14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
#قرار_عاشقی
🌷
#محکومیت_حادثه_تروریستی حرم #شاه_چراغ_ع
...لالهزار دیگری میروید از خون شهید
باغ، با هر آبیاری میشود پربارتر
پیر ما فرمود -اما دشمنان کور و کرند-
ملت ما با شهادت میشود بیدارتر...
شاعر: #علی_سلیمیان
زن، زندگی، شهادت.... 😭🌷
🔸تنهامسیری شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
خدا رو به خون این مظلومین قسم میدیم که باقیمانده زمان تا ظهور اماممون رو بر ما ببخشه....
🌷🌷🌷🌷
به خدا وقتی تصاویر شهدا رو میینم آتیش میگیرم...
آخه چرا من کم کاری کردم که کار به اینجا رسید...
خدایا ما رو ببخش... 😓
صالحین تنها مسیر
قسمت بیست و چهارم «خریدار عشق» موقع شام فقط با غذام بازی میکردم،زیر چشمی به احمدی نگاه میکردم ،اون
قسمت بیست و پنجم
« خریدار عشق»
صبح زود بیدار شدم و لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم رفتم پایین
کسی خونه نبود
رفتم تو آشپز خونه دیدم یه کاغذ چسبیده به یخچال
رفتم برداشتم ،
مامان نوشته بود: سلام بهار جان صبح بخیر ،من رفتم خونه خاله سمیه ،امروز قراره آش پشت پا برای میثم بپزه ،تو هم کلاست تمام شد بیا خونه خاله سمیه
شام اونجا هستیم،مواظب خودت باش
کی حوصله مهمونی رو داره😩
تن تن صبحانه مو خوردمو رفتم سر کوچه
تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه
وارد محوطه دانشگاه شدم ،که از پشت یکی صدام میزد
برگشتم نگاه کردم ، مریم و سهیلا بودن
- به شما پت و مت یاد ندادن ،اسم کوچیک یه نفرو بلند صدا نکنین 🤨
سهیلا: خوبه حالا ،اینا هم خودی هستن 😁
مریم: چرا چند وقته ،پیدات نیست ؟ کجایی تو
- هستم شما نمیبینین
سهیلا: اها پس فقط اون اقا خوشتیپه تو رو میتونه بببینه نه؟ 🤪
مریم: اوه اوه گفتی داره میاد سمتمون ،سهیلا قیافه ام چه جوریه؟😃
سهیلا: اره راستی راستی داره میاد سمت ما
( فکر کردم دارن منو مسخره میکنن، واسه همین توجهی به حرفشون نکردم )
&سلام
(برگشتم نگاه کردم،احمدی بود )
سهیلا: سلام😃
مریم: سلام اقاا😄
من انگار لال شده بودم و حرفی تو دهنم نمیچرخید
احمدی: ببخشیدخانم صادقی ،میشه بعد کلاس باهاتون صحبت کنم ؟
( من همینجور مثل چوب خشک نگاهش میکردم، سهیلا زد به پهلوم)
سهیلا: هوووو دختر کجایی؟،با توعه هااا!
