خدا در سوره ی مبارکه ی بلد یه پیامی رو برای بنده هاش داره..
بریم پیام خدارو بخونیم♡
لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ ﴿۱﴾
سوگند به اين شهر (مکه)🌿
وَأَنْتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ ﴿۲﴾
و حال آنكه تو در اين شهر جاى دارى🌿
وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ ﴿۳﴾
سوگند به پدرى [چنان] و آن كسى را كه به وجود آورد🌿
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ ﴿۴﴾
براستى كه انسان را در رنج آفريده ايم 🌱!
گرفتی چی شد؟
خدا اول به شهر خدا، شهر کعبه یعنی مکه قسم میخوره..
بعد به پیامبر و عزیز دردونش
بعد میگه..
««لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»»
بنده ی من،
من تورو توی رنج و زحمت آفریدم💙:)
حالا سوال پیش میاد؟..
مگه خدا مهربون نیست؟
پس چرا خودش قسم میخوره میگه من تورو توی رنج و زحمت آفریدم؟
12.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
سه اقدام مهم برای کارگران
#سلامتی_فرمانده_صلوات
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹️ برای رضای خدا تلاش کنیم ...
از کلام آیت الله حائری شیرازی رحمهاللهعلیه
#فیلم
#قالب_دوم
💠 @samtekhoda3
#مولایمن
🍂ای امید ملت اسلام، یا مهدی بیا
خون شد از هجرت دل ایام، یا مهدی بیا...
🍂 ای شب تاریک هجران را تو صبح آرزو
روز در این آرزو شد شام، یا مهدی بیا...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
♥️🦋♥️
صالحین تنها مسیر
#نمنم_عشق #قسمت_سی_و_شش یاسـر وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم.. همونجاپشت در نشستم و سرم رو روی زا
#نمنم_عشق
#قسمت_سی_و_هفت
یاسر…
دستامو بهم زدم و گفتم
_خب ضعییییفه،ناهااار چی داریم؟
با خشم نگاهم کرد و گفت
+اگه زن ضعیفه اس پس مرد هم ضعیف هس…
دستمو به کمرم زدم و گفتم
_اوهوع،به قول اون یارو حرفای خارجکی میزنی…ناهارو ردکن بیاد بابا
+دستورنده ها
حس کردم اوضاع داره خطری میشه ،لبخندی زدم و گفتم
_شوخی میکنم بخندیم بابا،لطف میکنی غذارو بیاری؟
شکلکی درآورد و گفت
+این شد…بشین تا میزوبچینم
روی صندلی نشستم و منتظرشدم،بعداز چند دقیقه کارچیدن میزتموم شد …خودش هم نشست …
_راستشوبگو،ازکجا فهمیدی من کلم پلو دوس دارم؟
+تورونمیدونستم،ولی خودم دوس داشتم،بخاطرخودم پختم
_آهاااا.که اینطور
مشغول خوردن غذابودیم که گفت
+راستی یه چیزجالب
_چی؟؟؟
+امروز که از تلویزیون اذان پخش شد…حس میکردم قبلا یه خاطره ای بااذان دارم…حس میکردم با هرکلمه اش یه خاطره ی قشنگ دارم
دوغی که داشتم میخوردم پرید گلوم…
بعداز قطع شدن سرفه ام هول هولکی گفتم
_تو؟نه بابا،فکرکردی…اذان؟تو؟نه بابا.بیخیال
ومشغول خوردن غذام شدم…
مهسو
مشکوک نگاهش کردم،این یه چیزیش میشه ها…
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن غذام شدم…
بعدازغذایاسر بادرخواست خودش داوطلب شستن ظرفهاشد…
گوشیم رو روی اوپن گذاشتم و به سمت سرویس رفتم تا دست و صورتموبشورم…
بعداز چنددقیقه از سرویس بیرون اومدم و به سمت گوشیم رفتم،اما هرچی گشتم روی اوپن نبود…
+نگرد،پیش منه
به طرفش برگشتم و ابرویی بالاانداختم…دستمو به سمتش گرفتم وگفتم
_نمیدونم چرا پیش توئه ولی لطفا میدیش؟
پوزخندی زد و گفت
+نه
بهت زده گفتم
_یعنی چی؟مگه من اسیرتوام؟
+یاشارکیه؟
جاخوردم…
با من من گفتم
_چیزه…یکی از بچه های دانشگاهه
+آها،احیانا اونی نیس ک اونروز توی بغلش ولوبودی توی دانشگاه؟چهره اش هم مشخص نبود؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم
_خب،آره خودشه
پوزخندمحکمی زد و گوشیو توی بغلم انداخت و گفت
+داشت بهت زنگ میزد،ازنگرانی درش بیار…
به سمت اتاقش رفت و دررو محکم کوبید…
#باشدتونیزبرجگـــــــــرمخنجریبزن
#بامندمازهــــــــوایکسدیگریبزن
#پروازبارقیباگرفرصتیگذاشت
#روزیبهآشیانهیمــنهمسریبزن
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنم_عشق
#قسمت_سی_و_هشت
یــاسـر
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم….
لعنتی…بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه…
سویی شرتمو پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار کتون عوض کردم گوشی وکیف پول و سوییچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم…
واردهال شدم که مهسو پرسید
+کجامیری؟
ازخشم لبریزبودم،باصدای نسبتابلندی گفتم
_لال شو مهسو..فهمیدی؟
به سمت درخروجی رفتم که بایادآوری چیزی گفتم
_چیزی نمونده که بخای بگی؟مزاحمی،چیزی توی دانشگاه،فضای مجازی نداری؟
کمی فکرکرد وباصدای لرزان وآرومی گفت
+نه…ندارم
یک قدم دیگه برداشتم که باحرفش ایستادم
+اما….دیروز یه پیام مشکوک داشتم…البته شاید از نظر من مشکوکه
_بروبیارش،یالا
گوشیش رو به دست من داد …
بادیدن پیام و شماره فرستنده خون تورگهام یخ بست…
آخه،تو ازکجاپیدات شد؟این نقشه به حدکافی پیچیده هست…ای خدا…
باخشم به مهسو نگاه کردم و گفتم:
_اینوالان بایدبگی؟؟؟؟
با بغض گفت
+خب من از کجامیدونستم…
اه لعنتی
_دراروقفل کن.
سیمکارتشو از گوشی درآوردم و درجا شکوندمش
+چیکارمیکنی دیوونه؟
تو چشمش خیره شدم و گفتم
_آره من دیوونم…پس حواستوخوب جمع کن..
گوشیشو کوبیدم تخت سینش و به چهره ی مبهوتش توجه نکردم…
درو کوبیدم و از خونه خارج شدم…
مهسو
لعنتی…
چرا فکر میکردم خوش اخلاقی؟
چیشدیهو؟لعنت به تو یاشار…اه
لعنت به همتون…
درروقفل کردم و همونجا کنار در نشستم
و به سیمکارت شکستم خیره شدم…
نذاشت لااقل شماره هاشو کپی کنم…وحشی
دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود…برای دین خودم…برای مهسوی اصلی…
درعرض چند روز دنیام زیر و رو شده…
زندگیم بازی جدیدی رو شروع کرده بود…
بازی که من هیچی ازش نمیدونستم…
هیچی…
از سرجام بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم…یکدست لباس ازکمدخارج کردم و به سمت حمام رفتم….
#تونمیخواهیعزیزتبشومزورکهنیست..
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••