانی درش بیار… به سمت اتاقش رفت و دررو محکم کوبید… ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
یــاسـر باکلافگی توی اتاق قدم میزدم…. لعنتی…بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه… سویی شرتمو پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار کتون عوض کردم گوشی وکیف پول و  سوییچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم… واردهال شدم که مهسو پرسید +کجامیری؟ ازخشم لبریزبودم،باصدای نسبتابلندی گفتم _لال شو مهسو..فهمیدی؟ به سمت درخروجی رفتم که بایادآوری چیزی گفتم _چیزی نمونده که بخای بگی؟مزاحمی،چیزی توی دانشگاه،فضای مجازی نداری؟ کمی فکرکرد وباصدای لرزان وآرومی گفت +نه…ندارم یک قدم دیگه برداشتم که باحرفش ایستادم +اما….دیروز یه پیام مشکوک داشتم…البته شاید از نظر من مشکوکه _بروبیارش،یالا گوشیش رو  به دست من داد … بادیدن پیام و شماره فرستنده خون تو‌رگهام یخ بست… آخه،تو ازکجاپیدات شد؟این نقشه به حدکافی پیچیده هست…ای خدا… باخشم به مهسو نگاه کردم و گفتم: _اینوالان بایدبگی؟؟؟؟ با بغض گفت +خب من از کجامیدونستم… اه لعنتی _دراروقفل کن. سیمکارتشو از گوشی درآوردم و درجا شکوندمش +چیکارمیکنی دیوونه؟ تو چشمش خیره شدم و گفتم _آره من دیوونم…پس حواستوخوب جمع کن.. گوشیشو کوبیدم تخت سینش و به چهره ی مبهوتش توجه نکردم… درو کوبیدم و از خونه خارج شدم… مهسو لعنتی… چرا فکر میکردم خوش اخلاقی؟ چیشدیهو؟لعنت به تو یاشار…اه لعنت به همتون… درروقفل کردم و همونجا کنار در نشستم و به سیمکارت شکستم خیره شدم… نذاشت لااقل شماره هاشو کپی کنم…وحشی دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود…برای دین خودم…برای مهسوی اصلی… درعرض چند روز دنیام زیر و رو شده… زندگیم بازی جدیدی رو شروع کرده بود… بازی که من هیچی ازش نمیدونستم… هیچی… از سرجام بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم…یکدست لباس ازکمدخارج کردم و به سمت حمام رفتم…. .. ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••