- ببب بله
احمدی: پس بعد کلاس بیاین پارک نزدیک دانشگاه
- باشه
احمدی رفت و من مات و متحیر مونده بودم
مریم: بابا ول کن این پسره رو ،خوردیش با نگاه کردنت 🤦♀
- ها ،چی؟
سهیلا: به جان خودم ،عاشق شدی بهار 😜
( عاشق بودم، شما خبر ندارین)
- بریم،کلاس الان شروع میشه
سهیلا: باز ما رو گذاشت تو خماری ، بلاخره که سر از کارات در میاریم دختر😁
قسمت بیست و ششم
«خریدار عشق»
ساعت ۲ کلاس تمام شد و از کلاس زدم بیرون
دیدم مریم و سهیلا هم دارن دنبالم میان
ایستادم برگشتم سمتشون
- کجا دارین میاین؟
مریم: از اونجایی که دینمون گفته دختر و پسر تنها نباید باشن باهم
ما میایم که تنها نباشین و گناه هم نکنین 😅
- کوفت و مرض، مگه میخوام برم خونش که اینجوری میکنین 😒
سهیلا: وا ویلا خونه که بری که زنگ میزنم اکیپ بچه ها هم بیان تنها نباشین 😜
- ای خدااا ،من چه گناهی کردم که این دوتا پت و مت شدن دوستم 😩
سهیلا: خوبه حالا ابغوره نگیر، به یه شرط نمیایم
- چه شرطی؟
سهیلا: شب میای تو گروه مو به مو هر چی گفتین و میگی به ما 😁
- بمیرم براتون انگار تا حالا هیچ پسری با شما صحبت نکرده ,مثل ندید پدیدا رفتار میکنید 🤦♀
مریم:حرفای ما با حرفای شما دوتا فرق میکنه خواهر ،الان برو که برادر منتظرته 😝
- باشه ،فعلا ،بای
سهیلا: بهار شب منتظریمااا وگرنه فردا میریم پیش برادر ،ازش میپرسیم چی شده 😁
- باشه ،باشه باشه 😤
نزدیکای پارک شدم ، یه کم گشتم که دیدم روی یه نیمکت نشسته ،
صدای تالاپ تلوپ قلبمو میشنیدم
نزدیکش شدم
- سلام
( احمدی بلند شد ): سلام
- ببخشید دیر کردم
احمدی: نه اتفاقا من خودمم همین تازه اومدم ، بفرمایید بشینین
- چشم
( احمدی ایستاده بود و سرش پایین، چند دقیقه ای سکوت بینمون بود، حوصله ام سر رفته بود)
- ببخشید گفتین میخواین با من صحبت کنین
احمدی: قبل از هرچیزی ،میخواستم به خاطر حرفایی که زدم عذر خواهی کنم ،من فکر نمیکردم شما دختر حاج صادقی باشین
- آهاااا،یعنی چون دختر حاج صادقی بودم میخواین عذر خواهی کنین؟ 😏
احمدی: نه نه ،من قبل از اینکه بفهمم شما دختر حاجی هستین میخواستم عذر خواهی کنم ،همون شب تو جمکران
- خوب، حرفتون همین بود؟
احمدی: نه، راستش ،من و یکی از دوستام برای رفتن به سوریه ثبت نام کردیم ، مادرم راضی بود ،قرار شد مادرم ،پدرمو راضی کنه ،اما از اون شبی که شما اومدین خونه ما ،مادرم نظرش عوض شده ،میگه راضی نیستم که بری
- خوب ، این حرفا چه ربطی به من داره ؟
احمدی: اول اینکه میخوام ازتون منو حلال کنین به خاطر حرفی که بهتون زدم ،من تمام فکر و ذهنم به رفتنه ، دلم نمیخواد با ازدواج کردنم یه نفر دیگه رو پا بنده خودم کنم و آینده شو تباه کنم،
شما دختر خیلی خوبی هستین ،من اون حرفا رو فقط به این خاطر زدم که شما دیگه به من فکر نکنین ،نمیدونستم که میاین خونه ما و....
( با شنیدن حرفاش اشکم جاری شد)
- چرا برای بقیه فکر میکنین و تصمیم میگیرین؟ تازه ،شما مگه از خودتون خیلی اطمینان دارین که اینقدر پاکین که حتما به شهادت میرسین؟ من دیرم شده ،باید برم
( از جام بلند شدم و حرکت کردم)
احمدی: خانم صادقی کمکم کنین
ایستادم و برگشتم نگاهش کردم: کمکتون کنم؟ چه کمکی؟
احمدی: بیاین با مادرم صحبت کنین،بگین که بخشیدین منو ،تا راضی به رفتنم بشه
- به یه شرط میام با مادرتون صحبت میکنم
احمدی: چه شرطی؟
-شرطمو به مادرتون میگم ،فعلا یا علی